عروسی با لباس نظامی / روایتی از کنسل شدن سه باره خواستگاری تا لحظه شهادت
هیچ چیز باعث نمیشد لحظهای برای شغلش کم بگذارد، برای مراسم عقد از محضر وقت قبلی گرفته بود، حتی آن روز هم علیاکبر حاضر نشد که زودتر پستش را ترک کند.
به گزارش شبکه اطلاع رسانی راه دانا؛ هیچ چیز باعث نمیشد لحظهای برای شغلش کم بگذارد، برای مراسم عقد از محضر وقت قبلی گرفته بود، حتی آن روز هم علیاکبر حاضر نشد که زودتر پستش را ترک کند.
وقتی میخواست به محضر برود، آنقدر دیر شد که فرصت نداشت به خانه برود و حمام کند، حتی لباسهایش را هم فرصت نکرده بود عوض کند، همانطور با لباس نظامی و اسلحه و بیسیم پای سفره عقد نشست.
بعد از مراسم دوباره به سرکارش برگشت و تا ساعت 11 نیمه شب پستش را ترک نکرد.
یکی از زیباترین رویاها و آرزوهای هر پسر و دختری پوشیدن لباس دامادی و عروسی است تا با پوشیدن آن در یک جشن فراموش نشدنی، به زمین و زمان فخر فروخته و زندگی مشترکشان را جشن بگیرند. ازدواج و نشستن پای سفره عقد از به یادماندنیترین خاطرات زندگی است، خاطرهای شیرینتر از نقل و نبات پای سفره عقد و به یاد ماندنیتر از صدای ساز و دهل و رقص و شادی و پایکوبی اطرافیان. لباس عروس سفید بر تن میکند و داماد زیباترین کت و شلوارهایش را بر تن کرده و از خوشبوترین عطرها برای آراستن خود استفاده میکند تا هر دو همچون ستارهای درخشان در یک میهمانی باشکوه بدرخشند.
اینجا در گوشهای از شهر اراک اما علیاکبر که همچون دیگر جوانان رویای پوشیدن لباس دامادی را بارها و بارها در ذهن خود تصور کرده بود، نه تنها برای ثبت زیباترین خاطره زندگیش لباس دامادی نپوشید، بلکه حتی فرصت نکرد قبل از مراسم عقد استحمام کرده و تفنگ و بیسیمش را کنار بگذارد.
بعد از مراسم دوباره به سرکارش برگشت و تا ساعت 11 نیمه شب پستش را ترک نکرد.
شهید معصومینژاد از مرزبانان ناجا بود که در 21 خردادماه 97 مصادف با بیست و پنجم ماه مبارک رمضان در درگیری با قاچاقچیان مواد مخدر در مرز میرجاوه سیستان به شهادت رسید.
دومین سالگرد شهادتش بهانهای بود که یاد و نام این شهید والامقام را زنده کنیم، اما شنیدن خاطره زیبای مراسم عقد با لباس نظامی بهانهای شد که برای شنیدن این خاطره به دیدار همسر و کیان و کیارش دو پسر 5 و 3 سالهاش برویم.
با هماهنگی معاونت اجتماعی فرماندهی انتظامی استان مرکزی قرار ملاقات را در ساعت 11 صبح روز پنجشنبه گذاشتیم و راهی منزل شهید شدیم، خانهای استیجاری در منطقه ادبجو که فاصله چندانی تا مرکز شهر نداشت.
هوا به شدت گرم و ماسکی که بر صورت زده بودیم بر شدت این گرما میافزود، بعد از پرس و جو و یافتن منزل شهید با استقبال گرم خانم داودی وارد منزل شدیم. خبری از کیان و کیارش نبود، وقتی علت را از مادرشان پرسیدم در پاسخ گفت بچهها خیلی شلوغی میکنند از خواهرم خواستم ساعتی از آنها نگهداری کند که شما بتوانید به راحتی گزارشتان را آماده کنید، از شنیدن این سخنان غصهام گرفت، بعد از نوشیدن شربتی خنک گلویی تازه کردم و گفتم امکانش هست از خواهرت بخواهید بچهها را بیاورد؟ که همسر شهید با روی گشاده گفت:«چرا که نه».
