وقتی خدا آغوشش را برای آن 16 نفر باز کرد / پدر شهید آتشنشان «امیرحسین داداشی»: حادثه پلاسکو، «رزق لا یحتسب» بود
گروه جامعه خبرگزاری فارس - مریم شریفی؛ «ما امیرحسین را از دست ندادیم. وقتی خدا او را بهواسطه لیاقتی که نشان داد، پیش خودش برد، ما سرمایه ارزشمندی به دست آوردیم. دلمان گرم شد که فرزند شهیدمان آن دنیا شفاعتمان میکند. حالا ما آنجا پایگاه داریم. خودمانیاش را بگویم، پارتی فرستادهایم آن دنیا. این لطف هم، اختصاص به ما ندارد. به لطف خدا، شهدا دست همه مردم را خواهند گرفت...»
5 سال سنگین و پر فراز و نشیب، گذشته اما اینجا در خانه شهید «امیرحسین داداشی» هیچ چیز تغییر نکرده. هنوز هم اگر از آن ساختمان بلندبالا بپرسی که یک روز قد خم کرد و سوخت و همراهش 16 سرو غیرتمند، ققنوسوار به دل آتش زدند و دیگر برنگشتند، از دو کوه صبر این خانه جز روایت «ما رأیت جمیلا» چیزی نمیشنوی. مَحرَم شدهاند و در دل مصیبت، زیبایی دیدهاند که غمها را در پستوی قلبشان پنهان کردهاند و 5 سال است دوستداران امیرحسین را به لبخند تسلیم و رضا مهمان میکنند. به چشم پدر و مادر امیرحسین، حادثه پلاسکو، نه یک داغ بلکه لطف خفیهای بوده که نزدیکترشان کرده به آسمان. اینطور است که اشکی هم اگر بیصدا میبارند، به شوق وصال است به عزیز سفرکردهای که قرار است میزبان پدر و مادر باشد در بهترین جای بهشت...
در پنجمین سالگرد حادثه غمبار پلاسکو، با روایت پدر و مادر شهید آتشنشان «امیرحسین داداشی» از 16 شجاعدلی که خدا برایشان آغوش باز کرد، همراه باشید.
وقتی لبخندها حرف میزنند...
به هر گوشه خانه که نگاه میکنی، امیرحسین را میبینی. انگار از 5 سال قبل، اهالی خانه هر بار دلشان هوای او را کرده، بذری به یادش در خاک خانه نشاندهاند و حالا همه آن دانههای عاشقی، جوانه زده و گل دادهاند. حالا لبخند، فقط نقطه مشترک عکسهای امیرحسین در گوشه گوشه خانه نیست. هر بار سر بگردانی، چهره متبسم پدر و مادر صبورش هم، لبخند او را تداعی میکند؛ حتی اگر آسمان چشمهایشان بارانی باشد... امروز، چراغ بزرگداشت شهید داداشی در پنجمین سالگرد حادثه تلخ پلاسکو را شهردار منطقه 11 روشن کرده که بهاتفاق همکارانش در ناحیه 2 به دیدار خانواده شهید آمده. جمع کوچک صمیمانهای به یاد امیرحسین شکل گرفته و مثل 5 سال قبل، باز هم این پدر سرد و گرم چشیده اوست که با آرامش و صلابت تحسینبرانگیزش، جلسه را به دست میگیرد و راوی داستان زندگی کوتاه اما زیبا و پربرکت پسر جوانش میشود.
خدا گفت: ممکن است...
«آن روز اصلاً قرار نبود امیرحسین در آن مکان باشد. شیفتش بود اما به خاطر اینکه امتحان داشت، باید خودش را به دانشگاه میرساند. خبر را که شنیدم، در ذهنم محاسبه کردم: امتحانات دانشگاه اغلب 10 صبح تمام میشود. امیرحسین برای اینکه لباس و وسایلش را بردارد، باید از دانشگاه به ایستگاه آتشنشانی محل کارش رفته باشد و بعد مسیر ایستگاه تا محل حادثه در چهار راه استانبول را در آن ازدحام طی کرده باشد. بنابراین غیرممکن است در فاصله کوتاه از ساعت 10 تا 11:30 که ساختمان پلاسکو ریزش کرد، به آن محل رسیده باشد. اما خدا گفت: ممکن است...»
