یک‌شنبه 4 آذر 1403

هرروز با دوچرخه برای دانش‌آموزان آب می‌برم / محرومیت‌ها ادامه دارد

خبرگزاری مهر مشاهده در مرجع
هرروز با دوچرخه برای دانش‌آموزان آب می‌برم / محرومیت‌ها ادامه دارد

«مرصاد مَلکِشی» معلمی است که هر روز 32 کیلومتری راه تا روستای «کلاته جمی» را با دوچرخه طی می‌کند و هر روز با دبه برای دانش‌آموزانش آب می‌برد؛ جوانی که شغل انبیا را عاشقانه برگزیده است.

«مرصاد مَلکِشی» معلمی است که هر روز 32 کیلومتری راه تا روستای «کلاته جمی» را با دوچرخه طی می‌کند و هر روز با دبه برای دانش‌آموزانش آب می‌برد؛ جوانی که شغل انبیا را عاشقانه برگزیده است.

خبرگزاری مهر؛ گروه مجله - جواد شیخ‌الاسلامی: به 12 اردیبهشت که می‌رسیم ناخودآگاه یاد حیاط و راهروها و نیمکت‌ها و زنگ‌های تفریح و کلاس‌ها و جشن‌ها و مراسمات اول صبح مدرسه می‌افتیم و آن همه خاطره تلخ و شیرینی که از درس‌ها و امتحان‌های مدرسه داشتیم؛ اما بیشتر از همه دلمان برای «معلم» های مهربان و صبورمان تنگ می‌شود.

معلم‌ها؛ همان کسانی که حرف به حرف و کلمه به کلمه خواندن و نوشتن را یادمان دادند و از آن بیشتر درس اخلاق و زندگی و ادب را به ما آموختند. خیلی از ما جایی و روزی بامحبت و همراهی و حمایت یک معلم فهمیدیم که برای چه کاری ساخته شده‌ایم. به قول مصطلح «استعدادمان کشف شد»! همه اینها در سایه حمایت کسانی بود که در کلاس‌های درس پای تخته سیاه و تخته ویت برد، با گچ یا ماژیک، شغل پیامبران را انتخاب کرده بودند.

امروز، روز معلم و گفتن و شنیده از آنها است. اما این بار به سراغ یکی از معلمی رفته‌ایم که صبر و عشقی فزاینده به رسالت خود دارد. «مرصاد مَلکِشی» مدیر و معلم مدرسه‌ای به نام «اسلام آباد جمی» در بجنورد است؛ مدرسه‌ای که 9 دانش‌آموز بیشتر ندارد:

یک خانواده چهار نفره و چهار معلم

من مرصاد مَلکِشی هستم، از روستای مَلکِش، شهرستان بجنورد. این توفیق را داشتم که در خانواده‌ای فرهنگی به دنیا آمده‌ام. پدر و مادرم هردو فرهنگی هستند و تنها برادرم در گرگان دانشجوی دبیری ریاضی است؛ خودم هم معلم هستم.

من و برادرم سه سال و نیم تفاوت سنی داریم و همه خاطرات‌مان با همدیگر است. البته ما هم برادریم، هم رفیقیم، هم دوستیم و هم همکاریم. رابطه خیلی نزدیکی با هم داریم. دوران ابتدایی که مادرم در روستای «آشخانه» خدمت می‌کرد، دبیر تاریخ بود و همان جا مدیر هم بود.

وقتی مادرم به مدرسه می‌رفت من و برادرم با ایشان می‌رفتیم و پیش دانش‌آموزها بودیم. احتمالاً از همان‌جا بود که علاقه به معلمی در من و برادرم ریشه گرفت. فضا طوری بود که ناخودآگاه جرقه معلمی در ما زده شد. از طرفی پدرم هم معلم دبیرستان طالقانی بجنورد بود و چون مدیر مدرسه هم بود تابستان‌ها هم به مدرسه می‌رفت. تابستان‌ها هم همراه پدرم به مدرسه می‌رفتیم.

