راز «مشعل» هایی که از «کربلا» تا «ری» دلها را میسوزاند
به گزارش خبرگزاری اقتصادایران، مشعلها را روشن میکنند. مشعلها را بین مردم میچرخانند. آتش به سمت مردم شعله میکشد؛ زنها و دخترها جیغ میکشند و پا به فرار میگذراند. چقدر فضای اینجا شبیه فضای روایتهای دشت کربلا در روز عاشورا شده است.
شب تاسوعا است. چند دقیقه دیگر اینجا - در محله عراقینشینهای تهران - آئین مشعلگردانی برپا میشود. از برخی جوانان عراقی در مورد این آئین سوال میپرسم. بچهها صدایش میزنند ابوعلی. ابوعلی حرفهایم را با جوانان عرب که میشنود میگوید: چیزی که تو دنبالش هستی دو بخش دارد. بخش اولش را من میگویم، بخش دومش را آن مرد که دم در مسجد، کنار مشعلها ایستاده؛ نامش اباذر نجفی است؛ سید است.
قسمت اول؛ کربلا توی حسینیه نجفیها نشستهایم. واقعا حسینیهی نجفیهاست. به حسینههای مسیر نجف - کربلا میماند، که موکبدار بیرونش مینشیند روی یک مبل رنگ و رو رفته و «هلابیکم یا زوار الحسین» میگوید. دورتادور مسجد کلی مبل چیدهاند و بچهها آویزان به مبلها بازیبازی میکنند. برخی پیرمردها و پیرغلامان هم در حال گپ در خصوص اتفاقات کربلایند.
پیر مو سپید جمع، همان که نامش ابوعلی است؛ چفیه زردرنگش را از سر باز میکند، تسبیح میاندازد و میگوید: جدمان حسین (ع) را که شهید کردند نوبت اهل بیتش شد. رو سیاهان یزیدی به دستور شمر خیمهها را دوره کردند. و بعد آن لعین دستور داد که دست به غارت خیمهی حبیب الله بزنند. ابوعلی گوشه لبش را میگزد و سر تکان میدهد. و سر نخ حرفهایش را میگیرد: شیعیان زن عرب روی لباس و پوشششان خیلی حساسند. امان از آن وقتی که اراذل کوفی برای سرقت اموال ناموس حبیب الله بر هم سبقت گرفتند. و لباس دختران را پارهپاره کردند. آنها هرچه را میجستند میبردند. حتی به گوشوارههای ام کلثوم هم رحم نکردند. گوشهای مبارک دختر امیرالمومنین (ع) را پاره کردند و گوشوارهها را بردند.
اگر من غارت نکنم دیگری غارت میکند
حتی مردی نگاهش به خلخال پای فاطمه بنت الحسین افتاد. و آنطور که روایات میگویند درحالی که خلخال از پای دختر حبیب خدا میکشید گریه میکرد. دختر امام حسین (ع) گفت: چرا گریه میکنی؟ مرد گفت: غارت خلخال دختر پیغمبر گریه ندارد؟ فاطمه بنت الحسین گفت: پس اگر کار بدیست چرا انجامش میدهی و او گفت: میترسم اگر من غارت نکنم دیگری خلخال را بردارد.
تا اینکه خیمهها را غارت کردند. بعدش دشمنان مولایمان حسین (ع) زمانی که بدن حضرت حسین (ع) پارهپاره شده بود و عباس دست بر بدن نداشت و مردان مبارز شهید شده بودند و در خیمهها چیزی برای غارت نمانده بود، در زمانی که خورشید غروب میکرد به قصد سوزاندن خیمه زنان مصیبتدیده با مشعلهای خود به خیمهها حمله کردند. در همین حال یکی از سپاه ابن سعد فریاد میزد: «أَحرِقُوا بُیُوتَ الظالِمینَ؛ خیمههای ظالمان را آتش بزنید». به خیمه اولیا خدا میگفتند خیمه ظالمان و ستمگران. در این موعد بود که دختران و یتیمان دشت کربلا هر کدام از ترس به گوشهای پناه میبردند. یکی با لباس پارهپاره به صحرا فرار میکرد. یکی در کنجی قایم میشد و یکی به دامن خانم زینب (س) پناه میآورد.
