دوشنبه 5 آذر 1403

رو در رو با رئیس جبهه‌النصره در سوریه / قاسم‌سلیمانی را می‌شناسی؟

خبرگزاری مهر مشاهده در مرجع
رو در رو با رئیس جبهه‌النصره در سوریه / قاسم‌سلیمانی را می‌شناسی؟

مرد هیکلی گفت «چه‌طور به این‌جا رسیدی؟ و این‌جا چه‌کار می‌کنی؟» من هم مثل ضبط‌صوت شروع به تعریف داستانم کردم. او گفت «چند سوال از تو می‌پرسم، بعدش می‌توانی بروی! قاسم سلیمانی را می‌شناسی؟»

مرد هیکلی گفت «چه‌طور به این‌جا رسیدی؟ و این‌جا چه‌کار می‌کنی؟» من هم مثل ضبط‌صوت شروع به تعریف داستانم کردم. او گفت «چند سوال از تو می‌پرسم، بعدش می‌توانی بروی! قاسم سلیمانی را می‌شناسی؟»

خبرگزاری مهر، گروه فرهنگ و اندیشه _ صادق وفایی: طی دوهفته گذشته که قسمت‌های اول و دوم گزارش میزگرد کتاب «دیپورت» را منتشر کردیم، قصه خروج پیمان امیری از ایران، ورودش به ترکیه و سپس تلاش برای رفتن به یونان و دیپورت‌شدن به سوریه را در گفتگو با علی اسکندری نویسنده و پیمان امیری راوی کتاب شنیدیم. در قسمت دوم گفتگو، همچنین ماجرای ورود امیری به زندان جبهه‌النصره را در ادلب از زبان دو مهمان میزگرد شنیدیم.

سومین‌قسمت از گزارش میزگرد از جایی شروع می‌شود که امیری در زندان جبهه‌النصره اسیر است و برای بازجویی احضار و سپس شکنجه می‌شود. روایت دیدار او با جولانی، رئیس جبهه‌النصره در سوریه در این‌بخش از گزارش آمده است.

گزارش دو قسمت پیشین میزگرد در پیوندهای زیر قابل دسترسی و مطالعه است که قسمت دوم حاوی سه‌کلیپ از جلسه گفتگوست:

* «آقای اصغر»؛ تنهاکسی که می‌توان نامش را در پرونده «دیپورت» ذکر کرد

* اسیر جبهه‌النصره و هم‌بند با داعش / پیش‌نمازی برای داعشی‌ها

در ادامه مشروح گزارش سومین‌بخش میزگرد کتاب «دیپورت» را می‌خوانیم. این‌گزارش قسمت چهارمی هم دارد که متعاقبا منتشر می‌شود.

* در بازجویی‌ها غیر از سر شکستن‌ها، کار دیگری انجام دادند؛ مثلا این‌که بخواهند آقای امیری را آویزان کنند؟

اسکندری: پیمان را چندمرتبه برای بازجویی بردند. شدت بازجویی‌ها و شکنجه‌ها به‌مرور زیاد شد.

* چرا؟

اسکندری: چون می‌خواستند خودش اعتراف کند و بگوید ایرانی است. یعنی به حرف آن‌یک‌نفری که او را لو داده بود، استناد نکردند. خودش را تحت فشار قرار دادند که از زبان خودش بشنوند. بعدش هم که سنی و هم‌کیش آن‌ها شد، دیگر کاری به کارش نداشتند و آزادش کردند. اگر کلیدواژه جولانی و ابوماریا را در اینترنت جستجو کنید، متوجه ماجرا می‌شوید.

* دیدار پیمان امیری با جولانی، در بازجویی‌ها بود یا در شرایطی دیگر؟

اسکندری: بله در بازجویی‌ها بوده و جالب است که جولانی جزو معدود افرادی است که در گفتگو با پیمان، روبنده نداشته‌اند. یعنی پیمان توانسته چهره او را ببیند.

امیری: من جولانی را ندیدم. قحطانی پارچه را از روی سرم برداشت.

اسکندری: با تحقیقاتی که من کردم، متوجه شدم سرکرده جولانی است و آن‌فردی که با پیمان دیدار داشته، قحطانی نیست.

* پس که بوده؟

اسکندری: ابوماریا جولانی بوده است.

* این‌جولانی با آن‌جولانی که گفتید نفر اول جبهه‌النصره در سوریه است، فرق دارد؟

اسکندری: نه. همان بوده است؛ نماینده القاعده درسوریه.

