هوشنگ ابتهاج، برتراند راسل نبود!
راسل کمونیست بود ولی دلیلی نمیدید که در برابر جنایات کمونیستها در شوروی سکوت کند. ولی هوشنگ ابتهاج که سوسیالیست بود، هیچ سخنی در نقد جنایات سوسیالیستهای شوروی نگفت.
عصر ایران؛ هومان دوراندیش - وقتی میگوییم هوشنگ ابتهاج مارکسیست نبود، دقیقا یعنی چه؟ یک معنای این حرف میتواند این باشد که ابتهاج آثار مارکس را به طور جدی و کامل نخوانده بود و احتمالا آشنایی دقیق و عمیقی با مارکس نداشت که او را واقعا مارکسیست بدانیم.
معنای دیگر این سخن این است که سایه به شیوهای غیرمارکسیستی، سوسیالیست بود. هر سوسیالیست و کمونیستی، لزوما مارکسیست نیست. مارکسیسم نوعی نقشه راه یا برنامه پیشنهادی است برای رسیدن به سوسیالیسم و سپس کمونیسم.
در قرن نوزدهم و بیستم، سوسیالیستها و کمونیستهای متعددی با آرای مارکس و انگلس مخالف بودند و حتی اگر برای این دو متفکر احترام قائل بودند، پیرو آنها نبودند. پرودون در قرن نوزدهم، سوسیالیست بود ولی مارکسیست نبود.
سوسیالیستهای سوئدی نیز در آغاز قرن بیستم اعلام کردند که قائل به "مبارزه طبقاتی" نیستند و از "انقلاب" برای رسیدن به "سوسیالیسم" استفاده نمیکنند.
اما این اختلاف نظرها به این معنا نیست که سوسیالیستها و کمونیستهایی که مارکسیست نبودند، به مارکسیستها علاقه یا با آنها همدلی و تا حدی هم - کم یا زیاد - همسویی نداشتند.
جدا از این ملاحظه نظری، رفاقت و نزدیکی هوشنگ ابتهاج به اعضای حزب توده نیز دال بر همدلی و حتی همسویی او با آنها بود. سایه برای مرتضی کیوان، که عضو حزب توده بود، و نیز برای برخی از دیگر مارکسیستهای ایرانی، حتی در ستایش اتحاد جماهیر شوروی، شعر گفته بود. عین شاعر تودهای، سیاوش کسرایی، که او نیز در ستایش شوروی، شعر "پدربزرگ سرخپوش من" را سروده بود
بنابراین باید گفت: سایه مارکسیست نبود ولی مارکسیستها را دوست داشت! ممکن است پرسیده شود که علاقه سایه به مارکسیستها چه عیب و ایرادی داشت؟
عیبش این بود که سایه را در مواجهه با کارنامه ننگین و جنایتبار مارکسیستها در سراسر دنیا، بویژه در اتحاد جماهیر شوروی، زبانبسته و خفتهوجدان کرده بود.
هوشنگ ابتهاج در گفتوگویی با مسعود بهنود گفته است: «شهریار میگفت: "در انقلاب روسیه 2 میلیون جوان کشته شدند، لپهایشان مثل گل انار بود." و زار میزد... من به او میگفتم: شهریار، اولا به تو چه مربوط است؟ بعد هم تو لپ آنها را از کجا دیدهای؟!»
در واقع ابتهاج چون انقلاب روسیه را در خدمت تحقق آرمانهای خود میدانست، طرفدار اتحاد جماهیر شوروی بود و دوست نداشت کسی درباره کشت و کشتاری که مارکسیست ها در شوروی به راه انداختند، حرفی بزند.
او میلیونها انسان کشتهشده در حکومت لنین و استالین را نادیده میگرفت و حتی خوش نداشت کسی ذکری از آن همه قربانی به میان آرد، اما از زندانیشدن خودش یا اعدامشدن مارکسیستها در جمهوری اسلامی یا رژیم شاه فغانش به هوا بود. در حالی که تعداد مارکسیستهای اعدامشده در ایران، یکهزارم تعداد افراد اعدامشده در اتحاد جماهیر شوروی بوده است؛ افرادی که اتفاقا بسیاری از آنها نیز مارکسیست بودند. اما انگار اعدام مارکسیستها فقط وقتی قبیح است که به حکم حکومتی غیرمارکسیستی صورت گرفته باشد!
باری، نکته این است که ابتهاج شاعر بود و روحی لطیفی داشت، ولی چون به معنای دقیق کلمه سمپات حکومت شوروی بود، وقتی بحث جنایات رخداده در شوروی برای تحقق جامعه سوسیالیستی مطرح میشد، روح لطیف ابتهاج جای خودش را به بیاعتنایی ایدئولوژیکی میداد که مظهر سنگدلی و بیدردی بود.