روایت «محمود داداشی»، پدر امیرحسین از همین نقطه شروع میشود؛ از همین نقطهای که با لبخندِ تسلیم، از تقدیر الهی میگوید. خرده روایتهای مهمانان هم، مهر تأیید میزند بر تفسیر پدر از آن اتفاق سنگین. «سجاد ظریف»، شهردار ناحیه 2 میگوید: «شهید علی مستوفی هم، در زمان حادثه اولیه پلاسکو در منزل بوده و آتش گرفتن ساختمان را از تلویزیون میدیده. یکدفعه بلند میشود، وسایلش را برمیدارد و به خانواده میگوید: من میروم برای کمک...»
«هرمززاده» هم که خود از آتشنشانان پیشکسوت کشور است، شاهدی دارد برای این مهرهچینی زیبای الهی: «شهید علی امینی، مدیر منطقه 2 عملیات آتشنشانی، قرار بود بعدازظهر همان روز بهاتفاق چند نفر دیگر برای شرکت در نمایشگاه ایمنی و آتشنشانی به امارات برود. صبح برای دریافت بلیط و پاسپورتش به شرکت خدمات هوایی رفته بود و بعد هم برای تهیه ارز موردنیازش اقدام کرده بود. وقتی از طریق بیسیم میشنود در ساختمان پلاسکو چه اتفاقی افتاده، خودش را به محل حادثه میرساند و بعد، داوطلبانه برای کمک به مدیر عملیات وارد ساختمان میشود. وقتی شهید شد، بلیط سفرش در جیبش بود...»
ببین چه کسی دارد ماجرا را هدایت میکند
پدر دوباره رشته کلام را به دست میگیرد و میگوید: «اگر از زاویه امنیتی و حفاظتی به ماجرا نگاه کنیم، به لحاظ قواعد حفاظتی میشود به مدیر عملیات اطفای حریق گفت: «مدیر این منطقه، شمایید. این مدیر منطقه دیگر داشته از محدوده تحت مدیریت شما عبور میکرده. چطور اجازه دادید او وارد عملیات حریق شما شود و از این ساختمان بالا برود؟» یعنی یکی از ایرادهای فنی و تخصصی که میتوانستیم در این ماجرا بگیریم، همین مورد بود. ایرادی که پاسخ حرفهای برای آن وجود نداشت. اما وقتی از نگاه الهی به ماجرا نگاه کنیم، تمام این قواعد فنی و تخصی و حراستی کنار میرود. میگوید: ببین چه کسی دارد این ماجرا را هدایت میکند.
شهید امینی باید در آن لحظه از آن منطقه عبور میکرده و براساس همان روحیات آتشنشانی با خودش میگفته: «بروم داخل ساختمان ببینم چه خبر است و اگر کمکی از دستم برمیآید، انجام دهم.» این اتفاق برای ما هم افتاده. من و امیرحسین 3، 4 بار وقتی با موتور در خیابان بودیم و با صحنه حریق مواجه شدیم، به دل حریق زدیم و کمک کردیم. چون اگر این کار را نکنیم، ممکن است میزان خسارت و تلفات، چندین برابر شود. خوب است بدانید حریق، تصاعدی است. اگر در شروع حریق برسی، بهراحتی میتوانی مهارش کنی. 5 دقیقه که بگذرد، حریق بسیار گسترده میشود. 10 دقیقه که بگذرد، دیگر نمیتوانی جلودارش شوی. بنابراین نگاه الهی به ما میگوید خدا میخواسته این ماجرا به این شکل رقم بخورد.»
گفتند: شاید در ساختمان بمب گذاشته بودند!
