در جستجوی پاسخی به پرسش ها درباره راهپیمایی اربعین
اولین مواجه مستقیم من با پیادهروی اربعین سال 1396 در واحد تهران شمال و در کلاس آشنایی با فرهنگ و هنر ایران بود. تقریبا نیمی از دانشجویان، اجازه دو هفته غیبت در کلاس گرفتند تا در پیادهروی اربعین شرکت کنند. متعجب شدم. یعنی کار و درس را حدود 10 روز تعطیل میکردند تا در پیادهروی شرکت کنند؟ اخبار را پیگیری کردم. تصاویر حجم زیادی از مردم را نشان میداد که پیاده به سوی کربلا میروند. متعجبتر از قبل شدم. از دوستان مطبوعاتی درباره این حرکت و چرایی آن سوال کردم. با پاسخهای اجتماعی، مذهبی و سیاسی تلاش کردند متقاعدم کنند. سرم را تکان میدادم، ولی باورش برایم سخت بود. تا اینکه تصمیم گرفتم برای کشف و رسیدن به پاسخ، خودم راهی کربلا شوم. ضمن اینکه همیشه معتقد بوده و هستم باید زمانه خودم را بشناسم و اگر میخواهم پاسخ سوالهای آیندگان را بدهم باید مبتنی بر تجربه و شناخت باشد.
پس ثبتنام کردم. تصمیمم بر تجربه مستقیم و مکاشفهای بود، نه با کاروان و... قرار شد با یکی از دوستان که یک بار تجربه این سفر را داشت راهی شویم. خرید بلیط با مشکلاتی همراه بود، خصوصا که اخبار بدی هم از دور و نزدیک از وضعیت مرزها و شرایط در عراق به گوش میرسید. مردم در خیابان و میان زبالهها در مرز خوابیده بودند، یکی میگفت آب نیست، دیگری میگفت ماشین آتش میزنند و امنیت نیست... منصرف شدیم. در فضای تصویرشده، سفر کار منطقی نبود. یکی، دو روزی گذشت، ایران شرایط را مهیا کرد. سایت فروش بلیط اتوبوس نشان میداد که امکان انتخاب روز و ساعت وجود دارد. برخی کاربران فضای مجازی تصاویر و اخبار را در لحظه منتشر کردند تا نشان دهند شرایط آنطور که برخی نقل میکنند، نیست. آب فراوان بود، در مرز کسی حتی منتظر عبور نبود، مردم در مسیر به آرامی در حال پیادهروی بودند. پس حرکت کردیم. یکشنبه 20 شهریور 1401 ساعت 10 و نیم شب به سمت مرز مهران حرکت کردیم. هنوز شب را به صبح نرسانده بودم که پیامی از یکی از اقوام دریافت کردم؛ پیامی با این محتوا: «هموطن کربلایی سفرت بخیر اما هیچ میدانی در راه رفتن به کربلا از چه چیزهایی رد شدی؟؟؟!!! کودکان کار، مادران خودفروش، پدران کلیهفروش، هیچ میدانی در کشورت از چند درد جانکاه گذشتی تا به کربلای معلی برسی؟؟؟!!! در بین راه چی خوردی؟ خرما، حلوا، ماهی و... که از جیب ملت رفت تا نشان از مهماننوازی کوفیان عراقی باشد!!! مهماننوازی همین کوفیانی که "اشبا الرجال" خوانده شدند. همینهایی که چند سال پیش خرمشهرتان را به خونین شهر بدل کردند و هزار نفر از جوانان وطنت جان باختند تا آن را از دست ناپاکشان آزاد کرد. مهماننوازی کوفیانی که در جنگ به خاک و ناموس و مال و فرهنگشان تجاوز کردند و هنوز پرچممان را لگدکوب میکنند، چطور بود؟؟؟!!! خوراکشان بوی خون شهدا نمیداد؟؟؟!!! چطور یادت رفت 30 سال پیش چطور جوانان وطنت به دست