* آقای امیری خودتان ماجرای بازجویی را برایمان تعریف کنید. از حاج‌قاسم سلیمانی هم چیزی پرسیدند؟

امیری: یکی از آن‌شب‌هایی که دیگر لو رفته بودم و همه‌چیز مشخص شده بود، ساعت یک بامداد به من گفتند «بیا بیرون و صورتت را هم ببند!» با چشم بسته از پله‌هایی پایین رفتم و وارد اتاقی شدم که به‌نظرم آمد با سایر اتاق‌های بازجویی که تا آن‌لحظه تجربه کرده بودم، تفاوت دارد.

* چرا؟

گفت «چند سوال از تو می‌پرسم، بعدش می‌توانی بروی!» گفتم در خدمتم. او پرسید «قاسم سلیمانی را می‌شناسی؟» گفتم من هم مثل بقیه مردم او را می‌شناسم. یک‌آقایی است که دارد می‌جنگد و فکر می‌کنم با شما می‌جنگد. او گفت «می‌دانی سلیمانی زن و بچه‌های ما را در خیابان‌ها می‌کشد؟» امیری: اتاق نسبتا مرتب‌تری بود. من با پارچه روی سرم روی صندلی نشستم و فردی هم روبرویم نشسته بود. دو نفر هم ایستاده بودند و یک‌نفر هم به‌عنوان کاتب پشت میزی در حال نوشتن بود. وقتی پارچه را از روی سرم برداشتند و چشم‌هایم باز شد، دیدم یک‌مرد هیکلی روی یک‌مبل دونفره لم داده و دو نفر دیگر هم کنارش نشسته‌اند. آن‌دو نفر صورت‌هایشان را بسته بودند و کلاه‌های یک‌تکه داشتند. خیلی خوش‌برخورد بودند. مرد وسطی گفت «یک‌چایی برایش بیاورید!» بعد به من گفت «آقا پیمان اینجا چه‌کار می‌کنی؟» من کمی عربی بلد بودم. بازجوی کردی هم داشتم که در زمینه عربی کمکم کرد.

مرد هیکلی گفت «چه‌طور به این‌جا رسیدی؟ و این‌جا چه‌کار می‌کنی؟» من هم مثل ضبط‌صوت شروع به تعریف داستانم کردم. او گفت «چند سوال از تو می‌پرسم، بعدش می‌توانی بروی!» گفتم در خدمتم. او پرسید «قاسم سلیمانی را می‌شناسی؟» گفتم من هم مثل بقیه مردم او را می‌شناسم. یک‌آقایی است که دارد می‌جنگد و فکر می‌کنم با شما می‌جنگد. او گفت «می‌دانی سلیمانی زن و بچه‌های ما را در خیابان‌ها می‌کشد؟» گفتم فکر نمی‌کنم خودش به‌شخصه این‌کار را بکند و ممکن است بشار اسد یا روسیه این‌کار را بکنند.

آن‌شب آن‌جا بحث‌های زیادی کردیم که خیلی از حرف‌هایش را به خاطر ندارم.

* خب شما سعی نکردید چهارپنج‌تا فحش به حاج‌قاسم و نیروهای ایرانی بدهید تا آزادتان کنند؟

امیری: نه.

* چرا؟

امیری: چون آن‌ها کسانی نبودند که دنبال فحش و ناسزای من باشند.

* پس منفی حرف نزدید! با خودشان چه؟ سعی نکردید به آن‌ها فحش بدهید؟ به سیم آخر نزدید که شما را بکشند و خلاصتان کنند؟

امیری: نه. خیلی با احترام درباره حاج‌قاسم حرف می‌زدند. بحث ما تا ساعت چهار صبح طول کشید. آخرش با هم دوست شدیم و حتی به من گفتند «وقتی بیرون رفتی، اگر کاری داشتی بگو کمکت کنیم. حواسمان به تو هست. هرجا گیر کردی به ما بگو!»

اسکندری: جالب است که این‌آقا (پیمان) در حاجزها یعنی پست‌های نگهبانی، هرجا گیر می‌کرد، می‌گفت من از دوستان ابوماریا هستم.

* و رد می‌شد؟

اسکندری: نگهبان پست بازرسی با شنیدن این‌اسم، کپ می‌کرده و راه را باز می‌کرده است. می‌گفته ما که نیروهایش هستیم، تا به‌حال او را ندیده‌ایم. تو چه‌طور چنین ادعایی می‌کنی؟ برای راستی‌آزمایی حرف‌های پیمان، تماس تلفنی می‌گیرند و از آن‌طرف خط می‌گویند «او امان ما را دارد. اجازه بدهید برود!» به این‌ترتیب پیمان را با عزت و احترام تا اتومبیل بدرقه می‌کنند که برود.

امیری: امان‌نامه او را داشتم. اما خب همه‌شان که این‌طور نبودند. وحشی بودند.

