خاطرات یک بانوی امدادگر از آزادسازی خرمشهر
افسانه قاضیزاده، از امدادگران دوران هشت سال دفاع مقدس، درباره خرمشهر روایت میکند: سال 60 ازدواج کردم، من و همسرم هر دو در سپاه آبادان بودیم، روستای محروم شادگان در حوالی آبادان قرار داشت؛ همسرم به علت جانبازی شرایط مناسبی برای حضور در خط مقدم را نداشت، برای همین به من و دو نفر از دوستانش مأموریت دادند که بنیاد شهید شادگان را راه اندازی کنیم. ما نگران عملیات آزادسازی خرمشهر بودیم و...
افسانه قاضیزاده، از امدادگران دوران هشت سال دفاع مقدس، درباره خرمشهر روایت میکند: سال 60 ازدواج کردم، من و همسرم هر دو در سپاه آبادان بودیم، روستای محروم شادگان در حوالی آبادان قرار داشت؛ همسرم به علت جانبازی شرایط مناسبی برای حضور در خط مقدم را نداشت، برای همین به من و دو نفر از دوستانش مأموریت دادند که بنیاد شهید شادگان را راه اندازی کنیم. ما نگران عملیات آزادسازی خرمشهر بودیم و فرمانده با قول این که به محض آغاز عملیات اصلی آزادسازی خبرمان میکند، ما را راهی آن منطقه محروم کرد. به آبادان برگشتم، در آن زمان پسرم سید روح الله را باردار بودم، حال خوشی نداشتم و دکتر دستور استراحت داد، اما من فرصت استراحت نداشتم؛ 25 اردیبهشت بیمارستان آبادان مملو از مجروحان عملیات بیت المقدس شد.
بعد از چند هفته تلاش و فشار کاری حالم بد شد، همسرم مرا به تهران آورد تا پیش خانوادهام استراحت کنم؛ دکتر با دیدن وضع جسمیام دستور استراحت مطلق داد. همسرم به آبادان برگشت و من روزها و شبها از دوری او فقط گریه میکردم، روحیهام حسابی خراب شده بود، تا اینکه در روز سوم خرداد که رادیو خبر آزادسازی خرمشهر را اعلام کرد، تمام ناراحتیهایم از بین رفت و از شدت ذوق نمیدانستم چه کنم، همسایهها میآمدند جلوی درب منزل و به ما تبریک میگفتند. منطقه هنوز ناامن بود، بالاخره در اوایل سال 1362 موفق شدم که دوباره شهرم را ببینم، هنوز شهر زیر بمب باران موشک قرار داشت، اما من دیگر طاقت نداشتم و با همسر و فرزندم به خرمشهر رفتیم، احساس میکردم شهرم کوچک شده است، خودم را روی زمین انداختم و در حالت سجده خدا را شکر کردم و دائم از شدت خوشحالی و هیجان گریه میکردم. مسجد جامع خرمشهر مانند نگینی در میان مخروبههای شهر میدرخشید، شهید بهروز مرادی ما را دید و در مقابل این مکان عزیز عکسی یادگاری از ما گرفت.