دوشنبه 5 آذر 1403

از سنندج توئیتر تا سنندج ایران

وب‌گاه مشرق نیوز مشاهده در مرجع
از سنندج توئیتر تا سنندج ایران

صحت‌سنجی انبوه اخباری که این روزها مخابره می‌شود کار دشواری است. در این میان با یک روایت میدانی و مستند همراه شده‌ایم که ببینیم واقعا در خیابان‌های سنندج چه خبر است؟

به گزارش مشرق، این روزها اخبار ضد و نقیضی از وضعیت شهرهای مختلف کشورمان به گوش می‌رسد. گزارشی میدانی به شرح وضعیت این شهر را در ادامه می‌خوانید:

چهارشنبه است. از صبح دل‌نگرانی. عدم دسترسی به شبکه‌های اجتماعی غیربومی، دل‌نگرانی را به دل‌شوره بدل کرده. در روزهای گذشته در شبکه‌های اجتماعی اخبار ضدونقیضی از برخی مناطق به‌خصوص در استان کردستان شنیده‌ای. می‌دانی که نباید با توییت‌های کارمندان شبکه سعودی ایران‌اینترنشنال و بی‌بی‌سی و اکانت‌های نامعلوم جمع‌بندی داشته باشی اما راهی هم برای کسب اطلاعات درست وجود ندارد. رمان «ایران‌شهر» محمدحسن شهسواری را دست می‌گیری بلکه اوضاعت تغییر کند. سومین داستان از جلد اول را می‌خوانی. داستان «حسین حشمت‌یار» درجه‌دار رژیم شاهنشاهی که کمی پس از انقلاب از تهران انتقالی می‌گیرد و به مرز خوزستان می‌رود. حوالی تابستان سال 1359 و پیش از تهاجم نظامی عراق به ایران. حسین تحرکات ارتش بعثی را که می‌بیند، دست به نامه‌نگاری‌های گسترده برای آماده‌سازی ارتش می‌زند. در همان ایام محمد غرضی، استاندار خوزستان برای گزارش وضع خطرناک جنوب و حمله قریب‌الوقوع عراق به مجلس می‌رود. برخی نمایندگان اهل شعار بهش می‌گویند «ما شاخ آمریکا را شکسته‌ایم، عراق سگ کی باشد؟» یاد توییت چند روز پیش عطاءالله مهاجرانی می‌افتی که به‌نقل از ابوایاد (صلاح خلف) از بنیانگذاران جنبش آزادی فلسطین نوشته بود: «در انقلاب ایران مراقب افراطی‌ها باشید. ما تجربه کردیم. افراطی‌ها یا خائنند یا احمق.»

داستان با دوپاره شدن پیکر سرهنگ «علی‌اصغر جان‌پناه» نظامی مومن و وفاداری که پدر همسر حسین است، پایان غم‌انگیزی می‌یابد. این تراژدی شهسواری حالت را بدتر می‌کند. از صبح می‌خواستی از خانه بیرون بزنی ولی به همسرت قول داده بودی یک امروز را در خانه بمانی و مراقب بچه‌ها باشی. او دیشب برای عمل مادرش راهی بیمارستان شد. چهارشنبه‌شب هم نمی‌آید... دل‌نگرانی و کلافگی دست‌به‌دست هم می‌دهند هرجور شده همسرت را راضی کنی و ساعت 2 خودت را به روزنامه برسانی.

در تحریریه، لپ‌تاپت را روشن می‌کنی، اخبار را می‌بینی و سری به سردبیری می‌زنی. سینا جانشین سردبیر پیشنهاد می‌دهد که بروی سنندج. این دومین باری است که چنین پیشنهادی می‌دهد. دفعه قبل 30 آذر 98 بود. قبل از آن دی ماه لعنتی که در یک هفته چندین و چندداغ بر دل‌هایمان گذاشت. آن بار سوار اتوبوس شدی و به سنندج و از آنجا به مریوان رفتی و درگذشت غمبار «آزاد و فرهاد» دو برادر کولبر را نوشتی.

این بار اما قضیه فرق دارد. یا حداقل همه‌تان فکر می‌کنید فرق دارد. در شبکه‌های اجتماعی خبرهای بسیار تلخی از سنندج مخابره می‌شود. صحبت از جنگ شهری است. هیچ‌کس نمی‌تواند صحتش را تایید یا رد کند...

مستقیم سنندج

حالا تو همان کسی هستی که قرار است بروی به «سنه دژ». شهری در دامنه کوه ساخته شد و به‌دلیل دژ نظامی پراهمیتش، به این نام خوانده شد و به‌مرور به سنندج تغییر نام یافت. باید بروی به میدانی که در توییتر تقریبا سقوط کرده است و در اخبار ایران، شکل دیگری دارد. در چنین وضعیتی احتمال دارد هر طرفی تو را از طرف مقابل بداند و دمار از روزگارت دربیاورد. باید واقعیت‌ها را بنویسی.

