شنبه 3 آذر 1403

این مادر، دعاهایش را کف دست امام رضا (ع) می‌نویسد!

خبرگزاری فارس مشاهده در مرجع
این مادر، دعاهایش را کف دست امام رضا (ع) می‌نویسد!

گروه جامعه خبرگزاری فارس - مریم شریفی؛ «امیرعباس خسته و پریشان از بیرون آمد، کیفش را کنار جاکفشی رها کرد و بی‌آنکه چیزی بگوید، مستقیم رفت کنار مامان نشست و سرش را روی شانه او گذاشت. مامان صورت امیرعباس را که لمس کرد، لبخندی زد و انگشت‌هایش را به نشانه بوسه روی لب‌های او گذاشت. پسر کوچولوی مامان اما واکنشی نشان نداد! اینطور بود که گره افتاد به ابروی مامان. با زبان اشاره پرسید: چی شده؟ اتفاقی افتاده؟ امیرعباس باز هم چیزی نگفت اما انگار دلش بخواهد ناراحتی‌اش را در یک جای امن پنهان کند، دست مامان را بالا آورد و کف دستش نوشت: میشه منو بغل کنی؟ تمام صورت مامان، خنده شد و آغوشش را برای پسرک باز کرد...»

تصور کنید به اتاقی قدم گذاشته‌اید که در آن، نه نوری دیده و نه صدایی شنیده می‌شود. چه می‌کنید؟ ترس، غم، بی‌پناهی، گوشه‌گیری و افسردگی، واکنش‌های محتمل در چنین موقعیتی است. «منصوره شریفیان نسب» حالا 12سال است روز و شبش را در چنین شرایطی سپری می‌کند؛ با این تفاوت که لحظه‌ای اجازه نداده غصه و ترس و افسردگی به دلش راه پیدا کند. از اهالی خانه بپرسی، می‌گویند مادر ناشنوا و نابینای خانواده، منبع نوری است که به زندگی آنها روشنایی و گرما می‌دهد. روز مادر، بهانه مبارکی است برای آشنایی با خانواده مشهدی که زیر سایه پدر ناشنوا و مادر ناشنوا و نابینا، یک جمع گرم و شاد را تشکیل داده‌اند.

«زهرا سادات علوی»، دختر شنوای خانواده ناشنوا

من یک «کُدا» هستم...

«زهرا سادات علوی» هستم، یک «کُدا»... سال‌هاست اینطور خودش را معرفی می‌کند و در مقابل نگاه‌های متعجب مخاطبان، لبخندبرلب ادامه می‌دهد: «کُدا یعنی فرزند شنوای یک خانواده ناشنوا.» زهرای 18 ساله از وقتی خودش را شناخته، عصای دست پدر و مادر بوده در ارتباط با جامعه. این بار هم، می‌شود نماینده خَلَف آنها در گفت‌وگو با ما و روایت قصه پر فراز و نشیب خانواده‌اش را اینطور شروع می‌کند: «تا قبل از 6، 7 سالگی، درک چندانی از تفاوت خانواده‌ام با خانواده‌های دیگر نداشتم. ماجرا زمانی برایم روشن‌تر شد که وارد مدرسه شدم و تفاوت شرایط پدر و مادرم با پدر و مادر هم‌کلاسی‌هایم را درک کردم.

ازآنجاکه فرزند اول خانواده هستم، از همان اول شده بودم یار و مددکار پدر و مادرم در جامعه. با اینکه خیلی کم سن و سال بودم، اگر کار اداری داشتند، با آنها همراه می‌شدم. اگر بابا برای پیگیری امور شغلی‌اش نیاز به تماس تلفنی داشت، برایش انجام می‌دادم و... درواقع، شده بودم زبان آنها برای ارتباط با افراد جامعه. آنها با زبان اشاره، حرف هایشان را به من می‌گفتند و من آن را به طرف مقابل انتقال می‌دادم.

