دوشنبه 5 آذر 1403

اگر انقلاب هم نشده بود، حاتمی‌کیا فیلمساز شده بود

وب‌گاه تابناک مشاهده در مرجع

اگر انقلاب هم نشده بود، ما هنوز همینجا بودم و چیزی بیشتر از این نداشتیم. اگر انقلاب نشده بود آن پسر سفیر که در اینستاگرام خیلی شلوغ کرده همین وضعیت را داشت. منتهی پدرش سفیر حکومت دیگری بود. حاتمی‌کیا هم فیلمساز می‌شد در هر صورت. چون خیلی‌ها آمدند با حمایت این آدم‌ها بودجه گرفتند و فیلم ساختند اما هیچ‌کدام فیلمساز نشدند. ذات آدمی مثل حاتمی‌کیا کارگردان است و می‌تواند باشد.

این یک مصاحبه پر از تیتر است از ناگفته‌های سعید مطلبی نویسنده و فیلمسازی که سال‌ها ممنوع‌الکار بود اما در دودهه گذشته با سریال «ستایش» پرمخاطب‌ترین سریال تلویزیون را نوشته است.

به گزارش خبرآنلاین؛ روبرویش نشسته‌ایم جایی که به موزه یا گالری بیشتر می‌ماند تا خانه. از همان لحظه اول همه چیز برای‌مان خلاصه می‌شود در یک تابلوی قاب شده روی دیوار. تابلوی نامه همسرش. همسر پیرمرد که می‌گوید سال‌هاست تنهایش گذاشته و به سفر ابدی رفته اما برای او هنوز خانه پر از یادگارهایش است.

آن نامه از سر فراق خانم دیپلمات، برای همسرش، در زمان توقف کاری که این فیلمساز و نویسنده دوست داشته بسازد اما نشده، این قدر رمانتیک است که خواننده نامه را تا عرش ببرد. خیلی بیشتر از همه نوشته‌های آقای فیلمنامه‌نویس از «برزخی‌ها» تا «می‌خواهم زنده بمانم» و همین «ستایش3».

آنجا ما در خانه ساکت اما پر از عشق و البته غم و حسرت سعید مطلبی نشسته بودیم. در کنار قاب‌های نقاشی‌اش و عکس‌های فرزندانش، در کنار نوشته‌هایش و در کنار حسرت‌ها و بغض‌های فروخورده‌اش. کنار سکوتی 45ساله و پر از رازهای نگفته که حالا قرار بود بعد از 45سال بشکند و اولین گفت‌وگویش باشد.

کنار حرف‌های پر از درد سه دهه تحقیر و تهدید و حذف به جرم خوردن برچسب نماد فیلم فارسی بودن.

آنجا و در آن ساعت اما سعید مطلبی پر از گفتن بود.

انگار دنبال لحظه‌ای بود برای همه حرف‌های فروخورده و گفته نشده.

از روزهایی که باید ته شهریار، دم سحر به درون پاتیل غول‌پیکر مسی می‌رفت و می‌سابیدش تا برای ساختن یک ترکیب شیمیایی آماده شود تا بفروشدش و چرخ زندگی بچرخد. تا روزی که از حرص یک مسئول سینمایی که گفته بود امثال سعید مطلبی همان بهتر که بروند کبابی کار کنند، روزی 16ساعت نقاشی تمرین کرده بود تا نقاشی بکشد و امضایش پای یک اثر هنری خلق دست خودش ماندگار شود.

از روزهای تلخی که مجبور بود بدون امضاء کار کند. فرقی نداشت «شیر سنگی» نوشته باشد یا «می‌خواهم زنده بمانم» یا کارهای دیگر اما حق نداشت پای کارهایش اسمش را بزند.

از مخملباف که در تمام طول گفت‌وگو عارش می‌آمد اسمش را بیاورد. از میرحسین و ذهنیتی که برایش ساخته بودند تا دستور به حذف تک تک این جماعت را بدهد. از انوار و سیدمحمد بهشتی که می‌گفت همان سال 60 عملا اینها را کشتند و خیر از زندگی‌شان ندیدند و نمی‌بینند.

از غمی که فردین را کشت، ناصر ملک‌مطیعی را از زبان انداخت، بهروز وثوقی را آواره کرد و سرطان را نصیب ایرج قادری کرد.

او گفته‌هایش تلخ بود اما تلخی‌هایی پر از شنیدن و پر از افسوس خوردن برای تندروی تندروهایی که امروز از سویی دیگر چپ کرده‌اند.

برای‌مان در لابلای حرف‌هایش از حشمت فردوس گفت. حشمت فردوسی که برایش آخرین شاهکار است. کاراکتری که با آن عشق کرده و خودش را در دل دیالوگ‌هایش جا داده است. از عشق به همسر درگذشته تا نمادهای گمشده ارزش‌ها و سنت‌های لوتی‌های قدیم تهران.

می‌گوید من عاشق آنهایی هستم که پای اصول‌شان می‌مانند، حتی اگر غلط باشد و حشمت فردوس برایم نماد همین آدم‌هاست. با این کاراکتر عشق کردم و برایش وقت گذاشتم، بیشتر از همه کاراکترهای دیگر سریال «ستایش». می‌گوید همیشه آرزویش خلق کاراکتری مثل دایی‌جان ناپلئون ناصر تقوایی بوده. شخصیتی که ماندگار شود و حالا فکر می‌کند حشمت فردوسش برای او می‌ماند، تا سال‌ها. اقلا خودش این باور را به شخصیتی که خلق کرده، دارد.

