شهید ورامینی؛ از تسخیر لانه جاسوسی تا حضور مشتاقانه در جبهههای جنگ
شهر ری - ایرنا - شهید عباس ورامینی پس از بازگشت از مکه عازم جبهه شد و پس از مدتی کوتاه، در عملیات (والفجر 4) در پنجوین براثر اصابت ترکش خمپاره، نیمه شب دوشنبه 28 آبان ماه 1362 به آرزوی دیرین خود رسید و شهد شهادت نوشید.
به گزارش ایرنا و به نقل از ایثار تهران، میقات او لشکر محمد رسول الله (ص) بود و تار و پود احرامش تقوا و تزکیه. هروله اش در خاکریزهای عشق جان میگرفت. آنگاه که محرم شد، عشق با شیرینترین لهجهها با او همکلام شد. طواف کعبه اش، اوج پرواز دلدادگی بود. طواف را با پای ارادت در هفت شهر عشق به جا آورد و نماز طوافش در قیام و قعود اقاقیا به سرخی نشست.
شعله ور در عرفان عرفات (لا اعبدما تعبدون) را با صدای رسا برای برائت از مشرکان ادا کرد. در شبانگاه مشعر، زمزمه وجه الهی بر روح منتظرش باریدن گرفت. در سرزمین ایمان و تمنا، جواز رهایی یافتی که منایت کربلا بود. تو از حج مقبول، پای در جهاد مشکور نهادی و پاداش جاودان و گوارا یافتی و مصداق، روش (عند ربهم یرزقون) شدی. زندگی سردار شهید حاج عباس (محمد) ورامینی از زبان مادر
شبی خواب دیدم که در بیابانی ساکت و پر رمز و راز هستم. در مقابلم تپهای پر از مروارید زیبا و درخشنده بود. مردی روحانی و نورانی در کنار تپه قدم میزد. عمامهای سفید بر سر داشت وقتی نزدیک تپه شدم، آن مرد نورانی، یکی از مرواریدها را نشانم داد و گفت که این مروارید از آن توست. مروارید را برداشتم. مروارید درخشندگی عجیبی داشت. خوابم را برای کسی تعریف کردم و او تعبیرش این بودکه خداوند به تو فرزندی میدهد که نمونه است. بدنبال این خواب، خداوند به من فرزندی عطا فرمود که زیبا و دوست داشتنی بود.
عباس ظهر 5 بهمن ماه 1333 چشم به جهان گشود. من و پدرش تمام سعی و تلاشمان این بود که در تربیت عباس، از هیچ کوشش فرو گذار نباشیم. او از کودکی شاد و با نشاط بود. دوره ابتدایی را در مدرسه جعفری در پاچنار گذرانید. دوره متوسطه و دبیرستان را در مدرسه علمیه سپری کرد. عباس بچهای مذهبی، فعال و زرنگ بود. از نوجوانی، وقتی که محرم میشد، دوستان و همسالانش را در محل جمع میکرد و هیات تشکیل میداد و به سینه زنی و زنجیر زنی میپرداختند. 10 روز اول محرم در خانه پیدایش نمیشد. عاشق سید الشهدا (ع) بود. در محل، به او عباس علمدار میگفتند.
دوران تحصیل دانشگاه
عباس پس از گرفتن مدرک دیپلم به سربازی رفت. به رغم میل باطنی وارد ارتش شد، چرا که به هیچ وجه دوست نداشت به رژیم شاه خدمت کند. از این رو خاطرش افسرده بود. پس از گذرانیدن دوره سربازی، در کنکور شرکت کرد و در دانشگاه، رشته تربیتی کودک پذیرفته شد. به رشته اش علاقه داشت. همزمان با تحصیل به پرورشگاهها میرفت و همچون یک پدر مهربان به کودکان بی سر پرست خدمت میکرد. بیشتر شبها در پرورشگاه بیدار میماند و با مهربانی بهتر و خشک کردن بچهها میپرداخت.
دوران انقلاب
همزمان با اوج گیری انقلاب، با شور و اشتیاق زاید الوصف در راهپیماییها شرکت میکرد آن روزهایی که قرار بود حضرت امام خمینی (ره) از پاریس تشریف بیاورد، عباس سراسر شب در سرمای زمستان، در بهشت زهرا، با چند نفر از دوستانش، برای حفظ جان امام ماند. روز ورود حضرت امام به ایران، در بهشت زهرا به حفاظت مشغول بود.
لانه جاسوسی
در 13 آبان ماه 1358 که دانشجویان مسلمان پیرو خط امام سفارت امریکا را تسخیر کردند، عباس اولین کسی بود که وارد لانه جاسوسی شد. یک سال در آنجا فعالیت کرد. در همان لانه با یک دختر مسلمان و متعهد آشنا شد و ازدواج کرد و روز مبعث حضرت رسول اکرم (ص) خدمت حضرت امام رفتند و خطبه عقدشان را ایشان خواندند. زندگی خیلی سادهای را با هم شروع کردند. همسرش نیز زینب وار همواره در کنار او، در خدمت انقلاب و مردم مسلمان بود.
