زیستن بر بالین بیمار
تا به حال درددل کسانی که درد شما را درمان میکنند، شنیدهاید؟ افرادی که ممکن است خودشان سراسر درد باشند، اما تنها چیزی که برایشان اهمیت دارد، سلامتی و آرامش شماست؛ افرادی که ساعتهای بسیاری را بیدارند تا مبادا با چشم برهمگذاشتنی جان شما به خطر بیفتد.
برایشان دغدغه اصلی این نیست که پدر هستند یا مادر؛ نقش مهمتری برای آنها وجود دارد؛ پرستاری. همان فرشتگان زمینی که از دور شبیه انسانهایی بدون قلب هستند. آدمهایی که ممکن است هزاران بار این جمله را از دهان افراد مختلفی شنیده باشند: «اینا که دیگه براشون مهم نیست».
در این گزارش بهمناسبت 12 مه، روز جهانی پرستار، پای درددل پرستاران نشستیم تا شاید این بار ما بر دردهای آنها مرهمی باشیم. البته در تقویم رسمی کشور ما روز ولادت حضرت زینب (س) روز پرستار نامگذاری شده است.
شب - ایستگاه پرستاری
علی سوپروایزر شب یکی از بیمارستانهای تهران است؛ پسری کرمانشاهی که حالا با زحمت بسیار و دور از خانواده پس از 12 سال کار کردن، اینجاست. تمام لحظاتی که با هم صحبت میکنیم، لهجه شیرین کردی علی برایم لذتبخش است. علی در یکی از واحدهای 50 متری ساختمانی قد علم کرده در تهران، مستاجر است. صاحبخانه، برای تمدید رهن و اجاره سقف بالای سر علی درخواست 250 میلیون پول کرده است.
او میگوید: 2 شیفت کار میکنم و مجرد هستم؛ با این حال هزارتا مشکل دارم. الان دیگر بیشتر پرستارها دو شیفت کار میکنند تا از پس مخارج زندگی بر بیایند. پرستاری در 2 شیفت، یعنی تعطیلی زندگی روزمره. بهازای هر 48 ساعت شیفت، 12 ساعت استراحت دارم. ما به ازای 180 ساعت کاری ماهانه 13 میلیون تومان دریافت میکنیم که تازه این حقوق امسال است. شبکارها نیز حدود یک میلیون و 500 هزار تومان حق شبکاری میگیرند.
علی با گلایه از تاخیر در پرداخت حقوق گفت: برخی از بیمارستانهای خصوصی حقوقها را با تاخیر چندماهه میدهند. برخی از دستگاهها و تجهیزات بیمارستانی خراب است و بیماران از این خرابی اطلاع ندارند. این مشکلات کار را برای نیروی کار فرسایشی میکند و نتیجه کنارهگیری یا مهاجرت بسیاری از پرستاران است.
علی پس از مدتی گپوگفت یکی از تلخترین خاطرات کاریاش را اینگونه تعریف میکند: نزدیک عید خانمی 35ساله با دو فرزند دختر دوقلو برای عمل زیبایی پیکرتراشی به بیمارستان ما آمده بود. درست همان شب، شیفت کاری من بود. زمان حضور این خانم در اتاق عمل، در اتاق عمل دیگری دکتر درخواست واحد خون با گروه A مثبت میکند و پس از مدتی با همان ضوابطی که در همه بیمارستانها وجود دارد، خون از آزمایشگاه با ذکر مشخصات توسط خدمات به اتاق عمل انتقال داده میشود. در همان لحظه دکتر این خانم نیز درخواست واحد خون با گروه خونیO مثبت میکند که متاسفانه منشی اتاق عمل و تکنیسین بیهوشی با سهلانگاری اسم و گروه خونی را چک نکرده و تنها با چک «کد» روی واحد خونی اقدام به تحویل خون میکنند و در نتیجه این روند گروه خونی A مثبت به خانمی با گروه خونی O مثبت تزریق شده بود. جراحی این خانم ساعت 8 شب تمام شد و ساعت 11 شب در حال رسیدگی به بیماران بودم که متوجه بیقراری این خانم شدم. کمی قبل، دکتری که درخواست خون A مثبت کرده بود پیش من شکایت میکرد که اینجا پارتیبازی حاکم است و خونی که مریض من نیاز داشته به مریض یک دکتر دیگر تزریق شده است. پیگیر موضوع شدم. گفتند شاید بیمار به خون نیاز نداشت و کیسه خون رها شده باشد. مریضی که به خون نیاز داشت ساعت 3 وارد بخش شده بود، اما کیسه خون تازه ساعت 4 وارد اتاق عمل شده بود. با کمی دقت به برگه پایش خون و دیدن کیسه خالی خون متوجه این اشتباه شدم، اما متاسفانه خیلی دیر بود و مریض کاملا کلیه خود را از دست داده و سطح هموگلوبین که باید 12 باشد به 6 رسیده بود. با این وجود کادر درمان تمام تلاش خود را بهکار بست و هر دارویی را تزریق کرد و هر آزمایشی را انجام داد. گروه خونی کاملا تغییر کرده بود و در نهایت بیمار در زمان انجام دیالیز دچار ایست قلبی شد. در تمام این مدت خانواده این بیمار تصور میکردند همه این کارها مراقبتهای بعد از عمل است. اشکهای علی هنوز هم با یادآوری این خاطره سرازیر میشود.