گفت‌وگوی ما با سعید مطلبی حاصل بیش از دو ساعت خاطره‌بازی است و شنیدن ناگفته‌هایی که در بعضی بخش‌ها سوزاننده‌تر از آتش است. بیایید شما هم با ما همراه این روایت یک عمرسوخته شوید. عمری که در آتش عصبیت گروهی تندرو سوخت و دود شد.(عکس: راحله کرمی)

نوشتن فیلمنامه سریال «ستایش» چه زمانی و چگونه به شما پیشنهاد شد؟

11 یا 12 سال پیش بود که ایرج قادری به منزل من آمد و گفت یک آقایی به او پیشنهاد داده که یک سریال تلویزیونی بسازد و بازی کند. گفت فیلمنامه را دیده اما نپسندیده و گفته به شرطی آن را می‌سازد که من بنویسم. آنها هم ظاهرا زیاد موافق نبودند اما یک قراری گذاشتیم و به دفتر آقای آرمان زرین‌کوب رفتیم. خانم مونا انوری‌زاده که طرح اصلی هم برای او بود، فیلمنامه را به من دادند. متن از جمله مواردی بود که راه دست من نبود. گفتم می‌نویسم مشروط بر این‌که اختیار داشته باشم هر تغییری بخواهم بدهم. یادم نیست موافقت کردند یا نه، ولی قرار شد انجام بدهم بعد ببینند مورد رضایت‌شان هست یا نه. قرار بود قادری بازی کند...

همین نقش حشمت فردوس را خودش بازی کند؟

بله. در میانه‌های راه گفته بودند تلویزیون موافقت نخواهد کرد که بازی کنی، بنابراین به دنبال فردی گشت که این نقش را به او بدهد و در نهایت آقای ارجمند را انتخاب کرد.

یعنی حتی انتخاب داریوش ارجمند هم با خود آقای قادری بود؟

بله. نقش ستایش را هم قرار بود خانم شیلا خداداد بازی کند. ایرج مقدار زیادی هم کارهایش را کرد و من هم چند قسمت نوشته بودم که بیماری‌اش شدید شد و دیگر نتوانست ادامه بدهد ولی تقریبا فیلمنامه به قسمت‌های میانه‌اش رسیده بود. برای کارگردانی با آقای اصغر هاشمی صحبت کردند. او آمد و چند دقیقه‌ای هم فیلم گرفت ولی در میانه راه با تهیه‌کننده به اختلاف خورد یا به دلایل دیگری، او رفت و آقای سعید سلطانی آمد. ورود من در این قضیه به خاطر آقای قادری بود.

رفاقت شما با آقای قادری خیلی قدیمی است. وقتی فیلم می‌ساخته‌اید، ایشان بازی می‌کرده؛ و وقتی او فیلم می‌ساخته، شما برایش فیلمنامه می‌نوشته‌اید.

قبل از «کوچه مردها» من چند کار داشتم، ولی زمانی که دانشگاه بودم با آقای قادری آشنا شدیم. به اصرار او یک فیلمنامه نوشتم و این همکاری سال‌ها ادامه پیدا کرد. البته این‌طور هم نبود که در تمام کارها همکار باشیم. من یک فیلمنامه می‌نوشتم و او می‌ساخت. بعد من می‌رفتم با افراد دیگری کار می‌کردم و او هم می‌رفت دو، سه تا فیلم می‌ساخت و بعد دوباره بعد دو، سه سال با هم کار می‌کردیم.

ولی رفاقت‌تان همیشگی بود.

بله.

همه کارهای قبل از انقلاب‌تان اگرچه تقریبا مخاطب داشتند، اما برچسب فیلم‌فارسی خوردند...

هر برچسبی می‌خواهند بزنند، بزنند. یک نکته‌ای را می‌توانم با قاطعیت به شما بگویم؛ آدم‌هایی که من در سینمای گذشته شناختم، آدم‌هایی معتقد و پایبند به اصول بودند و از این جهت مورد تحسین و تایید من بودند. رل جوانمردی را که ناصر ملک‌مطیعی بازی می‌کرد، یا فردین بازی می‌کرد، باور داشتند. منتهی وقتی انقلاب شد، قضیه این نبود که یک حکومت این‌ها را کنار گذاشت، این‌ها را یک عده‌ای کنار گذاشتند که علاقمند بودند خودشان وارد سینما شوند. سینما همیشه ویترین جذابی است برای آدم‌هایی که از بیرون به آن نگاه می‌کنند و خیلی‌ها دوست دارند در این عرصه باشند. فکر می‌کنند در آن پول هست، که نیست، یا شهرت است که از نظر من آن شهرت هم به‌درد بخور نیست.

به نظر می‌رسد شما نبض مخاطب آن سال‌ها را می‌شناختید و برایش می‌نوشتید. هنوز وقتی آن برچسب را به فیلم‌های شما می‌زنند، معتقدید که آن کار در آن زمان درست بوده؟

حتما.

ولی برچسب فیلم‌فارسی به عنوان تحقیر استفاده می‌شود.