فعالیت در سپاه و جبهه
پس از تحویل گروگانها عباس به عضویت سپاه پاسداران در آمد و در مرکز آموزش سپاه منطقه 10 به فعالیت پرداخت. شبانه روز در سپاه کار میکرد. در دستگیری منافقین تلاش جدی داشت. چند بار منافقین میخواستند او را ترور کنند. جنگ تحمیلی که شروع شد، مشتاقانه به جبهه شتافت. در عملیات (بیت المقدس) فرمانده یکی از گردانهای تیپ حضرت رسول (ص) بود. در آن عملیات از ناحیه صورت مجروح شد مدتی در بیمارستان بهارلو بستری بود. کمی که حالش بهتر شد، دوباره راهی جبهه گردید. در سال 1362 از طرف سپاه نامش برای زیارت حج در آمد. عباس برای تبلیغ انقلاب اسلامی، به حج رفت و در آن جا فعالیتهای سیاسی داشت. از حج که باز گشت، گفتم: عباس! خوش به حالت که رفتی و خانه خدا را زیارت کردی. گفت: خیلی دلم میخواهد ملاقات و زیارت خدا نصیبم شود. سردار بزرگوار حاج همت، درباره تاثیر شگرف زیارت خانه خدا به عباس میگوید: از مکه که برگشت، در یک دنیای دیگر سیر میکرد. خودش نبود. گوشهای خلوت میکرد و به نماز شب میایستاد و به راز و نیاز مشغول میشد. گریه هایش در نماز شب عارفانه بود. در تنهایی به درگاه خدا استغاثه میکرد. در اوج ناراحتی امکان نداشت یک ذره اخم و عصبانیت در وجود این انسان الهی راه پیدا کند. همیشه تبسمی نمکین بر لب بود.
چگونگی شهادت
شهید ورامینی پس از بازگشت از مکه عازم جبهه شد و پس از مدتی کوتاه، در عملیات (والفجر 4) در پنجوین بر اثر اصابت ترکش خمپاره، نیمه شب دوشنبه 28 آبان ماه 1362 به آرزوی دیرین خود رسید و شهد شهادت نوشید.
نامه شهید به خانواده
مادرم این را بدان که تجلی زحمت تو من هستم پس این زحمتهای تو بود که مرا نیز از خود بیخود کرد. مادر من هیچگاه سختیهای زندگی تو را فراموش نمیکنم مادر من فراموش نمیکنم گردن دردهایی را که در اثر کار دوختن به آن مبتلا شدی شاید یکی از کسانی که همیشه دلش به خاطر تو میتپید و چه بسا شبها به خاطر رنجهای تو اشک میریخت من بودم. مادر من به جبهه میروم تا شاید خدا مرا ببخشد آنقدر باید در آفتابهای سوزان در زیر رگبار مسلسلهای کفار بدوم تا آن گوشتهایی را که از غفلت بر بردنم روئیده آب شود. در این لحظه به این فکر میکنم که اگر قرار باشد برای پیوستن به ابدیت در بستری ساده و آرام جان بدهیم چقدر دردآور میباشد چرا در مواقعی که میتوانستم شهادت را نصیب خود کنم نفس بر من غلبه کرده و این نعمت متعالی را از من ربوده است و باز میبینیم هنوز به آن اخلاص که باید نرسیده بودم تا لیاقت آن را پیدا کنم که خدا بزرگترین نعمتها یعنی شهادت را نصیبم نماید بعد در برابر خدا شرمنده میشوم و قبول میکنم که شهادت لیاقت میخواهد و به خاطر همین همیشه مانند انسانهای سرگردان به این طرف و آن طرف میزدم، تا شاید بتوانم به آن اخلاص که میخواهم برسم [امروز] فقط یک آرزو در وجودم موج میزند و آن عشق به شهادت است....ای پدر و مادرای برادر،ای خواهر و دوستان عزیز یک وصیت دارم و آن عاشق مردم بودن است و از این طریق به خدا میتوان رسید.
نامه شهید به فرزند کوچکش
خدمت میثم کوچولو سلام عرض میکنم و از خدا میخواهم که تو یادگارم را در زیر سایه خود حفظ نماید و خود نگهدار تو باشد. میثم جان! بابا رفت به صحرای کربلای ایران، خوزستان داغ، تا شاید درد حسین (ع) را با تمام گوشت و پوست خود حس نماید. بابا رفت تا شاید بوی خون حسین (ع) به مشامش برسد، بابا رفت تا شاید بتواند بر رگ بریده حسین (ع) بوسه بزند، بابا رفت تا شاید بتواند با خون ناقابلش راه کربلا را برای تمام دلهایی که هوای کربلا دارند باز کند، بابا رفت... شاید دیگر برود و پهلوی تو نباشد، اما این را بدان که همهچیز ناپایدار است چه برای تو و چه برای من تنها چیزی که باقی میماند و قابل اتکاست خداست میثم جان! سال گذشته در چنین روزی ساعت چهار صبح به دنیا آمدی یکسال از عمرت گذشت چه بسا در چنین روزی که روز به دنیا آمدن تو است بابا پهلویت نباشد، اما هیچ عیبی ندارد خدای بابا تو را دوست دارد. پس ناراحت نباش و همیشه به خدا فکرکن تا دلت آرام باشد. پس بابا رفت خداحافظ.