یک‌شنبه 30 دی 1403

نقش کتابخانه دانشگاه جندی شاپور اهواز در انقلاب موثر بوده است

خبرگزاری دانا مشاهده در مرجع
نقش کتابخانه دانشگاه جندی شاپور اهواز در انقلاب موثر بوده است

دکتر رحیم چینی‌پرداز گفت: بچه‌های انجمن به صورت فردی با دیگران ارتباط برقرار می‌کردند و به آنها کتاب می‌دادند تا مطالعه کند یک سری کارهای تبلیغی هم در کتابخانه انجام می‌دادیم.

به گزارش شبکه اطلاع رسانی راه دانا؛ به نقل از رهیاب، دکتر رحیم چینی‌پرداز استاد دانشکده علوم ریاضی و کامپیوتر دانشگاه شهید چمران اهواز گروه آمار از سال 1355 تا 1363 دانشجوی دانشگاه جندی شاپور اهواز در رشته آمار بود. دو سال مسئول کتابخانه دانشگاه شد و از همین کتابخانه فعالیت خود را برای انقلاب شروع کرد و دستگیر شد. بعد از سال 1358 فعالیت‌هایش از دانشگاه به شهر کشیده شد و برای جذب نیروهای جهادسازندگی، بسیج، سپاه و آموزش و پرورش از آنها مصاحبه می‌گرفت.

همچنین عضو شورای اولیه تشکیل نهضت سوادآموزی و هیئت موسس جهاد دانشگاهی هم بود پس از گذراندن دوره کارشناسی ارشد در دانشگاه تربیت مدرس تهران برای دکترا راهی شهر نیوکاسل انگلیس شد با پایان تحصیلات دوباره به دانشگاه جندی شاپور که اکنون با نام دانشگاه شهید چمران است بر می‌گردد و در سمت‌های مختلف فعالیت می‌کند اکنون به عنوان رئیس دانشکده علوم و ریاضی مشغول خدمت است. گام اول، علاقه وی در گفت و گو با خبرنگار رهیاب اظهار داشت: تا پایان دوران دبیرستان همراه خانواده در دزفول زندگی می‌کردم خانواده ما مذهبی بود در یک محله کاملا مذهبی هم زندگی می‌کردیم. از دوران کودکی به مطالعه خیلی علاقه داشتم. کتاب‌های مختلف را می‌خواندم با افکار و اندیشه‌های زیادی آشنا بودم با این که به بحث‌های علوم انسانی علاقه داشتم در رشته آمار دانشگاه جندی شاپور قبول شدم از همان روز اولی که وارد دانشگاه شدم در ذهنم بود که باید این جا هم فعالیت‌های مذهبی و سیاسی داشته باشم. یکی از مکان‌های مناسبی که برای این کار وجود داشت کتابخانه بود هم سابقه مطالعاتی و هم انگیزه‌ام برای فعالیت باعث شد که وارد کتابخانه شوم. پارتی بازی در دانشگاه خیلی زود با بچه‌های مذهبی مرتبط شدم. بعضی از بچه‌ها همشهری‌هایم بودند و آنها را می‌شناختم تعدادی هم از دوستان برادرم بودند سیدعلی آوایی که هم محله‌ام بود با چند نفر از بچه‌های دانشگاه تماس گرفت و آن ها را از ورود من مطلع کرد. به همین دلیل خیلی زودتر از همه جذب انجمن اسلامی شدم و روی شناختم هیچ مشکلی نداشتند. چون آن زمان گروه‌های مختلف در دانشگاه می‌رفتند؛ سراغ جدیدالورودها و سعی در جذبشان می‌کردند اما چون شناخته شده بودم همان روزهای اول به سمت بچه‌های انجمن رفتم ماه اول هم برنامه کوهنوردی گذاشتند و دعوتم کردند. معمولا گروه‌ها به کوهنوردی می‌رفتند آنجا فعالیت‌های فرهنگی انجام می‌دادند و