هنوز چند دقیقهای از شروع مصاحبه ما نگذشته بود که زنگ خانه به صدا در آمد کیان و کیارش با تفنگی در دست وارد اتاق شدند، ابتدا از دیدن ما کمی خجالت کشیدند و سریع به اتاقشان رفتند و از لابه لای در به سمت ما تیراندازی کردند.
مادرشان گفت: خدا علیاکبر را از من گرفت و کیارش را برایم فرستاد، همچون سیبی که از نیمه نصف شده شبیه پدرش است.
الهه داودیکیان همسر شهید معصومینژاد دانشجوی دکتری مهندسی معماری و استاد دانشگاه است، میگوید: شغل اصلیم خانهداری و مادری است، علیاکبر خوشش نمیآمد در محیطهایی که نامحرم رفت و آمد دارد، کار کنم.
خانم داودیکیان 28 اسفند سال 1365 در خانوادهای مذهبی چشم به جهان گشود، پدرش نانوا و دارای 3 برادر و 4 خواهر است، همسرش علیاکبر معصومی نژاد نیز 21 شهریورماه سال 1363 در اراک متولد و در 21 خرداد سال 97 در منطقه میرجاوه سیستان و بلوچستان به شهادت رسید.
وی میگوید: علیاکبر در رشته جرمشناسی کارشناسی ارشد دانشگاه آزاد قبول شده بود، اما برای رفتن به بهشت عجله بیشتری داشت تا دانشگاه، زمانی که ازدواج کردیم من مدرک تحصیلات فوق لیسانس داشتم و علی اکبر دیپلم بود که قول داد بعد از ازدواج درسش را ادامه دهد که سر قولش هم ماند، لیسانسش را از دانشگاه علمی کاربردی اراک اخذ کرد و کارشناسی ارشد هم قبول شد اما قسمتش نشد.
همسر شهید با اشاره به نحوه آشنایش با علیاکبر میگوید: از وقتی خودم را شناختم، چادر را انتخاب کردم برای حجاب اهمیت خاصی قائل بودم و همیشه دوست داشتم با کسی ازدواج کنم که او هم با ایمان باشد.
داودی میافزاید: تمام خواهرها و برادرهایم تحصیلات عالیه داشتند، در محله همه به نیکی از ما یاد میکردند، بعد از دیپلم خواستگارهای زیادی به خانه ما رفت و آمد داشتند به طوری که خانواده از آمد و رفت خواستگارها و جواب منفی من به آنها خسته شده بودند و میگفتند: «دختر خوب به یکی جواب مثبت بده، خسته شدیم».
همسر شهید بیان میکند: یک روز خانم مرادی، دوست خواهرم مرا صدا زد و گفت:«الهه میخواهیم از تو برای پسر یکی از بستگان خواستگاری کنیم»، پرسیدم تحصیلاتش چیه؟ گفت: «دیپلم و کارمند پیمانی نیروی انتظامیه، اما خیلی خیلی پسر خوبیه، کی بهتر از تو»، من خندیدم و با تعجب گفتم: «خانم مرادی من فوق لیسانسم بیام با یه دیپلم عروسی کنم!» اما خانم مرادی دست بردار نبود آنقدر گفت که یک روز خواهرم گفت:«تو که هفتهای سه تا چهار تا خواستگار داری، یک روز هم این بیاد چه فرقی داره و من قبول کردم و اصلا فکر نمیکردم جوابم مثبت باشه، آدم مغروری نبودم اما معیارها و شاخصهایی برای ازدواج داشتم که برایم ارزش داشتند».
داودی میگوید: نیمه دوم سال 90 بود، قرار اولین جلسه خواستگاری را گذاشتیم، علیاکبر همزمان مربی باشگاه کیکبوکسینگ و ورزشهای رزمی هم بود، روزی که قرار شد به خواستگاری بیایند به دلیل آسیب و مشکلی که حین تمرین دادن برایش پیش آمده بود قرار کنسل شد، قرار دوم خواستگاری را گذاشتیم که بازهم به دلیل ماموریت رفتن کنسل شد و خواستگاری برگزار نشد.