خانواده «علوی»؛ فرزندان در کنار پدر و مادر ناشنوا

راستش را بخواهید، روزهای سختی بود. وقتی می‌خواستم در خیابان، اتوبوس و... با پدر و مادرم با زبان اشاره صحبت کنم، نگاه‌های سنگین آدم‌های اطراف اذیتم می‌کرد. آن روزها، کانون ناشنوایان هم در مشهد چندان فعال نبود و ما هم ارتباطی با آن نداشتیم. همه اینها باعث شده بود احساس کنم فقط پدر و مادر من چنین شرایطی دارند. از طرف دیگر، هنوز به زبان اشاره مسلط نبودم. همین راحت و مسلط نبودن در صحبت کردن به زبان اشاره، یک جاهایی باعث می‌شد ناخواسته مسائل را اشتباه به پدر و مادرم منتقل کنم و مشکلاتی پیش بیاید...»

دوباره لبخند روی صورت دختر پرشور خانواده علوی می‌نشیند و در همان حال می‌گوید: «اما بزرگتر که شدم، خدا را شکر تمام این مسائل برایم حل شد تا جایی که الان افتخار هم می‌کنم که داخل خیابان، اتوبوس و هر جای دیگر با پدر و مادرم با زبان اشاره صحبت کنم. واقعاً فکر می‌کنم این موهبتی است که خدا نصیبم کرده و زندگی من با این تفاوت، قشنگ‌تر شده است.»

جمع شاد خانواده «علوی»

روزی که زهرای 13 ساله تصمیم گرفت مترجم ناشنوایان باشد

حالا کنجکاوم بدانم چه شد که ورق برای زهرا برگشت و نگاهش به تفاوت پدر و مادر، تا این حد لطیف و افتخارآمیز شد. می‌پرسم و او در جواب می‌گوید: «در خانواده مادری‌ام، فقط مادر من ناشنواست اما در خانواده پدری، عمه و شوهرعمه‌ام هم ناشنوا هستند. کم‌کم در اثر صحبت کردن با عمه، فضای ذهنی‌ام تغییر کرد. اما کمی که گذشت و رفت و آمدمان به کانون ناشنوایان بیشتر شد و آنجا جمع ناشنوایان را دیدم، نگاهم کاملا عوض شد. در کانون ناشنوایان، بیشترین تاثیر را گروه مترجمان روی من گذاشتند. آن روزها، سامانه اعزام مترجم در کانون، حسابی فعال بود. ماجرا از این قرار بود که افرادی که خودشان شنوا بودند اما پدر و مادر ناشنوا داشتند، به‌صورت داوطلبانه نقش مترجم را برای ناشنوایان ایفا می‌کردند.

مثلا اگر کسی می‌خواست دادگاه برود یا بعضی از مادرها که می‌خواستند به جلسه اولیا و مربیان مدرسه فرزندشان بروند، به سامانه اعزام مترجم کانون ناشنوایان پیامک می‌دادند و درخواست مترجم می‌کردند. کانون هم بعد از بررسی شرایط، برایشان مترجم می‌فرستاد.

شاید آن مترجم‌های فعال، خودشان ندانند ولی در زندگی من خیلی تأثیرگذار بودند و باعث بالا رفتن اعتماد به نفسم شدند. آنها باعث شدند من دیگر خجالت نکشم و نه‌تنها بتوانم با ناشنوا بودن والدینم کنار بیایم، بلکه موضوعی مثل صحبت کردن به زبان اشاره را برای خودم به‌عنوان یک توانمندی ببینم. اینطور بود که پایم را در یک کفش کردم که من هم می‌خواهم مترجم باشم!

اما از من اصرار بود و از مسؤول مربوطه در کانون، انکار. می‌گفت: ما نمی‌توانیم یک دختر 13 ساله را به‌عنوان مترجم جایی اعزام کنیم... طبق قوانین کانون ناشنوایان، بچه‌های کُدای 16 سال به بالا می‌توانستند مترجم باشند اما 16 سالگی من مصادف شد با شیوع کرونا و همه‌چیز به هم ریخت...»

وقتی یک پنجره دیگر به روی مادر، بسته شد...

