سه‌شنبه 6 آذر 1403

ماجرای جوانی که با شهید باکری جوشکاری می‌کرد / نمی‌خواهم انقلاب برای بچه‌هایم سفره باشد

خبرگزاری فارس مشاهده در مرجع
ماجرای جوانی که با شهید باکری جوشکاری می‌کرد / نمی‌خواهم انقلاب برای بچه‌هایم سفره باشد

خبرگزاری فارس گروه حماسه و مقاومت: جانباز شهید «امیر سعیدزاده» جوان مبارز کردی است که اسیر شد اما تسلیم نشد. او یکبار در سال 1359 به اسارت گروهک‌های تجزیه‌طلب درآمد و توانست از دست ضدانقلاب فرار کند و بار دیگر بعد از جنگ تحمیلی در سال 1371 اسیر ضدانقلاب شد و این اسارت بعد از سه سال و چند ماه به پایان رسید.

شهید سعیدزاده سال 1366 هم جانباز شیمیایی شد و ریه‌هایش به شدت آسیب دید، طوری که سال‌های آخر عمرش را با اسپری و کپسول می‌گذراند. سرانجام این مرد همیشه مبارز کُرد در 29 دی ماه سال 1400 به دوستان شهیدش پیوست.

جانباز شهید امیر سعیدزاده

جوشکاری با شهید باکری

محمدرضا سعیدزاده فرزند شهید سعیدزاده که خیلی وقت‌ها کنار پدر بود و از او مراقبت می‌کرد، درباره ورود شهید سعیدزاده به فضای انقلاب می‌گوید: پدرم در جوانی‌اش جوشکار بود و قبل از انقلاب در ارومیه با شهید باکری جوشکاری می‌کردند. همین کار سبب آشنایی و دوستی پدرم با شهید باکری شده بود. بعد که انقلاب پیروز شد، در سال 1359 پدرم به اسارت ضدانقلاب درآمد. بعد از اینکه پدرم توانست از دست ضدانقلاب فرار کند، وارد فضای جبهه شد و با شهید صیادشیرازی، شهید بروجردی، شهید چمران هم‌سنگر شد.

البته پدرم بیشتر عمر خود را یا در زندان سپری کرد یا مأموریت بود. هیچ وقت هم به ما نمی‌گفت مأموریت کجا رفته است، به یکباره می‌دیدیم که از خارج از کشور با ما تماس گرفته و جویای احوال ما است. بنابراین مسئولیت تربیت و بزرگ کردن بچه‌ها به عهده مادرم بود که در این مسیر سختی‌های زیادی متحمل شد.

جانباز شهید امیر سعیدزاده در کنار همسر و فرزندش محمدرضا

در دوره اسارت پدرم، دست‌فروشی می‌کردم

سعیدزاده روزهایی که پدر در اسارت بود را خوب به خاطر دارد. روزهایی که مجبور بودند برای امرار معاش دست‌فروشی کند. او روزهای اسارت پدر و زحمات مادر را اینگونه روایت می‌کند: مادرم خانه‌دار بود، تا سیکل درس خوانده بود. او لباس‌های بافتنی مثل ژاکت، کلاه، کفش بچه و لیف می‌بافت و با کار بافتنی خرج و مخارج خانواده را تأمین می‌کرد. من هم حدود هشت ساله بودم که در کلاس اول و دوم ابتدایی هم درس می‌خواندم و هم کار می‌کردم. کار من هم این بود که گاهی وقت‌ها شاگرد قنادی و تعویض روغنی بودم و گاهی لباس‌های بافتنی که مادرم بافته بود را می‌فروختم و گاهی هم در میدان شهر بلال‌فروشی می‌کردم.

بعدها که برادرم کمی بزرگتر شد، همراه من می‌آمد و با هم کاسبی می‌کردیم. کمیته امداد سال دوم برای ما تشکیل پرونده داد، سقف خانه چون چوبی، خشت و گلی بود ریخت و آمدند سقف خانه ما را درست کردند. ما خیلی سختی کشیدیم تا پدرم برگشت. وقتی او برگشت یک وانت خرید و با وانت به شهرهای مختلف باربری می‌کرد. چون ریه‌اش مشکل داشت وقتی از جاده‌های خاکی می‌رفت بیشتر اذیت می‌شد.

خانواده جانباز شهید امیر سعیدزاده

بعد آن زمان به عنوان خدمتگزار در آموزش و پرورش استخدام شد. پدرم باید تمام مدرسه را تمیز می‌کرد و چون شرایط جسمی مساعدی نداشت، ما بچه‌ها شب‌ها به او کمک می کردیم. اکنون ما پنج خواهر و برادر هستیم که تحصیلات دانشگاهی داریم. پدرم برای تأمین هزینه دانشگاه ما از دوستان و آشنایان پول قرض می‌گرفت.

فرزندان گروهک‌های ضدانقلاب ما را خائن خطاب می‌کردند

بعد از پیروزی انقلاب اسلامی که ضدانقلاب فضای چنددستگی ایجاد کرده بودند، فرزندان شهید سعیدزاده در کردستان آرامش نداشتند. فرزند شهید سعیدزاده درباره آن روزها بیان می‌کند: در آن زمان یک عده حزب دموکرات بودند، یک عده طرفدار کومله بودند، یک عده منافقین بودند، یک عده مانند پدرم انقلابی بودند. در زمان اسارت پدرم آنهایی که انقلابی بودند می‌آمدند سر می‌زدند و گاهی وقت‌ها کمک معیشتی می‌کردند. ولی آن حداقل‌ها اذیت می‌کردند، مثلاً وقتی ما داخل کوچه بودیم فرزندان گروهک‌های ضدانقلاب به ما فحش می‌دادند و بی‌احترامی می‌کردند و به ما خائن می‌گفتند.