به سینا، باشه را که می‌گویی یاد قولت به همسرت برای نگهداری از بچه‌ها می‌افتی. آنها را چه می‌کنی؟ قول داده بودی که امشب در نبود مادر، کنارشان بمانی. می‌دانی همسرت اگر بفهمد، چه جملات ملالت‌باری را برایت ردیف می‌کند و با جمله جمله‌اش زخم برمی‌داری: «تو کارت از همه‌چیز برات مهم‌تره!»

نمی‌خواهی یا نمی‌توانی زیاد به این فکر کنی. کسی باید تعریف کند که واقعا چه اتفاقی دارد می‌افتد و الا همین امشب شاید چند پدر برای همیشه قول‌شان را زیر پا بگذارند و شب درکنار فرزندان‌شان نباشند. فرقی ندارد که آن پدر یک پلیس، یک بسیجی، یک پاسدار باشد یا یک معترض که شاید به هر دلیلی رفتارهایی تندتر از حد معمول انجام می‌دهد. به‌جز آنهایی که اعتراضات برایشان بهانه‌ای برای نابود کردن ایران است، باید دیگران دل‌نگران بود.

ساعت 2:30. اولین بلیت اتوبوس که احتمال می‌دهی به آن برسی را رزرو می‌کنی. دوساعت وقت داری. این یعنی فرصت رفتن به خانه و خداحافظی را هم نداری.

وسایلت را جمع می‌کنی. به دفتر مدیرمسئول می‌روی. مشغول حرف زدنی که پیامکی از سامانه «عدلیران» دریافت می‌کنی. برایت ابلاغیه آمده است. به این ابلاغیه‌ها عادت کرده‌ای و دیگر برایت هیجانی ندارد. چندماه پیش گزارشی از یک تخلف بزرگ نوشته‌ای. کسانی که مرتکب چنین تخلفی شده‌اند، از خلأ قانونی استفاده کرده و ده‌ها نفر را به خط کرده‌اند تا از تو شکایت کنند. به گمان خودشان با شکایت می‌توانند بر آنچه کرده‌اند سرپوش بگذارند. 32 شکایت فقط برای یک پرونده‌ات است؛ مرحله نخست منع تعقیب خورده‌ای اما آنها به حکم اعتراض کرده‌اند. چند شکایت دیگر هم کرده‌اند. در میان همین درگیری‌های قضایی، وزارت اقتصاد اطلاعیه داده بود که فساد را افشا کنید و تا یک میلیارد تومان جایزه بگیرید. خنده‌ات می‌گیرد.

در این وضعیت با خودت فکر می‌کنی آیا تو باید به سنندج بروی؟ تصمیم در کمتر از چندصدم ثانیه تمام می‌شود. معترض هستی اما نگرانی از توییت‌های خارج‌نشین‌ها از وضعیت سنندج و ترس از خوابی که برای ایران عزیز دیده‌اند، به ترمینال غرب می‌رسانندت.

در تاریکی اتوبوس، یک پیامک دریافت می‌کنی؛ «تو به من قول دادی که من با خیال راحت برم بیمارستان». این پیام ساعت 10 همسرت است. هنوز به کسی نگفته‌ای که در حال رفتن به کجایی. برایش می‌نویسی «یه گزارشه باید تا فردا شب تحویلش بدم. فوریت داشت.»

باز هم حزب‌الله لبنان

ساعت 1 بامداد پنجشنبه، به مسافرخانه رسیده‌ای. کوله‌ات را یک گوشه می‌اندازی و روی مبل می‌نشینی. به حرف‌های راننده‌ای که از ترمینال تو را تا اینجا آورده فکر می‌کنی. «خیلی دیر اومدی... پیکار اصلی رو از دست دادی... پیکار» کلمه «پیکار» ترس می‌اندازد زیر پوستت. پیکار چه کسی با چه کسی؟ حالتت را حفظ می‌کنی و او ادامه می‌دهد: «پریشب تو دوشان یه بسیجی رو فقط کتکش زدن. دیشب هم شلوغ بود ولی خبری نبود.»

اولش که فهمید خبرنگاری، پیشنهاد کرد یک گشتی با هم داخل شهر رایگان بزنید ولی وقتی موافقتت را شنید، همان مسیری که باید می‌رفت ادامه داد. تو یکی از همین کلاچ گرفتن و دنده عوض کردن‌های مسیر، از اعتراضات می‌گوید:

-«خدا شاهده اینقدر نیرو آوردن که خیلی بد شده شهر.»

-«نیرو از بیرون استان آوردن؟»

-«از همدان سه شب پیش آوردن. ته خبرها بود که می‌گفتن 27 ماشین ولی دوست من می‌گفت 90 ماشین وارد شده.»