وی ادامه داد: سومین قرار را بهمن ماه گذاشتیم، پسر برادرم چند روز قبل از خواستگاری به بیماری آبله مرغان دچار شد و این بیماری به من که آن زمان 24 سال سن داشتم منتقل شد، ابتلا من به بیماری آبله مرغان باعث شد این بار سومین جلسه خواستگاری از سمت خانواده من کنسل شود، 28 اسفند سال 90 درست در روز تولد من قرار خواستگاری را گذاشتیم، با توجه به اتفاقات پیش آمده خیلی مشتاق بودم علیاکبر را پس از سه بار قرار گذاشتن و کنسل شدن ببینم و به نوعی برایم جالب بود.
همسر شهید میگوید: روز خواستگاری علیاکبر به همراه پدر و مادر و خانم معرف به خانه ما آمدند، علی اکبر یک کاپشن چرم و پیراهن و شلوار قهوهای پوشیده بود و تیپ خیلی رسمی داشت، زمانی که وارد اتاق شد در حالی که پشتش به من بود از لا به لای در او را دیدم و حس عجیبی بهم دست داد، عادت نداشتم در جلسه اول با خواستگار صحبت کنم، پدرم موضوع را میدانست زمانی که مادر شهید از پدرم اجازه خواست تا ما با هم حرف بزنیم، پدرم از من خواست قبول کنم و من با اکراه به اتاق رفتم، جلسه اول حدود 2 ساعت با هم صحبت کردیم، یادم هست علی اکبر گفت من دیپلم دارم، کارمند پیمانی نیروی انتظامی هستم و ماهی 680 هزار تومان حقوق می گیرم، از مال دنیا چیزی ندارم، اما اخلاق خوبی دارم و قول میدهم خوشبختت کنم.
وی میافزاید: سطح اقتصادی ما با هم خیلی فرق داشت، علاوه بر آن تحصیلات علی اکبر از من پایینتر بود، موقع رفتن به من گفت: «نظر من مثبته، من از حجاب شما خیلی خوشم آمد»، شماره من را گرفت و هنگامی که رفتند من هنوز چادرم را در نیاورده بودم که پیامک داد: مزاحم شدیم، در مورد من فکر کن، بعد از آن یک بار دیگر هم موقع سال تحویل پیام تبریک سال جدید فرستاد.
همسر شهید اضافه میکند: آنطور که مادر شهید میگفت در خانواده آنها رسم بود که پسرها خودشان همسرشان را انتخاب میکردند و از قبل همدیگر را میدیدند و در جلسه اول قراره مهریه را میگذاشتند، اما در مراسم خواستگاری ما هیچ چیز تفاوت داشت، 6 فروردین خانواده معصومینژاد برای تبریک عید به خانه ما آمدند از آن روز تا زمانی که جواب مثبت گرفتند ما 6 جلسه دیگر با هم صحبت کرده بودیم، دوست داشتم تا خیالم آسوده نشده جواب ندهم، تمام سوالهایی که میپرسیدم علی اکبر با خوشرویی پاسخ میداد و من از این اخلاق او خوشم آمده بود و در نهایت 18 فروردین ماه جواب مثبت دادم، هرچند به جز پدرم اکثر اعضای خانواده به نحوی با این ازدواج مخالف بودند و انتظار داشتند من با پسری از نظر تحصیلات و سطح اقتصادی بالاتری ازدواج کنم.
وی بیان میکند: در روزی که قرار شد مهریه تعیین کنیم، عمویش از پدرم پرسید نظر شما چیست، پدرم گفت:«هرچه دخترم بگوید» و رو به سوی من کرد، من تصمیم داشتم بگویم 514 سکه اما اشتباه گفتم 814 سکه! و دیگر نتوانستم آن را تغییر بدهم، مادرش ناراضی بود و میگفت:«همه اقوام ما 114 سکه مهریه دارند»، اما علی اکبر با خندهای گفت:«مشکلی ندارد، یک سفر حج واجب هم اضافه کنید». در سال 94 تمام سکهها را بخشیدم و مهرم را حلال کردم، به شهید گفتم سفر حج را باید بدهی! داوودی کیان میافزاید: به من قول داد درسش را ادامه دهد؛ حتی گفت هشت سال بعد از عروسی برایت خانه و ماشین میخرم، ایمان و اعتقاد قوی داشت میگفت از 11 سالگی روزه گرفته و نماز میخواند و دوستان خیلی خوبی داشت که مسیر زندگیش را تغییر دادند.
