چهارشنبه 7 آذر 1403

یک روز در پشت صحنه برنامه «چهل تیکه»/ خاطرات تلخ و شیرینی که سرمای زمستان را از ذهن دور می‌کند

خبرگزاری خبرنگاران جوان مشاهده در مرجع
یک روز در پشت صحنه برنامه «چهل تیکه»/ خاطرات تلخ و شیرینی که سرمای زمستان را از ذهن دور می‌کند

برنامه تلویزیونی «چهل تیکه» بستری برای تعریف خاطرات هنرمندان از سال‌ها فعالیت فرهنگی‌شان است.

به گزارش خبرنگار حوزه رادیو تلویزیون گروه فرهنگی باشگاه خبرنگاران جوان، در این سرمای زمستان باید فاصله میدان آرش تا سوله 7 برج میلاد را پیاده طی می‌کردم. تا به سوله رسیدم، از درب وارد شدم فقط به این نیت که کمی از سرمای هوا کاسته شود. اما مثل اینکه سازندگان «چهل تیکه» مدت‌ها بود با این معضل مواجه بودند و چه فکری بهتر از یک بخاری بزرگ که نزدیک درب ورودی نصب شده بود. پیش از من 7-8 نفری که از تماشاگران چهل تیکه بودند، سرما را بر تن خود حس کرده و دور تا دور بخاری را در بر گرفته بودند و جایی برای نفوذ من به نزدیکی بخاری نبود. با هر سختی بود خودم را به بخاری نزدیک کردم و چه خوب که بدون معطلی این کار را کردم؛ چون اندک اندک تماشاگران از صحنه ضبط برنامه خارج و به بخاری نزدیک می‌شدند تا شاید اندکی از این گرما نصیب آن‌ها شود.

وقتی رسیدم، ضبط اول برنامه اختصاص به «فرهاد جم» داشت و تمام شده بود. تماشاگرانی که بهره‌ای از گرمای بخاری نصیبشان نمی‌شد، لیوان چایی در دست در گوشه‌ای می‌ایستادند. به دنبال آن میان وعده‌ای که یک ساندویچ ساده بود، بین تماشاگران توزیع شد. فرهاد جم از اتاق وی آی پی بیرون آمد و تماشاگران چای و ساندویچ را فراموش و یا اینکه به زمان دیگری موکول کردند و دور تا دور جم را گرفتند؛ برای گرفتن عکس یادگاری و سلفی.

این بهترین زمان بود که مصاحبه‌ای با محمدرضا علیمردانی بگیرم. آنتراکت بین ضبط دو برنامه بود و می‌توانستم از این فرصت استفاده کنم. خانم حاتمی تهیه کننده و کارگردان برنامه به من اعلام کرده بود که ساعت 8 ضبط دوم برنامه است و اختصاص دارد به داریوش فرهنگ. هنوز 20 دقیقه به 8 شب بود. به چند جا سرک کشیدم، اما اثری از علیمردانی نیافتم. در اتاق وی آی پی و حتی اتاق فرمان نیز اثری از او نبود. با تردید بسیار لای درب اتاق گریم را باز کردم و دیدم آنجا و در حال تمرین است. جملاتی را تکرار می‌کرد. خانم دیگری آنجا بود که جملاتی را از روی کاغذ می‌خواند و علیمردانی آن‌ها را بازی می‌کرد. او لبخندی به من زد و کارش را دنبال کرد. من هم همینطور در آستانه درب ایستاده بودم؛ اما خانمی که از روی کاغذ متن را می‌خواند با نگاهش به من فهماند که ایستادنم در آنجا ایجاد مزاحمت کرده است. شاید با خود فکر می‌کرد که یکی از تماشاگران برنامه هستم و درخواست عکس یادگاری دارم. در این فکر بودم که خانم رو به من گفت الان آقای علیمردانی در حال تمرین اجرای پلاتو هستند؛ چند دقیقه دیگر بیرون می‌آیند و می‌توانید با او عکس بگیرید.

فکر کردم آرامش و ملایمتی که در لحن این خانم دیده می‌شود، فرصت خوبی است که خودم را از خیل تماشاگران برنامه جدا کنم و یک صندلی مخصوص برای خودم رزرو کنم. پس به آرامی گفتم خبرنگار هستم و می‌خواهم با آقای علیمردانی مصاحبه کنم. علیمردانی که در آن لحظه تمرینش را متوقف کرده بود، چهره اش درهم شد و گفت که کسی با او هماهنگ نکرده است و الان هم مشغول تمرین پلاتویی است که باید اجرا کند. خانم به سمت من برگشت و آرام گفت الان فرصت ندارد، بگذارید برای وقت دیگری در ضمن اگر مایل بودید می‌توانم وقتی بگذارم و با شما مصاحبه کنم. من که از واکنش علیمردانی دلسرد شده بودم، به آن خانم گفتم نمی‌خواهم با شما مصاحبه کنم و از اتاق بیرون آمدم.

