شنبه 3 آذر 1403

ماجرای زن گرفتن محسن در کتاب «آبنبات لیمویی»

خبرگزاری خبرنگاران جوان مشاهده در مرجع
ماجرای زن گرفتن محسن در کتاب «آبنبات لیمویی»

کتاب «آبنبات لیمویی» به قلم مهرداد صدقی از آخرین سری مجموعه‌های «آبنبات» است، که به تازگی در سی‌وپنجمین نمایشگاه بین‌المللی کتاب تهران از سوی انتشارات سوره مهر رونمایی شد. مهرداد صدقی پیش از این کتاب‌های «آبنبات هل‌دار»، «آبنبات دارچینی» و «آبنبات نارگیلی» را روانه بازار کرده بود. نویسنده کتاب نگارش «آبنبات لیمویی» را مرداد 1402 آغاز کرد و اسفند همان سال به نشر سوره‌مهر تحویل داد.

سرفصل‌های کتاب شامل صد سال تنهاخوری، زینقو و رینقو، عروس هلندی، سی و نه، دختر کیوسکی، زیر درخت گاردو، قُدی جون، زررررررر، شفت، خواهر و مادر قدرت، زنِ محسن، خشتک اول، خشم و هیاهو، بین مریض، دروغ‌سنج و اسکندری است.

در بخشی از کتاب می‌خوانیم: «دریا داشت به سمتم می‌آمد. اما بیشتر از دریا قیافه مرتضی با پوزخندی بر لب و چهره ابی که می‌گفت: «عجب شد!» و «حقته!» جلوی چشمم می‌آمد. تصمیم گرفتم فوراً بروم سمت تلفن کارتی و هر جور شده مرتضی را گیر بیاورم و بپرسم آیا او بوده که زنگ زده یا نه. در همین فکر بودم که دستی به شانه‌ام خورد. یک لحظه تصور کردم مرا برق گرفته و یک متر از جا پریدم. اما وقتی دیدم چه کسی دستش را بر شانه‌ام زده فهمیدم حقش این است که دو متر از جا بپرم.

امین با تعجب به من نگاه کرد و پرسید: «محسن... اینجا چه کار می‌کنی؟» حقش بود بگویم: «خودت چی؟». هیچ جوابی نداشتم. با خودم گفتم خدایا آیا الان وقتش بود که امین بیاید پیش خواهرش؟ مگر کار و زندگی دیگری ندارد؟ در کسری از ثانیه، درحالی که سعی داشتم زمان بخرم تا فکر کنم آنجا چه کار می‌کنم، خودم را در آغوش امین انداختم و گفتم: «خدا رِ شکر که اینجایی!».

چنان جو احساسی ایجاد کردم که دلش نیاید بزند زیر گوشم. امین که هنوز متعجب بود و مشخص بود به چیز‌های دیگری هم فکر می‌کند، گفت: «سلام. نگفتی اینجا چه کار می‌کنی؟» بلافاصله گفتم: «پدرم از یکی طلب داره؛ منِ فرستاده کرمان پیداش کنم. ماجرا رِ که به فرهاد گفتم، گفت حالاکه کرمانم ته‌وتوی دانشگا‌های کرمانِ برای یکی از قوم و خویشاش دربیارم... ملت هم دنبال خر مفتی مِگردن نعلش کنن».

نگاه امین جوری بود که نفهمیدم خر شده یا با خودش می‌گوید: «خر خودتی!» چشمکی به او زدم که یعنی احتمالاً فرهاد عاشق شده. دریا که به ما رسید، بعد از سلام به امین گفت: «رفیق پیدا کردی؟».

با شنیدن صدای دریا، هوش و حواسم رفت. زیبایی‌اش یک طرف زنگ صدایش طرف دیگر. به قول دایی اکبر، دیگه تکمیل! با خودم گفتم اگر همراه زندگی من شود، یعنی که خدا واقعاً دوستم دارد. برای یک لحظه با دریا چشم در چشم شدم و ادای آدم‌های باحیا را درآوردم و سرم را انداختم پایین. امیدوار بودم او چنین کاری نکند تا نبیند پاهایم چقدر بزرگ است. این همه سال منتظر چنین لحظه‌ای بودم. اما حالا رویم نمی‌شد به او نگاه کنم. شاید هم توانش را نداشتم.

لحن دریا ناگهان تغییر کرد و با تعجب و کمی شوق گفت: «شما توی بجنورد نبودید؟» دیگر واقعاً دلم داشت پر می‌کشید. سعی کردم او و امین نفهمند «خَر ذوق» شده‌ام و با لبخندی ساده گفتم: «درسته». دریا گفت: «همون همسایه‌ای که یه بار برامون آش آورد. بذارید یه ذره فکر کنم... اسمتون سعید بود. درسته؟» بلافاصله گفتم: «قسمت اولش درسته، قسمت دومش نه. من محسنم. سعید اگه می‌آورد که تو راه خودش آشا رِ مِخورد». دریا لبخند زد. خوشحال شدم که در یک لحظه هم به روی لب‌هایش لبخند آورده‌ام و هم زیرآب سعید را زده‌ام. دریا به امین که هنوز در فکر بود، نگاهی انداخت و گفت: «آها... همونیه که می‌گفتی بهت خودنویس داده». امین سرش را پایین آورد. دریا دوباره با ذوق گفت: «چقدر جالب!... راستی یکی از همکلاسیام چند وقت پیش می‌گفت یکی از بجنورد اومده اینجا سراغم رو می‌گرفته. اون هم شما بودید؟».

نفسم بالا نمی‌آمد. سلول‌های مغزم مثل یک نیروگاه اتمی مشغول کار بودند تا جوابی پیدا کنم که کتک نخورم؛ اما در اصل مثل نیروگاهی که خروجی نداشتند. می‌دانستم تاخیر در جواب بدتر از بهترین جواب است. برای همین گفتم: «اتفاقاً همین الان داشتم به امین جان مِگفتم؛ دفعه قبل هم آمدم کرمان دنبال یک نفر که پدرم ازش طلب داره. سر راه یکی دیگه از بچه‌ها جریانِ فهمید. ازم خواست بیام یک تحقیقی از این دانشگاه براش بکنم. گفتم من اینجا کسی رِ نِمِشناسم. اون هم گفت شما یَم اینجا دانشجویید و مِتانم از شما خبرشِ بگیرم. ولی خا قبل از اینکه شما رِ ببینم همون شب بی‌بی‌م خدابیامرز مرحوم شد و مجبور شدم برگردم بجنورد. خیلی به بی‌بی‌م وابسته بودم... خیلی».

باشگاه خبرنگاران جوان فرهنگی هنری ادبیات