ایرادی ندارد. این واژه ساخته دکتر کاوسی و در حقیقت به نوعی نشان‌دهنده عصبانیت او و همفکرانش از سینما بود؛ به این کار ندارم. این را هم که با چه نیتی استفاده می‌شود، کار ندارم. من به این کار دارم که آنچه که ساخته می‌شد، آیا خالص، صمیمانه و از ته دل بود یا نه. به نظر من بود. همین الان در این شرایط برای من در کاری که انجام می‌دهم، مهم‌تر از مخاطب نیست، هیچ چیزی به‌جز تماشاگری که اثرم را می‌بیند، برای من مهم نیست؛ فقط به او احترام می‌گذارم. دلم نمی‌خواهد چیزی بنویسم که تماشاگر را فقط سرگرم کند، دلم می‌خواهد چیزی بنویسم که چیزی به او اضافه کند، چیزی به شناخت رابطه و پیوند خانوادگی‌اش اضافه کند، به امیدش اضافه کند. من از این‌که چیزی بنویسم و دنیا را تاریک و سیاه نشان بدهم یا ناامیدی را تبلیغ کنم، خوشم نمی‌آید. من دلم می‌خواهد چیزهای خوبی را که خودم در زندگی از آن‌ها بهره برده‌ام، تبلیغ کنم. نوع رابطه و سلوک من با پدر، مادر، همسر و فرزندانم طوری بوده که الان می‌توانم بگویم من خوشبخت‌ترین آدم روی زمین هستم و برای همین دلم می‌خواهد این رابطه را تبلیغ کنم. دلم می‌خواهد آن چیزی را که من از آن بهره بردم و فکر می‌کنم موجب خوشبختی و آسایش روحی و روانی من است، برای آدم‌هایی که کارهای من را می‌بینند، تبلیغ کنم. بنابراین احترامم و تاثیر مورد نظرم، برای تماشاگر است. این دو، عناصری هستند که من در نوشتن به آنها پایبند هستم. در سینمای گذشته یک نوع معصومیت وجود داشت، آدم‌هایش درس خوانده سینما نبودند ولی واقعا می‌توانم بگویم یک نوع معصومیت و عشق در کار آنها بود که امکان ندارد آن عشق را شما امروز در این سینما بتوانید ببینید. البته فقط در سینما نیست، در همه کارها همین است. یک مفهوم‌هایی یواش یواش کم‌رنگ شده است، مثل کلمه عشق. ولی در آن نوع سینما، یک عشقی به کار وجود داشت که همان عشق باعث می‌شد علی‌رغم تمام تنگناها و بی‌دانشی‌هایی که در این عرصه وجود داشت، آثاری که ساخته می‌شدند، تاثیرگذار باشند. ساخت یک آدم‌هایی از بطن و عمق جامعه و نمایش آن‌ها به عنوان آدم‌های جوانمرد، پاک و وابسته به اخلاق، مهمترین کاری بود که سینمای آن روز انجام می‌داد. تبلیغ درستکاری، راست‌گویی، فتوت، امانت‌داری و... را شما در آن فیلم‌ها می‌توانستید ببینید.

«عمو فوتبالی» یک جوری ادای دین به پرسپولیس و ممد بوقی است؟

ممدبوقی نه ولی من آن زمان پرسپولیسی بودم. ممدبوقی هم در واقع جز ابزاری بود که می‌توانست این ادای دین را نشان بدهد. من دوست داشتم یک فیلم درباره پرسپولیس بسازم، یک داستانی که خودم تهیه‌کننده و سرمایه‌گذارش بودم، دیدم امکانش هست که مقداری از ایده‌هایم درباره پرسپولیس را اجرایی کنم.

آقای قادری هم پرسپولیسی بودند؟

نه. ایشان طرفدار تیم مشخصی نبود چون زیاد فوتبال دوست نداشت.

به دهه شصت برسیم و اتفاقات «برزخی‌ها»؛ فکر می‌کنم دقیقا وقتی آقای مخملباف و دوستانشان وقتی فیلم را پایین می‌کشند و می‌خواهند یک تغییر نسل داشته باشند، همان اتفاقی است که شما گفتید عده‌ای شما را مانع پیشرفت خودشان می‌دانستند. اگر الان بخواهید به آن سال‌ها برگردید، چه اتفاقی برایتان افتاد؟ مثل یک فوتبالیستی بودید که در اوج دوران ورزشی یک‌باره پاهایش شکسته است.

دقیقا همینطور بود. من دیدم اخیرا یکی از این آقایان مصاحبه کرده که ما تا کی باید برای کارهایی که در دهه 60 کردیم، جوابگو باشیم. شما در دهه60 یک عده‌ای را قتل عام کردید. یعنی چی تا چه زمانی باید پاسخگو باشید؟ وقتی کار یک نفر را از او می‌گیرید آن هم کاری که با عشق است یعنی او را کشتید. یک وقتی یک نفر کارمند است، کار جزئی از وجودش نیست ولی وقتی یک نفر کار هنری می‌کند، کار قلب تپنده این فرد است و وقتی کارش را از او بگیری انگار قلبش را از سینه بیرون آوردی. فردین حقی که به گردن سینمای ایران داشت را نمی‌شود هیچ وقت به دست آورد که این حق چقدر بود. برای اینکه یک سینمای باری به هر جهت فقیر را فردین به جایی رساند که آدم‌ها جذبش می‌شدند. حتی آدم‌هایی که سینما را مسخره می‌کردند، آدم‌های دانشگاه‌دیده و تحصیل‌کرده جذب این سینما می‌شدند. علتش این بود که فردین از زمانی که به عنوان یک سوپراستار وارد این کار شد، میزان تماشاگرهای فیلم فارسی به شدت بالا رفت که سینما جزئی از زندگی مردم شد.