-«اتوبوس؟»

-«هایلوکس، اتوبوس و مینی‌بوس. یه هواپیما از حزب‌الله [لبنان] آوردن برای سرکوب مردم. اینقدر وضعیت بده رفته از حزب‌الله برامون نیرو آورده. کرد خیلی مظلومه.»

حضور نیروهای حزب‌الله در ایران، یکی از اصلی‌ترین شایعاتی است که پس از هر اعتراض و بحرانی رواج پیدا می‌کند. اولین‌بار، در حوادث پس از انتخابات بود که چنین شایعه‌ای را شنیدی. 22 خرداد 1388 یک خبر کوتاه همراه با یک عکس در فضای مجازی منتشر می‌شود: «حضور نیروهای حزب‌الله لبنان در حمله به ستاد میرحسین موسوی». در تصویر مردی شبیه به نیروهای حزب‌الله بود که ستاد موسوی وی را «حسین منیف اشمر» برادر سوم محمد و علی منیف اشمر که لبنانی بودند و در مبارزه با رژیم‌صهیونیستی به شهادت رسیدند، معرفی می‌کردند. پنج‌سال بعد مشخص شد که حسین منیف اشمر سال 88، شهیدمهدی نوروزی بوده است.

پنج‌سال بعد در جریان اعتراضات به گرانی بنزین، دوباره چنین شایعه‌ای مطرح شد. این بار گفته می‌شد نیروهای حزب‌الله لبنان برای خاموش کردن اعتراضات در ماهشهر راهی خوزستان شده‌اند. در شبکه‌های فارسی‌زبان ضدایران که بستر اصلی چنین شایعاتی بود، ادعا می‌شد نیروهای حزب‌الله ریش‌های حنایی دارند. برخلاف گروه‌های تکفیری که ریش‌های بلند دارند و ریش‌هایشان را رنگ می‌کنند، نیروهای ایرانی و حزب‌الله لبنان، خود را به‌ظاهری شبیه به تکفیری‌ها در نمی‌آورند. مهرماه 1401 یک بار دیگر، این شایعه مطرح شده است. مطمئنم راننده اوضاع لبنان را نمی‌داند و الا این را نمی گفت. چند وقتی است حزب‌الله با رژیم‌صهیونیستی بر سر ترسیم خطوط مرزی درگیر است. حزب‌الله تهدید کرده که اگر توافقی در این باره حاصل نشود، اجازه استخراج گاز به تل‌آویو در میدان گازی «کاریش» را نخواهد داد. این تهدید احتمال یک جنگ دیگر در آنجا را بسیار تقویت کرده است. در میانه چنین تقابلی، اعزام نیرو به ایران، کار چندان عاقلانه‌ای نیست.

راننده می‌گوید: «اعتراضات بیشتر مسالمت‌آمیز بود ولی وقتی مامور گاز اشک‌آور می‌زنه، اینم سنگ می‌زنه. بعد میگن جدایی‌طلبی. به خدا قسم تو مخ هیچ کدوم از این بچه ها جدایی‌طلبی وجود نداره.»

دلت می‌خواهد اجازه بدهی همه حرف‌هایش را بزند حتی اگر به نظرت با واقعیت همخوانی ندارد. سال‌های آخر حکومت کمونیستی شوروی مردم از ترس راپورتچی‌های حکومت، برای حرف‌های سیاسی، به حمام می‌رفتند و شیر آب را باز می‌کردند تا صدای‌شان به بیرون درز نکند و دستگیر و راهی اردوگاه‌های کار اجباری نشوند. حرف زدن و جرات حرف زدن نعمت است.

«کجا دیدی بگن درد همسن ما چیه؟ خواسته‌مون چیه؟ با بچه‌های 17 یا 18 ساله چرا حرف نمی‌زنن ببینن دردشون چیه؟ بابا هیچ امیدی به آینده ندارن. بابای من 3 تا بچه داره هر 3 تا بیکارن. من هم شب تا صبح بیدارم با تاکسی کار می‌کنم.»

ساعت 1:30 است. بعد از کلی تغییر فیلترشکن، به‌زور یک فیلترشکن وصل می‌شود. تا می‌خواهی شبکه‌های اجتماعی را چک کنی، اتصال قطع می‌شود. گوشی را به سارژ می‌زنی و می‌خوابی تا فردا صبح.

