عامل اصلی تولد سرمایهداری
هرگز تمدن اروپایی تحت سلطه یک دولت واحد قرار نگرفته است. حتی در اوایل دوره مدرن، زمانی که برخی از حاکمان موفق به تشکیل دولتهای مطلقه شدند، بسیاری از مناطق اروپا در نوسان و بهشدت غیرمتمرکز باقی ماندند. طبقات بازرگان، بانکدار و متوسط شهری بدون نقشآفرینی دولتهای بزرگ در اروپا رشد کردند. از نظر این یادداشت، این علت اصلی ظهور و بروز سرمایهداری در اروپا محسوب میشود.
نظریهپردازانی که به اعمال اقتدار دولت برای رشد و توسعه اقتصادی اعتقاد دارند کم نیستند. هم در میان راستگرایان و هم در میان چپگرایان بی شمار اندیشمند و سیاستگذار بوده و هستند که اعمال اقتدار و توان دولت را برای توسعه اقتصادی یا رفع مشکلات اقتصادی (مانند تورم و بیکاری) مجاز میدانند. معمولا ادعا میشود که وجود قدرت مرکزی برای تنظیم گری و بهبود کارکرد اقتصاد لازم است. اقتصاددانان جریان اصلی مداخله دولت را در مواردی که شکست بازار مینامند، موجه و مجاز میدانند و برای دولت نقش مالیاتستانی و یارانهپردازی قائل هستند. طرفداران عدالت اجتماعی نیز معتقدند یکی از وظایف دولت تلاش برای کاهش فاصله طبقاتی و ایجاد عدالت اجتماعی است. حتی برخی از طرفداران بازار و تجارت آزاد نیز معتقدند برای تضمین جریان کارآمد و آزاد کالا مداخله و اقتدار دولت نیاز است. آنها میگویند که این امر رشد اقتصادی را تا حد زیادی تسریع خواهد کرد. با این حال، شواهد تاریخی نشان میدهد که تمرکز قدرت و وحدت سیاسی در درازمدت عاملی برای رشد اقتصادی یا نوآوری نیست. در واقع، تجربه اروپا نشان میدهد که برعکس است.
هزار سال پیش، اروپاییان فقیر بودند و در عوض، چین و جهان اسلام به نسبت ثروتمندتر بودند. سوال این است که چرا اروپا به ثروتمندترین و پیشرفتهترین تمدن جهان تبدیل شد؟
پیشرفت اروپا در قرنهای اخیر را برخی معجزه اروپایی نامیدند و برخی نیز آن را واگرایی بزرگ و برخی دیگر فکت بزرگ نامگذاری کردند. در دو قرن اخیر مورخان و اندیشمندان درباره منشأ این معجزه اروپایی بحث کردهاند. رالف رایکو، اقتصاددان فقید و استاد پیشین تاریخ اروپا در کالج ایالتی بوفالو که دانشآموخته دانشگاه شیکاگو و شاگرد فردریک فون هایک بود، میگوید: «این معجزه یک واقعیت ساده اما مهم را شامل میشود: در اروپا - و نیز در آمریکا - بود که انسانها برای اولین بار به رشد اقتصادی سرانه در یک دوره زمانی طولانی دست یافتند. به این ترتیب، جامعه اروپایی از «تله مالتوسی» فرار کرد و دهها میلیون نفر جدید را قادر ساخت که زنده بمانند و کل جمعیت را قادر ساخت که از بدبختی ناامیدکنندهای که در زمانهای پیشین قربانی توده عظیم نژاد بشر بود، بگریزند. سوال این است: چرا اروپا؟»رایکو ادامه میدهد: «اگرچه عوامل جغرافیایی نقش داشتند، کلید توسعه غرب را باید در این واقعیت جستوجو کرد که درحالیکه اروپا یک تمدن واحد را تشکیل میداد - جهان مسیحیت لاتین - در همان زمان بهطور بنیادی غیرمتمرکز بود. در مقابلِ سایر فرهنگها - بهویژه چین، هند و جهان اسلام - اروپا دارای سیستمی از قدرتها و حوزههای قضایی تقسیمشده و در نتیجه رقابت بود.» هرگز تمدن اروپایی تحت سلطه یک دولت واحد قرار نگرفته آنطور که مثلا در چین اتفاق افتاده است. حتی در اوایل دوره مدرن، زمانی که برخی از حاکمان موفق به تشکیل دولتهای مطلقه شدند، بسیاری از اروپا - مانند مناطق بسیار پویا در شمال ایتالیا و شهرهای آلمان - در نوسان و بهشدت غیرمتمرکز باقی ماندند. طبقات بازرگان، بانکدار و طبقه متوسط شهری - که از اوایل قرون وسطی شکل گرفتند و در ساختن اروپای صنعتی بسیار ضروری بود - بدون دولتهای بزرگ رشد کردند.