این نقش را بهروز وثوقی یا ایرج قادری نداشتند؟

نه. فردین گران‌ترین هنرپیشه تاریخ سینما در تمام دنیا است. الان هنرپیشه‌های محبوب هالیوودی چند درصد از بودجه فیلم را دستمزد می‌گیرند؟ نهایتا ده تا پانزده درصد. فردین 60درصد بودجه فیلم را دستمزد می‌گرفت. وقتی یک فیلم ساخته می‌شد و 500هزارتومان تمام می‌شد، 300هزارتومان دستمزد فردین بود و می‌ارزید. بسیار هم علاقمند به سینما بود. این آدم‌ها همه همینطور بودند. بهروز عاشق سینما بود. بگذریم از اینکه باز چند روز پیش دیدم در موردش نوشتند که رفیق اشرف بود. در این مورد یک ماجرایی را می‌دانم که چون تنها راوی آن هستم فکر می‌کنم باید حتما آن را بگویم. من مسافرت بودم، وقتی آمدم پدرم گفت آقای وثوقی چند بار زنگ زده. به او زنگ زدم گفت می‌خواهم ببینمت. قراری گذاشتیم. برایم تعریف کرد که با خانم گوگوش از شمال می‌آمدند یک خبرنگار روزنامه اطلاعات به سراغشان می‌رود و نمی‌دانم چه اتفاقی می‌افتد که بهروز یک سیلی به گوش این خبرنگار می‌زند. قضیه به گوش سردبیر روزنامه اطلاعات می‌رسد. او یک جلسه‌ای با سردبیرهای روزنامه‌ها و مجلات تشکیل می‌دهد و قرار می‌شود اسم بهروز، اسم فیلمش و خبرهایش در هیچ روزنامه‌ای منتشر نشود. اینها را بهروز برای من تعریف کرد. گفتم چرا نمی‌گویی اشرف این قضیه را حل کند؟ گفت: اینهایی که می‌گویند ما پهلوی اینها محلی از اعراب داریم اینطور نیست. ما زینت‌المجالس هستیم. آن زمان همسر شاه یک عده از این روشنفکرهای فرانسه و انگلیس همیشه در مجالسش بودند، بهروز گفت خواهر شاه هم ما را دعوت کرده. برای ما کاری نمی‌کند. گفتم آخرش چی؟ گفت: گفتند بهروز یک نامه بنویسد و از روزنامه‌ها عذرخواهی کند. گفتم با من چه کار داری؟ گفت ترجیح می‌دهم سینما را کنار بگذارم تا این نامه معذرت‌خواهی را بنویسم ولی تو یک نامه‌ای بنویس که هم جنبه معذرت‌خواهی داشته باشد و هم اینکه من را زیاد نشکند. آن نامه‌ای که از قول بهروز چاپ شد را من نوشتم. می‌خواهم بگویم اینکه می‌گویند بهروز رفیق اشرف بوده، این را خودش برای من گفت که اصلا ما زینت‌المجالس اینها هستیم. حتی وقتی در این حد هم نیاز داشته باشیم کسی حاضر نیست به ما کمک کند.

برگردیم به دهه 60. به شما گفتند نماد سینمای فیلم فارسی هستید و حق کار ندارید.

قضیه این است که یک آقایی مصاحبه کرده و گفته بود بهروز و فردین و قادری و... یادآور رژیم گذشته هستند. یعنی حتی نه یادآور سینمای قبل انقلاب. خب، من یادآور چه چیزی بودم؟ اصلا اسم من را به عنوان نویسنده کسی می‌شناخت؟ کسی به اسم نویسنده در آن زمان به عنوان یک عنصر فیلم توجه می‌کرد؟ اگر کسی اسم سعید مطلبی را می‌شنید فکر می‌کرد یادآور طاغوت بود؟ من کتبا ممنوع‌الکار هستم. اگر این آدم‌ها می‌رفتند و تقاضای کار می‌کردند و به آنها پروانه ساخت و اجازه کار نمی‌دادند، برایشان کتبا چیزی ننوشتند ولی برای من کتبا نوشتند که اجازه کار ندارم.

آقای انوار و...

آقای مسعودشاهی در جواب آقای هاشم سبوکی که یک فیلمنامه از من برده و پیگیری کرده بود برای چه به این فرد اجازه کار نمی‌دهید نوشته بودند: فیلمنامه این مشکل و این مشکل را دارد و در ضمن نویسنده فعلا حق کار کردن ندارد.

چه سالی؟

فکر می‌کنم حدود شصت، شصت‌ویک.

درحقیقت فکر می‌کنم «برزخی‌ها» وصف حال خودتان بوده؟

بله. «برزخی‌ها» ایده خود من بود. یک آقای محمدزاده که مکتب قرآنی در اهواز داشت و با خیلی از آقایان روحانیون دوست بود، یک فیلمی خرید به اسم «محمد رسول الله» کار مصطفی عقاد و بعد شروع به فیلمسازی کرد. با قادری یک قرار داد داشت که برایش کار بسازد. ایده «برزخی‌ها» از دو جا می‌آمد. یک اینکه خانم من آن زمان دیپلمات بود و دائم صحبت می‌کرد که عراق در مرزها کارهایی می‌کند و یک گزارش برای وزیر خارجه نوشته و آن گزارش در وزارتخانه گم شد. گزارش این بود که این حرکاتی که انجام می‌شود به همین بسنده نخواهد شد، احتمال حمله‌ها و شیطنت‌های وسیع‌تری می‌رود. این گزارش وقتی گم شد ایشان خیلی پریشان خاطر بود. این موضوع در ذهن من بود تا زمانی که پیشنهاد دادند یک فیلم بسازیم و این ایده به ذهن من آمد که اگر همین امروز در این شرایط ابتدایی انقلاب یک نیروی خارجی به ما حمله کند، مردم چه خواهند کرد.