پنجشنبه 21 مهر

ساعت 8 از خواب بیدار می‌شوی. در شبکه‌های اجتماعی از محله «غفور» چیزهایی خوانده‌ای. راننده‌ای که قرار است تو را به محله غفور برساند یک آهنگ کردی غمگین و دلنشین از «عزیز شاهرخ» گذاشته است. از همان‌هایی که هر ایرانی با اینکه معنایش را نفهمیده، با آن غصه خورده است: «بریندارم ده‌نالیم پر به دیده‌ی خه‌یالم / بوچی ناپرسی حالم پریشان و ئه‌بدالم / هه نایه نایه نایه چاره من و تو نایه» ترجمه‌اش می‌شود «زخم خورده‌ام و با تمام آنچه در خیال می‌گنجد می‌نالم، چرا حال من را جویا نمی‌شوی؟ پریشان و سرگشته‌ام / دوایی برای درم یافت نمی شود، چرا چنین است؟»

راننده از جلوی یک ساختمان که می‌گوید برای صداوسیماست عبور می‌کند و بعدش از وضعیت تهران از تو می‌پرسد.

-«تهران مثل اینجا شلوغ نیست؟»

-«چهارشنبه عصر کمی شلوغی پراکنده داشت. حوالی محل کار من نیروهای پلیس با پینت‌بال می‌زدند.»

-«اینجا شنبه قبل خیلی شلوغ بود.»

-«احتمال داره این شنبه هم شلوغ شه؟»

- «نمی‌دونم. دیروز (چهارشنبه) که اعتصاب بود. فقط مغازه‌ها رو بسته بودن»

در خیابان غفور، یک سردیس توجهت را جلب می‌کند. هرچه می‌گردی، نشانه‌ای که مشخص کند سردیس متعلق به کیست، پیدا نمی‌کنی. در اینترنت آنقدر چرخ می‌زنی تا بالاخره می‌فهمی سردیس متعلق به هنرمند نامی «عثمان هورامی» خواننده مشهور هورامان و استاد آواز «سیاچمانه» است. سیاچمانه یکی از ترانه‌های باستانی منطقه اورامان کردستان است که در آن صرفا حنجره خواننده اصلی‌ترین نقش را ایفا می‌کند و از هیچ ادوات و دستگاهی استفاده نمی‌شود...

به میدان هورامان می‌روی. وضعیت آرام به‌نظر می‌رسد. از مغازه دور میدان یک شیرکاکائو و کیک می‌گیری و کمی به حرف‌های مردم گوش می‌کنی. بین کلماتی که تا حدودی آنها را درک می‌کنی، چیزی دستگیرت نمی‌شود. مسیر را به‌سمت سردیس برمی‌گردی و از آن هم عبور می‌کنی به نبش خیابان سلمان‌فارسی می‌رسی. به بهانه خوردن صبحانه وارد یکی از مغازه‌های اطراف که کمی شلوغ است می‌شوی. باز هم حرفی نیست. صاحب مغازه، زبر و زرنگ است. تا چشم به هم می‌زنی، پنج‌سیخ جگرت را می‌آورد. سیخ ها داغند. به زور پنج‌سیخ جگر با یک نوشابه را می‌خوری و می‌زنی بیرون. با خودت می‌گویی شاید به‌خاطر ظاهرت، کمتر کسی درباره وقایع اخیر صحبت می‌کند. همان اطراف یک پیرایشگاه کوچک پیدا می‌کنی. «پیرایش پوریا» مغازه جمع‌وجوری دارد. ریش‌هایت را می‌زند و 20 تومانی هم کارت می‌کشد. قیمت‌ها چندان با تهران فرقی ندارند.

خیابان را هم ورانداز کرده‌ای و ردی از آتش زدن در آن ندیده‌ای. در فضای سبز کنار سردیس استاد هورامی می‌نشینی. یک ساعت می‌گذرد. همه سرگرم کار خودشانند. یک نیسان آبی بار گردو دارد. یک آچار چرخ می‌آورد و حدود 10 گردویی روی زمین می‌ریزد. یکی هم یک گردو را می‌شکند و با زبان کردی با هم صحبت می‌کنند. نمی‌دانم بین‌شان چه می‌گذرد و او چه می‌گوید ولی به‌نظر وضع گردوها چندان رضایت‌بخش نیست که راننده نیسان گردوها را جمع می‌کند و در باربند ماشین را هم می‌بندد.

بی‌هدف خیابان را می‌گیری و از خیابان غفور به میدان هورامان و از آنجا به سمت راست می‌چرخی و وارد خیابان «حسن‌آباد» می‌شوی. به «فلکه تعریف» می‌رسی و باز همان خیابان حسن‌آباد را می‌روی تا به یک میدان بسیار بزرگ می‌رسی. «میدان آزادی» دور میدان شورای‌شهر یک بنر تبریک میلاد رسول اکرم (ص) را با تصویری از گنبد خضرا زده است. بنر به دو زبان فارسی و کردی است. دور میدان، یک تابلو اعلانات برای تبلیغ اقدامات نمایندگان شهر نصب کرده‌اند. در تمام اخبار آقای فرشادان، نماینده سنندج در مجلس شورای‌اسلامی کلمه «کردستان» را «کوردستان» نوشته‌اند. نمی‌دانم این سبک نوشتن «کردستان» عادی است یا در پس آن رگه‌هایی از یک ناسیونالیسم افراطی نشسته است.