به هر حال، درحالیکه یک کشور بزرگ با مرزهای داخلی کم میتواند به بازارهای بزرگ با هزینههای مبادله کمتر منجر شود، تمرکز قدرت در یک مکان خطرات بزرگی را به همراه دارد. دولتی که بتواند تجارت را در سراسر یک امپراتوری بزرگ تسهیل کند، دولتی است که میتواند تجارت را از طریق مقررات، مالیات و حتی سلب مالکیت خفه کند. پادشاهیها و امپراتوریهای وسیع سابق آسیا ممکن است زمانی موقعیت خوبی برای ایجاد یک طبقه تجاری ثروتمند و طبقه متوسط داشتند؛ اما واقعیت این است که این اتفاق نیفتاد. این دولتها در عوض بر سرکوب تهدیدات علیه قدرت دولتی، متمرکز کردن کنترل سیاسی بازارها و اخاذی از مردم از طریق اعمال جریمهها و مجازاتها برای کسانی که از طبقات حاکم ناراضی بودند، تمرکز کردند.
فواید عدم تمرکز
در مقابل، اروپا در مقایسه با سایر تمدنهای جهانی نسبتا آنارشی بود و به مبدأ جهش اقتصادی بزرگی تبدیل شد که اکنون آن را بدیهی میدانیم. البته این «آنارشی» به معنای آشوب یا هرج و مرج نیست، به معنی فقدان یک دولت یا اقتدار کنترلکننده واحد و متمرکز است. در دورههای کلیدی توسعه اروپا خبری از حاکمیت متمرکز نبود. بنابراین ژان باچلر، مورخ در کتاب خود با عنوان «ریشههای سرمایهداری» نتیجه میگیرد:
«شرط اول برای حداکثر کردن کارآیی اقتصادی، رهایی جامعه مدنی در قبال دولت است. گسترش سرمایهداری، ریشه و دلیل وجودی آن مدیون آنارشی سیاسی است.»
برای سالها، مورخان اقتصادی تلاش کردهاند تا همبستگی بین این آنارشی سیاسی و موفقیت اقتصادی اروپا را بیابند. بسیاری این ارتباط را غیرقابل انکار میدانند. به عنوان مثال، داگلاس نورث، اقتصاددان مینویسد: «شکست محتملترین نامزدها، چین و جهان عرب، جهتگیری ما را نشان میدهد. کنترل سیاسی متمرکز گزینهها را محدود میکند؛ گزینههایی را که در زمینه عدم اطمینان درباره پیامدهای بلندمدت تصمیمهای سیاسی و اقتصادی دنبال میشوند، محدود میکند. دقیقا فقدان نظم سیاسی و اقتصادی در مقیاس بزرگ بود که محیط ضروری برای رشد اقتصادی و در نهایت آزادیهای انسانی را ایجاد کرد. در محیط رقابتی غیرمتمرکز، بسیاری از گزینههای جایگزین دنبال شدند. برخی مانند هلند و انگلیس کار کردند. برخی مانند اسپانیا و پرتغال شکست خوردند و برخی مانند فرانسه در بین این دو قرار گرفتند.»