اسکندری: پیمان می‌گفت وقتی جولانی این‌سوال‌ها را درباره حاج‌قاسم از او پرسیده و پیمان هم گفته فقط می‌داند او یکی از ژنرال‌های ایرانی است، انتظار داشته دوباره بیایند و او را ببرند آویزان کنند. اما این‌اتفاق نیافتاد.

وقتی هویت پیمان افشا شد، در جلسات بازجویی، چندمرتبه بازجویش را تغییر دادند. یکی از این‌بازجوها، یک‌فرد هیکلی با صدای بم تودماغی بوده که پیمان می‌گفت اصلا نمی‌فهمید این‌فرد چه می‌گوید.

امیری: اگر می‌فهمیدم چه می‌گوید، جوابش را می‌دادم تا دست از سرم بردارد.

* پس تجربه آویزان‌شدن را داشتید آقای امیری!

اسکندری: بله. می‌گفت او را بردند و در حالی که چشمانش بسته بود، حس کرد وارد یک‌اتاق شده و روی یک‌بلندی نرم مثل لاستیک قرار گرفته است. او متوجه می‌شود چیزی دور پاهایش بسته شده و ناگهان در یک‌آن، به بالا کشیده و زیر پایش خالی شد. او به‌طور عکس از سقف آویزان شد و وقتی پیمان این‌ها را تعریف می‌کرد، قشنگ دردش را حس می‌کردم. نمی‌دانم تا حالا محکم با کمر زمین خورده‌اید یا نه؟ انگار همه خون بدن ناگهان در سر آدم جمع می‌شود. نفس‌ات بند می‌آید.

* اگر آمادگی نداشته باشی و ناگهان این‌طور شود...

اسکندری: با چشمان و دستان بسته! از پیمان پرسیدم وقتی آویزان شدی اولین‌چیزی که حس کردی، بوی خون نبود که در دماغت پیچید؟ تائید کرد و گفت علاوه بر این، یک‌شوک عجیب به کمرم وارد شد. بعد بازجو شروع می‌کند با چیزی شبیه شلاق به بدن او ضربه‌زدن.

امیری: عربده می‌کشید که «ایرانی مجوس! تو ملحدی! تو کافری!» حالا من هم باقی حرف‌هایش را نمی‌فهمیدم و می‌گفتم «آقا تو را به قرآن ولم کن! من کاری نکرده‌ام!» این‌قدر با شلاق من را زد که از حال رفتم.

اسکندری: به‌خاطر خونی که در سرش جمع شده بود و مدل برعکس آویزان شدنش، او را پایین می‌آورند. وقتی به هوش می‌آید، روی زمین افتاده بود که می‌بیند دو نفر می‌آیند و دوباره او را پیش بازجو می‌برند. پیمان آن‌جا دوباره اعتراف نمی‌کند. در نتیجه او را به بالا در بند عمومی پیش داعشی‌ها برمی‌گردانند؛ در حالی‌که لت‌وپار بوده و پوست تنش ور آمده بود. چون وقتی شما را به‌عکس آویزان می‌کنند، لباسشان روی سر و صورتتان می‌افتد و بدنتان برهنه می‌شود. در نتیجه آن‌قدر به کمر و شکم‌اش شلاق زده بودند که پوست این‌قسمت‌ها بلند شده بود.

بازجوها به پیمان می‌گویند «می‌دانی چه‌طور تو را می‌کشیم؟ از پشت گردنت را می‌زنیم!» دو نفر از بازجویان پیمان، کرد بودند. یعنی ایرانی بودند.

* عجب! ایرانی!

اسکندری: اما پیمان به آن‌ها نشانی اشتباهی می‌دهد. می‌گویند «دروغ می‌گویی!» پیمان هم می‌گوید دروغ نمی‌گوید. در نتیجه با چوب به سرش می‌کوبند و پیشانی‌اش را می‌شکنند. سرآخر یکی از بازجوها به پیمان می‌گوید «من خودم کرد هستم. ولی چنین‌آدرسی که تو می‌دهی، وجود ندارد!» در این‌وقت بوده که پیمان مجبور می‌شود راستش را بگوید و اعتراف کند که ایرانی است. آن‌بازجو به پیمان گفته بود «تو چه‌جور کردی هستی که قاطی ایرانی‌ها شده‌ای و سنی نیستی؟» پیمان می‌گوید آقا من سنی ام! که طرف می‌گوید «دوباره داری دروغ می‌گویی!» پیمان هم می‌گوید «به خدا راست می‌گویم! من سنی هستم.» آن‌بازجو می‌گوید «کجا درس خوانده‌ای؟» پیمان می‌گوید دانشگاه مریوان. بعد بازجو می‌گوید «خب پس چرا کردی حرف می‌زنی؟ فارسی صحبت کن!»

