جمعه 9 آذر 1403

شهید امیرعبدالهیان به روایت همسر؛ خاطرات 30 سال زندگی مشترک با آقای وزیر!

وب‌گاه مشرق نیوز مشاهده در مرجع
شهید امیرعبدالهیان به روایت همسر؛ خاطرات 30 سال زندگی مشترک با آقای وزیر!

پای صحبت‌های خانواده شهید امیرعبدالهیان نشسته‌ایم تا روایتی از زندگی آقای وزیر بشنویم که غیر از خدمات و زحماتش، زندگی شخصی‌اش را برایمان بازگو کند و کتاب ناخوانده عمرش را برایمان بگشاید.

به گزارش مشرق، «وزیر شهید» آخرین باری که ترکیب این دو واژه را کنار هم شنیده بودیم برمی‌گردد به سال‌های دور، به روزهای جنگ! شهید تندگویان، چمران، نامجو و فکوری. آنها بودند که مقام شهادت را به منصب وزیر و وزارت گره زدند. بعد از آن روزها انگار گوش‌هایمان ناآشنا شد با این ترکیب و شاید فکر می‌کردیم مقام و منصب وزارت را چه کار با شهادت؟! آن هم اگر وزیر امور خارجه باشی و مرد دیپلماسی!

اما شهید که باشی شهادت خودش به دنبالت می‌آید. کوچه به کوچه و شهر به شهر. برایش فرقی ندارد کت‌و شلوار پوشیده باشی یا لباس خاکی رزم! مرتب و اتوکشیده باشی یا ژولیده میدان، شهادت مشام تیزی دارد. عطر بهشتی آدم‌ها را خوب استشمام می‌کند! مثل همان عطری که سال‌هاست روی پیرهن شهید حسین امیرعبدالهیان نشسته بود. مردی که گره نخ‌نما و پوسیده وزارت به شهادت را در روزگاری که کمتر کسی فکر می‌کرد، محکم کرد.

پای صحبت‌های خانواده شهید امیرعبدالهیان نشسته‌ایم تا از رمز و راز ناگفته‌ای بدانیم که ایشان را این‌طور عاقبت‌بخیر کرد!

خاطرات 30 سال زندگی مشترک با آقای وزیر!

منزل شهید مهمان دارد، خانواده شهدا، فرماندهان ارتش، آشنایان و... برای عرض تسلیت آمده‌اند، من هم مهمان خانه آقای وزیر هستم. هرچند صاحب‌خانه به ظاهر نیست، اما از پس قاب عکس‌هایش با لبخند به مهمان‌ها خوش‌آمد می‌گوید و با نگاهش به استقبال‌مان می‌آید. اصلا انگار مهمان‌نوازی رسم فراموش نشدنی این خانواده است. اهالی این خانه اگرچه داغ عزیزترین‌شان را دیده‌اند، اما آنقدر رسم مهمان‌نوازی را خوب به جا می‌آورند که از محبت‌شان شرمنده می‌شویم!

همسر شهید میزبان میهمانانی است که برای عرض تسلیت آمده‌اند. صبر می‌کنم تا مجالی برای گفتگو پیش بیاید. گرچه دلشان نمی‌خواهد فعلا مصاحبه و گفت‌وگویی داشته باشند، اما وقتی متوجه می‌شوند این همه راه را برای این کار آمده‌ام دست رد به سینه‌ام نمی‌گذارند و میان آن همه مهمان به کنج خلوتی دعوتم می‌کنند برای صحبت از شهید، از 30 سال زندگی مشترکی که با آقای وزیر تجربه کرده‌اند!

«من 30 سال با آقای امیرعبدالهیان زندگی کردم، وقتی زندگی‌مان را شروع کردیم این ویژگی شخصیتی ایشان که حواس‌شان به همه‌چیز بود بسیار برای من جالب بود. جزو کسانی بودند که به صله‌رحم بسیار اهمیت می‌دادند. ما بدون استثنا باید هر هفته به فامیل سر می‌زدیم. حتی فامیل و بستگان دورتر را الزام داشتند که ماهی یک‌بار به آنها سر بزنند و یا اینکه اگر شرایطش پیش نمی‌آمد تلفنی احوال‌شان را جویا باشند. اگر کسی از بستگان یا دوستان دچار مشکل یا بیماری می‌شد حتما به عیادت‌شان می‌رفتند و هر کاری که در توان‌شان بود برای حل آن مشکلات انجام می‌دادند. از برنامه‌های ماهیانه آقای امیرعبدالهیان این بود که مبلغی را به خیریه‌ها یا افراد نیازمند کمک کنند و دلشان هم نمی‌خواست که کسی متوجه بشود که این کمک از طرف ایشان است.»