وقت ثبت‌نام دانش‌آموزها و تحویل پرونده‌ها و گرفتن کارنامه‌ها در مدرسه بودیم؛ انگار کلاً در مدرسه به دنیا آمدیم و راه رفتن یاد گرفتیم و بزرگ شدیم. صبح و شب‌مان در مدرسه می‌گذشت؛ بهار و تابستان و پاییز و زمستان هم نداشت.

حتی وقتی در ایام تعطیلات مسافرت می‌رفتیم، در مدرسه اسکان پیدا می‌کردیم. یعنی حتی سفرمان هم در مدرسه بودیم! خلاصه پیوند ما و مدرسه شکل قوی گرفت که هنوز هم ادامه دارد.

از پدر و مادرم درس معلمی گرفتم

دو سال است که پدرم بازنشسته شده و از بازنشستگی مادرم هم حدود 5 سال مانده است. بعضی‌ها از من می‌پرسند تو که پدر و مادرت هر دو معلم هستند، بگو معلم‌های مهربانی بودند یا نه؟ من هم جواب می‌دهم که اگر آنها معلم‌های خوب و مهربانی نبودند که من اصلاً به سمت معلمی کشش و علاقه پیدا نمی‌کردم. من به خاطر همان خاطراتی که از پدر و مادرم دارم، هیچوقت حس بد از معلمی نگرفتم.

از بچگی وقتی سر سفره می‌نشستیم مادر و پدرم سیر تا پیاز ماجراهایی که در طول روز در مدرسه داشتند را تعریف می‌کردند و ما هم شنوای آنها بودیم. در مدرسه هم حضور داشتیم و رفتار و نوع تدریس آنها را می‌دیدیم. همین رفتار آنها بود که ما را به معلمی علاقه‌مند کرد.

بعضی می‌گویند خاطرات بدی از معلم‌های‌مان داریم، ولی شخصاً هیچ خاطره بدی از معلم‌هایم ندارم و همیشه قدردان آنها هستم. چندماه پیش معلم کلاس اول ابتدایی‌ام را در خیابان دیدم و خیلی خوشحال شدم. از بچه‌هایی بودم که تا آخرین لحظه توی مدرسه می‌ایستادم و دوست داشتم بمانم! خوشحالم که بچه‌های خودم هم امروز همین‌طور هستند؛ یعنی آنقدر به فضای کلاس و مدرسه علاقه دارند که می‌گویند «آقا اجازه! می‌شه امروز تا ساعت دو مدرسه بمونیم؟!». بعد می‌گویم «نه دیگر؛ بروید، بروید که کار دارم!».

عشق پزشکی داشتم؛ معلم شدم

رشته تجربی را در دبیرستان انتخاب کرده بودم. من هم مثل خیلی از بچه‌های تجربی عشق پزشکی داشتم و دوست داشتم در حوزه دندان و دارو و... ادامه تحصیل بدهم. همینطور که جلوتر می‌رفتیم و سن‌مان بیشتر می‌شد، می‌گفتم نه، فقط و فقط رشته دندان و دارو و پزشکی نیست؛ آدم نباید تنها از یک منظر به درس و شغل آینده‌اش نگاه کند.

وقتی کنکور دادم، خدا را شکر در دانشگاه فرهنگیان قبول شدم. بعد هم دعوت به مصاحبه شدم و در شهر خودم قبول شدم. شاید باور نکنید که من چقدر از این اتفاق خوشحال و ذوق‌زده بودم! بالاخره به رشته و شغلی که دوست داشتم رسیدم و منتظر بودم که تدریسم شروع شود.