دور میدان را یک چرخ کامل می‌زنی. خبری نیست. نبش خیابان سجادی یک ماشین ون پلاک پلیس می‌بینی. چند پلیس درکنار ون ایستاده‌اند. جمع‌شان به 15 نفر هم نمی‌رسد. یک نفرشان کلاشینکف تاشو از زیر دارد. دو نفر هم اسلحه شلیک اشک‌آور. بقیه فقط باتوم دارند. باتوم را هم پشت جلیقه‌های مکعبی زشت و نافرم‌شان گذاشته‌اند.

وارد خیابان فردوسی می‌شوی. اینجا یکی از بازارهای خرید است. پیاده‌رویی بسیار عریض و پر از دستفروش. چند باری بازار را بالا و پایین می‌کنی. زن‌ها و دخترها مشغول دیدن و خریدن هستند. در یک‌ساعت‌ونیمی که در بازار چرخ می‌زنی، دو یا سه دختر جوان که بهشان «تینیجر» هم می‌گویند روسری یا شال‌شان را روی شانه‌هایشان انداخته‌اند.

ساعت 1 ظهر، برخی دستفروش‌ها وسایل‌شان را جمع می‌کنند و بار چرخ‌دستی‌شان می‌کنند و می‌روند. برخی دیگر هم روی وسایل‌شان یک پارچه می‌کشند و می‌روند. دیگر بعید است تا عصر خبری شود. از یک دستفروش، دو نخ سیگار و یک بسته کبریت می‌خری تا اگر احیانا کار به گاز اشک‌آور رسید، بتوانی با دود سیگار کمی دوام بیاوری. قیمت سیگار را نداری. وینستون را نخی 1500 باهات حساب می‌کند و کبریت را هزار تومان. حین برگرداندن باقی پولت، از اعتراضات می‌پرسی. او هم مثل همه اعتماد نمی‌کند حرفی بزند «من تازه اومدم خبری ندارم.» احساس می‌کنی در این خلوت میدان، ماندن بیشتر فایده‌ای ندارد. تو هم دور میدان سوار تاکسی می‌شوی و به مسافرخانه می‌روی.

برو به حاشیه

نزدیک اذان مغرب، دوباره راه می‌افتی به‌سمت میدان آزادی. می‌دانی که اگر اتفاقی هم بیفتد، احتمالا محل آن میدان آزادی نیست، اما بهتر از نشستن در یک چهاردیواری است. فضای دور میدان را متفاوت از ظهر می‌بینی. آن گوشه میدان، بین خیابان سجادی و کشاورز، کنار ایستگاه راهنمایی و رانندگی، چند ماشین پلیس می‌بینی. به‌سمت آن می‌روی. به‌جای ون صبح، یک اتوبوس زرد رنگ‌کنار نبش خیابان سجادی پارک است. داخل اتوبوس چند مامور را مشغول استراحت می‌بینی. بی‌توجه به‌سمت آن 5 خودروی دیگر می‌روی. در یکی‌شان باز می‌شود. دوطرف خودرو، چند نیروی پلیس با لباس کامپیوتری منتظر نشسته‌اند. یک پرشیا با پلاک ایران 78 که به گمانت متعلق به شهرستان‌های استان تهران است، هم در صندوقش را باز کرده. یک سپر شیشه‌ای و یک کلاه هم در آن می‌بینی. ماموران پلیس بیشتر در کنار اتوبوس و رو به میدان جمعند. چندتایی‌شان هم با تلفن‌های ساده مشغول صحبت هستند. به‌نظرت می‌آید با خانواده‌شان صحبت می‌کنند و از وضعیت آرام می‌گویند.

دور میدان بین خیابان کشاورز و آبیدر، چند مامور دیگر پلیس ایستاده‌اند. به تجهیزات‌شان نگاه می‌کنی. فقط یک‌نفرشان سلاح جنگی دارد. چند دقیقه‌ای بعد آنها از دور میدان به‌سمت مجتمع حل‌اختلاف می‌روند. اینجا محل اسکان‌شان است.

مامورها که می‌روند به سراغ راننده تاکسی‌ها می‌روی. همان‌هایی که برخی‌شان در طول سال درباره هرچیزی برایت تحلیل دارند. یک مرد میانسال که موهای جلوی سرش ریخته با یک مرد جوان‌تر از خودش آرام درحال صحبتند. به سراغ‌شان می‌روی و از احتمال اینکه اینجا اعتراضاتی شکل می‌گیرد یا نه، می‌پرسی. پیرمرد استخوان خورد کرده است. همین که فارسی صحبت می‌کنی، میلی به پاسخ دادنت را ندارد.

-«ما اینجا فقط مسافر می‌زنیم و کاری به چیزی نداریم!»