شب - اورژانس
معصومه، پرستار یکی از بیمارستانهای تهران، خانمی با ظاهری جدی است که در ابتدا کمی شک داشتم با من همصحبت شود، اما اینطور نبود. معصومه برای اثبات مشکلات مالی و نامتعال بودن دخل و خرجش، گوشیاش را از جیبش در آورد و گفت: ببین، من راننده اسنپ هم هستم. معمولا چند مسیر طولانی را برای جابهجایی مسافر طی میکنم و بعد به خانه میروم تا به بچهها برسم. نمیتوانم دو شیفت کار کنم؛ بچههایم در خانه تنها هستند. همسر معصومه سالها پیش یک شب با یک دعوا از خانه رفته و پس از مدتی معصومه را طلاق داده بود. معصومه با گلههای مختلف از دنیا و آدمها، سراغ یکی از تلخترین خاطرات کاریاش میرود و میگوید: خاطره تلخ آنقدر زیاد است که نگو، اما بدترین اتفاق برای من روزی بود که پسری جوان و تصادفی را به اورژانس آورده بودند. مادری میانسال داشت که همیشه با لباس مشکی برای دیدن پسرش میآمد و کلی گریه میکرد. دو روز بعد از بستری بیمار، وقتی بیتابی مادرش را دیدم با او همکلام شدم. پسر اول این خانم فوت شده بود و پسر دومش برای مراسم تشیع میآمد که در مسیر تصادف کرد و به این حال و روز افتاد. متاسفانه روز چهلم پسر اول، پسر دوم طاقت نیاورد و فوت شد. معصومه با همان ظاهر محکم و جدی، با تعریف این خاطره اشکهایش را با مقنعهاش پاک میکند.
شب - بخش قلب
الهه، پرستار یکی از بیمارستانهای تهران، زنی شمالی و حدودا 40ساله است که با گذشت سالها زندگی در تهران هنوز هم لهجه شیرین شمالی در حرف زدنش حس میشود. لحن صحبت کردن و هیجانی که در بیان جملاتش دارد هر مخاطبی را بهشدت جذب میکند. خیلی سریع از مشکلاتش صحبت میکند. میگوید دختر 4سالهای دارد که در دوران کرونا 27 روز فقط صدایش را شنیده؛ از مشکلات مالی و سختی کار پرستاری که حتی با 2 شیفت کار هم کفاف مخارج زندگی را نمیدهد. پرستاری فقط عشق است و بس؛ البته کاری به تعداد معدودی از پرستارها ندارم که این باور را ندارند. الهه بعد از کمی گفتوگو یکی از تلخترین خاطرات کاریاش را تعریف میکند. او میگوید: پارسال خانمی 23ساله را به بخش «آی. سی. یو» منتقل کردند. زن جوان که هنگام برگشت از خرید، روی پلههای جلوی خانه از درد قفسه سینه نشسته بود و حالا با رسیدن به بیمارستان دیگر قلبش کار نمیکرد. زن جوان مادر 2 بچه، یکی 5ساله و دیگری 2 ساله بود و شوهری که هر شب روی همین صندلیهای فلزی سرد و سخت راهرو بیمارستان میخوابید. هر بار که سراغ همسرش میرفتیم تا او را برای برگشتن به خانه قانع کنیم با صدایی پر از بغض میگفت: مدتهاست که میگفت قفسه سینهام درد میکند. چرا من جدی نگرفتم؟ لعنت به من. وضعیت زن جوان بهشدت وخیم بود و باید در لیست پیوند قرار میگرفت، اما متاسفانه قلبش تحمل رسیدن نوبت پیوند را نداشت و از دست رفت. الهه با یادآوری این خاطره چشمهایش پر از اشک میشود.