غیر از درس، حواس بچه‌ها باید به استعدادهایشان هم باشد

اولین سال معلمی من پارسال بود که هفته‌ای 12 ساعت در یک مدرسه به صورت اختیاری و حق‌التدریسی تدریس داشتم که خوشبختانه با خاطرات خیلی خوبی همراه شد؛ درس‌های ریاضی و علوم را در دو کلاس در پایه ششم درس می‌دادم؛ هر کلاس 22 دانش‌آموز.

همکاران خوبی داشتم که هوای من را داشتند و مدیر مدرسه هم خیلی از من حمایت کردند. همین باعث شد علاقه من به معلمی بیشتر شود. شاید اگر در سال اول تدریسم همکاران به این خوبی نداشتم، در نگاهم به مدرسه اثر منفی می‌گذاشت، ولی معاشرت با این همکاران باعث شد من برای سال دوم تدریسم انرژی و انگیزه بیشتری داشته باشم.

سال گذشته با بزرگترهای مدرسه سر و کار داشتم؛ یعنی تدریس در کلاس ششم و هفتم. پسرهای درس‌خوان، پسرهای شیطون؛ و همه‌شان هم با استعداد. ولی یک نفر باید باشد که استعداد این بچه‌ها را کشف می‌کرد و آنها را به سمت هدف‌شان راهنمایی می‌کرد.

خیلی دوست داشتم که چنین اتفاقی را رقم بزنم. خیلی توجه می‌کردم که همه حواس بچه‌ها فقط به درس نباشد. هنرشان و ورزش‌شان را هم در کنار درس جدی بگیرند و برایش وقت بگذارند. بعضی از بچه‌ها استعدادهای خوبی در فوتبال داشتند، بعضی‌ها در هنر و طراحی و نقاشی استعداد داشتند، بعضی هم بودند که می‌گفتند آقا می‌شود شما بیایید و با ما شطرنج بازی کنید؟ من هم می‌گفتم حتماً.

اوضاع طوری شد که مسابقات شطرنج برگزار می‌کردیم و اتفاقات مسابقات خیلی حساسی هم شده بود. آنقدر بازی بچه‌ها خوب بود که بعضی وقت‌ها من هم در مقابل‌شان کم می‌آوردم. خودم هم بهشان می‌گفتم: «رضا و محمد! شما توی این رشته خیلی توانایی دارید؛ پس برای این رشته هم در کنار درس وقت بگذار.»

هم مدیر هم معلم هم معاون هم دوست!

امسال سال دوم تدریس من است و از همه جهت برای من تبدیل به یک چالش دوست‌داشتنی شده است. چون در روستای «کلاته جمی» حضور دارم و با بچه‌های با استعداد این روستا روز و شبم را می‌گذرانم. این روستا کلاً 56 نفر جمعیت دارد! البته جمعیت روستا قبلاً بیشتر بوده ولی چون این روستا هنوز آب ندارد، به مرور جمعیت روستا کاهش پیدا کرده است.

تنها 9 دانش‌آموز داریم؛ 3 تا کلاس اولی، یک نفر کلاس دومی، یک کلاس سومی، 3 نفر کلاس چهارمی و یک نفر هم کلاس ششمی. یکی از چالش‌های من این است که امسال در 5 پایه باید به بچه‌ها تدریس می‌کنم! یعنی همه درس‌ها را از پایه اول تا پایه ششم به بچه‌ها آموزش می‌دهم و فقط پایه پنجم است که دانش‌آموزی ندارم.

در این مدرسه هم مدیر هستم، هم معاون، هم معلم و هم دوست و همراه بچه‌ها...

هر روز با دبه برای بچه‌های مدرسه آب می‌آورم

مدرسه ما درواقع یک کانکس به همراه یک اتاق سه در سه روی تپه است و واقعاً ویو و منظره خوبی هم دارد؛ یک منظره سرسبز و باصفا، ولی چون روی تپه هستیم باد خیلی شدیدی می‌آید. این روستا آب ندارد؛ هرروز از چند روستا قبل اینجا، یک دبه آب از چشمه برمی‌دارم و به مدرسه می‌آورم تا بچه‌ها وسط کلاس احساس تشنگی نکنند.