همین کوفیان تازی پرپر شدند؟؟؟!!! در حالی که 1400 سال است که کربلا را به یاد داری و شمر را نمیبخشی. عملیات کربلای 4 و کشتار عزیزمان را به دست همین برادران عراقی را فراموش کردی؟؟؟!!! محل زنده به گور کردن غواصهامان را با دستهای بسته چطور؟؟؟!!! اطراف شهر خرمشهر کانالهایی هست که برادران عراقی با قیر پر کرده بودند تا مانع عبور ایرانیها به شهر بشود. چند صد تن از بچههای رشید این مرز و بوم هنگام آزادسازی خرمشهر زنده زنده در قیر دفن شدند». آنقدر اشک در چشمم حلقه زد که جاری شد. با خودم فکر کردم من و مایی که راهی شدیم کدامیک از اینها هستیم؟ کدامیک گرسنه چند وعده غذا هستیم که سختی این راه را به جسم و روح بیجانمان تحمیل کنیم؟ کدامیک از ما فراموش کردیم که جنگ هشت ساله چه اتفاق شگرف و دردآوری بود؟ که چه عزیزانی را از ما گرفت؟ که چه مادرانی را رخت عزا پوشاند؟ که کمر چه پدرانی را برای همیشه خم کرد؟ که فرزندان وطن چهها که نکشیدند تا نام ایران و ایرانی برپا بماند؟ کدامیک از ما امروز نمیدانیم که ارتش بعث عراق و مردم این خاک، خصوصا شیعیانشان چه فاصله نجومی در باورها و اعتقادات و رفتارشان وجود دارد؟ کدامیک از ما امروز بعد از گذشت سی و اندی سال نمیدانیم که ملت عراق و خصوصا شیعیان عراق تا چه حد مورد ظلم بعثیان قرار گرفتند؟ چقدر رسانههای داخلی و خارجی از بعثیان گفتند؟ چطور هنوز کسانی که چنین متنی را مینویسند و افراد بسیار زیادی آن را منتشر میکنند از این قضایا بیخبرند؟ بیخبرند یا خود را بیخبری میزنند تا مثلا خودی نشان دهند و حس وطنپرستی شان را به رخ بکشند؟ و دهها سوال دیگر. اگر پاسخ همه این سوالها را در این چند روز درنیافتم حداقل به بخشی از آنها دست پیدا کردم که با شرح آن چه دیدم، میگویم. هنوز از اتوبوس در نجف پیاده نشده بودیم که یک سوناتای مشکی صدا زد: حرم؟ ما هم گفتیم: بله. سوار که شدیم پیشنهاد کمی استراحت و حمام داد. قبول کردیم. به خانه رفتیم. خانم خانه پرسید: چند نفرید؟ گفتیم: دو نفر. رو به آقا کرد و با گلایه گفت: چرا دو نفر؟ برو باز هم مسافر بیاور. گپ با خانم خانه با کمک زبان اشاره و ترجمه گوگلی و حمام کردن تمام نشده بود که آقا با چهار مسافر دیگر آمد. سه خانم و یک آقا. به آنها هم اول گفته بود: حرم و بعد به خانه دعوت شان کرده بود. فردا ظهر هم ما پنج خانم را به اتاق خودشان هدایت کرد تا 10 آقایی که برای خستگی و حمام به خانه آورده بود اسکان دهد. خانم خانه روی پوستش کهیر ناشی از ذات گرم خوردنیها داشت. گلاب و خاکشیر و شربت سکنجبینمان را که برای جلوگیری از گرمازدگی همراه داشتیم، به او دادیم. فردا صبح وقتی از زیارت حرم آقا امیرالمومنین (ع) برگشتیم، ذوقزده آمد که برای ناهار به خیابان و موکبها نروید. خودم باید برایتان غذا درست کنم. این شد که برای ما و بقیه مسافرها ناهار تهیه کردند و به شیوه خودشان از ما پذیرایی کردند.