«خانواده ما با دیگر خانواده‌های ناشنوا هم، تفاوت دارد چون علاوه‌بر ناشنوایی مادر و پدرم، از یک جایی به بعد، مادرم بینایی‌اش را هم از دست داد...» همین جمله زهرا کافی است برای اینکه سکوت بیاید و جای صدای راوی را بگیرد. اما دختر پرانرژی داستان ما یاد گرفته در اتفاقات، نگاهش به زیبایی‌ها باشد. پس دوباره رشته کلام را به دست می‌گیرد و می‌گوید: «مامان از وقتی دانش‌آموز دبیرستان بود، کم‌کم متوجه شد بینایی‌اش به‌تدریج دارد کم و کمتر می‌شود. از یک جایی به بعد، فقط می‌توانست مدل تفنگی ببیند؛ یعنی فقط جلوی چشمش را. یعنی اگر کسی کنار مامان می‌ایستاد و دست تکان می‌داد، او را نمی‌دید. مامان بعد از پایان مدرسه، ازدواج کرد و بچه‌دار شد و هرچه گذشت، قوای بینایی‌اش کمتر شد تا اینکه حدود 12سال قبل، به طور کامل بینایی‌اش را از دست داد... همه پزشکان از درمان این عارضه، اظهار ناتوانی کردند. هنوز هم متخصصان می‌گویند این یک بیماری نادر است و هیچ درمانی ندارد.

از همان زمان که ضعف قوای بینایی مامان شدت گرفت، پزشکان به خاله‌ام گفته بودند ممکن است این خانم برای همیشه بینایی‌اش را از دست بدهد. بهتر است از همین حالا او را به کلاس آموزش خط بریل ببرید... گرچه خیلی سخت بود، خاله موضوع را با مادرم در میان گذاشت اما مامان به شدت مخالفت کرد. حتی همین حالا هم مامان حاضر نیست خط بریل یاد بگیرد.»

هرچه دل تنگت می‌خواهد، کف دست مامان بنویس!

خانم روایتگر انگار قصد کرده به رسم نویسنده‌ها در روایت داستانش، گره روی گره خلق کند. با خودم فکر می‌کنم اگر از یک ناشنوا، اصلی‌ترین راه ارتباطی‌اش با دنیای اطراف - یعنی قوای بینایی‌اش - گرفته شود، چه بر سر زندگی‌اش می‌آید...؟! زهرا سؤالم را از نگاهم خوانده که منتظرم نمی‌گذارد و می‌گوید: «افرادی که یک حس را از دست می‌دهند، حواس دیگرشان قوی‌تر می‌شود. در مادر من که نه می‌بیند و نه می‌شنود، این موضوع، شدیدتر است؛ یعنی احساس بویایی و لامسه مامان، خیلی قوی‌تر از انسان‌های دیگر است. این واقعاً لطف خداست و مامان به‌واسطه همین حس لامسه، به‌راحتی با ما ارتباط برقرار می‌کند. می‌دانید چطور؟ هرچه بخواهیم به مامان بگوییم، کف دستش می‌نویسیم...!

من آن روزها خیلی کوچک بودم. مادربزرگم تعریف می‌کند این راهکار به ذهن خود مامان رسید. مامان هم دیپلم گرفته بود و اطلاعات خوبی در زمینه‌های مختلف داشت، هم زبان اشاره بلد بود. خودش که به روال سابق، با اطرافیان با زبان اشاره صحبت می‌کرد. برای اینکه بعد از نابینایی، آنها هم بتوانند با او حرف بزنند، پیشنهاد کرد حرف‌هایشان را کف دستش بنویسند. کار سخت و عجیبی است اما خدا این هوش و قدرت ذهنی را به مامان داده که هرچه کف دستش بنویسیم، متوجه می‌شود. این واقعا کار هر کسی نیست. خود ما بارها امتحان کرده‌ایم و موفق نشده‌ایم. درواقع، مامان با دست‌هایش می‌بیند و می‌شنود.»

«سید جواد علوی» و «منصوره شریفیان نسب»، پدر و مادر خانواده

اسم شما چیه؟ «قلب» و «ستاره»...!