بالاخره کارگردان را دیدم. او که حدس می‌زدم الهام حاتمی کارگردان برنامه است، میکروفون در دست، همه عوامل برنامه را سر کارشان فراخواند و از مدیر صحنه درخواست کرد که تماشاگران را به داخل صحنه هدایت کند. به سمت او رفتم و خودم را معرفی کردم و از او خواستم که ترتیبی بدهد بتوانم با علیمردانی مصاحبه کنم. خانم کارگردان همچنان که با من حرف می‌زد، دیگران را نیز هدایت می‌کرد تا ضبط آغاز شود. او به من دلگرمی داد که بعد از ضبط مصاحبه انجام می‌شود.

دستورات لازم به تماشاگران داده و علیمردانی وارد صحنه ضبط شد. من به دنبال جایی بودم که بتوانم برنامه را ببینم. دیگر فرصتی نمانده بود که خودم را در صحنه جا کنم. باید همان دور و اطراف جایی پیدا می‌کردم که برنامه را ببینم. در گوشه سمت چپ استودیو یک مانیتور بزرگ بود که چندین نفر از جمله عوامل صحنه و نورپردازان آنجا جمع شده بودند؛ از جمله همان خانمی که پیش از این در کنار علیمردانی او را دیده بودم. او با نگاهی مهربان گویی از من درخواست کرد که برای دیدن برنامه کنار آن‌ها بروم. با کمی کم رویی نزدیک شدم و و جایی که به مانیتور مسلط باشم، نشستم. حدس زدم که این خانم باید دستیار کارگردان باشد، چون می‌دیدم که برخی کار‌ها با درخواست او انجام می‌شد.

نوبت به ورود مهمان رسید. داریوش فرهنگ از کنار ما گذشت مانند کسی که وارد میدان می‌شود تا رقابتش را آغاز کند. داریوش فرهنگ وارد صحنه شد و ما از مانیتور دستیارکارگردان نظاره گر او بودیم. شروع مصاحبه با دوران کودکی و شهر محل تولد آغاز شد. فرهنگ توضیح داد که متولد آبادان است و تا 8 سالگی که پدرش فوت شده، در آبادان زندگی و بعد از آن به کرمان شهر مادرش کوچ کرده اند.

او گفت که معمولا در برنامه‌های تلویزیونی شرکت نمی‌کند و این یک مورد استثنا بوده است. داریوش فرهنگ در دوران کودکی، بچه پر شر و شوری بوده است؛ خودش می‌گفت از بچگی فلفلو صدایش می‌کردند از بس که بچه شیطانی بوده است. او در ادامه گفت: «دو خاطره از دوران کودکی و عشق به سینما دارم. خاطره خوب من برمی‌گردد به زمانی که برای دیدن فیلم در سینما، چون پول نداشتیم به همراه رفیقم از دیوار بلند ساختمانی بالا می‌رفتیم و فیلم روی پرده‌ای که از سینما روباز پخش می‌شد را می‌دیدیم، البته خیلی ناواضح می‌دیدیم. روز بعد به مدرسه می‌رفتم همان قصه را با آب و تاب چنان تعریف می‌کردم که ناظم و معلم هم شنونده روایت من از فیلم می‌شدند. روزی ناظم برگشت و گفت فلان فیلم را دیده‌ای گفتم بله، ناظم گفت تعریف کن. من هم گفتم اینطوری که نمی شود، 2 ریال بدهید تا تعریف کنم. از این قصه گویی پولی در می‌آوردم و با آن پول، می‌رفتم سینما.»