فیلمنامه را از «هفت دلاور» برداشتید؟

در حقیقت از «هفت سامورایی». خلاصه روی یک طرح این مدلی کار کردم. وقتی می‌گفتند فیلم انقلابی یعنی چی که ما نمی‌دانستیم فیلم انقلابی یعنی چی ولی می‌دانستیم فیلم میهنی یعنی چی. بنابراین این داستان را پایه این فیلم کردم و خود من هم اصرار داشتم که هنرپیشه‌هایی مثل فردین و ناصر در آن بازی کنند. به این دلیل که فکر می‌کردم اگر درباره اینها نظر مخالفی وجود دارد به عنوان آدم‌هایی که در یک رژیم دیگری کار کردند الان سهمشان را ادا می‌کنند. در این فاصله یک عده جوان که همین آقایی که گفتید سردسته‌شان بود...

اسمش را نمی‌آورید؟

اصلا در حد این نیست که من اسمش را بیاورم. همین افراد با ژست‌های خیلی رادیکال، سوپرمذهبی که حتی یک بار گفته بود بالای سازمان تبلیغات می‌خواهم یک مسلسل بگذارم، هر کدام از اینها آمدند با مسلسل آنها را بزنم، یک عده‌ای هم دوروبر خودش جمع کرده بود که شروع کردند به هوچی‌بازی. اصلش این بود که این آقا نویسنده بود و دوست داشت کارگردان هم بشود ولی اگر مثلا ایرج قادری کارگردان بود این نمی‌توانست کارگردان شود. اگر من فیلمنامه‌نویس بودم کسی از او فیلمنامه نمی‌خرید. شروع به جوسازی کردند تا اکران «برزخی‌ها». «برزخی‌ها» در تبریز 24ساعت نمایش بود. دو ساعت تعطیل می‌کردند برای اینکه دستگاهها زیاد آسیب نبیند. اینها جلوی سینماها تجمع کردند و شروع به سروصدا کردند. نخست وزیر وقت داشت به مجلس می‌رفت؛ از همین خبرنگارهایی که هدایت می‌شوند و سوال به آنها می‌دهند که بپرسند، پرسید یک فیلمی الان روی پرده است که نویسنده‌اش خواسته بگوید آدم‌هایی که در جبهه می‌جنگند مشکل دارند. ما اصلا قبل از اینکه جنگ شروع بشود این فیلم را ساختیم. روزی که فیلم تمام شد از شیراز داشتیم حرکت می‌کردیم گفتند فرودگاهها بسته شد، با اتوبوس برگشتیم. یعنی روزی که «برزخی‌ها» تمام شد عراق فرودگاهها را زد. این خبرنگار گفت نویسنده می‌خواسته این را نشان بدهد که تعدادی دزد و قاچاقچی و... در جبهه‌ها می‌جنگند. ایشان هم گفتند اینها باقیمانده روشنفکرهای قراضه هستند که به زودی به زباله‌دان تاریخ سپرده خواهند شد. بعد هم به مجلس رفتند و بعد هم «برزخی‌ها» را پایین کشیدند. آن آقایی که گفتم با ایشان نزدیک بود و آنها ذهن این افراد را خراب می‌کردند و گرنه حکومت کاری نداشت.

حتی گفته شده که از علما مجوز بازی این افراد را گرفتند.

بله. خیلی هم تلاش کردند. حتی قبل از اینها آقای خامنه‌ای سخنرانی کرده بودند که من ازهنرمندان می‌خواهم به این انقلاب کمک کنم و واقعا یکی از دلایلی که من فکر کردم باید این کار را انجام بدهم سخنرانی ایشان بود. اصل حکومت یا نظام با ما کاری نداشت. آن آدم‌هایی که به نظرشان ما جا را برایشان تنگ کرده بودیم با امکانات و رابطه‌هایی که داشتند جو را اینطور مسموم کردند. آن زمان هم اینطور نبود که یک دولتمرد فرصت داشته باشد ببینید این راست می‌گوید یا حرفش منطقی است یا نه. اطمینان داشتند و براساس اطمینانشان تصمیم می‌گرفتند. این هنرپیشه‌ها و در کنارشان من اینگونه ممنوع‌الکار شدیم.

الان هم نمی‌بینند و توقیف می‌کنند.

یکی از عوارض این مدل تصمیم‌گیری‌ها این است که بیشتر اطرافیان تصمیم می‌گیرند تا مرکزیت. اگر فتاوی را بخوانید می‌بینید که کسی که از او فتوا خواسته‌اند، می‌نویسد به شرط وجود شرایط گفته شده حلال است یا حرام است. ولی وقتی به تصمیم حکومت می‌رسد دیگر به شرط وجود این شرایط وجود ندارد. می‌گویند سعید مطلبی و فلانی و فلانی رژیم گذشته را اینها ایجاد کردند و تقویت کردند، آن فرد هم می‌گوید اینها روشنفکرهای قراضه هستند و...

یک مصاحبه داشتیم که می‌گفت فردین دق کرد یا می‌گفت جمشید هاشم‌پور را شلاق زدند برای اینکه ستاره بود.

وقتی چهره‌ها ممنوع شدند، قرار بود در «تاراج» ایرج قادری و فردین بازی کنند. هاشم‌پور آن زمان یک هنرپیشه درجه سه بود. بهزاد جهانبخش اصلا هیچ کاره بود. این دو را گذاشتند و فیلم فروخت. بعد دیدند مساله اصلا فردین و... نیست. اینها را باید ریشه‌کن کنند. آدم‌هایی که می‌توانند تماشاگر را به سینما جذب کنند را باید حذف کنند.

