ماجرای رد خونها در چذابه / قبری برای یک تن بیسر
یاسوج_ آزاده سرافراز مهدی راستین در بخشی از خاطرات خود آورده است: چذابه زیر حملات سنگین بود و ماجرای رد خون ها حکایت از دفاع جانانه زیر باران توپ ها و گلوله ها داشت.
یاسوج_ آزاده سرافراز مهدی راستین در بخشی از خاطرات خود آورده است: چذابه زیر حملات سنگین بود و ماجرای رد خون ها حکایت از دفاع جانانه زیر باران توپ ها و گلوله ها داشت.
سید مهدی راستین از رزمندگان و اسرای جنگ تحمیلی در بیان بخشی از خاطرات دوران دفاع مقدس خود در گفتگو با خبرنگار مهر، گفت: با گروهی که برای اعزام به کازرون میرفتند همراه شدم، ما را به پادگان آموزشی امام سجاد بردند حدود یک ماه آموزش میدیدیم.
بارندگی آنقدر زیاد بود که بعد از آموزش و تمرین در دستههای منظم در حالی که دستمان روی شانهی فرد جلویی بود، حرکت میکردیم
وقتی به خوابگاه میرسیدیم، دقیقاً مثل گنجشکی بودیم که زیر باران خیس خیس شده است.
از جلوی سلولهایی که زمان طاغوت از آنها به عنوان زاغه مهمات استفاده میکردند، میگذشتیم و حالا دیگر زاغه ها خوابگاه ما بودند.
بعد از یک ماه آموزش وقتش رسیده بود که اعزام شویم و ما را به شهر بستان بردند در یک حسینیه مستقر شدیم.
راستین افزود: یک روز بعد از ورودمان متوجه شدیم که صدام در اعلامیههایی که پخش کرده نوشته است، فردا ناهار را در سوسنگرد می خورم.
همه از شنیدن خبر ناراحت و عصبانی شدند، شیر علی سلطانی از بچههای شیراز علوم حوزوی خوانده بود و از بانیان مسجد المهدی شیراز بود.
دل بزرگی داشت، روضه میخواند و روضههایش دل سنگ را هم نرم میکرد.
لباس پاسداری میپوشید، رو به قبله با خدایش حرف میزد که خدایا ما آرزوی نماز خواندن در کربلا را داریم آنوقت صدام میخواهد در کشور ما ناهارش را بخورد و به فکر اِشغال شهرهای ماست، خدایا خودت کمک کن.
حزن صدایش سیل اشک را به چشم هر شنوندهای سرازیر میکرد.
قبری به اندازه یک تن بی سر
سید محمد هاشم دستغیب تعریف میکرد قبل از انقلاب شیرعلی سلطانی به دیدار پدرم آمد و گفت: خواب دیدم انقلاب شده بعد از آن جنگی میان ایران و یک کشور دیگر رخ میدهد و من به جنگ میروم شهید میشوم سرم را از تنم جدا شده می بی نم.
خودش با دستهای خودش قبری به اندازهی یک تن بی سر در همان مسجد المهدی آماده کرده بود.
دشمن به چذابه حمله کرده بود. خبر را که شنیدیم به چذابه رفتیم چزابه طوری بود که انگار وجب به وجبش را ترکش کاشته باشند، یکی از خونینترین صحنههای جنگ در چزابه اتفاق افتاده بود.
پاسداران دورهی 17 سپاه فارس سه «آرپی جی زن» داشتند که هیچ وقت کم نمیآوردند، روئین تن وکمالی بیست «آر پی جی» به سمت دشمن شلیک کردند شلیکهایشان دقیق و پشت سرهم بود آنقدر مرتب و با فاصلهی زمانی کم که خون از گوشهایشان میچکید.
روئین تن و کمالی و دوستشان در خاکریزی «آرپی جی» میزدند من و چند نفر دیگر در سنگر کنار خاکریز که فقط چند گونی دورتا دورش بود و سقف نداشت با دشمن درگیر بودیم.
از آسمان تیر و ترکش و توپ میبارید. صدا به صدا نمیرسید، انفجار پشت انفجار و چشم چشم را نمیدید.
کمالی نیم تنهاش از خاکریز بیرون بود و جسورانه «آرپی جی» میزد.
صدای فریاد بلند شد، نگاهم به خاکریز افتاد توپی به سمت خاکریز شلیک شد گرد و غبار آسمان را سیاه کرد، چیزی نمیدیدم، چند دقیقه که گذشت سمت خاکریز اثری از آرپی جی زنها نبود.
روئین تن و کمالی بر اثر شلیک مستقیم توپ، سرشان از تنشان جدا شد، شرایط سختی بود، تا چشم کار میکرد رد خون بود، خاک بوی خون میداد، شلیکها ادامه داشت.
این آزاده سرافراز در پایان گفت: تعداد زیادی مجروح داشتیم، شرایط سختی بود، چذابه جایی بود که قسمت زیادی از آن باتلاق و نیزار و سمت دیگر آن رملهایی که با وجود بارشهای فراوان حرکت را دشوار کرده بود، روی زمین پر از ترکش بود ساعتها جنگیدیم، دشمن نتوانست پیشروی کند و مجبور به عقب نشینی شد.