«البته با توجه به آشنایی کامل مامان به زبان اشاره، ما علاوه‌بر نوشتن کف دستش، از حرکات زبان اشاره هم برای صحبت کردن با او استفاده می‌کنیم. شاید بپرسید وقتی مامان نمی‌بیند، زبان اشاره به چه کاری می‌آید؟ ببینید، ما وقتی با زبان اشاره با بابا صحبت می‌کنیم، مجموعه‌ای از حرکات را روی صورت خودمان انجام می‌دهیم. نوبت صحبت با مامان که می‌رسد، سمت و سوی آن اشاره‌ها را می‌بریم سمت مامان.

بگذارید یک مثال بزنم. همسر من که حدود یک سال است وارد خانواده ما شده، آرام‌آرام دارد زبان اشاره را یاد می‌گیرد. وقتی می‌خواهیم از خانه بیرون برویم و مامان با اشاره به او می‌گوید: مراقب خودتان باشید، همسرم در جواب به علامت «چَشم»، دستش را روی چشم مامان می‌گذارد و مامان هم متوجه می‌شود. در حالت عادی وقتی می‌خواهیم به یک فرد ناشنوا بگوییم چشم، دستمان را روی چشم خودمان می‌گذاریم. اما در مقابل مامان، این حرکت را روی چشم او انجام می‌دهیم.»

خانواده علوی حالا به برکت وجود مادر خاص و عزیزشان، شده‌اند مبدع یک زبان جدید؛ زبانی که مختص خودشان و علائمش برگرفته از عشق است. زهرا که هنوز هم غافلگیری‌های دیگری برای ما دارد، لبخندبرلب می‌گوید: «مامان با اینکه محدودیت بینایی و شنوایی دارد اما خلاقیت‌های قشنگی برای برقراری ارتباط با اطرافیان به خرج می‌دهد. مثلا برای اینکه زودتر بفهمد فردی که الان به خانه‌مان آمده یا کسی که من دارم درباره‌اش حرف می‌زنم، چه کسی است، برای افراد نزدیک مثل خاله‌ها و دختر خاله‌هایم، علامت‌های مخصوص در نظر گرفته.

مثلا برای خاله سمانه که خیلی با مامان مأنوس است و علاقه زیادی به هم دارند، علامت قلب را انتخاب کرده. هر وقت بخواهم آمدن خاله سمانه را به مامان اطلاع بدهم یا بگویم دارم درباره او حرف می‌زنم، کافی است کف دست مامان یک قلب بکشم. اوایل، این موضوع مختص خاله سمانه بود اما کم‌کم برای بقیه هم جذاب شد و همه گفتند: برای ما هم یک علامت بگذار. حالا هرکدام از اطرافیان در نظر مامان، یک علامت مخصوص دارد؛ یکی دیگر از خاله‌هایم، ستاره است. آن یکی، دایره و...»

برای عاشق بودن، نیازی به چشم و گوش نیست!

«از همه قشنگ‌تر اما، رفتار متقابل مامان و بابا و رابطه پر از محبت آنهاست. خدا را شکر بابا خیلی هوای مامان را دارد. جاهایی که شاید ما کم‌کاری و کم‌لطفی کنیم، این باباست که حواسش به مامان هست. مثلا اگر جایی باشیم و اتفاقی بیفتد و من نتوانم همان لحظه برای مامان توضیح بدهم، به‌سرعت موضوع را با زبان اشاره برای بابا تعریف می‌کنم و بابا سر صبر، ماجرا را کف دست مامان می‌نویسد و توضیح می‌دهد. بابا هر روز هم که از سر کار برمی‌گردد، کنار مامان می‌نشیند و کلی درباره اتفاقات روز و مسائل جامعه با او حرف می‌زند؛ یعنی کف دستش می‌نویسد. دوست دارم یک تشکر خیلی ویژه از بابا داشته باشم که اینهمه هوای همه ما مخصوصاً مامان را دارد.