یک فیلم توقیفی دیگر هم به اسم «پنجمین سوار سرنوشت» دارید. چرا به آن سرنوشت دچار شد؟

من یک فیلم به اسم «پنجمین سوار سرنوشت» ساختم. یادداشت‌هایی درباره این فیلم از مرحوم واعظ طبسی، آقای ولایتی وزیر خارجه، معاونش عزیزی، دادستان کل، دادستان مواد مخدر و... دارم. یک بار هم ما را به کاخ ریاست جمهوری دعوت کردند، رفتیم آقا با اعضای دفترشان فیلم را دیدند و خیلی هم ابراز لطف کردند. فردا دوباره از دفتر ریاست جمهوری به من زنگ زدند که شما و آقای روبیک دوباره بیایید. آن زمان فیلم‌ها را در بوبین نشان می‌دادند. وقتی به آنجا رفتیم آقا این بار با خانواده فیلم را دیدند. حتی به سه نفر از بازیگران این فیلم سلام رساندند. آقای قادری و خانم خوروش و یک آقایی که در فیلم اسمش محسن بود. بعد هم گفتند اگر هر مساله‌ای بود به آقای میرسلیم اطلاع بده. ما آمدیم همین فیلم به وزارت ارشاد رفت. حامی فیلم دادستانی مواد مخدر بود. فیلم توقیف شد. به من گفتند برو و اطلاع بده که این اتفاق افتاده. گفتم تا فردا صبح وقت بدهید. فردا صبح هم گفتم من نمی‌خواهم این کار را انجام بدهم. پرسیدند چرا؟ ایشان که فیلم را پسندیدند و... گفتم من یکی از 60میلیون ایرانی هستم که دوبار با رئیس جمهور مملکتم شام خوردم، دیگر نمی‌روم در این شرایطی که ایشان باید به فکر پوتین سرباز جبهه باشد، برایش صورت‌حساب صادر کنم و بگویم این فیلم را در ارشاد یک عده آدم که هیچ منطقی ندارند توقیف کردند. در نهایت هم فیلم توقیف ماند و حتی نسخه‌هایش هم مشخص نشد چه شد. یعنی فکر کن وقتی ناصر ملک‌مطیعی پارکینگ خانه‌اش را شیرینی‌فروشی کرد، ایرج قادری در دفترش نمونه برنج گذاشته بود، دلالی برنج می‌کرد. فردین هم شیرینی‌فروشی می‌کرد و وقتی من به دیدنش می‌رفتم آنقدر می‌ایستادم که او را در حال کار نبینم که خجالت بکشد، اینها همه به دلیل همان کارهای غیرمنطقی آن افراد بود. به نظر من در حق اینها جنایت کردند. هیچ‌وقت نمی‌بخشمشان. کارهایی که اینها کردند باعث و بانی‌اش همان آدم‌ها بودند ولی گناهش فقط گردن آنها نیست. گردن آنهایی است که عامل شدند و قدرت داشتند. همان‌هایی که فردین را فرستادند در خانه آنقدر بماند که دق کند. من در رباط کریم در یک کارخانه که مواد شیمیایی درست می‌کردند برای زینک‌های چاپخانه کار می‌کردم و صبح به صبح دیگ‌های بزرگی را می‌شستم که هیچ کارگری حاضر نبود آن کار را انجام بدهد. اگر اینها معتقد به روز جزا هستند واقعا نمی‌دانم چطور می‌خواهند جواب بدهند. آلت دست یک مشت آدم شدند.

هیچ وقت با این مدیران صحبت نکردید؟

یک بار از جلوی دانشگاه به ایرج زنگ زدم، گفت بیا کار دارم. رفتم دیدم یک آقایی نشسته. سلام علیک کردم، ایرج گفت از دوستان آقای انوار است، امروز با آقای انوار قرار دارد. شما هم با او برو و صحبت کن شاید مشکل حل شد. آن آقا هم گفت اگر رفتیم پیش آقای انوار ایشان چرت و پرت گفت، شما چرت و پرت جوابش را نده. گفتم کی گفته من چرت و پرت می‌گویم؟ من چرت و پرت نمی‌گویم ولی اگر ایشان حرفی بزند من جوابش را می‌دهم. گفت مگر نمی‌خواهی کار کنی؟ گفتم نه. اگر قرار باشد یک نفر چرت و پرت بگوید و من جوابش را ندهم این کار برای من اینقدر ارزش ندارد؛ «چو رسی به طور سینا ارنی مگو و بگذر که نیرزد این تمنا به جواب لن ترانی». دستم یک استکان چایی و یک کلوچه بود. گفتم من صبحانه نخوردم، شاید شام هم نخورم. تمام غذای روز من همین یک استکان چای و این دو بیسکوییت است. آدمی که می‌تواند با این زندگی کند، نیاز ندارد به کاری که بخواهد به هر قیمتی به دستش بیاورد. شرایط طوری چرخید که من می‌توانستم کار کنم اگر اسمم نبود؛ این تا حدی به من رضایت خاطر می‌داد ولی ایرج قادری و فردین و... که نمی‌توانستند پنهانی کار کنند. دق می‌کردند. و دق کردند. با شکنجه مردند. اگر الان می‌گوییم یک بازداشتگاه گوانتانامو هست که آدم‌ها در آن ذره ذره می‌پوسند بر سر اینها هم این بلا آمد و دق کردند.

عده‌ای معتقدند با هر انقلابی طبیعی است یک عده که همراه با جریان تازه نیستند، حذف شوند.