مثل یک مسلمان واقعی!

وزارت نه اسمش نه رسم و مسئولیتش ذره‌ای از خانواده دوستی و مردم‌داری آقای وزیر کم نکرد. او دلبسته صندلی گرم و نرم وزارتخانه و پله‌های ترقی نبود. اسم و رسمش را جای دیگری جستجو می‌کرد؛ شاید در دایره محبوبان خدا.

«بارها پیش‌آمده بود که برخی از دوستان شهید در جمع به ایشان گفته بودند که ما در شما استعداد و توانایی‌ای می‌بینیم که به مقام بالایی خواهید رسید. اما همسرم هر بار که با هم صحبت می‌کردیم می‌گفتند: من همیشه از خدا خواستم که زمانی به جایگاه و مقامی برسم که آن مقام به اندازه عطسه بز برای من بی‌ارزش باشد. دقیقا هم همینطور بود. ایشان وزراتخانه را فرصتی برای حل بیشتر مشکلات مردم و خدمت به آنها می‌دانستند و هیچ‌وقت تغییر نکردند. همچنان تاکید داشتند از حال همه باخبر باشند. غیر ممکن بود که در مجلسی نشسته باشند و کودک 4 یا 5 ساله‌ای وارد مجلس شود و ایشان به احترام کودک از جا بلند نشود.»

خانم امیرعبدالهیان که شیرینی مرور روزهای خوش زندگی با یک شهید، طراوت را به چشم‌هایش بازگردانده، پیوست جالبی برای خاطراتش دارد. می‌گوید: «انگار از پهلوی پیغمبر خدا رد شده بودند و ما داشتیم قطره‌های کوچکی از سیره نبوی را در وجودشان می‌دیدم. مثل یک مسلمان واقعی!»

مردی که در اولین روز شیفت خادمی‌اش شهید شد!

هیچ‌کس فکرش را نمی‌کرد آن روز آقای امیرعبدالهیان به خانه برنگردد، اتفاقا قرار بود بیاید چمدانش را جمع کند و راهی مشهدالرضا (ع) شود. آن روز قرار بود بعد از ماه‌ها انتظار زائر و خادم امام رضا علیه‌السلام شود. غیر از اهالی خانه، صحن‌های حرم هم انتظارش را می‌کشیدند.

پسر شهید امیرعبدالهیان که به تازگی به جمع من و مادرش اضافه شده از ماجرای لباس خدمتی می‌گوید که بعد از شهادت پدر به دستش رسیده است: «پدر از زمانی که شهید رئیسی تولیت آستان‌قدس بودند برای خادمی حرم اقدام کردند، اما گفته بودند که اگر ما به عنوان خادم فقط در صحن‌ها بایستیم شاید بیشتر باعث ایجاد مزاحمت برای مردم باشیم. دلشان می‌خواست که میز خدمتی باشد و در زمینه تخصصی که دارند در سایه امام رضا (ع) به مردم خدمت کنند که این اتفاق هم رقم خورد و میزهای خدمت شکل گرفت. دی ماه سال گذشته بود که عنوان خادمی به پدرم تعلق گرفت، اما به دلیل مشغله‌هایی که در این ایام به‌خاطر طوفان الاقصی داشتند هیچ‌وقت فرصت نشد تا به مشهد بروند. درنهایت قرار بود روز میلاد امام رضا علیه‌السلام طی مراسمی ملبس شوند که شهید شدند.»

از سر و سر این علاقه به امام رضا علیه‌السلام که می‌پرسم همسر شهید تعبیرهای قشنگی را از زندگی‌شان برایم گلچین می‌کند: «کلا به ائمه علیهم السلام علاقه زیادی داشتند حتی برای همین عشق به ائمه در روزهایی که اکثر دیپلمات‌ها تب اروپا رفتن را داشتند، عراق را برای خدمت انتخاب کردند. باورشان این بود که به برکت ائمه، خدا به خدمتی که می‌کنند برکت می‌دهد و تاثیر گذار خواهند بود. درباره لباس خادمی‌شان هم به گفته آیت‌الله مروی انگار امام رضا علیه‌السلام خودشان می‌خواست به این عاشق دلداده‌شان نشان خادمی بدهد!»

خداحافظ وزیر امور خارجه کودکان غزه!

از مشهدالرضا علیه‌السلام رشته خاطرات را می‌گیریم و می‌رسیم به غزه. به مردمانی که شهید امیرعبدالهیان در قرارداد نانوشته‌ای وزیر امور خارجه و صدای کودکان مظلومش بود. برای آقای وزیر هر تریبون بین‌المللی، فرصتی بود که به جهان و مردمش نهیب بزند و از نسل کشی در سرزمین زیتون برایشان بگوید.