* مثل این‌که کلا آمار آقای امیری را داشته!

اسکندری: پیمان می‌گوید فارسی بلد نیست و کرد است. بازجو می‌گوید «مرد حسابی، مگر نمی‌گویی دانشگاه مریوان درس خوانده‌ای؟» پیمان می‌گوید بله. که آن‌فرد می‌گوید «آن‌جا به چه زبانی حرف می‌زدی و درس می‌نوشتی؟» پیمان کپ می‌کند!

* آقای امیری، می‌گویم وسط آن‌شلاق‌ها به چه فکر می‌کردید؟ احتمالا با خودتان نگفتید «چی فکر می‌کردیم، چی شد؟»

[حاضران می‌خندند.]

اسکندری: همان‌موقع‌ها بود که پیمان گفت آرزو کرد مرگ راحتی داشته باشد! ببینید آدم را در چه‌فشاری می‌گذارند که آرزو می‌کند با شلیک یک‌تیر در مغزش، راحتش کنند! او را با مدل دیگری هم شکنجه کردند؛ با تابوت ایستاده! آن اسپیلت (کولر بزرگ) کنار دیوار را می‌بینید؟ تابوتی فلزی به‌همین‌ارتفاع بوده که پیمان را در آن می‌گذارند. در چنین‌تابوت‌هایی فقط می‌توانی بایستی. نه می‌شود نشست، نه دراز کشید و نه کمی خم شد. پیمان پس از چند دقیقه که در تابوت بوده می‌گوید «گفتم آقا بیایید من را در بیاورید! هرچه بخواهید اعتراف می‌کنم!»

امیری: خیلی شرایط سختی است. از آن‌به‌عکس‌آویزان‌کردن خیلی سخت‌تر است.

او را با مدل دیگری هم شکنجه کردند؛ با تابوت ایستاده! آن اسپیلت (کولر بزرگ) کنار دیوار را می‌بینید؟ تابوتی فلزی به‌همین‌ارتفاع بوده که پیمان را در آن می‌گذارند. در چنین‌تابوت‌هایی فقط می‌توانی بایستی. نه می‌شود نشست، نه دراز کشید و نه کمی خم شد. پیمان پس از چند دقیقه که در تابوت بوده می‌گوید «گفتم آقا بیایید من را در بیاورید! هرچه بخواهید اعتراف می‌کنم!» * چرا؟ مشکل‌تان سردی‌گرمی فلز بود؟

امیری: نه. حتی دست‌هایم را هم نمی‌توانستم بالا بیاورم. فکرش را بکنید یک‌قطره عرق که از سرتان سرازیر می‌شود، تا پایین بیاید، بیچاره‌تان می‌کند. اما نمی‌تواند به آن دست بزنید و پاکش کنید.

* چند دقیقه در تابوت بودید؟

امیری: 15 تا 20 دقیقه. بعدش طاقت نیاوردم.

* بعدش چه شد؟ گفتید «من شیعه هستم» و «اشتباه کردم» و «ببخشید»؟

اسکندری: این‌جا می‌شود همان‌جایی که پیمان قبول می‌کند.

* یک‌سوال؛ چه‌کسی پیمان امیری را لو داده بود که این‌بازجوها به جانش افتادند؟

اسکندری: یکی از عراقی‌های کم‌سن‌وسالی که با پیمان اسیر شده بود، او را فروخت. من علت این‌کارش را متوجه نشدم. چون تحت فشار خاصی نبوده و هنوز برای من گنگ است چرا این‌کار را با پیمان کرد.

امیری: هنوز هم که هنوز است، برای خودم هم گنگ است.

* مثل این‌که این‌بازجوی کرد کارش را خیلی خوب بلد بوده! آقای امیری را با تناقض روبرو کرده است! بازجوهای دیگر چه؟ تهدیدی یا ایجاد وحشتی؟

امیری: آن‌یکی بازجوی کرد که اسمش بلال بود، می‌گفت ما کافران را نمی‌کشیم ولی چون تو شیعه هستی، تو را می‌کشیم!

* عجب! خودشان می‌گویند کافران را نمی‌کشیم! این هم یک‌تناقض در رفتارهای صهیونیستی داعش و تکفیری‌هاست!

اسکندری: وقتی پیمان را آزاد می‌کنند، هنوز نمی‌دانسته آن‌جوان عراقی او را فروخته است.

* این‌جوان اسمش چه بوده؟

امیری: نیازی.