شما نمی‌توانید بگویید یک نفر در آن زمان دلش با انقلاب نبود. آدمها همه جزئی از این انقلاب بودند اما وقتی انقلاب مستقر شد، شروع به حذف کردن کردند. برای اینکه شاید فکر می‌کردند به همه سهم نخواهد رسید. یک نکته من بگویم. ما اصولا آدم‌های متوهمی هستیم. توهم ما این است که اگر من امروز شرایطی دارم که نمی‌پسندم، فکر می‌کنم اگر انقلاب نشده بود مثلا شرایطم این نبود. نه اینطور نیست. اگر انقلاب هم نشده بود، ما هنوز همینجا بودم و چیزی بیشتر از این نداشتیم. اگر انقلاب نشده بود آن پسر سفیر که در اینستاگرام خیلی شلوغ کرده همین وضعیت را داشت. منتهی پدرش سفیر حکومت دیگری بود. حاتمی‌کیا هم فیلمساز می‌شد در هر صورت. چون خیلی‌ها آمدند با حمایت این آدم‌ها بودجه گرفتند و فیلم ساختند اما هیچ‌کدام فیلمساز نشدند. ذات آدمی مثل حاتمی‌کیا کارگردان است و می‌تواند باشد.

آن رفیق تندرویی که اسمش را هم نمی‌برید باز همین می‌شد؟

فرصت‌طلب‌ها همیشه همین هستند. بدترین مسابقه دو این است که شما نخواهید بدوید از رقیب جلو بزنید. بدترینش این است که پیراهنش را بگیری و پشت پا بزنی تا بیفتد و بعد جلو بزنی. این مسابقه دو نیست ناجوانمردی است. اگر انقلاب هم نشده بود آن آقا همانطور بود. یعنی کاری که او به آن افتخار می‌کند به عنوان انقلابی‌گری، سخیف‌ترین کار ممکن است که بخواهی به یک رژیم ضربه بزنی یک پاسبان بدبخت را گوشه کوچه گیر بیاوری و اسلحه‌اش را بدزدی. این شد انقلابی‌گری؟ حتی کار انقلابی افتخارآمیز او انقلابی نیست. بقیه کارهایش هم همینطور.

در دهه 60، بسیاری از بازیگران تئاتری در سینما درخشیدند. این روایت هم هست که آنان با هنرپیشه‌های قبل از انقلاب سر سازگاری نداشتند. این جمله را شنیده‌ایم که مثلا آقای کشاورز گفته اگر فردین در فیلمی باشد، من نیستم.

نه اینطور نبود. اتفاقا وقتی من «برزخی‌ها» را می‌ساختم آقای کشاورز یکی از کسانی بود که آمد و خوب هم بازی کرد. اتفاقا من سعی داشتم این مرزبندی که یک عده از تئاتر بودند و یک عده از سینما، نباشد. کشاورز با فردین بازی کرد و خیلی هم رابطه خوبی با هم داشتند. فردین اصولا آدمی نبود که کسی نتواند با او بسازد.

عده‌ای می‌گویند بازیگرانی چون جمشید مشایخی، علی نصیریان، عزت‌الله انتظامی و محمدعلی کشاورز، از شما حمایت نکردند.

اینها هیچکدام جز بدنه سینما نبودند. فیلم مهرجویی را با هم بازی کرده بودند ولی جز عوامل و هنرپیشه‌های فیلم‌فارسی نبودند. بعد هم چه توقعی هست که حالا چون ما نمی‌توانیم کار کنیم آنها هم کار نکنند. این توقع خیلی احمقانه است. خود من را ممنوع‌الفعالیت کردند باید می‌گفتم آقای الوند چرا فیلم می‌سازی؟

شما در آن دوره‌ای که اسم‌تان نباید می‌آمد، چه فیلم‌هایی را نوشتید؟

«شیر سنگی»، «می‌خواهم زنده بمانم» و «سام و نرگس»

یعنی بعد از اینکه مشکل ایرج قادری حل شد، بازهم مشکل شما حل نشد؟

دو نامه تاثیرگذار در خاطر من مانده است. یکی بهروز وثوقی نوشت برای عذرخواهی که آن را خودم نوشتم و دیگری نامه‌ای که ایرج قادری نوشت و در حقیقت توبه کرد. من واقعا معتقد بودم گناه آدم‌هایی که در این سینما بودند، بیشتر از گناه قاضی و معلم و وکیل و.... نبود. فکر نمی‌کردم ایرج قادری گناهی کرده است که باید از آن توبه کند، اصلا گناهی نبود. تا روزی که رسول صدرعاملی و فریدون جیرانی و آقای شایسته همراه ایرج قادری به خانه ما آمدند، من با او قهر بودم. دوست نداشتم آن نامه را بنویسد. آن روز هم زنگ زد گفت من با این آقایان به خانه‌ات می‌آییم. آمدند گفتند یک قصه می‌خواهیم برای «می‌خواهم زنده بمانم».

این فیلم از داستان داغ و جنجالی شاهرخ و سمیه برآمد؟

رسول صدرعاملی رفته بود از یک اتفاقی یک مستند ساخته بود.

قتل خانوادگی بود؟

یک نامادری بود که بچه‌اش را کشته بود. این را صدرعاملی مستند کرده بود. بعد که به ایرج اجازه کار دادند، صدرعاملی خواست با ایرج این فیلم را بسازد، شایسته هم وارد ماجرا شد و قرار شد صدرعاملی طرحش را بدهد. من هم براساس آن طرح، داستان خودم را نوشتم.

از «شیر سنگی» بگویید.

آقای جوزانی یک فیلمنامه آماده به من داد و من فقط آن را بازنویسی کردم. درواقع یکی از فیلمنامه‌های خوبی بود که به دستم رسید و بازنویسی کردم. بعضی از فیلمنامه‌ها حتی یک درصدشان هم نمی‌ماند.