از دغدغه‌ها و دل‌نگرانی‌های او برای غزه می‌پرسم و همسر شهید می‌گوید: «معمولا در خانه از مسائل کاری صحبت نمی‌کردند، اما من تلاش شبانه روزی‌شان را می‌دیدم. در این ایام پیش نمی‌آمد که زودتر از ساعت 2 بامداد بخوابند، در صورتی که صبح زود بیدار می‌شدند. می‌گفتند باید با هرچه در توان داریم تلاش کنیم که این زن و بچه‌های مظلوم از بین نروند. صهیونیست‌ها قدرت رویارویی با نیروهای مقاومت را ندارند و برای همین به زن و کودکان مظلوم حمله می‌کنند. من باید صدای این فلسطینیان مظلوم در خارج از کشور باشم. مردم غزه نمی‌توانند صدایشان را به گوش جهان برسانند و من باید این کار را بکنم باید در سازمان ملل فریاد بزنم و با وزرای خارجه صحبت کنم.»

عاقبتی که باید برای مرد دیپلماسی و میدان رقم می‌خورد!

صلابت همسر شهید و روایت زینبی‌وارش در تمام طول مدتی که در خانه‌شان مهمان هستم توجه‌ام را جلب می‌کند. در بیان سخت‌ترین خاطرات هم صدایش نمی‌لرزد و چشم‌هایش‌تر نمی‌شود. با اینکه می‌شود از عمق نگاهش به عکس‌های شهید فهمید چقدر عشقش به صاحب این عکس‌ها عمیق است و غمش بزرگ! به خیالم می‌آید که حتما آقای وزیر پیش‌تر همسرش را با عشق و آرزوی شهادت آشنا کرده است، اما خانم امیرعبدالهیان می‌گوید که این آرامش حتما از دعای شهید است و صبری که خدا به او داده است وگرنه هیچ‌وقت در رابطه با شهادت با هم هم‌صحبت نشده‌اند!

می‌گوید: «بالاخره کسی که با تمام وجود برای محور مقاومت تلاش می‌کند و با وجود همه خطراتی که تهدیدش می‌کند تمام هم و غمش محور مقاومت است، حتی اگر درباره‌ی شهادت هم صحبت نکرده باشد آدم احساس می‌کند که چنین سرنوشت و عاقبتی در انتظارش خواهد بود.»

ماجرای جلسات خانوادگی خانه آقای وزیر!

صحبت‌هایمان می‌رسد به آخرین روزهایی که دور هم جمع بودند، به روزهای قبل از شهادت، کلمات سخت و زمخت می‌شوند، مرور آخرین دیدارها همیشه سخت است، مخصوصا اینکه غرق خوشی باشی و ندانی شاید این آخرین باری باشد که با هم دور یک میز می‌نشینید، جلسه خانوادگی می‌گذارید و می‌خندید. اما همسر شهید می‌گوید انگار برعکس آنها شهید می‌دانست که روزهای آخر را کنار هم می‌گذرانند.

«از وقتی که بچه‌ها کمی بزرگ‌تر شدند به پیشنهاد آقای امیرعبدالهیان در خانه‌مان رسم شد که برای هر کار و هر تصمیمی نظرسنجی کنیم و نظر جمع را اجرایی کنیم. اما از 10 روز قبل از شهادت‌شان هر بار که قرار بود تصمیمی بگیریم، ایشان فقط نگاه می‌کردند می‌گفتند شما سه نفری نظر بدهید و به نتیجه برسید، خیال کنید من اینجا نیستم! حالا که فکر می‌کنم انگار حرف آن روزهایشان بی دلیل نبود شاید می‌دانستند که رفتنی‌اند و مراعات دل همیشه نگران من و بچه‌ها را می‌کردند و چیزی نمی‌گفتند!»

مهمان‌های جدید از راه می‌رسند، اهالی خانه آماده استقبال می‌شوند و من به همین چند خاطره بسنده می‌کنم، عکس شهید از پس قاب هنوز لبخند می‌زند، صدای حاج‌قاسم توی گوشم زنگ می‌خورد: «شرط شهید شدن، شهید بودن است.» من به وزیری فکر می‌کنم که پیش پای کودکان هم بلند می‌شد، مقام و منصب برایش فرصت خدمت بود و جان در کف محور مقاومت! آقای وزیر شهادت گوارای وجودت وقتی این‌قدر خوب شهیدانه زندگی کردی!

منبع: فارس