اسکندری: بعدا به پیمان می‌گویند نیازی به ما گفت تو ایرانی هستی. ولی روزی که این‌جوان آزاد می‌شود، می‌آید پیمان را بغل می‌کند و می‌گوید «من را ببخش!» چون او و چندنفر دیگر را زودتر آزاد کردند. پیمان هم در جواب می‌گوید «مرد حسابی من برای چه باید تو را ببخشم؟ من نوکرتم! تو آزادی می‌شوی، من هم به‌زودی آزاد می‌شوم!» وقتی بعدا به پیمان می‌گویند «ما همه‌چیز را می‌دانیم. نیازی همه‌چیز را به ما گفته» او کپ می‌کند و وا می‌رود.

* آقای امیری، وقتی بازجوهای کرد پرسیدند «سنی هستی؟» و شما گفتید «کرد هستم.» همدردی نکردند؟ تخفیف ندادند؟

اسکندری: نه. به او می‌گویند «داری دروغ می‌گویی!» چون با اعترافات نیازی، می‌دانستند پیمان شیعه است. به او می‌گویند «اگر سنی هستی با ما فارسی صحبت کن!» او می‌گوید کرد است و فارسی بلد نیست. اما همان‌بازجوی به‌قول شما کاربلد می‌گوید «مرد حسابی تو در دانشگاه فارس‌ها درس خوانده‌ای! فارسی بلد نیستی؟ بعد می‌گویی کرد هستی! پس سنی‌بودنت هم دروغ است! چون آدرسی که دادی هم اشتباه است. لازم نبود از زیر زبان پیمان حرف بکشند چون نیازی قبلا به آن‌ها گفته بود پیمان اهل کجاست.

* یک‌لحظه اجازه بدهید! بعد از این‌که داعشی‌ها در سلول فهمیدند شما ایرانی هستید، آن‌عراقی شما را فروخت؟

اسکندری: هم‌گروهی‌های پیمان و کردهای عراقی می‌دانستند او ایرانی است. اما داعشی‌ها نمی‌دانستند. همان‌روزها بازجوها از طریق نیازی فهمیدند پیمان ایرانی است. معلوم نیست چرا پیمان را لو داد. چون هیچ‌برگ برنده‌ای برایش وجود نداشت که بخواهد این‌کار را انجام دهد.

امیری: وقتی همه با هم به زندان رفتیم، آن‌ها را پس از یک‌هفته آزاد کردند ولی من ماندم. ما را تک‌به‌تک به اتاق می‌بردند و سوال‌پیچ می‌کردند.

* و قصدشان این بود که ببینند شما مجاهد الی‌الله واقعی هستید یا نه؟

امیری: نه. می‌خواستند بین حرف‌هایمان تناقض پیدا کنند. بعد هم می‌خواستند ببینند ما آن‌جا چه می‌کنیم. ما را تک‌تک به بازجویی بردند. همه هم کم‌سن‌وسال بودند؛ حدودا 18 ساله. بعدا فهمیدم ظاهرا به عراقی‌ها گفته بودند «ما و شما مسلمان هستیم. ما کاری به شما نداریم! شما راستش را بگویید تا آزادتان کنیم!»

اسکندری: پس از آزادی، پیمان دو نفر از عراقی‌هایی را که همراهش اسیر بودند، به ایران دعوت کرد که به دفتر انتشارات سوره مهر آمدند و با هم گفتگو کردیم. گره مساله برای خود من، آن‌جا باز شد. بازجوها به کردها می‌گویند «ما هم‌زبان هستیم! به ما راستش را بگویید!» که نیازی آن‌جا پیمان را لو می‌دهد.

امیری: گفته بود پیمان، اهل ایران، کرمانشاهی و شیعه است. او اطلاعات را کف بازجویان کرد گذاشته بود.

اسکندری: بعد از بیرون آمدن از تابوت، به پیمان می‌گویند نیازی همه‌چیز را گفته و او هم قبول می‌کند.

* آقای امیری در سلول که بودید، اسیران داعشی درباره حاج‌قاسم صحبت می‌کردند؟

امیری: نه. آن‌ها فکر می‌کردند من عراقی‌ام.

اسکندری: تنهاجایی که چنین‌مساله‌ای را می‌بیند، مربوط به وقتی است که آزادش می‌کنند و در شهر ادلب به نماز جمعه می‌رود.

امیری: بله. جالب بود.

اسکندری: در آن‌نمازجمعه می‌بیند نمازگزاران از بالا تا پایین نظام بشار اسد و نظام جمهوری اسلامی را شستند و مورد عنایت قرار دادند!

* لعن و نفرین می‌کردند؟ شما هم تحت تأثیر فضا، شور حسینی گرفتید؟

[حاضران می‌خندند.]

