ماجرای ترور دختر 14 ساله به دست منافقین
بعد از اینکه خودش را شناخت و فهمید از زندگی چه میخواهد اسمش را عوض کرد. میگفت:«من میترا نیستم. به من بگویید زینب. با اسم جدیدم صدایم کنید!»
به گزارش مشرق،در جریان انقلاب اسلامی دختران و مادران ایرانی اگر چه کمی دور تر از میدان های نبرد فعالیت داشتند اما سهم بزرگی در پیروزی انقلاب اسلامی دارند. زندگی زینب کمایی روایتی است خواندنی که هم رشادت ها و مقاومت زنان را در مقابل رژیم شاهنشاهی به تصویر میکشد و هم ظلم و رفتار وحشیانه مخالفان انقلاب را بیان میکند. آنجا که دختر 14 ساله ای را فقط به جرم عشق به امام خمینی و انقلاب با چادرش خفه میکنند و این چنین مظلومانه او را به شهادت میرسانند. مادر شهیده زینب کمایی خاطرات دخترش را اینطور روایت میکند.
من میترا نیستم به من بگویید زینب!
بعد از اینکه خودش را شناخت و فهمید از زندگی چه میخواهد اسمش را عوض کرد. میگفت:«من میترا نیستم. به من بگویید زینب. با اسم جدیدم صدایم کنید!» از بابا و مادربزرگش ناراحت بود که اسمش را میترا گذاشته بودند. بعد از انقلاب دخترم دیگر نمیخواست میترا باشد. دوست داشت همه جوره پوست بیاندازد و چیز دیگری شود. زینب برای اینکه تکلیف اسمش را برای همیشه روشن کند یک روز روزه گرفت و دوستان همفکرش را برای افطار به خانه دعوت کرد. میخواست با این کار به همه بگوید که دیگر میترا نیست و این اسم باید فراموش شود. اتفاقا دو دوست دیگر زینب هم میخواستند اسمشان را عوض کنند.
برای افطار دختر ها برنج و خورشت سبزی پختم. همه چیز آماده بود و منتظر آمدن دوستان زینب بودیم. اما آنها بدقولی کردند و آن شب کسی برای افطار به خانه ما نیامد. زینب خیلی ناراحت شد. به او گفتم:«مامان چرا ناراحتی؟ خودت نیت کن و اسمت را عوض کن. ما هم کنارتیم. مادربزرگ و خواهر و برادرتم نیت تو را میدانند.»
آن شب زینب به جای برنج و خورشت فقط نان و شیر و خرما خورد. گفت:«افطار امام علی علیه السلام چیزی بیشتر از نان و نمک نبوده!» آنقدر محکم حرف میزد و به چیزی که میگفت اعتقاد داشت که دیگران را تسلیم خودش میکرد. زینب رو به تک تک اعضای خانواده کرد و گفت:«از امشب به بعد اسم من زینبه. دیگر به من میترا نگویید!»
بعد از آن اگر مادرم یا بچه ها او را اشتباهی میترا صدا میزدند. زینب جواب نمیداد. آنها هم مجبور میشدند اسم جدیدش را صدا کنند. من اسم میترا را خیلی زود از یاد بردم. انگار که از روز اول اسمش زینب بود.
بیشتر از اینکه دنبال بازی باشد دنبال نماز و روزه بود!
زینب بین بچه هایم از همه سازگار تر بود. از هیچ چیز ایراد نمیگرفت. هر غذایی را میخورد. کمتر پیش میآمد که از من چیزی بخواهد. کلاس اول دبستان سرخک خیلی سختی گرفت. تمام بدنش له شده بود. با همه دردی که داشت گریه نمیکرد. زینب را توی پتو پیچیدم و به درمانگاه بردم. دکتر درمانگاه چندتا سوزن «آمپول» برایش نوشت. موقع زدن آمپول ها مظلومانه دراز میکشید و سرش را روی پاهایم میگذاشت. بدون هیچ گریه و اعتراضی درد را تحمل میکرد.
زینب از همه بچه هایم به خودم شبیه تر بود. صبور اما زرنگ و فعال. از بچگی به من در کارهای خانه کمک میکرد. مثل خودم زیاد خواب میدید. خواب در زندگی من و زینب نقش عجیبی داشت. زینب بیشتر از اینکه دنبال لباس وخوردن و بازی باشد. دنبال نماز و روز و قرآن بود. همیشه میگفتم از 8 تا بچه های جعفر «شوهرم» زینب سهم من است. انگار قلب مان را باهم تقسیم کرده بودند. از بچگی دور و بر خودم میچرخید. همه خواهر برادرها وهمسایه ها را دوست داشت و انگار چیزی به اسم بدجنسی، حسادت و خودخواهی در وجودش نبود. حتی با آدم های خارج از خانه هم همینطور بود.