همسر شهید ادامه میدهد: 23 اردیبهشت سال 91 و مصادف با روز تولد حضرت فاطمه زهرا (س) قرار عقد را گذاشتیم، علی اکبر به من گفت:«چون میخواهیم جشن بگیریم و تو باید به آرایشگاه بروی بهتر است قبل از مراسم تالار عقد کنیم که اگر به هم نگاه کردیم با هم محرم باشیم». قرار محضر ساعت 5 هماهنگ شده بود، آن روز نوبت پست علیاکبر بود تا ساعت 8:45 دقیقه در محضر منتظر ماندیم، تا اینکه علیاکبر با همان لباس نظامی و یک جعبه شیرینی در محضر حاضر شد، هیچ چیز باعث نمیشد لحظهای برای شغلش کم بگذارد، در روز عقد هم علیاکبر حاضر نشد زودتر پستش را ترک کند، وقتی به محضر آمد آنقدر دیر شد که فرصت نداشت به خانه برود و حمام کند، حتی لباسهایش را هم فرصت نکرده بود عوض کند، همانطور با لباس نظامی و اسلحه و بیسیم پای سفره عقد نشست، بعد از مراسم دوباره با همان ماشین الگانس پلیس به سرکارش برگشت و تا ساعت 11 نیمه شب پستش را ترک نکرد، فردای روز عقد برای زیارت به بقعه پیرمراد آباد رفتیم، علی اکبر نماز ظهر و عصرش را جدا میخواند، یادم هست میخواست نماز عصر بخواند در بیابانهای اطراف بقعه توقف کردیم من چادرم را به عنوان زیرانداز به علی اکبر دادم تا روی آن نماز بخواند، بعد از آن به مشهد میقان رفتیم و زیارت کردیم و یک سکه متبرک به نام امام رضا (ع) و یک قران هدیه گرفتیم.
بنابر گزارش فارس، وی اظهار میکند: ششم مهرماه سال 91 همزمان با تولد امام رضا (ع) مراسم عروسی را برگزار کردیم، یک خانه 100 متری در محله شهرک قائم را به قیمت 120 هزار تومان کرایه و یک میلیون پول پیش اجاره کردیم، در سال 92 اولین فرزندم را باردار بودم که متاسفانه در سه ماهگی سقط شد، خیلی غصه میخوردم، علی اکبر میخندید و میگفت:«تو مادر شهید هستی، همسر شهید هم خواهی شد»، یک سال بعد کیان را باردار شدم، کیان دوم خرداد سال 94 مصادف با ولادت حضرت عباس (ع) متولد شد، چهار ماه از تولدش میگذشت که یک روز علیاکبر به من گفت:«فرم اعزام به سوریه را گرفتهام و اگر رضایت بدهی بروم سوریه»، من مخالفت کردم و گفتم راضی نیستم، راستش مادرم را از دست داده بودم و میترسیدم علیاکبر را هم از دست بدهم، یک سال و چند ماه از تولید کیان گذشته بود که علیاکبر یک روز به من گفت:«فرم مرزبانی گرفته و دلش میخواهد برای خدمت به سیستان و بلوچستان برود»، من مخالفتی نکردم.
یک هفته قبل از اعزامش متوجه شدم کیارش را باردار هستم، کیارش هم 23 بهمن سال 95 مصادف با ولادت حضرت زینب (س) متولد شد، علی اکبر ماهی یک بار به دیدن ما میآمد، آخرین باری که برای دیدن ما آمده بود حس عجیبی داشت، بچهها را بوسید و با خندهای همراه بغض از ما جدا شد.
همسر شهید میگوید: بیست و پنجم ماه مبارک رمضان بود، آن روز علی اکبر چندین بار با ما تماس گرفت و صحبت کرد، گفت میخواهد به ماموریت برود. تا ساعت 11 شب چندین بار با هم تلفنی صحبت کردیم، تا اینکه....
انتهای پیام /