امیری: من هم دست‌هایم را بالا می‌بردم و تکبیر گفتم!

* «بلند بگو مرگ بر شاه!»

[حاضران می‌خندند.]

* اسم حاج‌قاسم را می‌بردند؟

امیری: نه. برای قوای ایرانی طلب لعنت می‌کردند.

* خودتان خواستید به نماز جمعه بروید؟

امیری: نه. رفتم چون رفتن به نمازجمعه آن‌جا خیلی اهمیت دارد.

اسکندری: با یکی از داعشی‌ها رفت. اسمش ابوالغیظ بوده است. پیمان برای کاری بیرون رفته بوده که ابوالغیظ دستش را می‌گیرد و می‌گوید برویم نماز جمعه. با خودش می‌گوید من که تازه آزاد شده‌ام، اگر پایم را کمی کج بگذارم، ممکن است به دردسر بیافتم. در نتیجه چون نمی‌خواسته به شرایط زندان برگردد، به نماز جمعه می‌رود و خیلی پرشور در آن‌ماجرا شرکت می‌کند...

* و مشت محکمی بر دهان جمهوری اسلامی می‌زند!

[حاضران می‌خندند.]

* یک‌سوال! آقای امیری، وقتی شما رفیق رئیس بزرگ جبهه‌النصره شده‌اید و می‌توانید همه پست‌های بازرسی را بدون دردسر رد کنید، برای چه توسط مدافعان حرم نجات پیدا کردید؟ برای چه نجات‌تان دادند؟

اسکندری: نه. پیمان چهارپنج‌باری تلاش می‌کند...

* فرار کند؟

اسکندری: بله. این‌که به ترکیه برود و پول‌هایش را از حمزه بگیرد. چون پول‌های پیمان دست حمزه و دوستانش بوده است. یعنی به پول‌های او دسترسی داشته‌اند.

* پول‌هایتان را بالا نکشیدند؟

امیری: نه. خیلی جالب بود.

* عجیب است!

امیری: اتفاقا تلاش می‌کردند من را نجات بدهند. خیلی تلاش می‌کردند.

اسکندری: آن قاچاقچی اصلی که حمزه، پیمان را به او سپرده بود؛ این‌جمله را از حمزه شنیده بود که «این، رفیق من است! هوایش را داشته باش!» پیمان چهارپنج‌باری برای فرار! اما موفق نمی‌شده چون هرکاری می‌کرده، ارتش ترکیه دوباره او را به سوریه دیپورت می‌کرده است.

* یعنی رفتید و برگشتید؟

امیری: بله.

* و هیچ‌مشکلی مثل دفعه اول نداشتید؟ بازجویی و تعیین هویت و...

اسکندری: نه. فقط وقتی می‌آمدند، یک‌مبلغ گمرکی می‌دادند. [خطاب به امیری] درست است؟

امیری: کجا؟

اسکندری: در مکتب.

امیری: در مکتب، برای خروج باید 100 دلار می‌دادم. برای برگشت هم همین‌طور. اسم طرف را هم ثبت می‌کردند.

* مگر این‌همه پول داشتید که بتواند بروید؟ پول از کجا تهیه می‌کردید؟

اسکندری: با حمزه تماس می‌گرفته و می‌گفته «به فلان‌حساب پول بزن!» منظورش حساب فلان‌قاچاقچی بوده است.

* منظورتان از حساب، کارت اعتباری ویزا و مسترکارت و این‌هاست؟

امیری: بله.

* جالب است! آخر مگر در منطقه جنگی می‌شود؟

امیری: بله. مکتب دارند؛ چیزهایی مثل صرافی که پول جابه‌جا و چنج می‌کنند.

اسکندری: ببینید، سوریه که همیشه این‌طور نبوده! این‌اتفاقات طی چندسال گذشته برایش افتاده! وگرنه تا چندسال پیش یک‌کشور توریستی و صنعتی بود.

امیری: می‌دانید مکتب چیست؟ کار خاصی نمی‌کند. این‌ها همه در ترکیه آدم دارند. وقتی به آن‌جا می‌روی، یک‌صندلی است که یک‌نفر رویش نشسته و جلویش یک‌تلفن است. وارد می‌شوی و می‌گویی سلام. من باید هزار لیر سوریه به فلانی در ترکیه بدهم. یا به عکس. بعد کار تمام است.

* بعد از آن‌چهارپنج اقدام ناموفق برای فرار چه شد؟

اسکندری: پیمان هرچه از دهانش درمی‌آید به حمزه و دارودسته‌اش می‌گوید که «بابا فلان‌فلان‌شده بیا من را نجات بده!»