اضطراب هر شب برای خبر اعدام پدرم

سعیدزاده درباره اضطراب روزهای اسارت پدر می‌گوید: آن زمان ما فقط رادیو داشتیم و رادیو ضدانقلاب را گوش می‌کردیم، چون هر شب رادیو اعلام می‌کرد که این افراد اعدام شدند. هر شب این برنامه را با اضطراب گوش می‌کردیم. بعضی وقتها ضدانقلاب از طریق مردم برای مادرم پیام می‌فرستادند که بروید لباس عزا بپوشید، آقا امیر اعدام شده است! مادربزرگم پیش خانواده‌های حزبی می‌رفت و خواهش و التماس می‌کرد که پسرم را اعدام نکنید او پنج فرزند دارد! مادربزرگ در زمستان در برف و سرمای شدید، در این کوه‌های قندیل از راه قاچاق می‌رفت تا به زندان در کردستان عراق برسد.

حتی یکبار برای ملاقات پدرم رفتم. یکسری وسایل خوراکی برای او بردم، باید یکی یکی خوراکی‌ها را می‌خوردم و می‌چشیدم تا آن‌ها بفهمند این مواد خوراکی مسموم نیست و سالم است. بعد هم فقط 10 دقیقه می‌توانستم کنار پدرم باشیم. در این ملاقات‌ها یکبار به مادرم توهین کردند که پدرم بعد از آن به مادرم گفت به ملاقات نیاید.

آخرین ساعات حیات جانباز شهید امیر سعیدزاده

پدرم می‌گفت: نمی‌خواهم انقلاب برای بچه‌های من سفره بشود

خانواده شهید سعیدزاده در این سال‌ها با سادگی و سختی زندگی کردند و با توجه به روحیات پدر خانواده، این روحیات راو اعضای خانواده تأثیر داشت. فرزند شهید سعیدزاده درباره روحیات پدر می‌افزاید: اخلاق پدرم خاص بود و می گفت من هیچ توقعی ندارم، من نه برای مال دنیا جنگیدم و نه مأموریت رفتم؛ من برای خدا و برای وطن جنگیدم و نمی‌خواهم انقلاب برای بچه‌های من سفره بشود.

پندهای پدرانه شهید سعیدزاده 

سال‌های اخیر ریه‌های شهید سعیدزاده دیگر یاری نمی‌کرد و نفس کشیدن را برای این مرد مبارز سخت کرده بود. او در آخرین روزهای عمر خویشش فرزندش را به نماز اول وقت و حفاظت از سرزمین‌مان سفارش می‌کرد. فرزند شهید سعیدزاده ادامه می‌دهد: پدرم می‌گفت: «کُرد بودن با حزبی بودن خیلی فرق دارد. قرار نیست تو که طرفدار دموکرات و کومله نیستی، کُرد نباشی! کُرد بودن یک باور، یک تاریخ و یک ریشه است. اینها مدام می‌گویند کردستان بزرگ، اگر قرار است جایی به جایی وصل شود، باید کردستان عراق و ترکیه به ایران وصل شود، اینها از ایران جدا شدند و باید به ایران بپیوندند، قرار نیست از اینجا کسی به جایی برود، خاک ما ایران است، ما ساکنین اصلی این سرزمین و محافظش هستیم».

مزار جانباز شهید امیر سعیدزاده در سردشت

آخرین دیدار

فرزند شهید سعیدزاده آخرین دیدار با پدر را اینگونه روایت می‌کند: اواخر دی‌ماه سرپرستار گفته بود وضعیت پدر شما به گونه‌ای است که ریه کاملاً دارد از بین می‌رود و هر لحظه امکان از دنیا رفتن ایشان است. من با شنیدن این خبر بر بالین پدر حاضر شدم و او را بوسیدم و گفتم هر لحظه ممکن است به شهادت برسی. پدرم با شنیدن این خبر انگشت سبابه‌اش را بلند کرد و بعد قطره اشکی از چشمش سرازیر شد، تقریباً 10 ساعت بعد از این دیدار پدرم به شهادت رسید.

انتهای پیام /

شما می توانید این مطلب را ویرایش نمایید

این مطلب را برای صفحه اول پیشنهاد کنید پیغام فتح امیر سعید زاده کومله محمد رضا سعید زاده عصرهای کریسکان این خبر توسط افراد زیر ویرایش شده است
ماجرای جوانی که با شهید باکری جوشکاری می‌کرد / نمی‌خواهم انقلاب برای بچه‌هایم سفره باشد 2
ماجرای جوانی که با شهید باکری جوشکاری می‌کرد / نمی‌خواهم انقلاب برای بچه‌هایم سفره باشد 3
ماجرای جوانی که با شهید باکری جوشکاری می‌کرد / نمی‌خواهم انقلاب برای بچه‌هایم سفره باشد 4
ماجرای جوانی که با شهید باکری جوشکاری می‌کرد / نمی‌خواهم انقلاب برای بچه‌هایم سفره باشد 5
ماجرای جوانی که با شهید باکری جوشکاری می‌کرد / نمی‌خواهم انقلاب برای بچه‌هایم سفره باشد 6