پدر انگار دارد مقدمات را مثل قطعات یک پازل در کنار هم میچیند تا ذهن مستمعانش را آماده یک نتیجهگیری خاص کند. حالا مکثی میکند و دست میگذارد روی یکی از مهمترین شائبههایی که در آن روزهای تلخ و خاکستری، دهان به دهان میگشت و میگوید: «همان روزها که حرف و حدیث درباره حاده پلاسکو زیاد بود، برخی گفتند: در این ساختمان بمب گذاشته بودند و علت انفجارها همین بود. برای من با 30 سال خدمت در آتشنشانی، این فرضیه از نگاه حرفهای، مردود بود اما مدتی بعد، یک گزارش تخصصی هم، این موضوع را رد کرد. همرزمان دوران جبهه ما، هرکدام بعد از پایان جنگ سراغ فعالیتی رفتند و در حوزههای مختلف مشغول خدمت شدند. گروهی از آنها که در یکی از حوزههای تخصصی نظامی فعالیت میکردند، مدتی بعد از حادثه به من گفتند: ما خاک و بقایای بهجامانده در حادثه پلاسکو را به آزمایشگاه بردیم و مورد تجزیه و تحلیل قرار دادیم. به چنین نتیجهای نرسیدیم که در ساختمان چیزی مثل بمب منفجر شده باشد.»
حالا نوبت «سید محمد موسوی»، شهردار منطقه11 است که از دیدگاه تخصصیاش در حوزه عمران بر گفتههای پدر شهید داداشی صحه بگذارد: «علت آن حادثه تلخ، یک مسئله کاملاً فنی بود. وقتی ستونها و تیرهای ساختمان در آن حادثه در معرض آتش قرار گرفت، براساس قواعد علمی میشد پیشبینی کرد که چنین اتفاقی دارد رقم میخورد. وقتی هم که سقفهای طبقات یکییکی روی هم آمد، آن فرضیه کاملاً منتفی شد.»
پدر در تکمیل نظر تخصصی آقای شهردار میگوید: «ساختمان را خیلی سنگین کرده بودند. آن حادثه هم، در چند مرحله اتفاق افتاد. طبقه 10 روی طبقه 9 آمد. 9 روی 8. و اینجا دیگر ساختمان بهکلی فرو ریخت. و قبل از آن، راهپلهها فروریخته بود. یکی از دوستان من که رییس ایستگاه بود و در عملیات حضور داشت، تعریف میکرد: «بچهها برای مهار آتش خیلی زحمت کشیده بودند و خیلی خسته بودند. با چند نفری که امیرحسین هم در میانمان بود، برای رفع خستگی در کنار یکی از پاگردها نشسته بودیم که یکدفعه دیدیم راهپلهها ریزش کرد! جلوی چشم ما به فاصله 2 متر، راهپلهها رفت! آنجا بود که گرفتار شدیم و راه خروجمان از ساختمان عملاً از بین رفت...»
امان از آن ساختمان خسته...
«از کاهش مقاومت مصالح آن ساختمان 54 ساله هم البته نمیشود به سادگی گذشت...» صحبتهای پدر که به کهنسالی ساختمان میرسد، آقای شهردار میگوید: «در اینطور موارد، ما اصطلاحاً میگوییم سازه، خسته شده است. «خستگی سازه»، یک اصطلاح در حوزه عمران برای ساختمانهای با عمر بالاست. وقتی عمر سازه از 40 سال میگذرد، بارگذاری جدید روی آن، ریسک است. میگوییم سازه، خسته است.»
با این جملات، چیزی انگار در ذهن پدر جرقه زده. سری به تأیید تکان میدهد و میگوید: «یکی از اقوام من، مهندس بسیار باتجربهای در حوزه راهآهن بود. یادم میآید یک روز گفت: این ریلهای راهآهن را میبینی؟ این ریلها بعد از یک مدت از رده خارج میشود. البته تا 200 سال هم عمر میکند ها و میتواند برای کارهای دیگر مورداستفاده قرار بگیرد. اما ما در خطوط راهآهن دیگر از آنها استفاده نمیکنیم. به لحاظ فنی به این ریلها میگوییم ریلهای خسته...»