* ورود مدافعان حرم به ماجرا، از این‌جا به بعد است؟

اسکندری: بله. از آن‌جا به بعد سید به پیمان وصل می‌شود و به او می‌گفته که مثلا برو به فلان خانه! در همین‌رفت‌وآمدها، فرد مشکوکی با پیمان ارتباط برقرار می‌کند و سراغش می‌آیند و او را با یک‌ماشین شیک و تروتمیز به یک‌خانه می‌برند. آن‌رابطی که با پیمان بوده می‌گوید «با این‌ها نرو! وقتی آن‌ها را نمی‌شناسی، اعتماد نکن!» ولی پیمان می‌گوید دیگر بدتر از این که نمی‌شود. برود ببیند چه می‌شود!

* این‌ها چه‌کسانی بوده‌اند؟ مدافعان حرم؟

بعد از این‌ماجرا پیمان با یک‌گوشی همراه به عمویش زنگ می‌زند و درخواست می‌کند کاری برایش انجام دهد. عمویش هم با وزارت امور خارجه تماس می‌گیرد. وزارت امور خارجه هم با وابسته نظامی ما در دمشق تماس می‌گیرد. به این‌ترتیب پرونده پیمان می‌آید زیر دست سید و سید هم در نهایت برای نجاتش طرح‌ریزی می‌کند اسکندری: نه. الان عرض می‌کنم. پیمان وارد یک‌ویلای شیک می‌شود و یک‌خانم به استقبالش می‌آید و از او پذیرایی می‌کند.

* به زبان کردی؟

اسکندری: بله. مترجم بوده است. پیمان آن‌جا شام لذیذی می‌خورد و دلی از عزا درمی‌آورد. چون در آن‌مدت سخت، دستگاه گوارشش هم به هم‌ریخته بود. در آن‌خانه به او می‌گویند رفقای عراقی تو را ما از زندان نجات دادیم.

* این‌ها که بودند؟

اسکندری: آمریکایی‌ها. یعنی در واقع اعضای اقلیم کردستان که با آمریکایی‌ها در شهر کوبانی ارتباط داشتند. به پیمان می‌گویند بچه‌ها و هموطنان ما در کوبانی هستند و آمریکایی‌ها با هلی‌کوپتر منتقل‌شان کرده و آن‌ها را به نقاط امن می‌برند. ما هم می‌توانیم تو را منتقل کنیم. اما پیمان قبول نمی‌کند.

* یعنی آن‌زن، کارگزار آمریکایی‌ها بوده؟

امیری: مترجم بود. ببخشید مثال می‌زنم اما لباسش مثل این‌خانم بود که از جلسه عکاسی می‌کند. چادر عربی داشت؛ خیلی محجبه!

اسکندری: پیمان پیشنهاد آن‌ها را قبول نمی‌کند. آن‌ها هم راحت قبول می‌کنند و می‌گویند باشد. درنتیجه او را به همان‌جایی که بوده، برش می‌گردانند. بعد آن‌رابط از پیمان می‌پرسد داستان چه بوده و او هم ماوقع را تعریف می‌کند. او می‌گوید این‌ها آدم‌های خطرناکی هستند. بعد از این‌ماجرا پیمان با یک‌گوشی همراه به عمویش زنگ می‌زند و درخواست می‌کند کاری برایش انجام دهد. عمویش هم با وزارت امور خارجه تماس می‌گیرد. وزارت امور خارجه هم با وابسته نظامی ما در دمشق تماس می‌گیرد. به این‌ترتیب پرونده پیمان می‌آید زیر دست سید و سید هم در نهایت برای نجاتش طرح‌ریزی می‌کند.

* این‌سید که می‌گوئید، اسم مستعار است؟

اسکندری: بله.

* اسم واقعی‌اش را نمی‌گویید؟

اسکندری: نه. ولی واقعا سید است.

امیری: اگر شما اسمش را دانستید، به من هم بگویید!

اسکندری: خلاصه پرونده پیمان به دست سید می‌رسد و او و نیروهای مدافع حرم تصمیم می‌گیرند پیمان را نجات دهند. شماره پیمان را از عمویش می‌گیرند. در تماس تلفنی بعدی، عموی پیمان به او می‌گوید کار را سپرده‌ام که انجام بدهند. پیمان در تماس‌های بعدی بی‌قراری می‌کرده اما عمویش به او می‌گفته تحمل کند تا ببیند کار به کجا می‌رسد و بیش از این‌، از دستش برنمی‌آید.

* یک‌لحظه صبر کنید! این‌مکالمات توسط جبهه‌النصره‌ای‌ها شنود نمی‌شد؟ شما را آزاد کرده بودند، ولی شاید تحت نظر بوده باشید!