پنج سالش بود که خواب حضرت زهرا سلام الله علیها را دید
چهار یا پنج سالش که بود اولین خواب عجیب زندگی اش را دید. از همان موقع فهمیدم که زینب مثل خودم اهل دل است. خواب دیده بود همه ستاره ها در آسمان به یک ستاره تعظیم میکنند. بیدار که شد به من گفت:«مامان من فهمیدم آن ستاره پر نور که همه بهش تعظیم کردند که بود.» با تعجب پرسیدم:«کی بود؟!» گفت:«حضرت زهرا سلام الله علیها بود.» هنوز هم پس از سال ها وقتی به یاد آن خواب میافتم بدنم میلرزد.
گفت دلش میخواهد با حجاب شود
زینب بعد از رفتن به کلاس های قرآن و ارتباط با دختر های محجبه به حجاب علاقه مند شد. من و مادرم حجاب داشتیم ولی دختر ها نه. البته خیلی ساده بودند و لباسهای پوشیده تنشان میکردند. زینب کوچکترین دختر من بود اما در همه کارها پیش قدم میشد. اگر فکر میکرد کاری درست است. انجام میداد و کاری به اطرافیانش نداشت. یک روز کنارم نشست و گفت:«مامان، من دلم میخواهد با حجاب شوم.» از شنیدن این حرفش خیلی خوشحال شدم. غیر از این هم انتظار نداشتم زینب نیم دیگر من بود. پس حتما به حجاب علاقه داشت. مادرم هم که شنید خوشحال شد.
کلاس چهارم دبستان با حجاب شد. مادرم سه تا روسری برایش خرید. از آن به بعد روسری سرش میکرد و به مدرسه میرفت. همکلاسی هایش او را مسخره میکردند و اُمل صدایش میزدند. بعضی روزها ناراحت به خانه میآمد معلوم بود گریه کرده است. میگفت:«مامان به من میگویند اُمل.» یک روز به او گفتم:«تو برای خدا حجاب زدی یا برای مردم؟» جواب داد:«خب معلوم است برای خدا!» گفتم:«پس بگذار هرچه میخواهند بگویند.»
از همان دوران راهنمایی فعالیت های انقلابی اش شروع شد
زینب دختر بی تفاوتی نبود با اینکه از همه دخترها کوچک تر بود. در همه کارهای مرتبط با انقلاب کمک میکرد. ما در همه راهپیمایی های زمان شاه شرکت میکردیم. زندگی ما شکل دیگری شده بود. زینب فعالیتهای انقلابی اش را از مدرسه راهنمایی شهرزاد آبادان شروع کرد. روزنامه دیواری مینوشت. سر صف قرآن میخواند. با کمونیست ها و مجاهدین خلق جر و بحث میکرد. سر صف شعر های انقلابی و دکلمه میخواند. چند بار با دخترهای گروهکی مدرسه درگیر شده بود و حتی یکی دوبار هم از آن ها کتک خورده بود.
بعد از انقلاب بنا به سفارش حضرت امام به جوان ها، دوشنبه و پنجشنبه ها را روزه میگرفت. خودش خیلی مقید به انجام برنامه های خودسازی بود اما دوست داشت توصیه های اخلاقی آقای مطهر را بداند و به آن ها عمل کند. آقای مطهر به شاگردهایش برنامه خودسازی داده بود. از آن ها خواسته بود که نماز شب بخوانند. زیاد به مرگ فکر کنند، پر خوری نکنند، روزه بگیرند، برای خدا نامه بنویسند و حواسشان به اخلاق و رفتارشان باشد.
شبی که زینب گم شد
شب اول فروردین سال 1361 زینب بلند شد چادرش را سر کرد و برای نماز جماعت به مسجد المهدی در خیابان فردوسی رفت. او معمولا نماز هایش را در مسجد میخواند. تلویزیون روشن بود و بچه ها برنامه سال تحویل را تماشا میکردند. دلم نیامد با زینب مخالفت کنم و از او بخواهم که به مسجد نرود. زینب رفت. بیشتر از یک ساعت از رفتن زینب گذشته بود اما برنگشت. با خودم گفتم شاید حتما سخنرانی یا ختم قرآن برگزار شده که زینب نیامده.
دوساعت گذشت. چادر سر کردم و به مسجد رفتم نفهمیدم چطور به مسجد رسیدم. در دلم غوغا بود. هیچ کس در حیاط وشبستان مسجد نبود. با دیدن مسجد خالی دست و پایم را گم کردم. هوا تاریک بود و باد سردی میآمد. از خودم میپرسیدم یعنی زینب کجا رفته؟! دختری نبود که بدون اطلاع من جایی برود. خیابان های اطراف مسجد را گشتم. چشمم به دنبال یک دختر چادری باریک و بلند بود. یک دفعه به خودم دلداری دادم شاید زینب برگشته خانه. دست پاچه خودم را رساندم خانه. زینب را صدا زدم. از چهره نگران مادرم فهمیدم که زینب برنگشته. دلم میخواست بزنم زیر گریه اما از بچه ها خجالت میکشیدم.