رقابت بین دولتها و آزادی بیشتر
اما چرا دقیقا این نوع تمرکززدایی رادیکال گزینهها را برای شاهزادگان و پادشاهان محدود میکند؟ آزادی به این دلیل افزایش مییابد که تحت یک سیستم غیرمتمرکز - به تعبیر نورث - جایگزینهای بیشتری وجود دارد برای کسانی که به دنبال اجتناب از رفتار غارتگرانه مالیاتی دولت هستند. بنابراین دیوید لندز، مورخ بر اهمیت قدرتهای متعدد و رقیب در اروپا برای فراهم کردن زمینهها تاکید کرد: «بنگاه خصوصی در غرب دارای حیات اجتماعی و سیاسی بدون سابقه یا مشابه است. ناگفته نماند که این از یک بخش اروپا به قسمت دیگر متفاوت بود و گاهی اوقات رویدادهای تصادفی مانند جنگ یا تغییر حکومت باعث تغییر عمده در شرایط طبقات تجاری میشد. با این حال، در مجموع، جایگاه شرکت خصوصی امن بود و با گذشت زمان در حال بهبود بود و این در ترتیبات نهادی که بر بهدست آوردن و خرج کردن ثروت حاکم بود، آشکار است.»
لندز مینویسد: «مطمئنا، پادشاهان میتوانستند تاجران را از بین ببرند؛ اما قدرت حکومتها بهدلیل الزامات کشورها و رقابت بینالمللی محدود شده بود. سرمایهداران میتوانستند ثروت و سرمایهشان را به جای دیگری ببرند.»
همچنین تمرکززدایی به روابط بینالمللی کشورهای مستقل محدود نمیشد. به لطف کشمکش طولانیمدت بین دولت و کلیسا و بین پادشاهان و اشراف، تمرکززدایی حتی در سیاست داخلی رایج بود. رایکو مینویسد: «تمرکززدایی از قدرت همچنین در ترتیبات داخلی کشورهای مختلف اروپایی نمایان شد. فئودالیسم و وجود طبقه اشراف به عقیده تعدادی از اندیشمندان نقش اساسی را ایفا کرده است که از طریق مبارزه برای قدرت در قلمروها، نهادهای نمایندگی و شاهزادگان بهوجود آمدند. در انگلستان آنها اغلب دستان خود را با منشور حقوق (مگنا کارتا) بسته میدیدند که مجبور میشدند به رعایای خود حقوقی اعطا کنند. در نهایت، حتی در داخل ایالات نسبتا کوچک اروپا، قدرت در میان املاک، راستهها، شهرکهای اجارهای، جوامع مذهبی، نظامیان، دانشگاهها و غیره پراکنده شد که هر کدام آزادیهای تضمینشده خود را داشتند.»
با این حال، در درازمدت، به نظر میرسد این سیستم آنارشی بود که تضمین میکرد حاکمان محلی در توانایی خود برای مالیات و اخاذی از طبقات بازرگان و طبقات متوسط که جزء کلیدی ثروت اقتصادی رو به رشد اروپا بودند، محدود میشدند.
به چالش کشیدن روایت نهادی
آثار نویسندگانی مثل داگلاس نورث که با عامل نهادها، یعنی قوانین پایدار و مستمر هماهنگکننده فعالیت اجتماعی، یک متغیر تبیینکننده کلیدی در رشد اقتصادی را معرفی کرد، باعث شد نظریه توسعه متحول شود و اقتصاددانان در آغاز دهه1980 دوباره به اهمیت حقوق مالکیت پی ببرند. وقتی نورث از نهادها صحبت میکرد منظور او قبل از هر چیز، حق مالکیت و اجرای قراردادها بود.