مرد جوان‌تر کمی بی‌پروایی می‌کند: «اعتراضات رفته حاشیه. برو دوشان، نایسر، شریف‌آباد، کمربندی 25»

به خیابان فردوسی برمی‌گردی. دستفروش‌ها مشغولند. همین ابتدای خیابان، از مردی که بساط کاپشن دارد، درباره اعتراضات می‌پرسی. «3 یا 4 روزیه خبری نیست. اگر خبری بود، نمی‌تونستیم کاسبی کنیم. باید می‌رفتیم. من خودم خبر ندارم و تو شلوغی‌ها بیرون نمی‌اومدم ولی گفته‌ها این بود که غفور شلوغ شده.»

در یک گوشه دیگر میدان 8 ماموری ایستاده‌اند. کنار یکی‌شان که یک کیف کوچک خاکی‌رنگ کنار کمرش بسته، می‌ایستی. کارت خبرنگاری‌ات را نشانش می‌دهی و از اوضاع می‌پرسی؟ دیگران هم وارد بحث می‌شوند اما چیز جدی‌ای گیرت نمی‌آید. فقط یکی‌شان با دست دو دختر نوجوان را نشان می‌دهد که شال‌شان را روی دوش‌شان انداخته‌اند و درحال رفتن به‌سمت خیابان فردوسی هستند.

«تهران وضعیت بدتره یا اینجا؟»

«تهران خیلی بیشتر این چیزا رو میشه دید.»

در دور میدان و خیابان فردوسی، وضعیت را برانداز می‌کنی. اگر حسن روحانی رئیس‌جمهور سابق، از درون ماشینش می‌توانست با چشم‌هایش نظرسنجی کند، تو هم با چشم‌هایت می‌توانی وضعیت را نسبت به ظهر مقایسه کنی. قیاس مردم در خیابان فردوسی بین ظهر تا شب نشان می‌دهد تعداد کسانی که به شکلی شال و روسری ندارند، 3 یا 4 برابر ظهر است. نمی‌دانی اسمش را چه باید گذاشت اما می‌روی تا با دوتا از همان دختران تینیجر صحبت کنی، راه نمی‌دهند. می‌پرسی این کار شما اعتراضه؟ یک نفسی بیرون می‌دهد با یک پاسخ دم‌دستی «برو از اونا بپرس». هرچه پشت‌سرت را نگاه می‌کنی نه کسی است که روسری نداشته باشد و نه ماموری هست. بالاخره حرفی نمی‌زند. چقدر حرف زدن با این نسل سخت است یا حداقل برای تو سخت است که نمی‌توانی یک دیالوگ برقرار کنی.

وضعیت اینترنت حسابی خراب است. دائم قطع و وصل می‌شود. مثل لوله‌های آب که هوا دارد. گاهی آب می‌آید و گاهی هوا. اینترنت هم همین وضع را پیدا کرده. گاهی هست و گاهی نیست. هرچه تلاش می‌کنی اپلیکیشن یک تاکسی اینترنتی را باز کنی تا بروی دوشان، نمی‌توانی.

چند دوری دور میدان می‌زنی. حداقل 5 یا 6 برابر ظهر پلیس می‌بینی. این وضعیت به تو می‌فهماند برخلاف تهران، در سنندج شب‌ها درگیری‌ها شدیدتر می‌شود. احساست را با احتیاط به ماموران می‌گویی اما پاسخ درستی نمی‌شنوی.

گفت‌وگو با فرمانده 

ساعت 7:30 شب چرخیدن دور میدان دیگر برایت سخت و بی‌معنا شده است. به یک سروان حدود 40‌ساله نزدیک می‌شوی. خودت را معرفی می‌کنی و کارتت را نشان می‌دهی. نگاهی می‌کند. می‌گویی می‌خواهی با فرمانده‌شان صحبت کنی. کارت را می‌بیند. هر دو طرفش را. «همین جا واستا تا برگردم.» کارتت را هم با خودش می‌برد.

چند دقیقه بعد به‌همراه مردی ترکه‌ای با قدی متوسط و با لباس‌شخصی به سراغت می‌آید. سلام می‌کنی و پاسخ می‌دهد و سوالاتش شروع می‌شود؟

-«از کجا اومدی؟»

-«تهران»

-«برای کدوم روزنامه؟»

-«فرهیختگان»

- «چی می‌خوای؟»

-«می‌خوام درباره وضعیت اعتراضات ازتون کمی بپرسم.»

-«اینجا که جاش نیست. شما باید بیای بخش تحقیقات ما اونجا کمکت کنند.»

-«الان داره سنندج تو توییتر و رسانه‌های غربی روایت میشه.»

-«باشه ولی اینجا نمیشه. الانم بچه‌ها به احترام اینکه خبرنگاری چیزی نمی‌گن.»

