یک‌شنبه 4 آذر 1403

روایت دختری که می خواهد مثل هانیه باشد!+ فیلم

خبرگزاری اکو نیوز مشاهده در مرجع
روایت دختری که می خواهد مثل هانیه باشد!+ فیلم

گروه زندگی_هانیه ناصری: روزهای عمرمان چقدر زود می‌گذرد. انگار همین دیروز بود که صحن باصفای امامزاده علی‌اکبر (ع) چیذر پر شده بود از صندلی‌هایی که در جوار شهیدان، میزبان میهمانان ضیافتی صمیمانه شده بودند. چایخانه حضرتی به راه بود و خادمان دلسوزش، مثل همیشه خوشرو و مهربان، کام میهمانان آستانی از تبار رسول خدا (ص) را شیرین می کردند.

سفره افطاری داخل حسینیه هم که منتظر بود تا اذان از مأذنه طنین‌انداز شود و روزه داران باصفا و میهمانان «مثل هانیه» پای کرامتش بنشینند. میهمانانی که به قول خودشان، تازه متولد شده‌اند!

*از مثل هانیه برایتان نگفتم

مینا یک دختر جوان است. مثل همه جماعت حاضر در امامزاده علی اکبر (ع) و البته مثل هانیه! از مثل هانیه برایتان نگفتم. بانویی جوان بود که در کربلا پای ولایت ایستاد و جان را فدای امام و مقتدای زمانش کرد. این گروه که حمایل انداخته‌اند، با روی خوش به مهمانان خوش آمد می‌گویند و عزمشان را جزم کرده اند تا شیرینی حجاب و حیا را به کام دختران و زنان ایران اسلامی بچشانند، می‌خواهند مثل هانیه باشند؛ عاشق ولایت و مروج حجاب زیبای فاطمی و زینبی.

* از زبان مینا، شنیدنی تر است

در خانه پدری‌اش یکی‌یک دانه است و البته دوتا برادر دارد؛ خانه‌ای که در آن از محدودیت به تعریف او و هم‌سن و سالان شبیه به خودش خبری نبوده است و درخت آزادی تا دلتان بخواهد سر به فلک کشیده. رشته تحصیلی او گریموری تئاتر است. مادرش کوهنورد است و پدر هم فردی ساده و بی‌شیله پیله و البته اهل نماز. مادر اما دغدغه‌ای برای خواندن نماز و پافشاری برای پای‌بندی به آن ندارد. در میهمانی‌هایشان رنگ و بویی از مذهب دیده نمی شود و تقصیری هم ندارد! از کودکی تعریف احترام، برای او دست دادن در کنار سلام کردن بوده و ازآن‌جاکه محرم و نامحرم در فرهنگ لغت خانواده مینا تعریف نشده است، او دست دادن با نامحرم را با افتخار نشانی از احترام می‌داند!

*معجزه ابراهیم!

«این را بخوان!» کتاب ابراهیم هادی بود. می‌خواست آن را بخوانم. تا آخرِ آخر. سِریش تر از این حرف‌ها بود که بی‌خیال شود! توی دلم گفتم:«ای بابا! این دیگه چیه؟ اگر هوس کتاب خواندن به سرم بزند، می‌روم رمان می‌خوانم، نه این چیزها را!» اما انگار دست خودم نبود و مثل یک کتاب امتحانی پای من نوشته‌شده بود. دل‌بخواهی هم نبود، باید می‌خواندم. اما ارزشش را داشت. حساب رفاقت بود، رفاقتی که برای من یک دنیا ارزش دارد. آن‌قدر خاطر «نگار» برایم عزیز است که این حرف زورِ او را هم به پای دوستی و رفاقت عاشقانه مان می‌گذارم. کتاب را گرفتم و گفتم:«به روی چشم! می‌خوانم» نگاهی به صورت ابراهیم بر روی جلد کتاب انداختم و و خواندم:«سلام بر ابراهیم!»

*یک دل نه، صد دل عاشق شدم! 