از آن طرف مامان هم یک لحظه از بابا غافل نمی‌شود ها. مثلاً اگر با خاله‌ها و دایی‌ها در خانه مادربزرگ مهمان باشیم، مامان مرتب سراغ بابا را می‌گیرد و می‌گوید: آقا جواد کجاست؟ کسی باهاش صحبت می‌کنه؟ یک موقع تنها نمونده باشه... مامان مدام نگران است که نکند آقایان فامیل که شنوا هستند، گرم صحبت شوند و بابا تنها بماند. الحمدلله رابطه مامان و بابا در فامیل، زبانزد است.»

مامان یک ابوالفضل می‌خواست، خدا دو تا داد

«بارداری دوم مامان، 6 سال بعد از به دنیا آمدن من و زمانی بود که تقریبا بینایی‌اش را به طور کامل از دست داده بود. اینطور بود که پزشکان به‌شدت مامان را از نگه داشتن بچه منع کردند. خلاصه حرفشان این بود که ناشنوایی و نابینایی مامان ممکن است برای بچه خطر داشته باشد. مامان توکل کرد به خدا و استخاره کرد. در استخاره آمده بود که: این اتفاق، هم مژده است و هم معجزه. با این استخاره، اعتقاد مامان و بابا برای نگه داشتن بچه، محکم‌تر شد.

مامان نذر کرده بود که اگر خدا به او پسر بدهد، به عشق حضرت ابوالفضل (ع)، اسمش را ابوالفضل بگذارد. آنها روی یک پسر حساب کرده بودند اما خدا دو تا داد! مامان و بابا هم اسم بچه‌ها را «ابوالفضل و امیرعباس» گذاشتند. به دنیا آمدن دوقلوهای سالم، تعبیر همان استخاره بود؛ هم مژده هم معجزه.»

زهرا نگاهی به برادرهای پر شر و شور و دوست‌داشتنی‌اش می‌کند و می‌گوید: «نمی‌دانید مامان چطور حواسش به جزیی‌ترین مسائل من و دوقلوها هست. آنقدر مراقب ماست که در تمام این سال‌ها هیچ‌کدام‌مان ذره‌ای احساس کمبود عاطفی نکرده‌ایم.

در یک مقطع، صورت من خیلی جوش می‌زد. مادرم که با لمس صورت من این موضوع را فهمیده بود، به دختر خاله‌ام گفته بود: چه کار باید بکنم که صورت زهرا خوب بشه؟ پماد، دارو یا محلولی هست که این جوش‌ها رو از بین ببره؟ دختر خاله‌ام می‌گفت: من از این مادر تعجب می‌کنم که نمی‌بینه و اینطوری حواسش به بچه‌هاش هست. حالا خیلی مادرهای بینا هستند که اصلا جوش صورت دخترشون براشون اهمیت نداره که بخوان نگرانش بشن.»

*زیبایی های زندگی خانواده «علوی» با پدر ناشنوا و مادر ناشنوا و نابینا 

مادری که دعاهایش را کف دست امام رضا (ع) می‌نویسد!

«یکی از دلخوشی‌های مامان، رفتن به حرم و زیارت است. با اینکه دیگر نمی‌تواند گنبد و بارگاه حرم امام رضا (ع) را ببیند، اما همین که با دست‌هایش در و دیوار حرم و ضریح را لمس می‌کند، دلش آرام می‌گیرد. مامان حالا سال‌هاست دعاهایش را روی دیوارهای حرم می‌نویسد. خوب که به حال و هوایش نگاه کنی، انگار دارد حرف دلش را کف دست امام رضا (ع) می‌نویسد...»

دختر خانواده علوی در حال نوشتن مضامین دعاهای شب قدر در کف دست مادر نابینا و ناشنوایش

حرف از حرم که به میان می‌آید، خاطره مراسم احیای شب قدر ویژه ناشنوایان در حرم امام رضا (ع) در ماه رمضان سال گذشته در ذهن زهرا تداعی می‌شود؛ مراسمی که تحقق آرزوهای دور و دراز مادر و هم‌نوعانش در جامعه ناشنوایان بود: «بعد از برگزاری مراسم شب احیای ویژه ناشنوایان در حرم امام رضا (ع)، مامان همان‌قدر که خوشحال و راضی بود، ته دلش غصه هم داشت. می‌گفت: خیلی افسوس می‌خورم که چرا آن زمان که من بینا بودم، چنین برنامه‌هایی نبود. من خیلی دوست داشتم در این قبیل مراسم شرکت کنم.

