دردهایی که به درد بیماری اضافه می شود
از زمانی که زمزمه های درون خانه از مشکوک بودن نتایج آزمایشهای مادرم خبر می داد شش سال می گذرد. انگار همه مشکلات عالم داشت یک باره سرمان آوار می شد. یک ماهی خانه و زندگی را رها کردیم و در تهران و در منزل اقوام مستقر بودیم و مدام از آزمایشگاهی به آزمایشگاه دیگر می رفتیم. سرطان تشخیص داده شده و ابعاد توسعه آن هم بررسی شده بود. دکترها می گفتند باید جراحی، شیمی درمانی و پرتودرمانی انجام شود. جراحی که انجام شد دیگر وقت برگشتن به شهر کوچکمان بود. شهری که 10 هزار نفر جمعیت بیشتر نداشت و میزبان امکانات بسیار محدود پزشکی بود. شهری که با وجود آنکه مفاخر ملی متعددی را تقدیم به جامعه ایران کرده، ولی از دسترسی به ساده ترین داروهای مورد نیاز، MRI و CT-Scan، و خدمات پزشکی تخصصی تا حدود زیادی محروم است.
قرار شد مراحل بعدی را در مرکز استان مان طی کنیم. تا شهر ما یک ساعت و نیم فاصله داشت. با شروع شیمی درمانی هر هفته یک روز کامل صرف رفت و آمد و انجام شیمی درمانی می شد. چند ماهی به همین منوال گذشت. بعد از مدتی پرتودرمانی را شروع کردند. روزی یک جلسه. یعنی روزی 300 کیلومتر رانندگی بعلاوه معطلی های درون بیمارستان. کار و زندگی ام داشت فلج می شد، ولی کمتر فرصتی برای فکر کردن و غصه خوردن پیدا می کردم. گوش به زنگ نتایج آزمایشهای گاه و بی گاه بودم تا مگر نشانه ای از بهبود ظاهر شود. بیش از یک سال در التهاب و شور و حرکت گذشت و آرام آرام نتایج امیدوار کننده ای ظاهر شد. بیماری مهار شده بود. از آن به بعد باید داروهایی مصرف می شد، چکاپ های دوره ای انجام می شد و هر ماه یک بار مراجعه به پزشک. تعداد سفرها به سه چهار سفر در ماه کاهش پیدا کرده بود. کم کم فاصله جلسات مراجعه زیاد شد به دو ماهی یک بار و سه ماهی یک بار. کم کم شرایط زندگی داشت عادی می شد. مادر بیچاره ام چند وقتی بود که از درد و حالت تهوع رها شده بود و دستش کمتر با سوزنها نوازش می شد. و ما شاکر فرصت دوباره ی با هم بودنی بودیم که به ما داده شده بود.
ولی روزگار خوشی چندان به درازا نکشید و فراگستری بیماری (متاستاز) کام مان را تلخ تر از قبل کرد. درست زمانی که کرونا تازه قد راست کرده بود، به واسطه محدودیت های تردد بین شهری چند وقتی بین مراجعاتمان فاصله افتاد. همزمان غول مهاجرت، پزشک حاذقی را که فرآیند درمان را زیر نظر داشت به کام تهران کشید و ما بالاجبار مشتری پزشک جوانی شدیم که البته خوش اخلاق تر از قبلی بود و خیلی راحت تر جواب سوالهایمان را می داد. همین برزخ لعنتی محملی شد برای عود بیماری. دوباره شروع شد، آزمایش و اسکن و عکس بود که از پس هم گرفته میشد و ما دائم السفر جاده پرپیچ و خم شهر کوچکمان تا پایتخت امکانات بودیم. جاده ای که همین چند وقت پیش دو مادر باردار را که برای دریافت خدمات حین بارداری رنج سفر را بر خود هموار کرده بودند به همراه چند تن از اعضای خانواده شان به کام مرگ کشاند. البته وزیر قبلی در سفرش گفته بود که تجهیز شهری در این مقیاس به امکانات پزشکی مقرون به صرفه نیست و در هیچ جای دنیا انجام نمی شود. من حرفش را درک می کنم ولی...