پادش پدر را به پسر دادند
حالا انگار پازل مد نظر پدر تکمیل شده باشد، نفس بلندی میکشد و نگاهش که با نگاه امیرحسین در عکس بزرگ صدر مجلس گره میخورد، میگوید: «وظیفه ما این بود که به مردم ایران خدمت کنیم. من، 30 سال و امیرحسین در چند سال کوتاهی که فرصت داشت، تلاش کردیم در لباس آتشنشان این وظیفه را انجام دهیم. من روزی که خواستگاری همسرم رفتم، گفتم: خانم! من آتشنشان هستم. امروز که میروم سر شیفت، معلوم نیست فردا به خانه برگردم چون در عملیاتهایی که شرکت میکنم، از انفجار و حریق تا آوار و برقگرفتگی ممکن است برایم اتفاق بیفتد. درواقع، آتشنشانی مثل رزمندگی در جنگ است. نمیتوانی پیشبینی کنی سالم برمیگردی. این حس، 30 سال با من و همسرم بود و آن را به پسرمان هم انتقال دادیم. وقتی باورمان این باشد که هر بار از خانه بیرون میرویم، هیچ اطمینانی به بازگشتمان نیست، هضم حوادثی مثل حادثه پلاسکو برایمان راحتتر میشود. وقتی فرزندم برای عملیات حریق ساختمان پلاسکو رفت و برنگشت، گفتم: خب، این سرنوشتی بود که 30 سال در انتظار خودم بود. من لایقش نبودم اما پسرم لیاقتش را داشت.»
قصه امیرحسین که به اینجا میرسد، جملات پدر رنگ حسرت میگیرد: «چیزی که یک عمر آرزو داشتم قسمتم شود، خدا نگه داشت و روزیِ فرزندم کرد. در سالهای جنگ، در عملیاتهای بزرگی حضور داشتم و شرایط سختی را تجربه کردم. حتی گلوله مستقیم تانک کنارم به زمین خورد اما نرسیدم به شهادتی که آرزویش را داشتم. در 30 سال خدمت در آتشنشانی هم روزهای دشوار فراوان داشتیم اما خواست خدا بر این تعلق گرفته بود که آن هدیه قسمت امیرحسین شود.»
خدا برایشان آغوش باز کرد...
حالا روح پدر پرواز میکند تا سنگر رزمندگان بدون مرز و داغ حسرتی عمیق برایش تازه میشود: «شاید برایتان جالب باشد بگویم 3 ماه قبل از حادثه پلاسکو، من و امیرحسین قرار بود بهعنوان مدافع حرم به سوریه برویم. دورههای آموزش نظامی را هم گذرانده بودیم. حتی پاسپورتهایمان را هم تحویل داده بودیم. آن روزها شوخی امیرحسین با رفقای جبههای من این بود که میگفت: «میخواهیم با بابا برویم سوریه. آنجا جان میدهد بابا شهید شود و من بشوم بچه شهید...» رفقا دنبالش میکردند تا به شیوه خودشان حسابش را برسند اما من هم در جوابش به شوخی میگفتم: برو بچه. من آنقدر عملیات دیدهام که با تجربه شدهام. آنجا اگر قرار باشد از میدان مین رد شویم، اول تو را جلو میاندازم، بعد خودم میروم...
البته میدانید، در آن مقطع، هر دوی ما آمادگی این اتفاق را داشتیم. یعنی وقتی پا به میدان جنگ میگذاری، برای شهادت آمادهای. اما در حالت طبیعی، وقتی برای عملیات حریق وارد یک ساختمان میشوی، آن آمادگی جبهه جنگ و انتظار شهادت را نداری. یکی از بچههای گردانمان درباره حادثه پلاسکو، حرف قشنگی میزد. میگفت: این مصداق «رزق لا یحتسب» است. راست میگفت. بچههایی که وارد آن عملیات شدند، انتظار نداشتند شهید شوند. اما خداوند یک جاهایی برای بعضیها آغوش باز میکند و میگوید: «شما هم بیایید.» البته بیحساب و کتاب هم نیستها. حتماً باید یک کاری کرده باشی که مشمول رزق لا یحتسب شوی. از من بپرسید، شهدای حادثه پلاسکو هم یک کاری کرده بودند که خدا برایشان آغوش باز کرد و چنین رزقی نصیبشان کرد.»