مراسم احیای شب قدر ویژه ناشنوایان در حرم امام رضا (ع) در سال 1402 با حضور حاج محمود کریمی و مترجم ناشنوایان

مامان می‌گوید آن موقع حتی اگر برنامه‌هایی هم بود، مترجم زبان اشاره در فاصله خیلی دور می‌ایستاد و آنها حرکاتش را نمی‌دیدند و متوجه نمی‌شدند. حالا اما در مراسم شب‌های قدر ناشنوایان، تلویزیون‌های بزرگ در محل برگزاری مراسم قرار می‌دهند و همه به‌راحتی می‌توانند مترجم‌ها را ببینند. مامان می‌گوید خوش به حال بقیه. ان‌شاءالله قدر این شرایط را بدانند.»

نابینایی و ناشنوایی، دلیل موجهی برای بیکاری نیست

«نه در رسانه ملی گرفته و نه در مراکز فرهنگی و هنری جامعه، هیچ برنامه و امکانات سرگرمی و آموزشی خاصی برای ناشنوایان وجود ندارد. سریال‌ها و فیلم‌های تلویزیون نه زیرنویس دارد و نه مترجم ناشنوایان. اگر هم مترجم داشته باشد، کادر آن مناسب نیست؛ طوری که ناشنوا اذیت می‌شود و ترجیح می‌دهد کلاً آن فیلم را تماشا نکند. حالا حساب کنید در این شرایط، مامان که نابینایی را هم در کنار ناشنوایی دارد، چقدر به لحاظ پر کردن اوقات فراغتش با برنامه‌های مفید، با محدودیت مواجه است. فکر کنید؛ مامان نه می‌تواند تلویزیون تماشا کند، نه می‌تواند کتاب بخواند و نه حتی می‌تواند با کسی تلفنی صحبت کند!

با این حال، مامان اهل گوشه‌گیری و بیکاری نیست و از مدتی قبل برای سرگرمی، تسبیح درست می‌کند. با اینکه این کار ساده، هیچ درآمد خاصی ندارد و دستمزد چند ماهه‌اش شاید نهایتاً صد هزار تومان شود، اما مامان همین پول را هم پس‌انداز می‌کند برای کارهای خیر مثل کمک به نیازمندان. چند سال قبل هم که مردم داوطلبانه برای تهیه شال و کلاه برای رزمندگان مدافع حرم کمک جمع می‌کردند، مامان همین پس‌اندازهای کوچکش را صرف این کار می‌کرد.»

از «برونسی» تا «حججی»؛ دل بانوی این خانه به عنایت شهدا گرم است

روایت دختر خوش‌صحبت خانواده علوی که به اینجا می‌رسد، به کتاب‌های کنار دست مادر اشاره می‌کند و این بار از زاویه‌ای دیگر برایمان از دنیای زیبای مادر می‌گوید: «مامان هر جایی که کارش گره می‌خورد، به شهید «برونسی» متوسل می‌شود چون ارادت خاصی به ایشان دارد. حتما هم با نذر برای این شهید عزیز، جواب می‌گیرد. شاید بپرسید مامان با شرایط خاصی که دارد، چطور با شهید برونسی آشنا شده؟ ازآنجاکه مامان به شهدا علاقه دارد، من مجموعه کتابچه‌های زندگی شهدا را تهیه کرده‌ام و برایش می‌خوانم. درواقع، متن کتاب را کف دست مامان می‌نویسم و نکات آن را برایش توضیح می‌دهم.