درباره مسائل سیاسی صحبت و توجیه می‌کردند. شاه راه در دانشگاه مسجدی وجود داشت که در مسیر دانشکده‌ها به سلف سرویس بود طراحی‌اش جوری بود که همه باید از آن می‌گذشتند و بعد به سالن غذاخوری می‌رفتند یک در ورودی داشت و یک در خروجی. طبقه اول مسجد نمازخانه بود. طبقه دوم، دو قسمت داشت. یک قسمت نمازخانه خانم‌ها می‌شد تعداد خانم‌های مذهبی که آنجا نماز می‌خواندند خیلی کم بود. قسمت دیگر که اتاق نسبتاً بزرگی داشت کتابخانه مسجد بود. جا کتابی کتاب‌های موجود در کتابخانه چیدمان خاصی داشتند و به صورت موضوعی دسته‌بندی می‌شدند. اصول اعتقادی، تاریخ، جامعه‌شناسی و اقتصادی بعضی از موضوعات بودند. کتاب‌ها شماره داشتند و در قسمت‌های موضوعی خودشان چیده می‌شدند. درصد زیادی از آن‌ها را کتاب‌های مذهبی تشکیل می‌داد. این کتاب‌ها نسبت به کتاب‌های دیگری که در جامعه وجود داشت از سطح بالاتری برخوردار بودند. درصد دیگری از کتاب‌ها تقریبا حالت مخفی داشتند. یعنی اگر آن‌ها دیده می‌شدند قطعاً به ما می‌گفتند برشان داریم. قفسه‌بندی جوری بود که پشت آن هم می‌شد جا بدهی. بنابراین کتاب‌های مخفی را آن‌جا می‌گذاشتیم. فعالیت محرمانه و غیرمحرمانه سیستمی انجام می‌شد. مثلا ممکن بود شما بیایید کتاب خلقت انسان را بخوانی و یا انسان و ایمان مطهری را که این‌ها کتاب‌های واضحی بودند. ما می‌دادیم و یا خود افراد می‌رفتند پیدا می‌کردند. ممکن بود کسی هم بیاید و کتاب شیعه شریعتی را بخواهد و ما این را از همان پشت قفسه که قبلا گذاشته بودیم به او می‌دادیم. استخدام رسمی وقتی که وارد کتابخانه شدم دو نفر مسئول آن جا بودند. به یکی‌شان گفتم که می‌خواهم این جا کار کنم. او با من صحبت کرد و پرسید که مطالعه دارم یا نه وقتی برایش از مطالعاتم توضیح دادم گفت:«عیب نداره شما می‌تونی چهار ساعت در هفته بیایی و این جا کار کنی.» شروع کارم به این شکل بود تا یک ماهی گذشت بعد یکی از آن‌ها بردم پیش روحانی‌ای به اسم آقای دیباجی که مسئولیت فعالیت‌های مسجد را به عهده داشت. هر کس که آن جا می‌آمد باید خودش را به دیباجی معرفی می‌کرد. منتها چون او فرد قابل اعتمادی نبود بچه‌ها یک مقدار اسامی را با تغییر به او می‌گفتند. اصولاً آن زمان در دانشگاه بچه‌ها همدیگر را به فامیل نمی‌شناختند. ممکن بود دو سه سال با یک نفر از دانشکده دیگر دوست باشی ولی به اسم کوچک او را بشناسی به دلیل این که اگر یک دفعه گرفتاری برای یک نفر پیش آمد نتواند فامیل بقیه را به ساواک بگوید. به همین دلیل هم وقتی مسئول کتابخانه من را به دیباجی معرفی کرد به جای چینی‌پرداز گفت آقای چینی‌ساز. بعدها هم وقتی اسناد ساواک که مربوط به کتابهای خریداری شده‌ام بدون نظر دیباجی بود دیدم، نوشته بود چینی‌ساز این کتاب‌ها را آورد. نمره چند؟ با توجه به علاقه‌ای که داشتم خیلی بیشتر از بقیه در کتابخانه ساعت گرفتم. چون بعضی مواقع هم که کسی کاری داشت دیگری می‌توانست جایش باشد. بسیاری از روزها از صبح تا شب آن جا بودم. سیستمی که بر کتابخانه حاکم بود حالت مخفی داشت. افرادی که عضو بودند نباید شناسایی می‌شدند و هویت‌شان محفوظ می‌ماند. بچه‌ها باید اعتماد می‌کردند تا از ما کتاب بگیرند دفتر چهل برگی داشتیم و به هر کس شماره می‌دادیم. مثلا می‌گفتیم شماره شما در دفتر 415 است. هر وقت این فرد کتابی می‌برد یا می‌آورد شماره‌اش را که می‌گفت ما در دفتر یادداشت می‌کردیم. یک صفحه مخصوص این شماره بود. سیستم کار بر اساس اعتماد بود و لازم نبود از کسی کارت عضویت بگیریم. فقط اولین بار کارت دانشجویی‌اش را نشان می‌داد و ما هم بر همین اساس یک شماره بهش می‌دادیم دفتری هم که اسامی با شماره در آن ثبت می‌شد زیر میزی بود که کتاب مخفی داشت تا اگر به کتابخانه حمله‌ای هم شد اسامی لو نرود. چون آن زمان جو غیرمذهبی بود و افراد می‌ترسیدند از این که کتاب‌های مذهبی می‌خوانند، شناسایی شوند. بعضی‌ها با شماره کس دیگری کتاب می‌بردند. حتی خیلی اوقات با شماره خودمان به دیگران کتاب می‌دادیم تا فقط حتما آن را بخوانند. تجهیز مخفی دانشجوهایی که فعال بودند بعضی اوقات از جیب‌شان هزینه می‌کردند و برای کتابخانه کتاب می‌خریدند. چون بعضی کتاب‌ها مثل کتب دکتر شریعتی را نمی‌شد به آقای دیباجی بدهی باید لیست کتاب‌های خریداری شده را به او می‌دادیم تا هزینه آن‌ها را بدهد. اتاقش طبقه پایین پیش نمازخانه بود. هر چند مدت می‌آمد و سری یه کتابخانه می‌زد ما هم کتاب‌هایی که دانشجوها می‌آوردند را پشت قفسه می‌گذاشتیم تا او نبیند و مشکلی پیش نیاید. تهیه این کتاب‌ها هم راحت نبود. از جاهای مخفی خریداری می‌شد. کسانی بودند که این کتاب‌ها را پخش می‌کردند. مثلاً کتب دکتر شریعتی انتشارات معلومی نداشت. انتشارات دیگری هم بودند که کتاب‌های خوبی می‌آوردند ولی کتاب‌ها محرمانه نبود. مثل انتشارات بعثت که مال فخرالدین حجازی بود و خیلی خوب همکاری می‌کردند یک مرحله حدود 20 هزار تومان بهشان بدهکار بودیم. با این که کتاب‌ها یک تومان یا دو تومان بودند. انتشارات‌های دیگری هم بودند که می‌شد از آن‌ها به صورت قرضی کتاب گرفت. دانشگاه ششصد و پنجاه تومان به ما شهریه می‌داد. در هزینه‌ها صرفه‌جویی می‌کردم و برای کتابخانه از پول خودم کتاب می‌خریدم. هر چی گرمته تا سال 1356 چیزی به اسم سیر مطالعاتی وجود نداشت. باید به هر کس متناسب با علاقه‌اش کتاب می‌دادیم. روال معینی وجود نداشت. بستگی به این داشت که فرد چطور از کتاب‌ها استقبال می‌کرد. بعضی‌ها از کتاب‌های علمی خوششان می‌آمد. بنابراین کتاب‌هایی که جنبه علمی داشتند می‌دادیم. بعضی‌ها از کتاب‌های شریعتی خوششان می‌آمد. بعضی بازرگان، بعضی مطهری، بعضی علامه طباطبایی. اما کم‌کم بچه‌ها به فکر افتادند که نظم خاصی در معرفی کتاب‌ها بیفتد. یعنی