به مشکلات قبلی یک مشکل جدید هم اضافه شد. پزشک جوان دارویی تجویز کرد که با وجود آنکه ایرانی بود ولی بسیار گران بود و تحت پوشش بیمه نبود و ماهی حدود 5 میلیون تومان برایمان آب میخورد. برای پدر بازنشسته ای که درآمدش تقریبا در همین حدود بود عملا تامین این مبلغ ممکن نبود. البته خدا را شکر که دست فرزندان به دهانشان می رسید و قصه از این حزن انگیزتر نشد. خدا را شکر قریب دو سال است که همان داروی ایرانی بیماری را کنترل کرده و آن دارو و داروهای دیگر مادر را سرپا نگه داشته است.
الغرض، این ها را روایت کردم به عنوان مشتی از خروارها مشکلی که سربه جان بیماران صعب العلاج کرده است، به ویژه آنهایی که از مراکز امکانات به دور هستند. قصدم افزایش یارانه دارو و توزیع متوازن امکانات بین شهرها نبود که اگر بشود هم عالی است. قصدم یک چیز ساده تر است. در این شش سال کم مسافرت بین شهری نرفته ام برای آنکه صرفا نوبتی بگیرم یا دارویی بگیرم یا نتیجه آزمایشی بگیرم. منشی خیلی راحت میگوید برای دریافت یک کاغذ باید حضوری مراجعه کنی، یا ساعت مراجعه فلان وقت بود و شما دیر آمدی. هر چقدر توضیح بدهی که من برای دریافت یک برگ کاغذ نمی توانم 3 ساعت در جاده باشم و باید چند کار را با هم انجام دهم درک نمی کند. چرا باید برای یک برگ کاغذی که با یک ابزار پیام رسان به سادگی قابل ارسال است این همه خطر رفت و آمد و مصرف بنزین و مشکلات جانبی دیگر ایجاد کرد؟ چرا داروخانه ها به شهرهای کوچک خدمات پستی ارائه نمی کنند؟ داروهای جدید را باید پزشک در یک فرم دستی ثبت کند و به مرکز بیمه سلامت مراجعه کنید تا در سامانه ثبت شود. حتی اگر ده عدد قرص باقی مانده باشد باید صبر کنید تا قرص ها تمام شود تا شما بتوانید نسخه جدید را بگیرید. هر از گاهی داورهای ثبت شده را هم بی هیچ دلیلی بیمه تایید نمی کند. مسول داروخانه بی هیچ توضیحی می گوید یا آزاد بخر یا فردا برو بیمه سلامت تا درستش کنی.
خسته شده ام از تکرار این جمله که فردا برای من یعنی یک مسافرت چند صد کیلومتری دیگر. صدها ساعت از عمرم صرف نشستن پشت در مطب پزشک در بیمارستان ها شد. سامانه نوبت دهی زمان را ساعت 10 اعلام می کند ولی عملا ساعت 13 نوبت شما می شود. با این سطح از تکنولوژی که در دسترس است نمی شود هر ده دقیقه به بیمار یک پیام خودکار در بستر یک پیام رسان ارسال کرد که مثلا ده نفر به نوبت شما باقی مانده؟ واقعا لازم است وقت ده ها و صدها نفر ساعت پشت درب مطب ها تلف شود تا مبادا ثانیه ای از زمان ارزشمند پزشک به هدر برود؟
برخی مشکلات نیاز به سالها زمان دارند ولی برخی مسائل با یک تدبیر ساده قابل حل هستند. مشکل اصلی تر آن است که کمتر کسی را می توان یافت که مسئولیت تاثیرگذاری در سطح کشور داشته باشد و خودش سالها ساکن یک شهر کوچک باشد. برای کسانی که قبله آمال شان پست های کلیدی در پایتخت است و دوری از پایتخت را کسر شان می دانند، درک مشکلات شهرهای کوچک سخت است. و نتیجه همین است که هست.
کوچه های اطراف ما پر است از مهاجرینی که از روستاهای اطراف آماده اند و مرکز استان مان پر از مهاجرینی که از شهرهایی مانند شهر ما رفته اند و تهران پر است از شهرستانی هایی که در جستجوی پیشرفت اند (مثل همان پزشک حاذق) و آه و فریاد تهرانی هم از دود و آلودگی و ترافیک بلند است. کجاست تدبیری که محیط زندگی هر کس را برایش رضایت بخش کند؟