در قرن بیستم، کشورهای کمونیستی که اموال خصوصی و ابزار تولید را در سطحی گسترده ملی کرده بودند با مشکلات زیادی در رشد و نوآوری دست به گریبان بودند. اگر کسی فکر کند که حکومت هر لحظه ممکن است سرمایه او را از دستش بگیرد تمایلی به سرمایهگذاری در یک کسبوکار نخواهد داشت. اما صرف تمرکز بر حق مالکیت فرمول جادویی توسعه نیست. همانگونه که دیردره مک کلاسکی، فارغ التحصیل دانشگاه هاروارد و استاد دانشگاه ایلینوی در شیکاگو نشان میدهد، نورث هرگز بهصورت تجربی ثابت نمیکند که تامین حق مالکیت در مقابل عوامل دیگری چون فراگیر شدن ارزشهای اجتماعی بورژوا کلیدیترین عامل رشد اقتصادی انفجاری اروپای بعد از قرن17 بود. تز اصلی مک کلاسکی، در کتاب فضیلت بورژوازی، این است که با یک تغییر اساسی در ایدهها، شأن فعالیتهای اقتصادی در نظر مردم به حدی رسید که به نوبه خود موانعی را که بر سر راه توسعه اقتصادی قرار گرفته بودند از میان برداشت و از همین رو در چنین مسیری، دشواریهای پیگیری فعالیتهای اقتصادی نیز برطرف شدند. تا جایی که هم وضعیت اقتصادی تولیدکنندگان و تاجران و هم مشتریان آنها بهبود پیدا کرد.
نهادگرایان میگویند نوآوریها و تلاشهای تجاری خیرهکنندهای که به انقلاب صنعتی ختم شدند، برای نخستینمرتبه در قرن17 و در بریتانیا با تغییراتی در نهادها، به ویژه تغییراتی که انقلاب شکوهمند انگلستان رقم زدند و با آن اصلاح شدند، آغاز شدند. در طی این فرآیند، تغییرات در نهادهای سیاسی حکومت با اطمینان بیشتری محدود شد، مالکیت خصوصی و حقوق قراردادی ایمنتر شد و به علاوه، این تحولات با قانون عرفی غیرمتمرکز انگلیسی تقویت شد. این روایت چند دهه مورد پذیرش اقتصاددانان و مورخان بوده است. اما پژوهشهای جدید، از جمله کتاب سه جلدی دیردره مک کلاسکی (فضیلت بورژوازی) این روایت را به چالش میکشند. تا قرن هفدهم، کسانی که از طریق تجارت امرار معاش میکردند، هیچگونه احترامی نداشتند. بازرگانان و دیگر افرادی که در عرصه تجارت فعالیت میکردند، تحمل میشدند؛ اما با دیده تحقیر به آنها نگریسته میشد.
دونالد بودرو، استاد اقتصاد دانشگاه جورج میسون و نویسنده کتاب ضروریات هایک، درباره پژوهش مک کلاسکی مینویسد: «پیش از قرن 17، برخلاف جنگجویان که دستان خود را شرافتمندانه میآلودند، تاجران دستان خود را ناشرافتمندانه کثیف میکردند. برخلاف اشراف که ثروت خود را شرافتمندانه بهدست میآوردند، بازرگانان ثروت خود را ناشرافتمندانه کسب میکردند. برخلاف کشیشها که پاداش خود را شرافتمندانه بهدست میآوردند، بورژوازی پاداش خود را ناشرافتمندانه کسب میکرد. چنانکه میدانیم، بیشرافتی نوعی مالیات است و اگر این مالیات از سوی دولت تحمیل نشود، از سوی جامعه تحمیل میشود. مانند همه مالیاتها این مالیات ننگین نیز فعالیتهای تجاری را محدود میکند. درحالیکه فعالیتهای جایگزین و بدون مالیات را جذابتر میکند. مک کلاسکی نشان میدهد که لغو مالیات ننگین، همان تغییر کلیدی بوده که باعث آغاز رونق در دوره مدرن شده است.»