فرهنگ اندکی مکث و خاطره بعدی‌اش که یادم رفته بود همان خاطره بد اوست را با حرارت بیشتری روایت کرد. او گفت: «در سینما بودم و داشتم فیلم می‌دیدم که رفیقم داخل سینما شد و وسط فیلم مرتب داد می‌زد فلفلو... فلفلو... فلفلو. تعجب کردم، هیچ وقت کسی اینطوری دنبال من نگشته بود، آن هم توی سینما. نمی‌دانستم چه کاری با من دارد، ولی نمی‌خواستم حواسم از فیلم پرت شود، پس به او اعتنایی نکردم و سر جایم به فیلم دیدن ادامه دادم تا اینکه دوباره چند بار صدایم زد و وقتی دید من خودم را نشان نمی‌دهم، با ناامیدی گفت: فلفلو... فلفلو... بوات (بابات) مرد. من همینطوری در صندلی سینما فرو رفتم. وقتی به خودم آمدم دیدم پشت دست‌هایم از اشک چشمانم خیس شده است.»

همه غافلگیر شدیم. کسانی که دور مانیتور جمع بودند برای لحظه‌ای در جایشان خشک شدند. حتی مسئول ویدئووال هم نتوانست به موقع ویدئوی مورد نظر را هم زمان با اعلام علیمردانی پخش کند. بالاخره آیتم مورد نظر پخش شد. قسمت‌هایی از یک فیلم سیاه و سفید که پیدا بود اجرای یک تئاتر است. بازیگران آن داریوش فرهنگ و مهدی هاشمی بودند و هر دو بسیار جوان. آیتم که به پایان رسید فرهنگ گفت «این فیلم تئاتر را از کجا پیدا کردید؟» او از «الهام حاتمی» کارگردان برنامه خواست نسخه‌ای از این ویدئو را به او بدهد. فرهنگ اشاره کرد این فیلم تئاتر مربوط به نمایشنامه «آسانسور آشپزخانه» است که قبل از انقلاب اجرا کرده‌اند و اولین نمایشی است که ضبط ویدئویی شده است.

سابقه دوستی داریوش فرهنگ و مهدی هاشمی به بیش از نیم قرن می رسد. زمانی که آن دو جوانانی بودند که برای ادامه تحصیل در دانشکده هنر‌های دراماتیک به تهران آمدند. هاشمی از شمال و فرهنگ از جنوب ایران. فرهنگ در گوشه‌ای از دانشکده منتظر بوده است که نوبت مصاحبه او فرا برسد و در طرف دیگر دانشکده، هاشمی جوان را می‌بیند. سر صحبت را باز می‌کند و نیم قرن این صحبت‌ها ادامه می‌یابد. فرهنگ می‌گوید: «من حداقل هفته‌ای دو سه بار مهدی را می‌بینم. از همان دیدار اول که به طرف العینی در روز مصاحبه با هم دوست شدیم تا همین حالا.»

فرهنگ توضیح می‌دهد که چگونه گروه تئاتر پیاده را تشکیل دادند و نقطه عطف این دوستی سریال «سلطان و شبان» است. علیمردانی پیش از این گفت: «دو جوان همه چیز ارزشمندشان مانند طلا و سکه و... را می‌فروشند و چون به کاری که می‌خواهند انجام دهند ایمان دارند؛ می‌روند به یکی از شهر‌های شمالی ایران تا سریال خود را بسازند.»

اما روایت فرهنگ به این گونه است که آن‌ها قصد داشتند یک سریال بسازند، ولی کسی از آن‌ها حمایت نکرد و حتی نمی‌دانستند که چه چیزی را باید بسازند. او تعریف کرد: «تا اینکه یک شب مهدی هاشمی که خانه‌اش چند متر با خانه من فاصله داشت، دوان دوان وارد خانه شد و فریاد زد، یافتم... هاشمی کتاب «عالم آرای عباسی» را در دست داشت. در آن کتاب خیلی کوتاه اشاره شده بود که در روزگاری دور قصد بر این بوده که پادشاهی کشته شود... ما از همین یک خط شروع کردیم و رفتیم شمال و خودمان را مجبور کردیم که تا سریال را ننوشته‌ایم، برنگردیم.

«افسانه سلطان و شبان» اولین سریالی است که داریوش فرهنگ کارگردانی کرده است. این سریال با تمام خاطره‌هایش در اوایل دهه 60 توانست «داریوش فرهنگ» را به مردم بشناساند. ولی داریوش فرهنگ با سریال «شلیک نهایی» بیش از پیش به شهرت رسید. در نقش سروان کلانی. هنوز هم مردم او را با نام سروان کلانی می‌شناسند. او خاطره‌ای مربوط به چندین سال بعد از پخش «سریال شلیک نهایی» تعریف کرد؛ خاطره‌ای مربوط به روزی که او و گروهش برای ساخت یه فیلم نیاز به لوکیشنی داشته‌اند که یک تک درخت در میان یک دشت باشد. آن‌ها به سختی آن محل مناسب را پیدا می‌کنند. فرهنگ در این باره بیان کرد: «من رفتم که اطراف را بهتر ببینم که از دور پیرمرد آفتاب سوخته‌ای دیدم که با بیلی بر دوش نزدیک می‌شود. پیرمرد که به من رسید، بدون توقف نگاهی به من انداخت و رفت و بعد صدایش را شنیدم که خطاب به من گفت: کم می‌آیی، اما خوب می‌آیی آقای فرهنگ»