قسمت دوم؛ ری میروم کنار اباذر نجفی. البته من «سیدآقا» صدایش میزنم. از او میخواهم که جریان مشعلگردانی را کمی برایم باز کند. میگوید: چهل سال پیش که صدام - بر صدام لعن میفرستد. بعد سر تکان میدهد و زیر لب استغفرالله میگوید و دوباره شروع میکند به توضیح دادن -... که صدام به ایران حمله کرد ما جل و پلاسمان را جمع کردیم و آمدیم اینجا. صدام میگفت یا مردانتان را برای جنگ با ایران بدهید - جنگ با برادران ایرانیمان - یا جوانانتان را میکشیم. ما هم همان موقع از خاکی که تویش به دنیا آمده بودیم دل کندیم و پا به خاکی گذاشتیم که بعد مرگمان تویش دفن خواهیم شد انشاءالله.
کجا بهتر از ایران؟!
بعد مدتی که توی خاک ابدیمان لانه کردیم، دیدیم درست است که از نجف دل کندهایم اما از عقایدمان که دل نکندهایم و اما پیش خودمان گفتیم حالا کجا بهتر از ایران. اینطور شد که همینجا، توی دولت آباد مشعل را همراه با برادران ایرانیمان از سرگرفتیم و این رسم زنده ماند.
سیدآقا به مشعلی اشاره میکند که خاموش است. پسر جوانی مقداری سیم توی دستش گرفته و با انبردست پارچههای مشعل را روی چوبها سفت میکند. سیدآقا چند ثانیه یکبار خطاب به جوان چیزی زیر لب زمزمه میکند. منِ عربینابلد میمانم که مرد چه میگوید، میگویم: سیدی چه گفتی؟ میگوید: این پارچهها اگر شل باشند میافتند روی سر محبان حسین (ع). گفتم دست و دلش برای سیم نلرزد و خوب سفتشان کند.
محتاج حسین (ع)
بعد عذر خواهی میکند و برمیگردد به بحث. بلوار قدس کمکم دارد غرق آدم میشود. هرکس با همسر و بچهها یا دوست و رفیق و همکلاس و همکارش گوشهی دنجی اختیار کرده و در مورد مراسم گپ میزنند. از صحبت برخیها که مسلط تعریف میکنند مشخص است که بار اولشان نیست و برخیها با سوالهای متعدد نشان میدهند این اولین باریست که دارند حال و هوای اینجا را حواله قلبشان میکنند. برخیها هم کنار موکبها برای اندکی نذری هم که شده کنار ایستاده و دستان خود را نه جلوی موکبدار که در برابر حسین (ع) دراز کردهاند.
سیدآقا دستش را میگذارد روی شانهام. دستان پهن و پرقوتش کمی شانهام را میخواباند. بعد میگوید: ببین آقاپسر، مشعل یک رمز به خصوصی است. پیش خودم میگویم: چه رمزی مثلا؟ سیدآقا ادامه میدهد: من این حرف از خودم نمیزنم، این را آیت الله مرعشی نجفی رحمه الله علیه گفت که مشعل رمز به خصوصی است و آن رمز آتش زدن خیمه عمهیمان زینب است.
تازه این دختر گوشهایش پاره نیست
بعد دستمال جیبیش را بیرون میکشد و گوشه چشمانش را خشک میکند و ادامه میدهد: وقتی یزیدیان که خداوند در هر ثانیه و دقیقه و ساعت لعنشان کند به خیمه اربابمان حسین (ع) حمله کردند همگی مشعلی در دست داشتند، که مشعل شعله میکشید. با یورش سربازان یزید به خیمهها بچهها و زنان با دیدن آتش ترسیدند. بیشتر، بچهها ترسیدند، بچههای که دیگر پدر نداشتند و به گوشهکناری پناه جستند.