ایدهها و نهادها
بسیاری تلاش کردهاند که موضوع رشد تمدن غرب را به امپریالیسم نسبت دهند. نیل فرگوسن، مورخ و استاد دانشگاه هاروارد معتقد است که این توضیح به دو دلیل اشتباه است. اول اینکه امپریالیسم اصلا اختراع اروپاییان نبود. امپراتوریهایی مثل مغول و عثمانی پیش از آن هم مدام به بقیه حمله میکردند. دوم، اوج تفاوت ثروت غرب و شرق حدود دهه1970 اتفاق میافتد یعنی سالها پس از برچیدهشدن امپراتوریها. فرگوسن معتقد است تفاوت ثروت کشورها را براساس جغرافیا نیز نمیتوان توضیح داد، دو آزمون طبیعی بزرگ قرن بیستم خلاف آن را به ما ثابت میکنند: جدایی آلمان به بخش شرقی و غربی پس از جنگ جهانی دوم و تقسیم کره به بخش شمالی و جنوبی، یکی ذیل کمونیسم و دیگری کاپیتالیسم. این یعنی نه جغرافیا و نه خصوصیات یک ملت اهمیت چشمگیری ندارند. فرگوسن میگوید: «دلیل اصلی ایدهها و نهادها هستند.»
فرگوسن عقیده دارد که شش نهاد وجود دارند که باعث تفاوت بزرگ غرب و شرق شدهاند. رقابت، انقلاب علمی، حقوق مالکیت، پزشکی مدرن، جامعه مصرفی و اخلاق کاری. فرگوسن مینویسد: «در سال1500 در اروپا نه تنها صدها واحد سیاسی مختلف وجود داشتند، بلکه درون هر کدام از این واحدها بین کسبوکارها و قدرتهای سیاسی نیز رقابت وجود داشت. پدر مفهوم شرکت مدرن یعنی منطقه سیتی در لندن در قرن دوازده میلادی بهوجود آمد. اما هیچ چیزی مانند این در چین وجود نداشت، به جز یک دولت قدرتمند که هر شخصی که تمایل به پیشرفت داشت باید از درون آن سیستم میگذشت.»
او در ادامه میگوید: «این دموکراسی نیست که اهمیت دارد، بلکه حکومت قانون برمبنای حقوق مالکیت است که باعث مثلا تفاوت آمریکای شمالی و جنوبی میشود. بیشتر مردم آمریکایی شمالی تا سال1900 مالک حداقل مقداری زمین هستند؛ درحالیکه همزمان در آمریکای لاتین بیشتر زمینها در دست جمعیت بسیار کوچک نوادگان فاتحان اسپانیایی و پرتغالی بود.» فرگوسن در جای دیگری مینویسد: «همچنین جامعه مصرفی لازمه وجود انقلاب صنعتی است. مردم باید بخواهند که لباسهای زیادی داشته باشند. این جامعه مصرفی است که باعث تحریک رشد اقتصادی و حتی تغییرات تکنولوژیک میشود. ژاپن اولین کشور غیرغربی بود که این مدل را پذیرفت. دیدگاه مقابل آن مهاتما گاندی در هند و تشویق و نهادینه کردن فقر بود. امروزه هندیهای کمی هستند که آرزو میکنند ایکاش کشورشان مسیر گاندی را دنبال میکرد.»
او در ادامه مینویسد: «مکس وبر بر این تصور بود که دلیل تولد سرمایهداری مذهب پروتستان است. او اشتباه میکرد و هر فرهنگی قادر به بهبود اخلاق کاری است اگر بتواند نهادهایی بسازد که باعث ایجاد انگیزه کار و فعالیت شوند. این موضوع امروز برای ما روشن است؛ زیرا اخلاق کاری جهان کنونی ما دیگر یک پدیده غربیِ پروتستان نیست. امروزه یک فرد کرهای بهطور متوسط حدود هزار ساعت بیشتر از یک فرد آلمانی در سال کار میکند.»
فکت بزرگ
مک کلاسکی بحث خود در کتاب فضیلت بورژوازی را با فکت بزرگ آغاز میکند. او میگوید بر اساس برآوردهای تاریخی پیش از پیشرفت اقتصادی دو سده اخیر برای دهها هزار سال، درآمد سرانه 3دلار در روز، بخشی از سرنوشت گریزناپذیر آدمیان بوده است. اما درحال حاضر، در آغاز قرن بیستویکم یک انسان در جهان بهطور متوسط، درآمد سرانهای معادل 30دلار در روز دارد و سهم مردمان کشورهای پیشرفته نیز 90دلار در روز است. دیر دره مک کلاسکی این را «فکت بزرگ» میخواند و استدلال میکند که توضیحات رایجی که برای فکت بزرگ ارائه شده اعم از مارکسیستی، نئولیبرال و نهادگرا از توضیح این پدیده قاصرند.
