یک لژیونر فرهنگی!
بوشهر - ایرنا - اسماعیل قیصیزاده نویسنده بوشهری در یاداشتی از احسان عبدی پور به عنوان لژیونر فرهنگی پرداخته و از وی و نحوه اجرایش تمجید و تکریم میکند.
همهچیز از شهر لیون فرانسه شروع شد؛ درخشش ملیپوشان در جام جهانی نود و هشت، پایشان را به لیگهای معتبر اروپایی باز کرده بود. آن زمان ما چندتا بوشهری بودیم که در آبهای خارجی بر روی کشتیهای "کارگو" دریانوردی میکردیم؛ از خاور دور به شاخ آفریقا، از دریای سرخ به کانال سوئز، از تنگه جبلالطارق به جزایر اسکاندیناوی. قبل از اینکه لژیونرها پایشان به بوندسلیگا باز شود و پرچم ایران را بالا ببرند، همیشه جواب دادن به یک سوال برای ما، از موجهای دیوانه خلیج بیسکای هم سختتر بود. سوالی معمولی و رایج بین تمام مردمان دنیا: where are you from? و این سوال در حالی مطرح میشد که خیلی جاها به هویت ما حساسیت داشتند. و ما آهسته میگفتیم: i am iranian با شنیدن این جواب، بعضی لبخند مصنوعی میزدند، برخی سکوت میکردند و آدمهایی هم چپچپ نگاهمان میکردند و برایشان ایرانی واژهای مترادف با تروریسم بود! اما داستان برای من از بندر "بنغازی" در لیبی شروع شد؛ گیت خروج بندر، نگهبانی چاق روی صندلی لم داده بود. پاسپورتها را دادیم دستش، چشمش که به صفحه اول پاسپورت افتاد، گفت: ایرانی؟ سری به علامت تایید تکان دادیم، نفسش را داد تو و همینطور نام لژیونرهای ما بود که مثل قطار از تونل دهانش بیرون میآمدند: علی دایی، کریم باقری، مهدویکیا، علی کریمی...! با لهجهی عربی، اسامی را اینقدر جذاب تلفظ میکرد که انگار خود "عبدالحلیم حافظ" روی صندلی جلوی ما نشسته و دارد ترانه معروف "فالگیر"ش را میخواند! موهای بدنمان سیخ شد. غرور ملی رگ گردنمان را متورم کرد و نسیم خوشایندی در غربت شمال آفریقا درکوچهپسکوچههای چهارمحل جانمان وزیدن گرفت. اما اوج ماجرا در بندر هامبورگ رخ داد، وقتی در یکی از خیابانهای هامبورگ سوار تاکسی شدیم، راننده آلمانی از سر بیحوصلگی، همان پرسش همیشگی را تکرار کرد: where are you from? وقتی نام ایران را از زبان ما شنید، گل از گلش شکفت و شروع کرد به "کیا"، "کیا" کردن و به ما لبخند زدن! دقیقا همان روزهایی بود که مهدویکیا در هر بازی هامبورگ سه تا پاس گل میداد و دو تا توپ توی تیرک میزد و یک گل قشنگ هم چاشنی بازی زیبایش میکرد، و چقدر این حس برای ما خوشایند و دلنشین بود. توی آن روزها ما مثل قلدرهای سینهستبر و ریشهدار زمان رضاخان که محلهای را قرق خود کرده باشند، در خیابانهای آلمان راه میرفتیم! اینقدر اعتماد به نفسمان بالا رفته بود که هر جا چهار تا جرمنی جمع بودند، بدون اینکه کسی از ما آن سوال معروف را بپرسد، از جملاتی استفاده میکردیم که نام ایران در آن بلندتر و پرتکرار باشد و همه را متوجه ایرانی بودنمان بکند. در فروشگاه، ساحل، موزه و... هر جا قدم میگذاشتیم با صدای بلند و رسا ایرانی بودنمان را داد میزدیم. حتی یکنفرمان جملهی "من ایرانی هستم" را به زبان آلمانی یاد گرفته بود و گاه و بیگاه زیر لب تکرار میکرد: "ا چه کومه جم ایران"! اینقدر با حس این جمله را زمزمه میکرد که انگار داشت ترانهی "دیروز" گروه بیتلها را میخواند! توی میدان هافن هامبورگ آنچنان قدم هایمان را محکم و استوار بر میداشتیم که پیرمرد ها را یاد رژه های ادلف هیلتر می انداخت. یکی از بچهها که اهل محله شکری بود، گفت: "حالا شما حساب کنید مرد سرخپوستی که مثلا در بندر مارسی وقتی ازش میپرسن عامو اهل کجا هسی، با چه ابهت و غروری میگه مو آرژانتینی هسم، هموطن دیهگو! اون موقع فکر کنم شپ و کل و فیکه در بگیره". گفتم: "والله ما با همین کریم، علی و مهدی هم راضی هسیم". روزهای خوب به آرامی داشتند رنگ میباختند، لژیونرها پا به سن گذاشتند، علی دایی سر از سایپا در آورد، مهدویکیا به داماش گیلان رسید، باقری محو شد، و باز ما شدیم و دشواری یک سوال! و پس از مدتی باز بعد از شنیدن کلمهی ایرانی، همان خندههای مصنوعی و سکوت و نگاههای سنگین بر سر ما سایه انداخت و حس خوشایند غرور، بهدست فراموشی سپرده شد، درست مثل فیلمهای کلاسیک هامفری بوگارت به آرشیو خاطرهها پیوست. *** سالها گذشت؛ آونگ خوردن روی موج و دریا و اقیانوسها را رها کردم و در خشکی گرفتار کار و زندگی شدم. در گذر روزها، روزی گذرم به تهران خورد برای کاری اداری. وارد دفتر کاری در طبقهی چهاردهم برجی شدم و در اتاقی، پرونده بهدست منتظر نشستم. هیچ کارمندی در اتاق نبود. صداهایی از اتاق روبرو میآمد، کمی نزدیکتر شدم، چهار کارمند مثل زنبور، سر تو سر، خیره به صفحهی مانیتور و با هیجان و شور، محو صدا و تصویر شده بودند. آهسته وارد اتاق شدم، چهار کارمند انگار عصر یک یکشنبه در دههی شصت میلادی رفته باشند استادیوم اولدترافورد و از نزدیک دریبلهای ریز جورج بست را تماشا کنند و خرکیف شده باشند، در خلسه، محو صفحهی کامپیوتر شده بودند. چقدر صدایی که از مانیتور بیرون میآمد، آشنا بود. قرابتی بین من و صدا برقرار شد. نزدیک کارمندان تهرانی که شدم، دیدم دارند با چه لذت و شوق و ذوقی، گوش جان سپردهاند به قصهخوانی گرم و مهیج "احسان عبدیپور"! دهانم از تعجب باز شد. یکهو دستی از پشت، یقهام را گرفت و مرا کشید درون تاکسی در خیابان "نویروال" هامبورگ و رانندهای که میخندید و کیا کیا از دهانش نمیافتاد! دستی مرا پرت کرد به گیت خروجی بندر بنغازی! در یک لحظه طیالارض کردم تکتک نقاط جهانی را که رگ گردنمان در آنجا متورم شده بود! دوباره حس ناسیونالیستی عجیبی در ابعادی کوچکتر مرا برد به سالهای خوش دورتر. چهار کارمند را دیدم که داشتند سر جبر جغرافیایی را میبریدند!
*س_برچسبها_س*