منظور بخش پایانی حرف‌هایش را درک نمی‌کنی ولی می‌دانی که همیشه به‌جای پاسخگویی حواله‌ات داده‌اند به فرداهای دورتر. فرداهایی که در آن رسانه‌های ضد ایران روایت‌شان را کرده‌اند و تو تنها باید بگویی آنها دروغ می‌گویند. از یکی از نیروها می‌پرسد عکس که نگرفت. می‌گویی نه عکس نگرفته‌ام.

ساعت 8 شب دستفروش‌ها هم مشغول تعطیل‌کردن هستند. میدان که خلوت شود، بعید است اعتراضی شکل بگیرد. شام یک کاسه نخود می‌خوری و با یک تاکسی به‌سمت «دوشان» در حاشیه شهر می‌روی. 10 دقیقه‌ای به دوشان می‌رسی.

در جایی پیاده می‌شوی که بهش میدان می‌گویند ولی نه میدانی می‌بینی و نه چیزی که شبیه میدان باشد. همان وسط خیابان رد یک سوختگی به‌چشم می‌خورد. کمی آنسوتر چند جوان را می‌بینی که موتورهایشان را پارک کرده‌اند و با هم گرم صحبتند. از این‌طرف و آن‌طرف رفتنت فهمیده‌اند که غریبه‌ای اما به‌نظر خوش‌شان نمی‌آید با تو صحبت کنند. یک مغازه میوه‌فروشی مشغول تعطیل‌کردن است اما وانتی دور میدان هنوز قصد رفتن به خانه را ندارد. صاحب وانت، هرازگاهی هم از بین میوه‌ها، آنهایی که خرابند را پرت می‌کند وسط میدان.

نپرس و الا می‌زننت

از سمت دیگر خیابان مسیرت را می‌گیری و می‌روی. کنار یک مغازه تخمه و بستنی‌فروشی، یک نوجوان را می‌بینی که درحال جاروکردن جلوی مغازه است. سوال تکراری‌ات را می‌پرسی. پاسخ می‌شنوی «وقتی می‌بینیم که داره شلوغ میشه، مغازه رو می‌بندیم و میریم. وانمیستیم نگاه کنیم.»

مسیر را ادامه می‌دهی. نه مامور و پلیس و نیروی بسیجی می‌بینی و نه جمعیتی. در وسط چند قدم بالاتر از پیرایش جردن، روی آسفالت، رد سوزاندن یک لاستیک یا چیزی شبیه آن را می‌بینی.

به‌سمت میدان اصلی دوشان بازمی‌گردی. یک جوان با تی‌شرتی قرمز به‌سمتت می‌آید. فرصت را غنیمت می‌شماری. سلام می‌کنی و پاسخ می‌شنوی. می‌گویی خبرنگاری و می‌خواهی بدانی چه‌اتفاقی افتاده؟ عباراتت را تکرار می‌کند:

-«خبرنگاری؟»

-«آره.»

-«می‌خوای بدونی چه اتفاقی افتاده؟»

-«آره.»

-«نمی‌دانم.»

-«اصلا چی شنیدی؟»

-«هیچی نشنیدم. اصلا اینجا نبودم.»

نمی‌خواهد حرفی بزند. یک «باشه؛ دم شما گرم» می‌گویی و می‌خواهی به مسیرت ادامه بدهی. انگار چیزی به ذهنش آمده باشد.

-«اصلا نپرس.»

-«چرا؟»

-«اصلا نپرس. چه خوب باشی و چه بد باشی، می‌زننت. خداوکیلی می‌زننت.»

-«مردم؟»

-«آره. مردم. می‌زننت که چرا می‌پرسی؟»

-«خب می‌خوام بدونم چه اتفاقی افتاده؟»

-«اصلا نپرس. خداوکیلی یکی بشنوه دنبالت میذاره. می‌دونی چی می‌گم؟ چه خوب باشه چه بد. اون موقعی که اومدم، یه آتش‌سوزی اینجا دیدم. فقط همین ولی نپرسی بهتره... ولش کن.»

در آخر «شرمنده» ای می‌گوید، با تو دست می‌دهد و مسیر خودش را می‌رود.