وی این توضیحات را ماتریالیستی و دودو تا چهارتایی میخواند و آنها را ذیل عنوان «بنیادگرایی سرمایه» طبقه بندی میکند. همراه با ابطال این نظریات وی نظریه بدیل خود را ارائه میکند که مطابق آن یک چرخش در زبان مردم عادی کوچه و بازار در هلند در سدههای هفدهم و هجدهم میلادی که از دل آن هفت فضیلت «حسابگری»، «دلاوری»، «امیدواری»، «خویشتن داری»، «عدالت»، «عشق»، و «ایمان» به جایگاه هفت فضیلت اصلی در جامعه برآمدند، آن علتی است که به نوآوران «منزلت» داد و از «آزادی» ایشان محافظت کرد. از این رهگذر بود که برای نخستینبار نوآوری از سرکوب اجتماعی و سیاسی مصون ماند و به پیشرفت عظیم و «فکت بزرگ» راه برد.
مک کلاسکی در کتاب منزلت بورژوازی، تمامی دلایلی را که در توجیه فکت بزرگ ارائه شده است، برمیشمرد و استدلالهایی در رد همگی آنها مطرح میکند. او این توضیحات را دودوتا چهارتایی و ماتریالیستی مینامد و معتقد است هر معلول مادی لزوما علت مادی ندارد. او همگی نظریات چپ و راست را رد میکند و معتقد است که در میان این توضیحات ماتریالیستی، جایی برای اندیشه، آرمان، فرهنگ، اخلاقیات، ایدئولوژی، زبان و ایده نیست. در مقابل، مک کلاسکی در توضیح آنچه فکت بزرگ مینامد، بازتعریف فضیلتها و چرخش زبانی در هلند و سپس در انگلستان در خلال قرون 17 و 18 را معرفی میکند. مک کلاسکی میگوید بشر پیش از قرن18 در تله مالتوسی قرار داشت. به این معنا که با رشد جمعیت، درآمد سرانه کمتر میشد. اما این روند از قرن 18 تغییر کرد.
برخی در توضیح فکت بزرگ، انقلاب صنعتی و انباشت سرمایه را بهعنوان علل اصلی معرفی کردهاند. چپگرایان نیز استثمار کارگران و غارت و استعمار کشورهای دیگر را عامل انباشت اولیه سرمایه میدانند. اما راستگرایان میگویند که سرمایه اولیه با افزایش نرخ پسانداز پروتستانهای اسراف پرهیز به اختیار خود آنها شکل گرفته است.
مک کلاسکی این تبیینهای سرمایه محور را ماتریالیستی و دودوتا چهارتایی مینامد و نشان میدهد که پیش از قرن18 نیز تجارت، انباشت سرمایه، حقوق مالکیت و بردهداری و استثمار وجود داشته است. اینها پدیدههای نوظهوری در تاریخ بشر نیستند. در چین باستان، روم باستان، مصر باستان و ایران باستان اینها وجود داشتند. فینیقیها هم کشتیهای تجاری داشتند، مصریها هم میتوانستند نرخ پسانداز را با کنترل و زور بالا ببرند و سرمایه انباشته کنند و اهرام بسازند، رومیها هم حقوق مالکیت داشتند، یونانیها هم بردهداری میکردند. اینک این مورد اجماع تاریخدانان است که روند افزایش در درآمد سرانه از هلند قرن شانزده و هفده آغاز شد. چرا این جهش جای دیگر و در زمان دیگر اتفاق نیفتاد؟
مک کلاسکی معتقد است ماکس وبر در نفس اینکه برای توضیح فکت بزرگ به دنبال علتی غیرمادی بود راه درستی را پیش گرفت. وبر معتقد بود که اخلاقیات پروتستانی، اروپاییان را به کار، اسراف پرهیزی، پسانداز و صرفهجویی خوانده و اینگونه نرخ پسانداز رشد کرده و سرمایه اولیه انباشته شده که موتور محرکه انقلاب صنعتی بوده است. به این ترتیب وبر نیز نظریهای سرمایهمحور ارائه میکند. مک کلاسکی میگوید نظریه وبر نظریه مشروعی است؛ اما بررسیهای مک کلاسکی در نهایت نشان میدهد که تئوری وبر با واقعیت مطابقت ندارد. مک کلاسکی هیچ نشانی از جهش در نرخ پس انداز در مناطق پروتستاننشین نمییابد و در هلند، انگلستان و مستعمرهنشینهای شمال آمریکا، نه تنها نرخ پسانداز بالاتر نرفته، بلکه در مواردی از میانگین تاریخی پایینتر بوده است. مک کلاسکی در رد نظریههای امپریالیستی نیز میگوید استعمارگری بورژواهای اروپایی و استثمار کارگران و بردگان به سرمایه اندوخته در اروپه افزود اما آن غارتها نمیتواند رفاه عمومی و مردم عادی را توضیح دهد. مک کلاسکی معتقد است آن علتالعللی که اروپاییان را تجهیز و توانمند کرد که بتوانند استعمارگری کنند مقدم بر غارتها است.