شب - «آی. سی. یو»
مرتضی، پرستار یکی از بیمارستانهای تهران، پسری جوان است که به شغل موردعلاقه خود رسیده است. مرتضی در کنار کار سخت پرستاری به علایق خود نیز میپردازد؛ از ورزش گرفته تا تماشای فیلمهای محبوب. خجالتی بودن مرتضی مانع از برقراری سریع ارتباط ما با او شد، اما کمکم شرایط فرق کرد و درددلش حسابی گل کرد. مرتضی گله دارد که چرا مردم همیشه ما پرستاران را مقصر میدانند. اینکه الان یک سرم ساده نیز پیدا نمیشود، تقصیر پرستار است؟ اگر به خانواده مریض بگوییم سرم نیست، دادوبیداد راه میاندازند یا حتی اگر خیلی تحت فشار باشند و مریض آنها بدحال باشد، ماجرا به زدوخورد میکشد. مرتضی با تاکید بر نقش پرستاری در بهبود وضعیت بیمار گفت: اگر مریض نزد بهترین دکتر معالجه شود، اما مراقبت خوب پرستار نباشد، بیمار از دست میرود؛ بنابراین نقش پرستار بسیار مهمتر از چیزی است که تصور میشود. هیچ کس متوجه سختی کار ما نیست. هیچ کس نمیداند اینکه هر لحظه مرگ را در نزدیکترین حالت ممکن حس کنی یعنی چی؟ برخی فکر میکنند برای ما مرگ دیگران مهم نیست. فشار کاری که به پرستاران وارد میشود، در بسیاری از موارد غیرقابلتحمل است. با چهرهای ناراحت میگوید: تا حالا شنیدهای میگویند کسی خوابید، بلند نشد؟ حقیقت این موضوع یک استدلال پزشکی است و با فعلوانفعالاتی در کار قلب رخ میدهد. 10 سال پیش دانشجوی پرستاری بودم که جلوی چشم خودم، همکارم همین طور خوابید و بلند نشد. هنوز ماجرای آن شب را به خاطر دارم. چرا فکر میکنید برای ما پرستاران جان آدمها بیارزش است؟ من همیشه طوری کار کردم که توقع دارم پرستار دیگری در یک بیمارستان از عزیزان من پرستاری کند.
مرتضی با هیجان پیامهای سرشار از محبت خانمی را در صفحه گوشی خود به من نشان میدهد و میگوید: فرستنده این پیامها مادر یک پسر 17ساله است. پسر جوان بهدلیل مصرف مشروبات الکلی در یک جمع دوستانه، دچار مسمومیت شدید شد و با شرایط بدی به بیمارستان رسید. تمام شب تلاش کردم و بالای سرش بودم تا این پسر از مرگ نجات پیدا کند و هنوز باوجود مدت زیادی که از این ماجرا گذشته، ارسال پیامهای محبتآمیز این مادر ادامه دارد. مرتضی پس از گلههای بسیار از برخی واکنشها یکی از تلخترین خاطرات کاری خود را اینگونه تعریف میکند: پسر 16سالهای بهدلیل سرطان خون بستری بود. مدتها بود که دکترها از درمان او قطع امید کرده بودند. نزدیک صبح پسر 16ساله از دنیا رفت و من هنوز لحظه به لحظه پرستاری از این جوان را به خاطر میآورم. مرتضی هنوز هم با جزئیات کامل آن شب و آن پسر 16ساله را به خاطر دارد.
شب - اورژانس
مهسا، پرستار بخش اورژانس یکی از بیمارستانهای تهران است و با تمام خستگی همچنان لبخند میزند. مهسا این روزها درگیر تهیه جهیزیه است و آماده رفتن به خانه بخت میشود. با همان لبخند زیبا میگوید: من واقعا در توانم نیست که دو شیفت کار کنم، اما برای تامین معیشت گاهی مجبور میشوم بهعنوان پرستار خانگی به برخی از بیماران سر بزنم. مهسا کمی بعد از گپوگفت یکی از تلخترین خاطرات کاری خود را تعریف میکند. او میگوید: 5 سال پیش، عدهای خانم با لباسهای مجلسی با سروصدای بسیار وارد اورژانس شدند. یکی از خانمها با گریه و صدای بلند یک جمله را تکرار میکرد: «آخه فقط گفت سردرد دارم.» ماجرا از این قرار بود که عروس 18ساله صبح روز عروسی روی پلههای آرایشگاه سکته مغزی کرده بود و حالا مریض اورژانسی بیمارستان بود. متاسفانه عروس خانم بعد از 2 ماه کما از دست رفت. تمام کادر بیمارستان در مراقبت از او سنگتمام گذاشتند و روزی که از دنیا رفت، اشک هیچ کس بند نمیآمد. اشکهای مهسا هنوز هم با یادآوری این خاطره سرازیر میشود.
سخن پایانی
این تنها گوشهای از درد پرستاران زیر آسمان آبی این شهر است؛ همان فرشتگانی که گاهی در مواقع رنج و درد عزیزانمان آنها را سنگدل خطاب میکنیم. پرستاران هم مانند بسیاری از افراد این جامعه پر از درد و مشکلات هستند؛ از مشکلات تامین معیشت گرفته تا فشار کاری. کاش در مقابل این همه زحمت کمی با این فرشتگان زمینی بهظاهر سنگدل، مهربان باشیم./ روزنامه صمت