سیدآقا به دختربچهای اشاره میکند که دست پدرش را گرفته و در دست دیگرش یک لیوان شربت است. میگوید: این بچه را ببین. چند ساله است؟ میگویم: حدودا سهچهار ساله سیدآقا. میگوید: این بچه الان، هم پدر دارد، هم دارد آب میخورد و تشنه نیست و هم لباس تنش شرحهشرحه نشده است. اشک از چشمهای سیدآقا دوباره جاری میشود. اینبار من دستم را میگذارم روی شانهاش. حالا اشک مثل یک موجود مسری صورت من را هم به خودش مبتلا میکند. سیدآقا میگوید: تازه این دختر گوشهایش هم پاره نیست. اما با این وجود برو با یکی از این مشعلها یورش ببر به سمتش و ببین چه ترسی به دل این بچه میافتد. و بعد بفهم که در دشت کربلا چه خبر بوده است.
رمزی بین گذشته و حال
سیدآقا که اینها را میگوید حرفهای ابوعلی یکبار دیگر توی ذهنم مرور میشود؛ فرار بچهها، خلخال بنت الحسین، گوشهای پاره ام کلثوم، زمین خوردن پیای پی دختربچه از ترس، دامن پر عمه زینب، غربت عمه زینب...
سیدآقا میگوید: بله مشعل رمزیست بین گذشته و حال. آتش این مشعلها سالهاست دل مردم را میسوزاند. این مشعل قرار است همه آن اتفاق را که نه، اما بخشی از آن را به گوش و چشم مردم زمان حال برساند تا مظلومیت شهدای ما و عمه زینب کمی قابل لمس شود.
پسرجوان همه مشعلها را آخرسر یکبار دیگر بررسی میکند، بلکه هیچکدام از آنها روی پایه لق نخورد. سیدآقا میرود بستههای آب را میآورد و توی تشت پر از یخ خالی میکند. مردم حالا تقریبا کل خیابان را درو کردهاند و جای سوزن انداختن نیست. مرد میانسالی میرود بالای سکویی و اعلام میکند که مراسم تا چند دقیقه دیگر شروع میشود. با اعلام مرد میانسان چند جوان قوی اندام کمربندهای خود را به کمر میبندند. روی کمربندها یاعلی و یازینب و یارقیه نقش بسته است. بعد دقایقی چند نفر مشعلها را روی کول جوانان سوار میکنند. حرکت مشعلها از روبروی «مسجد کاظمینیها» شروع میشود و تا «مسجد نجفیها» ادامه خواهدداشت.
نورشان عالم را خواهد گرفت
یکی از جوانها مشعلها را که زمین میگذارد. پاهایش برهنه است. میروم و کنارش مینشینم. دستم را میگذارم روی شانهاش، شانهاش را میبوسم و خداقوت میگویم. میگویم: ببخشید آقا از مشعلگردانی برایم میگویی؟ مرد جوان با گوشهای از لباسش عرق صورتش را میگیرد و به حرف میآید: وقتی این سوال را از اباذر (سیدآقا) پرسیدی من پشت سرتان بودم. فلسفه اصلی مشعلگردانی همان چیزیست که اباذر برایتان گفت. البته گذشتگان ما یادگار مشعل را از اتفاقات دیگری هم دارند. مثلا یکیش این است که در گذشته تعداد این مشعلها 72 تا بوده. و این مشعلها در تاریکی شبهای نجف توی کوچهها به حرکت درمیآمده و نور همه جا را در بر میگرفته. در واقع این 72 مشعل همان 72 شهید دشت کربلایند که نورشان یک روزی کل عالم را خواهد گرفت.
حرفهای جوان برایم شنیدنیتر میشود. با خودم میگویم این مشعل عجب «رمزیست». از جوان میخواهم تا مراسم شروع نشده نماد دیگر را هم برایم بگوید. کمربندش را روی کمرش جاگیر میکند. و میگوید: زمان حکومت عباسیان شیعیان خیلی ظلم دیدند. یکیش همین بود که مجبور بودند عطش عزاداری برای حسین (ع) را بکشند. چون عباسیان به شدت این مراسمات را منع کرده بودند. یکی دیگر از نمادهایی که گفتم همین بوده که در دوران عباسیان مردم مشعلی را در گوشهای روشن میکردهاند تا دیگران بدانند در آنجا مراسم عزای حسین (ع) برپاست.