اول از چه کتابی‌هایی شروع کنند. اما تا قبل از آن هر چیزی دستمان می‌آمد و خوب بود معرفی می‌کردیم. فیلتربندی کتاب‌هایی با موضوع نقد اندیشه‌ها در کتابخانه موجود بود. مثلا چندین کتاب درباره رد نظریه مارکس داشتیم که خود کمونیست‌ها هم می‌آمدند از آن‌ها می‌بردند. اما کتاب‌های ممنوعه که جرم‌شان خیلی زیاد بود را کسی به کتابخانه نمی‌آورد. مثلا مجاهدین خلق چهار کتاب ممنوعه داشتند که جرمش زندان بود. این‌ها را هیچ وقت نمی‌آوردند در کتابخانه بگذارند. کتاب رساله آیت‌الله خمینی هم نداشتیم. یک سری کتاب‌هایی داشتیم که تفسیر بعضی از سوره‌های قرآن بود. این تفسیرها خیلی تند نوشته شده بودند و در حقیقت غیرمنطقی بود. این نوع کتاب‌ها را داشتیم که نویسنده‌های آن‌ها هم بعدها مقابل انقلاب ایستادند. سازمان فوق سری همه فعالیت‌های بچه‌های انجمن به صورت مخفیانه انجام می‌شد. جلسات هماهنگی را در خانه‌ها می‌گرفتیم. هیچ چیزی در مسجد نبود. مثلاً یک روز برای تظاهرات یا نمایشگاه یا کوهنوردی و کارهای دیگر برنامه‌ریزی می‌کردند. یکسری از فعالیت‌ها هم در کتابخانه بود مسئولیت ها تقسیم می‌شد. بعضی‌ها مسئول کتابخانه بودند. بعضی‌ها می‌رفتند با دیگران دوست می‌شدند و یک کتابی به اسم خودشان برای او می گرفتند و این طوری جذب می‌کردند. بعضی‌ها هم مسئول خرید کتاب‌ها بودند. یکی هم می‌رفت نماز جماعت را می‌خواند. چون دیباجی هیچ وقت در نماز شرکت نمی‌کرد. از این که بچه‌ها اقدامی کنند ترس داشت و همیشه در اتاقش بود. یکی هم آماده بود تا بین نماز یک صفحه کتاب بخواند. همه فعالیت‌ها در قالب یک مجموعه انجام می‌شد و با هم هماهنگ بودیم. توزیع گسترده بین سال های 1355 تا 1357 چند نمایشگاه خوب برگزار شد. دوستان مجوز می گرفتند و کتاب می اورند و میفروختند. کتاب ها هم مخفیانه فروش می رفت. علاوه بر دانشگاه در شهر هم نمایشگاه بر گزار می کردیم. مثلا در زینبیه دو تا گذاشتیم. سال 1355 در دانشکده علوم نمایشگاه خیلی خوبی بر گزار شد. از رئیس دانشگاه مجوز گرفته بودند. اتاق بزرگی را به عنوان انباری کتاب هد گذاشتند و سالنی هم برای نمایشگاه کتاب ها نمایشگاه پنج روز طول کشید. دوروز در قسمت توزیع بودم و سه روز در انباری هر کس لیستی می داد کتاب های را برایش اماده می کردیم. کتاب ها بازرگان، مطهری، سحابی و دوکتاب علمی هم از زهرا رهنورد بود. تعداد کمی از کتاب های دکتر شریعتی هم با ترس و لرز آوردیم. نماشگاه خیلی عالی و اثر گذار بود و حتی خیلی فعال بود و حتی افراد از شهر هم برای بازدید آمدند. برای تهیه کتاب های نمایشگاه هم به همه جا سر می زدیم. در آبادان حسینیه اصفهانی ها خیلی فعال بود. سخنران می اورد. نمایشگاه می زد و کتاب های خوبی داشت. خودم چند نوبت رفتم ابادلن و برای نمایشگاه کتاب خریدم. چند باری هم با دوستان رفتیم و از انتشارات بعثت کتاب خریدیم. به کدومین گناه؟ خیلی از حوادثی که در دانشگاه اتفاق می افتاد خودش را در مسجد نشان می داد. یکی از سال های که مسئول کتابخانه بودم نمایشگاهی گذاشتیم کنار حوض مسجد دوتا از بچه ها رو گذاشتم که کتاب های بفروشند. ساواکی ها آمدند و آن ها را همراه کتاب ها بردند. کتاب ها مذهبی بودن و حتی از دکتر شریعتی هم در بین آن ها نبود. ت عدادی از بچه های که برای نماز به مسجد می آمدندجمع کردم و رفتیم پیش آقای دیباجی و اعتراض کردیم. راه ماشین رویی که به مسجد می رسید مقداری کج بود و دری هم نداشت. فقط یک ورودی بود. جیپ ساواک وقتی پیچیده بود سپرش به لبه دیوار می خورد و تخریب می کند. رفتیم پیش دیباجی و گفتیم: طبق رسم معمول نمایشگاه کتاب گذاشتیم و برای چه ساواک آمده دخالت کرده؟ خراب شدن لبه دیوار را هم بهانه قرار دادیم که حرمت مسجد را هم رعایت نکردند. دیباجی هم غیرتی شد و خیلی استقبال کرد و گفت: الان خودم تماس می گیرم که آزادشان کنند. با پیگیری او فردای آن روز بچه ها آزاد شدند اما شرطی گذاشتند که کتاب توحید را دیگر حق ندارید بفروشید. توحید را روحانی مشهدی به اسم عاشوری نوشته بود اما تفسیر مادی گرایانه داشت. نویسنده آن هم بعد از انقلاب اعدام شد. لایه‌های پنهان بچه‌های انجمن به صورت فردی با دیگران ارتباط برقرار می‌کردند و به آنها کتاب می‌دادند تا مطالعه کند یک سری کارهای تبلیغی هم در کتابخانه انجام می‌دادیم. مثلاً کتابهای خوب را برای تحریک بچه‌های مذهبی انتخاب می‌کردیم. گروهی تشکیل دادیم که خلاصه این کتاب‌ها را می‌نوشتند. گروه از دانشجوهای تشکیل شد که اهل مطالعه بودند اما خیلی دوست نداشتند فعالیت علنی داشته باشند. ما هم مثلاً کتاب شیعه در اسلام را بهشان می‌دادیم و می‌گفتیم آن را در 20 خط خلاصه کن. افراد دیگری این خلاصه را با ماژیک روی مقوا می‌نوشتند. بعد مقواها در مسجد چسبانده می‌شد تا دیگران بیایند و این کتاب را برای مطالعه درخواست کنند. گاهی اوقات در نمایشگاه ها هم همین کار را می‌کردیم. مثلاً یک قسمت از کتاب شریعتی درباره اثبات وجود خدا را به صورت خلاصه می‌نوشتیم و می‌گذاشتیم آنجا. بعد همان کتاب هم فروخته می‌شد. یکی دیگر از کارهای تبلیغی خواندن یک صفحه کتاب بین دو نماز در مسجد بود. بچه‌ها هم جوری می‌نشستند که کسی نفهمد کی دارد این را می‌خواند تا آن شخص شناسایی نشود. مثلاً 50 نفر نشسته بودند کسی شروع به خواندن می‌کرد. اگر یکی برمی‌گشت تا ببیند کی دارد می‌خواند همه نگاهش می‌کردند تا بفهمد این کار منع دارد. مسجد یکی دو گوشه هم داشت که می‌شد دو سه نفر بنشینند و با هم صحبت کنند. آنجا هم علاوه بر قرآن و نهج‌البلاغه کتاب می‌گذاشتیم تا نیم ساعتی بتوانند با هم بحث کنند. سپر بلا سال 1357 بود. صبح ساعت 11 در کتابخانه تنها بودم. سه نفر که نمیشناختمشان با تیپ کرواتی وارد شدند مشخص بود از جایی آمده‌اند