مک کلاسکی میگوید کمابیش در عرض 200سال و طی چند نسل، هلندیها و بریتانیاییها و بعد آمریکاییها و فرانسویها شروع کردند به سخن گفتن درباره مردمان کوچه و بازار اهل کسبوکار و دادوستد طبقه متوسط ساکن بازار شهرها یعنی همان بورژواها. گویی که اینان هم مردمی «آزاد» و «محترم» هستند. پیش از آن آزادی و احترام برای اربابان و کشیشان و سپهسالاران و منشیان و قاضیان و بقیه اشراف بود. آن کاسب و صنعتگر خردی که برای کسب معاش در بازار مشغول دادوستد بود، منزلت اجتماعی نداشت یعنی جامعه به دیده احترام به او نمینگریست. خواص به تقلا برای کسب معاش در بازار به دیده تحقیر مینگریستند و این زبان و ذهنیت در میان خود مردم عادی نیز فراگیر بود.
مک کلاسکی به ما میگوید که نوآوری مهم است؛ اما نکته مهمتر اینجا است که نوآوری در خلأ انجام نمیشود، بلکه بر یک بستر فرهنگی و در یک جو زبانی رخ میدهد و آن بستر فرهنگی و آن جو زبانی باید مساعد باشد. به دیگر سخن، باید پذیرش اجتماعی از نوآوری و نابودگری آفرینندهاش وجود داشته باشد. کشف بزرگ دیردره مک کلاسکی این است که اگر نوآوران و بازاریان را محترم بداریم و آزادی عمل نوآوران و بازاریان را پاس بداریم، نوآوری زیاد میشود و آنگاه آسایش زندگی همه بیشتر میشود.
منابع
رالف رایکو، نظریه توسعه اقتصادی و «معجزه اروپایی» در فروپاشی برنامهریزی توسعه، ویرایش پیتر بوتکه (نیویورک: انتشارات دانشگاه نیویورک، 1994).
ژان باچلر، ریشههای سرمایهداری (آکسفورد، بریتانیا: باسیل بلکول، 1975)
داگلاس نورث، «پارادوکس غرب» خاستگاه آزادی مدرن در غرب، استنفورد، کالیفرنیا: انتشارات دانشگاه استنفورد، 1995.
نیل فرگوسن، تمدن: غرب و بقیه، انتشارات پنگوئن، نیویورک، 2011
دیوید لندز، پرومتئوس بیبندوبار: تغییرات تکنولوژیکی و توسعه صنعتی در اروپای غربی از 1750 تا کنون (کمبریج، انگلستان: انتشارات دانشگاه کمبریج، 1969).
دیردره مک کلاسکی، فضیلت بورژوازی: چرا اقتصاد از توضیح جهان مدرن ناتوان است، انتشارات دانشگاه شیکاگو، 2006.
منبع: دنیای اقتصاد
همچنین بخوانید