مگر امیرحسین رفته؟!
گوشه گوشه این خانه گواهی میدهد امیرحسین برای پدر و مادر و دو خواهرش زنده است و 5 سال که سهل است، 50 سال هم که بگذرد، یاد و خاطراتش کهنه نمیشود. در فرصتی که دست میدهد، از راز این حس جاری میپرسم و پدر در جواب میگوید: «از روز اول، احساس من این نبود که امیرحسین رفته. هنوز هم حسم همان است. خدا خودش این را به دل من انداخته که این بچه، جای خوبی است. نگران نباش. فقط چند ساعتی از تو دور است. میگویند وقتی از ارواح مومنانی که سالها و قرنها پیش از دنیا رفتهاند، پرسیده میشود چند وقت است از دنیا به عالم برزخ منتقل شدهاید، در جواب میگویند: «زمان کوتاهی است. شاید چند ساعت گذشته باشد.» حالا به خواست خدا، در همین دنیا چنین لطفی نصیب ما شده است.
5 سال از حادثه پلاسکو گذشته اما واقعاً گذر زمان را حس نکردهایم. احساس میکنم امیرحسین هنوز هست، فقط رفته جایی و برمیگردد. به همسرم هم همیشه میگویم: زیاد نگران نباش. اگر امیرحسین نیاید، ما پیش او میرویم. آن وقت، آن دیدار خیلی لذتبخش میشود. انشاءالله آنقدر پروندهمان بد نباشد که خدای نکرده اهل بیت (ع) و شهدا نتوانند نزدیک ما بیایند وپیش خدا برایمان وساطت کنند. دیدهاید بعضی اساتید در دانشگاه به دانشجویان میگویند: شما تلاش کنید و حداقل نمره 8 و 9 را بگیرید، ما آن یکی دو نمره کسری را به شما میدهیم تا به 10 برسید و قبول شوید. در دستگاه الهی هم، اهل بیت (ع) و شهدا، مرکز امید ما هستند. اما خب، آنها هم برای کسی که نمره یک و 2 گرفته باشد، نمیتوانند کاری کنند. میگویند شما خودتان قدمی بردارید تا ما حجتی داشته باشیم برای وساطت پیش پروردگار. ما هم تمام سعیمان این است که نمره 7 و 8 را بگیریم تا آن 2 نمره جبرانی را پسرمان به ما بدهد، تا از این دنیا با عاقبت بخیری برویم و در آن دنیا بتوانیم او را در آغوش بگیریم.»
از فرزند امیرحسین چه خبر؟!
صدای کاسکوی بازیگوش امیرحسین که بلند میشود، ذهنم میرود به دیداری که در روزهای اول حادثه پلاسکو و در میان بهت و استیصال عمومی با پدر و مادرش داشتیم. حسین حسین گفتنهای کاسکوی دوستداشتنیاش که انگار جای خالی او را حس کرده بود، چنگ میزد به دلهای بیقرار دوستدارانش. با اشاره به کاسکو میپرسم: هنوز هم از امیرحسین یاد میکند؟ مادر میخندد و میگوید: «بله. هم حسین میگوید، هم یا حسین. اذکار نماز را هم میگوید...»