به خاطر اینکه تعداد دانش‌آموزان کم و فضای مدرسه محدود است، همه بچه‌ها را در یک کلاس می‌نشانم. این کلاس‌های چندپایه علیرغم سختی‌هایش، باعث می‌شود روابط اجتماعی بچه‌ها قوی‌تر شود. الآن بعضی اوقات دانش‌آموز کلاس ششم من به دانش‌آموزان کلاس اول و دوم و چهارم در درس‌ها کمک می‌کند و وقتی که برای مسأله‌ای مشکل دارند به آنها توضیح می‌دهد. اعتماد به نفس دانش‌آموز کلاس ششم بالا می‌رود و دانش‌آموزان پایه‌های پایین‌تر زودتر درس‌ها را یاد می‌گیرند.

چه کسی گفته بچه‌های روستا به خاطر محرومیت استعداد ندارند؟!

دانش‌آموزان روستا خیلی با استعداد هستند. من دانش‌آموز اول ابتدایی دارم که باید دستخط‌ش را ببینید. خط او از یک خوشنویس هم قشنگ‌تر است. دانش‌آموز کلاس اول من مائده بدون اینکه اجبار باشد یا من به او بگویم خودش جدول ضرب را یاد گرفته و بلد است؛ جدول ضرب که آموزشش از کلاس سوم شروع می‌شود!

دانش‌آموز کلاس سوم من پریا، که متأسفانه فروردین امسال به خاطر مشکلات روستا و نداشتن آب از روستا مهاجرت کرده‌اند، وقتی از روی کتاب فارسی می‌خواند، آنقدر زیبا و دقیق و مسلط و شیوا می‌خواند که من نمی‌توانستم مثل او بخوانم... پریا وقتی یکی از مسائل درس علوم را توضیح می‌دهد از یک معلم بهتر مطلب را تشریح می‌کرد.

زهرا، یکی از بچه‌های کلاس چهارم من، در طراحی و نقاشی استعداد دارد. نقاشی‌های خیلی قشنگی می‌کشد که اصلاً به سن و سالش نمی‌خورد. بیشتر نقاشی‌هایی که روی در و دیوار کلاس زده‌ایم کار همین دانش‌آموز است؛ استعداد قالیبافی هم دارد و قالیباف خیلی خوب و هنرمندی است.

آدم وقتی این بچه‌های با استعداد را می‌بیند بیشتر انگیزه می‌گیرد که برای آنها تلاش کند. اول سال وقتی مشکلات روستا را دیدم واقعاً ناامید شدم و انرژی‌ام کم شد، ولی هرچقدر بچه‌ها را بیشتر شناختم و استعدادها و توانمندی‌های آنها را دیدم، بیشتر انگیزه گرفتم و کمک به این بچه‌ها تبدیل به عشق و امید من شد.

هرروز 32 متر دوچرخه سواری برای رسیدن به کلاس درس

من بیشتر روزهایی که هوا خوب باشد، مسیر 32 کیلومتری بجنورد تا روستای کلاته جمی را با دوچرخه می‌روم و برمی‌گردم. البته باید بگویم که من قبل از مدرسه هم اهل دوچرخه‌سواری بودم. رابطه من و دوچرخه هم از اردیبهشت سال 99 شروع شد که به خاطر سقوط از کوه حین کوهنوردی یکی از پاهایم شکست و مدتی خانه‌نشین شدم.

بعد از بهبود بود تصمیم گرفتم دوچرخه بگیرم و دوچرخه‌سواری کنم. حالا دوچرخه‌سواری هم عشق و علاقه من است، هم وسیله رفت و آمدم به روستا و هم بهانه‌ای است که با بچه‌ها دوچرخه‌سواری کنیم؛ به خصوص پسرهای مدرسه خیلی دوچرخه را دوست دارند.