با شهیدان بیگانه نبودم. بعضی وقت‌ها میان حال‌وهوای غریبشان پرسه می‌زدم و عاشقی ها را پای سنگ مزارشان می‌دیدم. بارها دیده بودم دختران و پسران جوان می‌آیند، قلم مو و کاسه رنگ می‌آورند و با همه اشتیاق نام رفیق شهیدشان را با ذره‌ای رنگ، دیدنی‌تر می‌کنند. شهیدان گمنام را هم که نگو و نپرس. «سلام بر ابراهیم» را که خواندم، دلم هوای همان کوچه‌پس‌کوچه‌های غریبی را کرد. با همان ادبیات خودمانی امروزی و جوان‌پسند خودش می‌گوید:«شاید باورتان نشود، همیشه شهیدان را دوست داشتم ولی این‌طور نبود که کانکت شوم! اما بعد از خواندن کتاب «ابراهیم»، یک دل نه صد دل عاشق شدم! اوایل بازهم باورم نمی‌شد. می‌گفتم:«هیجانی است که تمام می‌شود. من همان مینای سابقم. مگر می‌شود حال‌وهوای این‌همه سال با خواندن یک کتاب و یک سلام بر ابراهیم هادی زیر و رو شود؟!» اما شد و من کنار همه این اتفاقات محال و باورنکردنی برای همیشه سرگشته شدم.

*تو هم مرا بیرون انداختی؟!

نگاهی به من انداخت. آثار ناراحتی و ذره‌ای عصبانیت در چهره‌اش بود. دور و بر را نگاهی انداختم. شبیه یک درمانگاه بود. عکس ابراهیم را دیده بودم. شک نداشتم خود اوست. همان «ابراهیم هادی». صاحب کتاب سلام بر ابراهیم. لباس ارتشی پلنگی به تن داشت. نگاهم را به چهره درهم کشیده‌اش دوختم. مطمئن بودم می‌خواهد به من حرفی بزند. سرتاپا گوش شدم. صدایش در گوشم پیچید:«ما تو را دعوت کردیم، نمی‌خواهی بیایی؟ نمی‌خواهی به این‌ها برسی؟» از جا پریدم. پیشانی‌ام خیس عرق شده بود. باید به سراغش می‌رفتم. باید از او می‌پرسیدم تعبیر آمدنش در خواب دختری که از تمام اصول و فروع دین تنها به نماز خواندنش پای‌بند است چه می‌خواهد؟! دختری که با نامحرم دست می‌دهد، حجاب ندارد و تمام خوش‌بختی اش در داشتن دنیا خلاصه می‌شود. کوچه پس‌کوچه‌های گلزار شهدا را به عشق دیدن ابراهیم پرواز کردم. کنار شهدای حج خونین سال 66 نبش قطعه 26، کنار مزار همیشه شلوغ ابراهیم ایستادم، دستم را بر سینه گذاشتم و با همه وجود گفتم:«سلام بر ابراهیم!» حرف‌وحدیث زیاد بود و درد دل فراوان. گوشه‌ای ایستادم تا خلوت شد. کنار ابراهیم رفتم. حکایت خواب را برایش گفتم و می‌دانستم که او بهتر از من می‌داند. هرچه پرسیدنی بود پرسیدم. اما جوابی نگرفتم. یک‌بار، دوبار، سه بار، بارها و بارها. رفتم. قهر نه، اما می‌خواستم کمی ناز کنم و دیگر آن طرف‌ها پیدایم نشود، شاید حساب کار دست آقا ابراهیم بیفتد. اما انگار سیمی وصل شده بود و مدام کسی به من می‌گفت کی میایی؟! کی میایی؟! برای بار آخر پیش هادی رفتم، اما این‌بار «هادی ذوالفقاری»! گفتم:«رفیقت جواب من را نمی‌دهد! همه زود جواب می‌گیرند، اما نمی‌دانم با من چه خرده حسابی دارد؟!» بغضم ترکید و اشک‌هایم جاری شد. آخرین جمله‌ام این بود:«اصلاً دیگر نمی‌آیم. تو هم مرا بیرون انداختی؟!» همین‌طور که دل‌شکسته بودم و برمی‌گشتم چشم باز کردم. «مثل هانیه» را پیش چشمانم دیدم!

* ابراهیم هادی آمده بود تا هادیِ مینا شود

کارهای جهادی را دوست داشتم. از همان دوران کودکی و نوجوانی. اما هرگز در خودم نمی‌دیدم که بتوانم ذره‌ای از آن‌ها را انجام بدهم. همیشه از دور می‌ایستادم و به کسانی که قدم در این راه ها می گذاشتند آفرین و بارک‌الله می‌گفتم. از شما چه پنهان برای تجربه ای کوچک هم که شده سری به بعضی جاها زده و اعلام آمادگی کرده بودم، اما نمی‌دانم، شاید برای ظاهرم بود! فرم مشخصات را پر می‌کردم و منتظر می‌ماندم، ولی هیچ خبری نمی‌شد. شاید هم قسمتم این بود که آن‌قدر در آتش اشتیاق بسوزم تا ابراهیم مرا پیدا کند و راهی روشن پیش رویم قرار دهد. مثل همیشه ناامید بودم. گفتم مطمئن هستم شما هم می‌روید. نه زنگ می‌زنید و نه خبری از شما می‌شود. اما نه! این‌بار با همیشه فرق داشت. این‌بار سفارشم را ابراهیم هادی کرده بود. خدا هم روی بندگانی مثل او را هرگز زمین نمی‌اندازد. ابراهیم هادی آمده بود تا هادی مینا شود. دختری سادات و از نسل حضرت مادر!