ابتهاج حتی دوست نداشت کسی از ناکارآمدی حکومت شوروی حرف بزند. این خاطره شجریان مشهور است که پیغام سیاوش کسرایی را از مسکو به ابتهاج رسانده است که حکومت شوروی آه در بساط ندارد و " این پدرسوختهها به همه ما دروغ گفتهاند"؛ و ابتهاج هم سگرمههایش در هم رفته است از پیغام کسرایی.
ابتهاج یکسال و اندی از عمرش را در جمهوری اسلامی زندانی بود و تا آخر عمر از این بابت گلهمند بود، ولی از کنار آن 20 میلیون نفری که در حکومت استالین سر به نیست شدند، بیاعتنا میگذشت. قابل انکار نیست که سکوت او در قبال کارنامه جنایتبار چپگرایان حاکم بر شوروی، سکوتی ایدئولوژیک و گوشبسته بر نهیب وجدان بود.
عدالتخواهی فقط این نیست که طالب توزیع عادلانه ثروت در جامعه باشیم. دغدغه نسبت به پایمال نشدن "حق حیات انسانها" نیز مصداق عدالتطلبی است. اینکه فقر آدمها برایمان مهم باشد ولی جان آنها برایمان اهمیت چندانی نداشته باشد، چون به دست رفقای خودمان اعدام شدهاند، در بهترین حالت عدالتطلبی ناقص و مضحکی است که البته باید بر آن گریست و جای خندیدن ندارد.
برتراند راسل لیبرالِ کمونیست بود. یعنی به لحاظ فلسفی و سیاسی و اخلاقی لیبرال بود، ولی به لحاظ اقتصادی از برپایی یک جامعه کمونیستی دفاع میکرد و آن را در تضاد با لیبرالیسم نمیدید. اما کمونیست بودن او موجب نشده بود که در برابر جنایات کمونیستها در شوروی سکوت کند.
راسل زودتر از همه، یعنی در سال 1920، در کتاب «بلشویسم؛ از تئوری تا عمل»، هشدار داد که آنچه به نام کمونیسم در شوروی در حال وقوع است، یک فاجعه بزرگ است.
راسل کمونیست بود ولی دلیلی نمیدید که در برابر جنایات کمونیستها در شوروی سکوت کند. ولی هوشنگ ابتهاج که سوسیالیست بود، هیچ سخنی در نقد جنایات سوسیالیستهای شوروی نگفت.
تازه راسل قبل از واقعه، متوجه فاجعه شده بود، ولی ابتهاج حتی بعد از واقعه نیز منکر فاجعه بود. راسل در 1920 منتقد شوروی بود، سایه حتی در 1988 هم منتقد شوروی نبود!
در اینکه ابتهاج شاعر بزرگی بود و شعرش مثل الماسِ تراشیده بود و فرهنگ ما را مزین کرده و همه ما از این حیث مدیون اوییم، تردیدی نیست. نیز در اینکه او اگرچه شخصا زندگی بورژوایی داشت، ولی به لحاظ اقتصادی عدالتطلب بود و دوست داشت همه مثل خودش در رفاه باشند شکی نیست. اینها بیش و کم مایه عزت و احترام ابتهاج است. اما مواجهه با بزرگانِ خوشنام، نباید فقط در مراحل تعریف و تعارف باقی بماند. در کنار هنر مِی، عیبش را هم باید گفت. و این یعنی قضاوت تاریخ.
اگر هوشنگ ابتهاج به عنوان یک سوسیالیست، جنایات سوسیالیستهای حاکم بر شوروی را محکوم کرده بود، باز چیزی در عالم واقع عوض نمیشد. یعنی آن جوانانی که با لپهای گلانداخته، مقابل جوخههای اعدام حکومت لنین و استالین قرار گرفتند و در اوج زندگی و سرزندگی، پایشان در گل اجل فرو رفت و در قبرستانهای آبادِ "امپراتوری شیطان" دفن شدند، دوباره فرصتِ کوتاهِ زیستن نصیبشان نمیشد؛ ولی دست کم امروز کسی نمیتوانست بگوید شاعر لطیف ما ایرانیان، جناب سایه، دقیقا به علت سوسیالیست بودن، چشمش را بر جنایات رفقای سوسیالیستاش در "همسایه شمالی" بسته بود و حتی در خلوت هم خوش نداشت دو کلام از رفیق نزدیکش، شهریار، درباره کارنامه سیاسی رفقای دورش بشنود.
چنین نقدی به سایه، قطعا وارد است. چطور میتوان از اعدام مرتضی کیوان و چند صد یا چند هزار مارکسیست ایرانی در کل سده اخیر انتقاد کرد، ولی از قربانی شدن و قبرستانی شدن 20 تا 30 میلیون نفر در حکومت استالین و لنین از طریق اعدام و تبعید و قحطی، انتقاد نکرد؟ این رویکرد دوگانه، بیتعارف، لکه ننگی بود بر دامن عدالتخواهی و حتی انسانیتِ سایه.
تماشاخانه