سنندج؛ شنبه و چهارشنبه 

نزدیک ساعت 10 شب است. پاهایت ازبس که راه رفته‌ای، درد می‌کند. دور میدان می‌ایستی بلکه یک تاکسی گیرت بیاید و به‌شهر بروی. هرچه می‌ایستی، خبری نمی‌شود. چنددقیقه‌ای بعد یک جوان کمی پایین‌تر از تو منتظر تاکسی می‌ایستد. به‌نظر 10 سالی اختلاف سنی دارید. موهای بوری دارد مثل خیلی دیگر از کردها. به‌کردی به تو می‌گوید «ماشین نیست». کردی نمی‌دانی ولی پاسخش را می‌دهی چون می‌دانی جز این‌جمله چیز دیگری نمی‌تواند گفته باشد. داستان آمدنت را تعریف می‌کنی. کمی راحت‌تر از دیگران صحبت می‌کند. می‌گوید دو یا سه شب پیش دوشان شلوغ شد و یک یا دو نفر کشته شدن. پیشنهاد می‌کند پیاده برویم تا ماشین پیدا شود. قبول می‌کنی و همراهش می‌روی. برایت تعریف می‌کند که اینجا گلوله جنگی می‌زدند. در تاریکی یکی دو منطقه را نشانت می‌دهد. «این دو منطقه که نشونت دادم، یکی‌دو پاسگاه رو گرفتن. از یکی‌شون 21 قبضه سلاح کشیدن بیرون.» از شیوه اعتراضات می‌پرسی. تو تصور می‌کنی در یک لحظه جمع می‌شوند و اتفاق می‌افتد و فیلمی گرفته می‌شود و تمام. او اما دقیق‌تر آمار دارد: «مردم محله به محله شلوغ می‌کنند. مثلا اینجا شلوغ می‌کنند و بعد می‌رن بهاران.» آبان 98 هم اعتراضات ماهشهر هم به همین‌شکل پیاده‌سازی می‌شد. بعد از شدت‌گرفتن اعتراضات در یک‌نقطه و اعزام نیرو، عناصر اصلی اعتراضات یا اغتشاشات به محل‌های دیگر می‌رفتند تا آتش اعتراضات را شعله‌ورتر کنند.

جوان هم‌مسیرت از شنیده‌هایش می‌گوید. در بین حاشیه‌های شهری که ردیف کرده‌ای، «نایسر» را شلوغ‌تر از باقی جاها معرفی می‌کند. تا سال 1375، نایسر روستایی با جمعیت کمتر از هزار نفر بود. اما از اواخر دهه 1370 افزایش سرسام‌آور اجاره‌بها در سنندج، باعث مهاجرت مردم به نایسر شد. با رشد فزاینده جمعیت، زمین‌های کشاورزی نایسر تغییر کاربری پیداکرده و به محل ساخت‌وساز عمدتا غیرقانونی واحدهای مسکونی بی‌کیفیت و غیراستاندارد تبدیل شده است.

-«به نظرت الان نایسر شلوغه یا نه؟»

-«الان خبری نیست. سنندج اگر بخواد شلوغ‌شه، فقط شنبه‌ها و چهارشنبه‌ها شلوغ میشه.»

نیم‌ساعتی با او همراهی. به انتهای مسیر که می‌رسی، می‌گوید یک تفنگ برنو دارد که با جوازش الان 170 میلونی می‌ارزد. الان هم دارد می‌رود شکار؛ شکار گراز. از خوشمزگی گوشتش هم برایت می‌گوید و تو به این فکر می‌کنی که برایش از حرمت گوشت گراز بگویی یا نه؟

چند دقیقه بعد مسیر او از تو جدا می‌شود. او به‌سمت شکارگاه می‌رود و تو به‌سمت سکونت‌گاه.

از سنندج توییتری تا سنندج واقعی

فرقی ندارد، تهران باشد، ماهشهر باشد یا سنندج. بین روایت‌های توییتری از این شهرها با واقعیت میدانی، فاصله‌ای به‌اندازه دنیای مجازی با دنیای واقعی وجود دارد. در سنندج به هریک از نقاطی که در توییتر درباره آن هزاران توییت زده‌اند، سری زده‌ای و نتوانسته‌ای حتی بخشی از آنچه را که نوشته‌اند بیابی. می‌دانی اعتراضات به‌حاشیه که کشیده شود، تندتر می‌شود. اتفاقا رسانه‌های فارسی‌زبان ضد ایران نیز همین را می‌خواهند. اما در دو روزی که در سنندج بوده‌ای اعتراضی ندیده‌ای. منتظر امروز شنبه می‌مانی.

نمی‌توانی شنیده‌هایت به نقل از منابع امنیتی را رد یا تایید کنی ولی آنها می‌گویند برخی از افرادی که در این اتفاقات کشته شده‌اند، بیرون از اعتراضات بوده‌اند. یکی از این افراد گویا سه‌شنبه یا چهارشنبه‌شب کشته شده است. برخلاف اطلاعات توییتری منابع امنیتی می‌گویند در طول یک‌ماه گذشته، به جز 2 یا 3 روز که کمی آرامش شهر بهم‌ریخته، اتفاق خاصی رخ نداده است. آنها شنبه گذشته را یکی از همین 3 روز می‌دانند.

امروز شنبه است و تو برای سومین روز متوالی در سنندجی تا اگر اعتراضی شکل گرفت، آن را گزارش کنی.

منبع: فرهیختگان