و شروع به پرس و جو کردند. همان زمان یکی از خانم‌های مذهبی آمد و کتاب خواست. او خواهر یکی از دوستانم در دزفول بود. ایستاد تا ببیند چه می‌گویند. حس کردم که این‌ها یک برنامه خاصی داشته باشند. روی یک کاغذ برای آن خانم نوشتم دوساعت جای من بنشین. با اینکه آدم مبارزی نبود اما جرات کرد و سریع نشست. با موتورم به خانه‌هایی که توی آنها کتاب‌ها را نگهداری می‌کردیم سر زدم. چون کتاب ها در ابتدا در خانه‌های دانشجویی نگهداری می‌کردیم و بعد برای فروش به نمایشگاه می‌آوردیم. اتفاقاً آن موقع هم تازه کلی کتاب جدید خریده بودیم. خانه‌ها معمولاً در محله لشکرآباد بود. آن زمان هم خیلی زیاد به خانه‌های دانشجویی حمله می‌کردند. حدود یک ساعت و نیم رفت و برگشتم طول کشید. به بچه‌هایی هم که می‌دانستند که کتاب‌ها در این خانه‌هاست خبر دادم. وقتی برگشتم مردها رفته بودند و اتفاقی نیفتاد. شریک جنگ سال 1357 توانستیم مجوز ایجاد یک کتابخانه کوچک را در دانشکده علوم ریاضی بگیریم و آنجا هم کتاب گذاشتیم. رئیس دانشکده اتاق کوچکی به ما داد. کمونیست‌ها هم دنبال مجوز کتابخانه بودند. بنابراین آن اتاق بینمان مشترک شد. یک طرف اتاق کتابهای مذهبی قرار گرفت و طرف دیگر کتاب‌های کمونیستی. هر روز با آنها سر این قضیه درگیری داشتیم. سر اینکه کتاب‌های کدام‌مان بیشتر است. حتی یک نفر که می‌آمد کتاب ببرد، نمی‌دانست از کدام کتاب‌ها انتخاب کند. هر دو طرف با او وارد بحث می‌شدیم. داستان خنده‌داری شده بود. نمی‌توانستیم این مجوزی هم که بعد از مدت ها گرفته بودیم لغو کنیم و بگوییم ما با کمونیست‌ها توی یک اتاق نمی‌رویم. تغییر موضع بلافاصله بعد از پیروزی انقلاب با بازشدن فضا برای همه گروه‌های سیاسی نقش مجاهدین خلق در دانشگاه پررنگ‌تر شد. تعدادی از نیروهای ما هم سمتشان رفته بودند. به این ترتیب شروع به تغییراتی در کتابخانه کردند. کتاب‌های زیادی وارد کتابخانه می‌شد که تفکرات آنها را داشت. سخنرانی‌های رجبی را کتابچه می‌کردند و به همه می‌گفتند بیایید از کتابخانه ببرید. حتی از دبیرستان ها هم به دانشگاه آمدند و کتاب منافقین را می‌خواستند. خیلی از کتاب‌ها را می‌خواستند تسویه کنند و کناری گذاشتند. گفتند اینها به درد نمی‌خورند. سیستم چیدمان را عوض کردند و به روش دیونی چیدند. این کار برای ما جدید و مجهول بود. مثلا از 5 کتابی که کنار هم بودند خبری نبود و هر کدام به یک قفسه دیگر رفتند. ما مقاومت می‌کردیم و درگیری‌ها شروع شد. مدتی بعد از مدتی دیدم قفل را عوض کردند و نتوانستم وارد شوم. درگیری‌ها به نماز هم کشیده شد که چه کسی امام جماعت باشد و دیگر نماز هم تفکیک کردیم. فضا جوری پیش رفت که تنها شدم و دیگر نتوانستم فعالیت‌هایم را در کتابخانه دنبال کنم و آنها را به سطح دانشکده بردم. مدتی بعد هم به خاطر انقلاب فرهنگی دانشگاه تعطیل شد. انتهای پیام /