چند سال قبل که شهید مدافع حرم، محسن حججی به شهادت رسید، ماجرای اسارت و شهادت ایشان را برای مامان توضیح دادم و او هم خیلی تحت‌تاثیر قرار گرفت. وقتی کتاب‌های مرتبط با زندگی شهید حججی منتشر شد، یکی از آنها با عنوان «حجت خدا» را تهیه کردم. من سر صبر و حوصله، داستان‌های کوتاه کتاب را می‌خواندم و با نوشتن کف دست مامان، برایش توضیح می‌دادم. اما مامان آنقدر مشتاق بود که مدام می‌گفت: میشه سریع‌تر بقیه‌ش رو بخونی و برام توضیح بدی...»

آرزوی مادر نابینا و ناشنوا، ظهور امام زمان (عج) و دیدار نایب امام است

«مامان در اغلب لحظات روز و شب به یاد امام زمان (عج) است و برای سلامتی و ظهور ایشان دعا می‌کند. وقتی به احوالاتش نگاه می‌کنم، با خودم می‌گویم مامان یکی از منتظران واقعی ظهور است.» زهرا غرق تماشای مادر شده که می‌گویم: هیچ‌وقت از مادر پرسیده‌ای بزرگترین آرزویش چیست؟ چشم‌های راوی جوان این داستان برق می‌زند و صحبت‌هایش را با شرح آرزوهای مادر به پایان می‌برد: «درست است که مامان آرزو دارد یک بار دیگر بچه‌هایش را ببیند و خواسته و دعای همیشگی‌اش، سلامتی و عاقبت‌بخیری اعضای خانواده‌اش است اما اگر از بزرگترین آرزویش بپرسید، می‌گوید ظهور امام زمان (عج). ته دل مامان البته یک خواسته بزرگ دیگر هم هست. مامان خیلی مشتاق دیدار رهبر عزیزمان است. خدا کند یک روز، شرایط دیدار با آقا برایش فراهم شود...»

پایان پیام /

شما می توانید این مطلب را ویرایش نمایید

این مطلب را برای صفحه اول پیشنهاد کنید

خبر خوب

مادر نابینا و ناشنوا کانون ناشنوایان مشهد مراسم احیای شب قدر ویژه ناشنوایان در حرم امام رضا این خبر توسط افراد زیر ویرایش شده است
این مادر، دعاهایش را کف دست امام رضا (ع) می‌نویسد! 2
این مادر، دعاهایش را کف دست امام رضا (ع) می‌نویسد! 3
این مادر، دعاهایش را کف دست امام رضا (ع) می‌نویسد! 4
این مادر، دعاهایش را کف دست امام رضا (ع) می‌نویسد! 5
این مادر، دعاهایش را کف دست امام رضا (ع) می‌نویسد! 6
این مادر، دعاهایش را کف دست امام رضا (ع) می‌نویسد! 7
این مادر، دعاهایش را کف دست امام رضا (ع) می‌نویسد! 8
این مادر، دعاهایش را کف دست امام رضا (ع) می‌نویسد! 9
این مادر، دعاهایش را کف دست امام رضا (ع) می‌نویسد! 10
این مادر، دعاهایش را کف دست امام رضا (ع) می‌نویسد! 11
این مادر، دعاهایش را کف دست امام رضا (ع) می‌نویسد! 12
این مادر، دعاهایش را کف دست امام رضا (ع) می‌نویسد! 13
این مادر، دعاهایش را کف دست امام رضا (ع) می‌نویسد! 14
این مادر، دعاهایش را کف دست امام رضا (ع) می‌نویسد! 15
این مادر، دعاهایش را کف دست امام رضا (ع) می‌نویسد! 16
این مادر، دعاهایش را کف دست امام رضا (ع) می‌نویسد! 17
این مادر، دعاهایش را کف دست امام رضا (ع) می‌نویسد! 18
این مادر، دعاهایش را کف دست امام رضا (ع) می‌نویسد! 19
این مادر، دعاهایش را کف دست امام رضا (ع) می‌نویسد! 20
این مادر، دعاهایش را کف دست امام رضا (ع) می‌نویسد! 21
این مادر، دعاهایش را کف دست امام رضا (ع) می‌نویسد! 22