عصر ساعت 5 برای زیارت مسجد کوفه خارج شدیم. اطلاعات ما میگفت کرایه ماشین از نجف تا کوفه 30 تا 40 هزارتومان است. اولین ماشین که به کمک یک آقای عراقی گرفته شد، 50 هزار تومان طلب کرد. گفتیم با ون میرویم که ارزانتر باشد. راهمان را ادامه دادیم. همان آقا صدایمان کرد. برگشتیم. یک ماشین گرفت و قبل از اینکه ما بفهمیم چه اتفاقی در حال رخ دادن است، کرایه ما را حساب کرد و تلاش ما برای پرداخت کرایه و حتی تشکر از او بینتیجه ماند؛ حتی منتظر تشکر ما نماند. بعد از زیارت در فضای بیرونی مسجد کوفه برای رفع خستگی نشسته بودیم. صدای آقایی که مرتب منزل صلواتی پیشنهاد میداد، شنیدهها و دیدههای قبلی را تقویت کرد. در مسیر پیادهروی خصوصا راههای نزدیک به بینالحرمین نیز دخترکانی راه میبستند و پیشنهاد استراحت در خانه با وای فای و حمام میدادند تا انرژی دوبارهای برای ادامه مسیر داشته باشیم. از پذیرایی موکبداران در مسیر پیادهروی گرچه بسیار گفته شده و در تصاویر هم بسیار گویاست، صدای فریاد آنها شنیده نمیشود. انگار رقابتی در پیش است. انگار هر کس بیشتر پذیرایی کند، سود بیشتری خواهد برد. چیزی شبیه به فریاد فروشندهها در جمعه بازارها برای فروش و سود بیشتر و برای موکبداران ایرانی و عراقی، سود بیشتر در پذیرایی بیشتر. دختران و پسرانی که در میانه عرض مسیر ایستاده و آب تعارف میکنند یا لیوان یک بار مصرف خالی به دست عزداران میدهند تا چند قدم جلوتر، نوشیدنی خنکی را گوارای وجود کنند، یا پیرمردانی با قهوهجوشی در دست قهوه عربی تعارف میکنند تا جان دوباره به پیادهروندگان بدهند. مهماننوازی فقط به تعارف خوردنی نیست، مردانی که کنار خیابان پیادهروندگان را ماساژ میدهند تا خستگی از تن بزدایند، یا موکبهایی مستقر برای درمان پاهای تاولزده، حال و احوالهای دگوگون شده هستند یا موکبهایی برای تعمیر وسایل یا کفش یا دوخت و دوز احتمالی لباسی یا کولهای، یا حتی سلمانی. در فاصله بین موکبها که فراوانتر از فراوان هستند، هر جا اندک فضایی بوده با صندلیهای فایبرگلاس یا مبلهای خانهها یا چهارپایههایی مفروش پر شده تا مهمانان خستگی از تن به در کنند یا حصرهایی گسترده زیر سایبانهایی. هر کس هر آنچه داشت، عرضه کرده بود. در بازار نجف کمی جلوتر از حرم آقا امیرالمومنین پیرزنی دیدم بساط چای بر زمین پهن کرده میان مغازهها و شوق زوار بعد از زیارت آقا و خرید سوغات. همخانهای ما در نجف، مسافران ایرانی افغانی بودند که وقتی از گرانی در ایران صحبت شد، با حزن گفت که دیگر توان خرید برنج هندی را هم ندارد، اما او و شوهرش نفری 500 هزار تومان کرایه ماشین از تهران تا مهران را داده بودند و نفری 210 هزار تومان کرایه مرز مهران تا نجف و همین اندازه هم برای برگشت به تهران میدادند؛ مبلغی که میشد با آن چند کیسه برنج هندی خرید. آیا چنین کسی به پیادهروی اربعین میآید تا غذایی بخورد؟ مگر غیر از این است که فقط هزینه رفت و برگشت او شکم چندین ماه او و فرزندانش را پر میکرد. آیا گرسنه غذا و آب و شربتی بود؟ از من و مایی که درآمدی داریم و زندگی به آرامش سپری میکنیم و اراده کنیم در هر رستورانی در تهران میتوانیم شکمچرانی کنیم، حرف نمیزنم. از کسی میگویم که توان خرید برنج هندی برای بچههایش نداشت. حتی خانمی که در راه برگشت از کربلا به مهران که رانندههای عراقی دو برابر قیمت معمول را طلب کردند و همه پذیرفتند چون باید زودتر از مهلکه هزاران مسافر زودتر جان به درمیبردند، هم برای لقمه نان تعارفی نیامده بودند، آنها را هم عشق اباعبدالله کشانده بود، با بچههای کوچک، جان خسته و بیمارشان در برگشت این را میگفت. میگفت که چون فرصت زیارت اباعبدالله با حداقل هزینه امکانپذیر است راهی شده اند. و چه راهی! و چه سختیای! و چه بسیار کسانی را میشناسم که خودشان شهیدی در جنگ داشتند و چه بسیار کسانی که خودشان در جنگ سینه به سینه دشمن بعثی داده بودند، خانوادههایی که تا نامشان جاری است، خاطره تلخ روزهای جنگ و غم از دست دادن عزیزانشان را فراموش نخواهند کرد. اما راهی شده بودند، به عشق اباعبدالله راهی شده بودند. شما را به خدا انگیزه و باور و اعتقادات مردم را به اندک نانی تقلیل ندهیم، آنها را متهم به فراموشی روزهای سخت و تلخ رودرویی با بعثیان نکنیم که آنها خود رو در روی بعثیان ایستاده بودند و باز هم اگر بعثیای بر زمین باشد و اگر داعشیای، همچنان پاشنه کفش ورمیچینند و راهی میشوند و ما در خانههای امن خود با روزمرگیهامان مشغول خواهیم بود. و خوش به حال بچه هایی که در بغل والدین راهی شده بودند، چون دیگر در طول سال نیازی به فرهنگسازی برای عشق به اباعبدالله نداشتند، مکتب اباعبدالله را در طفولیت میچشیدند و بچههای عراقی را که در هر سنی لباس سیاه به تن داشتند، دیدند و این در ذهن شان حک شد و عشق در روح و روانشان جاری. برای همین است که باور کردم چرا مردم راهی کرب و بلا میشوند و سختی این راه را به جان میخرند، باور کردم تعطیل شدن کار و درس و زندگی برای چند روز حداقل کاری است که برای غذای روح به خود تحمیل میکنند. باور کردم که غرب حق دارد از شیعه بترسد. کسی که برای زیارت سرور و سالار شیهدان این چنین سختی به جان خود و خانواده میخرد، دیگر از هیچ چیز نمیترسد. و این اتفاق هولناکی برای غرب است. فاصله بین مرکز شهر نجف تا کربلای معلی، 180 عمود تا حد ترخص نجف و 1424 عمود تا حرمین شریفین است. هر عمود حدود 1 دقیقه وقت میگیرد. اینها البته حساب و کتاب عقل است و حساب پیادهروندگان به حساب توان و عشق است. وقتی از آقا امیرالمومنین (ع) اذن زیارت سیدالشهدا میگیری، عمودها را حساب میکنی اما عموها چیزی جز هفت مرحله عشق نیستند. هفت مرحلهای که باید به خود فکر کنی، باید به اندیشه فرو روی تا خود را ببینی، خود قبل از راهی شدن و بعد از راهی شدن. مسیری که هر چه میروی تمام نمیشود، تمام نمیشود تا وقتی که به باور برسی، به شناخت خود برسی، به باور برسی، به باورعشق جاری در دل این مردم.