فرزندانم من را نشناختند
بسیاری از خانوادهها خیلیها فرزندانشان را به واسطه تغییرات زیادی که کرده بودند، نمیشناختند. از خانواده ما هم برادرم آمده بود، همین که نگاهمان به هم افتاد با سرعت به طرف هم دویدیم. برادرم دسته گلی که برای استقبال آورده بود؛ قبل از اینکه به دست من بدهد از هیجان زیاد آن را به طرفی پرتاب کرد.
به گزارش ایسنا، عباس شهریاری بهمن 1362 در عملیات «خیبر» به اسارت نیروهای دشمن درآمد و بهمدت هفت سال در اسارت را در اردوگاههای «موصل 2» سپری کرد. درحالیکه خانوادهاش مشغول تدارک گرامیداشت اولین سالگرد شهادت وی بود، نامهای که فقط عنوانی از او داشت، مژده زندهبودنش را با خود به ارمغان آورد. این آزاده درباره لحطهبازگشتش به وطن روایت میکند: گریه و شیون اسرا بلند شده بود، اتوبوسها به طرف کرمانشاه در حال حرکت بودند. هر لحظه به خیل استقبالکنندگان که از کرمانشاه به سمت مرز میآمدند، اضافه میشد. رسیدیم به قصرشیرین، حرکت اتوبوسها به واسطه ازدیاد جمعیت متوقف شده بود. مردم خونگرم قصرشیرین جلو کاروان اسرا گاو و گوسفند قربانی میکردند.
عدهای با ساز و دهل به شادمانی میپرداختند. صدای ترقه و بوی اسپند همهجا را فرا گرفته بود؛ بوی آشنایی که سالها بود فراموشش کرده بودیم! خلاصه تا کرمانشاه سیل جمعیت بود که کنار جادهها به استقبال فرزندان خود آمده بودند. بعضیها با در دست داشتن عکس فرزندان خود سراغ آنان را میگرفتند. بعضی هم عکس شهدای گمنام را در دست داشتند. شاید از آنان خبری به دستشان برسد. تقریبا ساعت پنج عصر به فرودگاه کرمانشاه رسیدیم و با هواپیمای نظامی به فرودگاه مهرآباد منتقل شدیم.
در فرودگاه مهرآباد از طرف رئیسجمهور وقت آقای هاشمی رفسنجانی و چند تن از نمایندگان مجلس با حلقههای گل مورد استقبال قرار گرفتیم. صدای مارش حماسی گروه موزیک نیروهای مسلح با گریه بچهها در میآمیخت و حالت بغض و شادی عجیبی در باند فرودگاه ایجاد شده بود. با استقبال چند تن از مقامات کشوری و لشکری روبهرو شدیم. خانواده من هم از طریق یکی از اقوام که سرباز پادگان بود، از بازگشت من مطلع شده و برای دیدن به پادگان مراجعه کرده بودند. بالاخره از بلندگوی پادگان اسم من هم برای ملاقات خوانده شد.
برای رفتن به محل ملاقات پاهایم میلرزید. نمیدانستم چه کسی برای دیدنم آمده، از طرفی بسیار خوشحال بودم که پس از هفتسال با خانواده دیدار میکنم و از طرف دیگر نمیدانستم در لحظه اول چه بگم و چطور برخورد کنم. حال عجیبی بود. کمکم به محل ملاقات که محوطه محصور شدهای بود رسیدم. تعدادی از خانوادههای اسرا از هز خانواده یک نفر برای دیدار آمده بودند. ما چند نفر بودیم که برای این دیدار به یادماندنی میرفتیم. رسیدیم به محل ملاقات. بسیاری از خانوادهها خیلیها فرزندانشان را به واسطه تغییرات زیادی که کرده بودند، نمیشناختند. از خانواده ما هم برادرم آمده بود، همین که نگاهمان به هم افتاد با سرعت به طرف هم دویدیم. برادرم دسته گلی که برای استقبال آورده بود؛ قبل از اینکه به دست من بدهد از هیجان زیاد آن را به طرفی پرتاب کرد. همدیگر را در آغوش گرفتیم و چندین متر آنطرفتر روی زمین افتادیم. تمام سر و صورت و دست و پای هم را غرق در بوسه کرده و بلند بلند گریه میکردیم...
روز قبل به خانوادهها خبر داده بودند. هنگامی که ما از اتوبوس پیاده شدیم. چند نفری او را بغل میکردند وچند متری بیاراده به چپ و راست میرفتند. گاهی هم به زمین میخوردند. ساعت سه بعداز ظهر به محل استقبال، میدان خراسان ابتدای خیابان طیب، رفتیم. وقتی رسیدیم جمعیت زیادی از جمله پدر، مادر، خانواده، همه اقوام و خویشاوندان و اهل محل جمع شده بودند. به محض پیادهشدن از ماشین مرا روی دوششان بالا بردند.
چشمانم دنبال پدر و مادرم بود تا اینکه از بالای دوش مردم چشمم به پدرم افتاد که لرزان و با حالت حسرت که گویا دستش به من نمیرسید، در حال تقلا برای رسیدن به من بود تا از لابهلای جمعیت خودش را به من برساند؛ همینکه نزدیک شد بدون تردید و تعلل خودم را از دوش مردم به طرف او کشاندم. مادرم را توی آن خیل جمعیت پیدا نکردم، همسر و فرزندانم را هم نمیدیدم. خیلیها را نمیشناختم. از طرفی توان جسمی مناسبی هم نداشتم که سختیهای این دو سه روز آزادی را تحمل کنم، خیلی بیحال و بیرمق شده بودم....
به هر شکلی بود تا رسیدن به مسجد محل بالای دوش مردم مهربان طاقت آوردم. پس از ایراد. سخنرانی و بازگویی خاطرات اسارت، یکی از مداحان محل خاطرهای را برای من و مردم بیان کرد. گفت: «زمانیکه خبر شهادت ایشون (بنده) رو آوردن، در همین مسجد، مجلس ختمی براشون برگزار شد. خود من مداح و قرآنخوان آن مجلس بودم. فکر نمیکردم روزی بیاد که برای استقبالش اینجا جمع بشیم و جشن بگیریم.» خیلیها هم میگفتند عجب چلومرغی تو مراسم ختم شما خوردیم.
اولین نفر در منزل همسرم بود که به استقبالم آمد. خیلی رنجور و پژمرده شده بود. بچههایم میگفتند: «بابای ما اینطوری نبود، این که بابای ما نیست و...» خانوادهام با وجود سه فرزند در هفت سال اسارتم با مشکلات زیادی روبهرو بودند. نگهداری و مراقبت از سه فرزند برای مادری که با شنیدن خبر شهادت همسرش مراسم ترحیم او را تجربه کرده بود و پس از شنیدن خبر اسارتم، هفت سال به انتظار نشسته بود، کار سادهای نبود.
انتهای پیام