به حق همه دقایق نوکریام
پیتهای نفت از راه میرسند. دوتا جوان فرز با دوتا آفتابه پر از نفت مشعلهای را غرق به نفت میکنند. دختران و پسران زیادی سر کشیدهاند توی ماجرا و با هیجان به کار جوانان عرب نگاه میکنند. به جمعیت نگاه میکنم. لابهلای جمعیت کلی دختر ایستاده است. برخی از آنها با اینکه حجاب کامل ندارند اما یکدست سیاهپوش شدهاند و صورتشان را بغض تسخیر کرده است. یاد آخرین حرف سیدآقا میافتم که وقتی آخرسر ازش خواستم به حق همه دقایق نوکریش از امام حسین (ع) چیزی بخواهد، با اشاره به برخی دخترهای کمحجاب دعایی را زیر لب زمزمه کرد.
حکم مرگ!
موکبدارها یکییکی بلندگو به دست از مردم خصوصاً زنان میخواهند عقب بایستند. هر جملهای که میگویند تویش چندبار به زنان و دختران و دختربچهها اشاره میکنند. باید هم اینطور باشد. چراکه شیعه جماعت چندبار طعم تلخ ضربهدیدن زنان را دیده است و تکرار آن اتفاقات برایش حکم مرگ را دارد. یکبار پهلوی مادری شکسته، یکبار حرمت خواهری شکسته و دل خواهری خون شده، یکبار گوش دختری پاره شده، یکبار دختری از دوری پدر دق کرده، یکبار... مردها باید هم دیگر توان آسیبدیدن زن یا دختری برایشان حکم مرگ باشد.
دو جوان دشداشهپوش کبریت میزنند به مشعلها. زنی جلو میآید و با خواهش و تمنا از جوانا میخواهد که اجازه بدهند تا یکی از مشعلها را او روشن کند و زن میگوید: بهخدا نذر دارم. نذر کردهام مشعلی را روشن کنم تا امام حسین (ع) نور بیندازد تو خانه زندگیم. جوانها کبریت را به دست زن میسپارند. مشعلها روشن میشوند.
زنان و مردان یک قدم به عقب کشیده میشوند. چند جوان مشعلها را روی کولشان میگیرند. و به حرکت در میآیند. با هر قدم جوان مشعل به دوش، مردم پیشرو یک قدم عقب میروند. مرد و زن جوانی تکیه دادهاند به درختی توی بلوار و هنوز هیچی نشده است صورتشان خیس اشک است. جوان مشعل را میچرخاند. جوانان عرب و عجم پای میکوبند و یاحسین یاحسین و یازینب یازینب میگویند. خیابان قدس حالا هیأتی چند هزار نفری میشود. همه با مداح دم میگیرند و سینه میزنند. جوانهای مشعل به دوش به هر موکب که نزدیک میشوند سر مشعلها را به داخل موکب میبرند. موکبدار یاحسین میگوید.
مردهای اینجا زندهاند
چند قدم جلوتر مرد جوانی دست دخترکش را در دستانش سفت کرده است. دختری با دیدن شعلههای سرکش آتش بیتاب است. گریه میکند. میایستد. دست میکشد توی صورت پدرش. با اشاره میگوید بگذارم زمین. پدر میگذاردش زمین. دخترک دوباره بیتابی میکند. پدر تاب نمیآورد. پدر بلندش میکند. به صورت دختربچه نگاه میکنم. ترسیده است. توی دلم خطاب به پدرش میگویم: نترس آقا. این همه نگران دخترت نباش. به خدا اینجا کربلا نیست آقا. اینجا ری است. این شعلهها هیچ وقت سمت دخترتان نمیآید. بیایند هم مردهای اینجا زندهاند؛ بخدا این مردها نمیگذارند دست شعلههای آتش به گیسهای دخترتان برسد.