یک دفعه چیزی در ذهنم جرقه میزند. امیرحسین یک یادگار عزیز هم برای خانواده به جا گذاشته بود. یک فرزند معنوی... شهید آتشنشان «امیرحسین داداشی»، حامی یک فرزند یتیم تحت پوشش کمیته امداد امام خمینی (ره) بود. از سرنوشت آن فرزند و نیت امیرحسین برای مشارکت در طرح اکرام ایتام که میپرسم، مادرش میگوید: «سال 1393 با هم به راهپیمایی 22 رفته بودیم و آنجا امیرحسین وقتی با ایستگاه سیار کمیته امداد مواجه شد، گفت دوست دارد حامی یک فرزند بیسرپرست شود. گفتم: پسرم! باید در این راه ثبت قدم باشی ها. مهم نیست میزان کمکت برای این فرزند، کم باشد اما باید این حمایت را بهصورت دائمی نسبت به او داشته باشی. قبول کرد و اسمش در میان حامیان ثبت شد.
بعد از شهادت امیرحسین، تصمیم گرفتیم حمایت از فرزندی که او حامیاش بود را خودمان بر عهده بگیریم. آن دختر خانم وقتی به 18 سالگی رسید، ازدواج کرد و به لطف خدا صاحب خانه و زندگی شد اما ارتباط ما با کمیته امداد قطع نشد. حالا به یاد امیرحسین، من، آقای داداشی و دو دخترمان هرکدام حامی یک فرزند بیسرپرست تحت پوشش کمیته امداد هستیم.»
در حادثه پلاسکو، جز زیبایی ندیدیم...
قصه پسری که از 3 سالگی همراه پدر، پایش به ایستگاه آتشنشانی باز شد و حس شجاعت و فداکاری از همان موقع در وجودش ریشه دواند، هیچوقت به سر نمیرسد. پسری که عاشق شنا بود و در 16 سالگی مدرک بینالمللی غواصیاش را گرفت و مربی بینالمللی 3 ستاره شد و وقتی در 28 سالگی به مدال پرافتخار شهادت رسید، یک آتشنشان پرانگیزه و موفق و دانشجوی کارشناسی ارشد امداد و سوانح بود. به 5 سال پرماجرایی که از سر گذراندهایم فکر میکنم و با خودم میگویم حتماً حوادث تلخ و سنگینی مثل حادثه کشتی سانچی، شهادت سردار حاج قاسم سلیمانی و سقوط هواپیمای اوکراینی هر بار داغ دل خانواده شهدای حادثه پلاسکو ازجمله خانواده شهید امیرحسین داداشی را تازه کرده.
بلند فکر کردهام انگار که پدر در جواب میگوید: «آخه، حادثه پلاسکو برای ما، داغ نبود. نکته مهم، همین است. این هم یک الگو و پشتوانه دارد. بعد از مصائبی که در کربلا بر اهل بیت (ع) رفت، حضرت زینب (س) فرمودند: «چیزی جز زیبایی ندیدم». ایشان حضور فرشتههای الهی را در صحرای کربلا میدیدند؛ چیزی که از دید دیگران پنهان بود. بله. به نامحرمان نشان نمیدهند. وقتی انسان، اهل حق باشد، این را که عالم محضر خداست، حس میکند. اگر انسان، باور قلبیاش را درباره حضور خداوند در تمام ابعاد و اجزای عالم قوی کند، همه چیز در نظرش زیبا میشود.
الحمدلله به لطف خدا، ما هم در حادثه پلاسکو چیزی ندیدیم که بخواهد متأثرمان کند، طوری که بگوییم امیرحسین را از دست دادیم. نه. ما پسرمان را از دست ندادیم. امیرحسین به لطف خدا، با لیاقت و شایستگی خودش و با استفاده از آموزشهایی که ما به او داده بودیم، قدم در راهی گذاشت و با نمره عالی، طوری از این دنیا رفت که ما یک سرمایه ارزشمند به دست آوردیم. آن سرمایه چیست؟ اینکه فرزند شهیدمان در آن دنیا شفاعتمان کند. خودمانیاش را بگویم، ما پارتی فرستادهایم آن دنیا. حالا آنجا در بهشت، پایگاه داریم. البته به حول و قوه الهی، شهدا دست همه مردم را خواهند گرفت...»
انتهای پیام