*نگاه ابراهیم برای او کافیست! نگاهی که امتداد نگاه خداوند است

کنار درب ورودی آستان امام زاده علی‌اکبر (ع) چیذر ایستاده است. حمایل انداخته، چادر مشکی به سر کرده و با نگاه مهربانش به استقبال میهمانان ضیافتی صمیمانه می‌رود. کسی از دلش خبر ندارد. دلی که لبریز از حرف‌های ناگفته است. حرف‌هایی از نیست بودن و هست شدنش! دلش می‌خواهد به‌جای آقای یاراحمدی، مجری برنامه، پشت تریبون برود و بلند فریاد بزند: "راهی که قدم در آن گذاشته است حال دلش را خوب می‌کند. مثل کتابی که ورق می‌زند و تمام وجودش را سرشار از آرامش می‌کند. مثل شعری که آن را بلند بلندمی خواند و به دلش می‌نشیند...» مثل هانیه برای او همه‌چیز است، چون برای شهداست. خادمانش خود را خادمین حضرت مادر نامیده اند و هر جا که کاری را آغاز می‌کنند، پایانش به حضرت مادر می‌رسند. او «مثل هانیه» را دوست دارد چون تمام مراسم‌هایش بوی شهیدان می‌دهد؛ شهیدانی که «مینا سادات» بودنش را مدیون بودن آن‌هاست. رفقایی که آن‌قدر با معرفتند و پای رفاقتشان مردانه می‌ایستند که دیگربرای مینا تمسخر دوستانش مهم نیست. برای او همین‌که ابراهیم هادی بایستد، نگاهش کند و به او لبخند بزند کافیست. چرا که اطمینان دارد نگاه او امتداد نگاه مهربان خداست.

*دلش می خواهد همه «مثل هانیه» باشند

اولین دورهمی مسافران ایستگاه عاشقی در روز میلاد امام حسن مجتبی (ع) حال و هوای قشنگی داشت. دورهمی بانوانی که طی سال گذشته با امر به معروف های زیبای اعضای گروه دانشجویی "مثل هانیه"، در ایستگاههای عاشقی و یا سایر برنامه‌های این گروه، به انتخاب حجاب برتر رسیدند. انعکاس زیبایی از همدلی و صمیمیت بانوانی از اقشار مختلف، اثرگذاری امر به معروفهای صحیح و پایبندی بانوان ایرانی به ارزش‌های دینی و ملی.

خانواده های شهیدان مدافع امنیت و حرم هم دعوت بودند. برنامه ای در جوار شهدای چیذر، همراه با سخنرانی دکتر طاهر نژاد، روایتگری یاراحمدی، مولودی خوانی کربلایی امین خمسه، همخوانی سرود سلام فرمانده 1 و 2 و سرود بیعت می کنم و اهدای چادر به تعدادی از مسافران ایستگاه عاشقی به دست مادر بزرگوار شهید محمد حسین حدادیان. حسن ختام این ضیافت صمیمی هم نماز جماعت و افطار در جوار خانواده شهدا بود. «مینا سادات» از دیدن تمام میهمانان این ضیافت که راهی مثل او رفتند احساس غرور می‌کند. دلش می‌خواهد در «مثل هانیه» بماند خدمت کند و با همه وجود دلش می‌خواهد یک روز مادرش هم حمایل بیاندازد، کنار او بایستد و به مسافرانی دیگر از ایستگاه عاشقی خوش آمد بگوید.

روایت دختری که می خواهد مثل هانیه باشد!+ فیلم 2
روایت دختری که می خواهد مثل هانیه باشد!+ فیلم 3
روایت دختری که می خواهد مثل هانیه باشد!+ فیلم 4
روایت دختری که می خواهد مثل هانیه باشد!+ فیلم 5
روایت دختری که می خواهد مثل هانیه باشد!+ فیلم 6