متأسفانه محرومیت این روستا طوری است که خیلی از خانواده‌ها حتی تلویزیون هم ندارند؛ بنابراین بچه‌ها وسیله بازی یا سرگرمی ندارند. دو تا از بچه‌های من خیلی دوست دارند دوچرخه داشته باشند و دوچرخه من باعث می‌شود که آنها حدقل در زمان حضور در مدرسه بتوانند کمی بازی کنند.

اهالی روستایی که با آفتابه دوش می‌گیرند...

این روستا آب ندارد، سوپرمارکت ندارد، نانوایی ندارد، امکانات ندارد، کد روستا ندارد، ساخت و ساز در روستا ممنوع است و اهالی روستا حق چاه زدن هم ندارند. به همین خاطر مشکل اصلی همان بی‌آبی است. من واقعاً نمی‌دانم اهالی روستا آب‌شان را چطور تأمین می‌کنند.

این روستا به علت جمعیت کمی که دارد به حال خودش رها شده و کسی به آن کاری ندارد. وقتی از بچه‌ها می‌پرسیدم چطور حمام می‌روید، با خجالت به من پاسخ می‌دادند: «با آفتابه!» روستایی که 40 دقیقه با شهر فاصله دارد، آب ندارد. در مدرسه هم فقط با آبی که هرروز برایشان می‌برم دستشویی می‌روند. بعضی بچه‌ها هم به خانه‌شان می‌روند و برمی‌گردند.

بچه‌های این روستا دبیرستان ندارند و اگر بخواهند درس‌شان را ادامه بدهند باید به روستای بالاتر بروند. این روستا با ماشین حدود 10 دقیقه راه است، ولی چون امکان رفت و آمد بچه‌ها با ماشین نیست، با موتور می‌روند و می‌آیند.

این روستا سربالایی خیلی وحشتناکی دارد که در زمستان همیشه موجب دردسر و تصادف است. اخیراً یک دانش‌آموز 13 ساله در همین مسیر با یک خانم تصادف کرده و این خانم به رحمت خدا رفته است. حالا نمی‌دانم آینده این دانش‌آموز چه می‌شود. یکبار از دانش‌آموز کلاس ششم پرسیدم که قرار است سال آینده این مسیر را چطوری برود که پاسخ داد با موتور!

برای همین از همین حالا نگران بچه‌هایی هستم که سال‌های بعد قرار است درس‌شان را در روستای بالایی ادامه دهند. امیدوارم آموزش و پرورش بجنورد اجازه بدهد من خودم سال هفتم را به عیسی آموزش بدهم تا برای او در این مسیر مشکلی پیش نیاید. من با جان و دل حاضرم آموزش بچه‌ها در پایه‌های بعدی را به عهده بگیرم، اما به شرطی به آموزش و پرورش اجازه آن را صادر کند.

از فوتبال و هفت‌سنگ و کبدی، تا یک قل دو قل و مسابقه روخوانی

دوست دارم بچه‌ها با جان و دل و عشق و علاقه به مدرسه بیایند. نگویند «ای بابا هفت صبح شد و من باید مدرسه بروم»؛ بلکه اگر یک روز مدرسه را از دست دادند بگویند «ای وای! چرا من امروز مدرسه را از دست دادم؟ باید می‌رفتم».

در آموزش بچه‌ها هیچ اجباری نباید وجود داشته باشد. خوشبختانه الآن بچه‌های من عاشق مدرسه هستند. به غیر از اینکه دوست دارند بعد از اتمام کلاس‌ها باز هم در مدرسه بمانند، دوست دارند پنجشنبه و جمعه هم مدرسه باز باشد.

سعی کرده‌ام محیط شادی برای بچه‌ها فراهم کنم که آنها من را فقط به عنوان معلم نبینند؛ بلکه همبازی و بزرگ‌تر و برادر و دوست‌شان باشم و به غیر از درس در مسائل دیگر هم کمک‌شان کنم. به خاطر همین است که یک بخشی از فعالیت ما در مدرسه بازی است!