با خواهرش رفتیم خانه یکی از همسایه ها تا به خانه دوستان زینب زنگ بزنیم. شهلا روی یک کاغذ شماره ها را نوشته بود. اما هیچکس از زینب خبر نداشت. برگشتیم خانه. بیهوا به آشپزخانه رفتم. کابینت ها از تمیزی برق میزد. زینب روز قبل تمام کابینت ها را تمیز کرده بود. دستم را روی کابینت ها کشیدم و بی اختیار شروع کردم به گریه کردن. گریه ای از ته دلم!
غسل شهادت کرده بود!
آن شب همه ما رفتیم و خیابان های اطراف را گشتیم اما خبری از زینب نبود. به بیمارستان ها هم سر زدیم و مشخصات زینب را دادیم اما جوابی نگرفتیم دست آخر هم با ناچاری در پزشکی قانونی دنبال زینب گشتیم و خدا را شکر آنجا نبود. در راه برگشت به خانه بودیم که پسرم گفت: «مامان نکند زینب را دزیده باشند.» من انگار آنجا نبودم گفتم:«نه خدانکند.» ناخودآگاه فکرم سراغ نوشته های زینب رفت:«خانه ام را ساختم، اینجا جای من نیست. باید بروم باید بروم!» زینب کجا رفته بود؟ خانه اش کجا بود؟ این سوال ها مدام در ذهنم رژه میرفتند. شهلا با ترس گفت:«مامان، صبح که حمام رفتیم. زینب به من گفت حتما غسل شهادت کنم.» مادرم به بچه ها نهیب زد که دیگر ادامه ندهند. فکرم رفت پیش وصیت نامه های زینب.
زینب فقط 14 سالش بود!
روز دوم گم شدن زینب به ناچار به کلانتری رفتیم و ماجرای گم شدن زینب را تعریف کردیم. رئیس آگاهی چند دقیقه ای سکوت کرد و بعد طوری که من وحشت نکنم گفت:«مجبورم موضوعی را به شما بگم. شما خانواده مذهبی ای هستید. اهل جنگ و جبهه اید و زینب هم محجبه است و انقلابی. احتمالا دست منافقین در کار است»
من که تا آن لحظه حتی جرئت فکر کردن به این موضوع را نداشتم گفتم:«مگر دختر من چند سالش است؟ یا چه کاره است که منافقین دنبالش باشند؟ زینب یک دختر چهارده ساله است که تازه کلاس اول دبیرستان رفته. آزارش هم به کسی نمیرسد.» رئیس آگاهی قول داد با تمام توانش دنبال زینب بگردد.
منافقین زنگ زدند و گفتند زینب را کشتهاند!
روز سوم بود که یکی از دوستان زینب به خانه ما آمد ترسیده بود و مثل بید میلرزید. گفت:«منافقین به خانه مان تلفن زدند و گفتند ما زینب کمایی را کشتیم. اگر صدیات در بیاید همین بلا را هم سر تو میآوریم.» خانه مان مثل ظهر عاشورا شده بود. لباس نویی را که برای زینب دوخته بودم را از کمد در آوردم و نشان دوستش دادم گفتم روز اول عید هر چه اصرار کردم این را بپوشد قبول نکرد گفت:«مادر خانواده شهدا عید ندارند میخواهی لباس نو بپوشم؟» دخترم میدانست ما هم امسال عید نداریم.
به خاطر عشق به امام و انقلاب به دست منافقین به شهادت رسید
آن روز کارگر های ساختمان جنازه زینب را در یکی از بیایان ها پیدا کردند. جنازه زینب را به سردخانه برده بودند باید میرفتم و دخترم را میدیدم. کنار زینب نشستم. صورت لاغر و استخوانی اش را بوسیدم. چشم های بسته اش را یکی یکی بوسیدم. سرم را روی سینه اش گذاشتم. قلبش نمیزد. دست هایش را گرفتم سرد سرد بود. روسری اش هنوز بر سرش بود. چند تار مو از روسری اش بیرون مانده بود پوشاندم. دخترم راضی نبود موهایش را کسی ببیند.
منافقین زینب را با چادرش خفه کرده بودند تا نفرت شان را از دختر های چادری و انقلابی این طور نشان دهند. کم کم خبر شهادت زینب را به همه دادیم. بعد از نماز جماعت آقای حسینی امام جمعه شهرمان خبر شهادت زینب را اعلام کردو گفت:«زینب دختر چهارده ساله دانشآموز به خاطر عشق به امام و انقلاب مظلومانه به دست منافقین به شهادت رسید.»
بعد از خاکسپاری خواب زینب را دیدم
روزی که زینب را در گلزار شهدا به خاک سپردند. انگار یک تکه از جگرم را زیر خاک دفن میکنند. آرزویم این بود که همانجا بمانم و به خانه برنگردم اما به خودم و زینب قول داده بودم آن طور رفتار کنم که او میخواست. بعد از خاکسپاری خواب زینب را دیدم خیلی قشنگ شده بود زمانی که زنده بود تصمیم داشت به حوزه علمیه قم برود. به خوابم آمد و گفت:«مامان غصه من را نخوری! برای من گریه نکن من حوزه علمیه نجف درس میخوانم»
منبع: فارس