در ادامه، قسمت‌های دیگری از فیلم «شاید وقتی دیگر» و «طلسم» پخش می‌شود. «شاید وقتی دیگر» اولین فیلم سینمایی است که فرهنگ بازی و «طلسم» اولین فیلم سینمایی است که کارگردانی کرده است.

فرهنگ گفت من به خانم الهام حاتمی کارگردان این برنامه تبریک می‌گویم و از شما آقایان و خانم‌های داخل استودیو خواهش می‌کنم که برای ایشان دست بزنید. همگی دست زدند و فرهنگ اشاره کرد امشب شب اولین های من است، اولین فیلم تئاتر ضبط شده؛ اولین سریالی که کارگردانی کرده؛ اولین سریالی که بازی کرده؛ اولین فیلم سینمایی که بازی کرده و...

البته قضیه اولین‌ها به همین جا ختم نشد؛ چون چند دقیقه بعد فیلم کوتاه «سلندر» پخش شد و داریوش فرهنگ خندید و گفت «سلندر» نیز اولین فیلم کوتاهی است که کارگردانی کردم.

کارگردان «سلطان و شبان» گفت «من دیگر حوصله و وقت این را ندارم که دنبال تلویزیون بدوم؛ تلویزیون باید دنبال من بدود. من کار خودم را کرده‌ام و از نظر روحی و مالی هیچ نیازی ندارم. تاریخ ما پر از داستان‌هایی است که کیفیت فیلم شدن دارند. من حتی در برهه‌ای از زمان قصد داشتم که سریال «ملانصرالدین» را بسازم.»

علیمردانی در این لحظه گفت «برای اینکه یک نفس تازه در جریان هنری کشور ببینیم و همه مردم ببینند که داریوش فرهنگ دوباره برای آن‌ها فیلم می‌سازد، بلند شوید و برای ایشان دست بزنید» و باز یک اولین دیگر برای داریوش فرهنگ. این بار سریال «معصومیت از دست رفته» پخش می‌شود و ما متوجه می‌شویم که نقش «ابن زیاد» اولین نقش منفی است که فرهنگ بازی کرده است.

برنامه ادامه یافت و چندین آیتم دیگر از کار‌های داریوش فرهنگ پخش شد تا به صندوقچه اسرار چهل تیکه رسیدیم. آن صندوقچه اسرار چهل تیکه این بار جلوی داریوش فرهنگ بود. او با چشمان بسته دست در صندوقچه کرد و یک دسته گل نرگس با یک مجله قدیمی کیهان بچه‌ها بیرون آورد. فرهنگ گل نرگس را بر روی قلبش گذاشت و درباره مادرش و عشق و علاقه‌ای که به گل نرگس داشت، حرف زد.

این آخرین بخش برنامه چهل تیکه بود. وقتی به خود آمدم، علیمردانی و داریوش فرهنگ را دیدم که هر دو از استودیو خارج شدند و افراد دور و بر من اطراف مانیتور را خالی کرده و به سمت آن‌ها رفتند. لبخند‌ها و گفت‌وگو‌های دوستانه آغاز شد و کمی بعد با ورود تماشاگران بازار عکس‌های یادگاری گرم.

انتهای پیام /

یک روز در پشت صحنه برنامه «چهل تیکه»/ خاطرات تلخ و شیرینی که سرمای زمستان را از ذهن دور می‌کند 2
یک روز در پشت صحنه برنامه «چهل تیکه»/ خاطرات تلخ و شیرینی که سرمای زمستان را از ذهن دور می‌کند 3
یک روز در پشت صحنه برنامه «چهل تیکه»/ خاطرات تلخ و شیرینی که سرمای زمستان را از ذهن دور می‌کند 4
یک روز در پشت صحنه برنامه «چهل تیکه»/ خاطرات تلخ و شیرینی که سرمای زمستان را از ذهن دور می‌کند 5
یک روز در پشت صحنه برنامه «چهل تیکه»/ خاطرات تلخ و شیرینی که سرمای زمستان را از ذهن دور می‌کند 6