اسکندری: نه. تماس‌ها واتس‌آپی بوده‌اند. واتس‌آپ را نمی‌شود شنود کرد.

* هنوز برایم سوال است که مدافعان حرم چرا این‌همه طرح و برنامه و امکانات را برای نجات آقای امیری هزینه کرده‌اند!

اسکندری: که او را به‌عنوان یک‌هم‌زبان و هم‌وطن و یک‌آدم که گیر افتاده و مستاصل شده، نجات دهند.

امیری: از طرف دیگر، قاچاقچیان هم می‌خواستند من را از سوریه خارج کنند. یعنی حمزه و دوستانش هم از آن‌طرف مشغول کار بودند. یک‌روز یکی از قاچاقچیان گفت «من کلی برای تو هزینه کرده‌ام.»

* چرا این را گفت؟ می‌خواست اخاذی کند؟

امیری: چون سه‌روز پیش او بودم. گفت «باید 10 هزار دلار به من بدهی که بگذارم بروی پیش دوست پدرت!» دوست پدرم، همین‌سید بود.

* این‌حرف‌ها را در ترکیه که نزد؟ لب مرز یا...

امیری: نه. در سوریه بود. قاچاقچی‌ها مرتب جابه‌جا می‌شدند.

* پس وقتی از زندان جبهه‌النصره آزاد شدید، با قاچاقچی‌های سوری هم تماس گرفتید!

امیری: بله. رابط بودند دیگر!

اسکندری: آخرین قاچاقچی، همین‌فرد بوده که می‌گوید «آقا تو این‌جا خوردی و خوابیده‌ای. باید پول من را بدهی!»

امیری: این‌آدم به من غذا نمی‌داد بخورم! می‌گفت «هزینه دارد. به دوست پدرت (سید) بگو 10 هزار تا برایم بریزد!»

* عجب! یعنی نمی‌توانستید از دستش خلاص شوید؟ اصطلاحا او را بپیچانید یا سراغ فرد دیگری بروید؟

اسکندری: ولش نمی‌کرده! می‌گفته حمزه تو را به من سپرده! پیمان هم گفته بوده یکی از دوستان پدرش کار بازرگانی دارد و می‌خواهم بروم فلان‌جا او را ببینم و برگردم. اگر بخواهید امشب من را به ترکیه بفرستید، حال خوب و مساعدی ندارم. دست نگه دارید تا برگردم.

* و این‌طور، آن‌قاچاقچی را دست به سر می‌کند؟

اسکندری: بله. بعد به مکانی می‌رود و لوکیشن را برای سید می‌فرستد. داستانش جالب است.

امیری: [خطاب به اسکندری] علی‌آقا این‌ماجرای پولی که دادند تا مرا ول کند، در کتاب نیست. نمی‌دانم چرا؟

اسکندری: ملاحظات بوده دیگر!

* پس وقتی که پیمان امیری به سید وصل می‌شود، هنوز با قاچاقچی‌ها و رابط‌ها در تماس بوده!

اسکندری: بله. اما وقتی به آن‌مکان مشخص می‌رود و برای سید لوکیشن می‌فرستد، تلفن همراهش زنگ می‌خورد و می‌بیند یک‌شماره غریبه است. وقتی جواب می‌دهد، می‌بیند بعد از مدت‌ها یک‌نفر _ به‌جز عمویش _ دارد با او فارسی حرف می‌زند. «پیمان چه‌طوری؟» بعد از حال و احوال، پیمان می‌پرسد اسم شما چیست؟ و طرف از آن‌سوی خط می‌گوید «هرچه دوست داری اسمم را سیو کن!» پیمان شماره این‌فرد را به اسم «نجات» سیو می‌کند.

* یعنی سید را.

اسکندری: بله. نجات، پای تلفن می‌گوید الان کجایی؟ و پیمان مثلا می‌گوید فلان‌جا. سید می‌گوید «یک‌مقدار دقیق‌تر بگو! برایم لوکیشن بفرست!» بعد قطع می‌کند و فردایش دوباره تماس می‌گیرد.

ادامه دارد...

رو در رو با رئیس جبهه‌النصره در سوریه / قاسم‌سلیمانی را می‌شناسی؟ 2
رو در رو با رئیس جبهه‌النصره در سوریه / قاسم‌سلیمانی را می‌شناسی؟ 3
رو در رو با رئیس جبهه‌النصره در سوریه / قاسم‌سلیمانی را می‌شناسی؟ 4
رو در رو با رئیس جبهه‌النصره در سوریه / قاسم‌سلیمانی را می‌شناسی؟ 5