جمعه 2 آذر 1403

بازگشت «هیولای اسب‌سوار» به کتابفروشی‌ها

خبرگزاری اکو نیوز مشاهده در مرجع
به گزارش خبرگزاری اقتصادایران، مجید ملامحمدی در کتاب «هیولای اسب‌سوار» داستانی از دوران جانشینی پیامبر اکرم (ص) روایت می‌کند. این کتاب که برای گروه سنی نوجوان نوشته شده است، قصد دارد در چهار فصل قصد دارد به جایگاه امام علی (ع) از زبان صحابه رسول خدا (ص) بپردازد.

فصل اول، ماجرا خواب و سفر حارث بن نعمان فهری به مدینه است. فصل دوم، شرح شجاعت حضرت علی در مأموریتش به یمن است. فصل سوم به ماجرای غدیر خم و جانشینی حضرت علی (ع) اشاره می‌کند. فصل چهارم، عمار یاسر، مجادله‌اش با عبدالرحمن بن عوف را توضیح می‌دهد. در انتهای رمان هم از سرنوشت بدفرجام حارث بن نعمان فهری که اینک به مدینه رسیده و با رسول خدا سخن گفته پرده برمی‌دارد.

ملامحمدی که از چهره‌های شناخته شده در داستان‌نویسی دینی است، در این کتاب نیز موضوعات مورد نظر را با در نظر گرفتن منابع روایی و تاریخی به نگارش درآورده است.

در بخش‌هایی از این کتاب می‌خوانیم:

«خیس عرق بودم که از خواب پریدم. دوباره هول برم داشت، چون بازهم خواب بد دیده بودم. خوابی که انتهایش می‌رسید به همان موضوعی که از دیروز من را به‌هم‌ریخته بود و حسابی بابت آن کلافه بودم. نیم‌خیز شدم و سر به دور و اطرافم چرخاندم. فکر می‌کردم اشباح به حیاط خانه‌مان آمده‌اند و قصد آزار و اذیتم را دارند. اما نه همه این‌ها توهم و خیالات بود. شبحی در حیاطمان دیده نمی‌شد. اصلا شبح چه شکلی بود که باید می‌دیدم؟ رفتم حیاط تا آبی به سر و رویم بزنم. سپیده تازه پر باز کرده بود توی آسمان. یاد نماز صبح افتادم. من که اهل نماز نبودم. پس از فکرش بیرون آمدم. پرنده‌ها یک‌نفس بر شاخه‌های نخل پیرمان آواز می‌خواندند. صدای خواب‌زده و خسته‌ای به گوشم نشست. صدا از مطبخ بود.

- مادرجان، بیدار شدی؟

صدای ننه‌آسیه بود؛ مادر پیرم که داشت با همسرم ام‌زلیخا توی مطبخ کنج حیاط نان می‌پخت. به گمانم آن دو هنوز سپیده نزده، آتش تنور را گیرانده بودند و حالا بوی نان تازه‌ای که دست‌پختشان بود، حیاط را برداشته بود. گفتم: «بله مادر بیدارم.»

دوباره آن فکر و آن ماجرا افتاد توی کاسه سرم. از وقتی که به سراغم آمده بود، حسابی به‌هم‌ریخته بودم. من پر از خشم بودم، پر از نفرت و کینه. صداهایی مبهم به گوشم ریخت. اعتنایی نکردم و رفتم سر چاه. ننه‌آسیه نان به دست به حیاط آمد و طرفم پا تند کرد. لاغر بود و فرز و چابک. نان گرد و کوچکی را طرفم گرفت و مادرانه گفت: «بخور تا قوت بگیری. دیگر هم عصبانی نباش.»

حرصم گرفت. نان را گرفتم و چند تا دندان به آن زدم و جویده و نجویده گفتم: «من خیلی عصبانی‌ام. اگر آن حرف‌ها راست باشد، من آدم‌کش خواهم شد. حساب همه‌شان را کف دستشان می‌گذارم. هرکه می‌خواهند باشند. آن‌ها با شمشیر آخته من طرف خواهند بود.»

ننه‌آسیه ترسید و برگشت به مطبخ. با اخلاق سگی من خوب آشنا بود. لابد خواست حال‌وروزم را برای ام‌زلیخا تعریف کند. فوری دستار بر سر بستم. شترم حمار را از طویله کنج حیاط بیرون آوردم. افسارش را کشیدم و از خانه بیرون زدم.

ام‌زلیخا دوید پشت در.

- به کجا می‌روی؟ آن هم این وقت صبح؟

نصفه‌نیمه گفتم: «به جایی که نباید بروم؛ اما تندوتیز و بی‌واهمه می‌روم!»

- کجا؟

- صدایش لرزان و هولناک بود. چشم‌های زیتونی و غمگینش، خیره در سر و روی من بود که گفتم: «به مدینه.»»

انتشارات به‌نشر چاپ دوم این کتاب را به قیمت 120 هزار تومان در دسترس علاقه‌مندان قرار داده است.