مثلاً فوتبال داریم. جالب است که علاقه دخترهای من به فوتبال از پسرهای مدرسه بیشتر است! خیلی تشویق‌شان می‌کنم و می‌گویم ما خانم‌های فوتبالیست خوبی در ایران داریم که موفق هستند و شما هم می‌توانید مثل آنها موفق باشید.

هفت‌سنگ و یک قل دو قل و مسابقه طناب‌کشی و مسابقه رو پایی زدن داریم. بازی توتوله و کبدی و خیلی تفریحات دیگری هم داریم. همه اینها با 9 دانش‌آموز! در ازای بازی و فعالیت و برنده شدن به آنها ستاره می‌دهم. وقتی ستاره‌های یک دانش‌آموز به 5 برسد، یک مداد یا دفتر یا کتاب جایزه می‌گیرد.

این‌طوری من بازی بچه‌ها را هم در مسیر درس و آموزش قرار داده‌ام. همین ستاره‌ها باعث شده بین آنها رقابت شکل بگیرد و توی بازی و درس از هم پیشی بگیرند.

یک بازی روان‌خوانی هم داریم. این بازی این‌طور است که بچه‌ها به ترتیب شروع می‌کنند به روخوانی از روی کتاب فارسی. مثلاً صفحه 70 کتاب فارسی را باز می‌کنند و شروع می‌کنند به خواندن. هرکس که بتواند بیشتر بخواند امتیاز بیشتری می‌گیرد. مثلاً زهرا بعد از ده خط اولین کلمه را غلط می‌خواند، مائده دوازده خط. وقتی همه خواندند، نگاه می‌کنیم ببینیم چه کسی تعداد خط‌های بیشتری خوانده است؛ او برنده بازی ماست.

مسئولان و خیرین به مدرسه روستای ما توجه کنند

اگر از من بپرسند مهم‌ترین مشکل روستا و مدرسه چیست، می‌گویم نداشتن آب. مدیر کل آب و فاضلاب استان خراسان شمالی گفته بود که مشکل آب روستا را حل می‌کند ولی هنوز خبری نشده است.

دوست دارم مشکل آب روستا و مدرسه حل شود. یکی از مشکلاتی که مدرسه دارد این است که حصارکشی ندارد و محیط مدرسه امن نیست. هر بار که فوتبال بازی می‌کنیم توپ ما تا لب جاده پایین می‌رود و این خیلی برای بچه‌ها خطرناک است که هر دفعه بروند و توپ را از لب جاده بردارند و بیاورند.

برای امنیت و بازی بچه‌ها نیاز داریم محیط اطراف مدرسه از این وضعیت خاکی تغییر کند و آسفالت شود. بچه‌ها موقع بازی روی زمین می‌افتند و صورت و بدن‌شان زخمی می‌شود. امیدوارم مسئولان یا خیرانی که شور و شوق این بچه‌ها برای تحصیل را می‌بینند کمک کنند که مشکلات‌شان حل شود تا بتوانند با دغدغه کمتری درس‌شان را ادامه بدهند.

آرزویی جز خوشبختی و موفقیت دانش‌آموزانم ندارم و از همه می‌خواهم در صورت امکان در این کار من را یاری کنند.

هرروز با دوچرخه برای دانش‌آموزان آب می‌برم / محرومیت‌ها ادامه دارد 2
هرروز با دوچرخه برای دانش‌آموزان آب می‌برم / محرومیت‌ها ادامه دارد 3
هرروز با دوچرخه برای دانش‌آموزان آب می‌برم / محرومیت‌ها ادامه دارد 4
هرروز با دوچرخه برای دانش‌آموزان آب می‌برم / محرومیت‌ها ادامه دارد 5