خود آقای جوزانی نوشته بود؟

بله.

به نظر می‌رسد نبض احساسات مخاطب را خوب در دست دارید. از «سام و نرگس» تا «می‌خواهم زنده بمانم» و حتی تا حدی سریال «ستایش».

«هیس دخترها فریاد نمی‌زنند» را هم من نوشتم.

آن زمان که دیگر اسم‌تان مشکلی نداشت.

خودم نخواستم اسمم باشد.

پس بازی با احساسات مخاطب را خوب بلدید.

بله.

برایتان راحت است؟

نه اصلا راحت نیست ولی لذت‌بخش است. اخیرا یک فیلمنامه به من دادند که بنویسم دیدم نمی‌توانم. از فیلمنامه و داستانش خوشم آمد اما طوری بود که می‌دانستم در نوشتن اذیت می‌شوم و بعد از نوشتن آن حال خوشی نخواهم داشت.

آقای دولت‌آبادی خاطره مشهوری دارد که همسرشان از صدای گریه‌شان بعد از نوشتن لحظه کشته شدن شخصیت اصلی «کلیدر» به اتاق‌شان رفته. شما هم از این خاطرات دارید؟

من شب‌ها می‌نوشتم. همسرم وقتی زنده بود یک روز صبح به اتاقم آمد و گفت چرا این‌ها را پاره کرده‌ای؟ گفتم دیشب گریه نکردم. دیگر متوجه شده بود و هر صبح که به اتاقم می‌آمد از کاغذهای پاره شده می‌فهمید شب قبل گریه کردم یا نه. باید خودت قصه‌ای را که می‌نویسی باور کنی تا مخاطب باور کند. اگر خودت چیزی بگویی که به آن معتقد نیستی، مخاطب هم باور نمی‌کند.

به عنوان یک فیلمنامه‌نویس احتمالا باید طرح‌های زیادی در ذهنتان باشد که دوست دارید بنویسید.

بله ولی فرصتش پیش نیامده. الان هم چند روزی است که فکر می‌کنم دیگر نباید کاری بنویسم. برایم تا همین جا بس است.

«ستایش4» چطور؟

نه.

دیگر جای کش دادن ندارد؟

در فیلمنامه‌نویسی، وقتی تو حرف‌هایت را زدی، اگر قرار باشد ادامه بدهی دیگر پرت و پلا می‌شود. در «ستایش» من اگر حرفی داشتم همه را گفتم و تمام شد.

آنقدری که حشمت فردوس در این قصه برایتان جذاب بود به نظر می‌رسد امضایتان را پای این کاراکتر گذاشتید.

بله. حشمت فردوس از اولش هم برای من جذاب بود.

روی بقیه خیلی کار نکرده بودید؟

من دایی جان ناپلئون را همیشه خیلی دوست داشتم. همیشه فکر می‌کردم چرا آن شخصیت بین ما ماندگار شده. حشمت فردوس را از همان روز اول که نوشتم، با این نیت بود که ماندگار شود. بنابراین به این فکر کردم که چه باید بکنم که این شخصیت ماندگار شود. اول اینکه از لحاظ تیپیکال باید متفاوت بود. در واقع حشمت فردوس یک شخصیت است و شخصیت ماندگاری هم خواهد بود. شما تعریف‌های متفاوتی از یک درام می‌توانید داشته باشید ولی به نظر من تعریف شکل واقعی یک درام جمله «لا اله الا الله» است. موجر و درست. جمله‌ای که قسمت اولش کفر است و قسمت دومش یکتاشناسی است. درام همین طور است. در همان ابتدایش چیزی را میگویی که کوبنده است. وقتی مسیر داستان پیش می‌رود به «الا الله» می‌رسد. در هفتاد قسمت اول من «لا اله» شخصیت حشمت فردوس را گفتم. شخصیت ضدزنی که قبول ندارد دختر هم حق حیات دارد و مثل هزار ششصد، هفتصد سال پیش حتی اگر بتواند نوزاد دختر را زنده به گور می‌کند. فصل سوم «ستایش» «الا الله» است. سه تا زن این مرد را نجات می‌دهند. ستایش، دخترش و خانم جان.

در فصل دو و سه با توجه به اینکه دیگر آقای قادری نبودند چرا ادامه دادید؟

قرار بود «ستایش» 26قسمت باشد. با من هم بر این اساس شروع کردند. وقتی یک حرفی را می‌زنی بالاخره باید یک جا جمعش کنی. من که حرف را زدم، جمع کردنش خیلی سخت شد و طول کشید. زمانی که طاهر را کشتم کار را برای خودم سخت کردم. در قسمت 20 طاهر یعنی مبنای اصلی قصه را کشتم، پس باید یک مبنای بزرگتر برای کار پیدا می‌کردم. بعد فکر کردم من الان باید به چه چیز این قصه بچسبم؟ به شخصیت فردوس که هیچ چیز و هیچ کس را غیر خودش قبول ندارد. وقتی فکر کردم دیدم جذابترین شخصیت او است. خود ستایش برای من شخصیت جذابی نبود. بنابراین دیدم تنها کسی که من روی او سرمایه‌گذاری کردم و به آنجا رساندمش فردوس است و باید همین را ادامه بدهم. ولی آنقدر آن شخصیت سخت بود و مثل این تکه‌های فلز صاف نشده بود که خیلی باید چکش‌کاری می‌شد و همین چکش‌کاری تقریبا صد قسمت طول کشید.

به نظر می‌رسد آنقدر این شخصیت برایتان جذاب بوده که دیگر جزئیات کار ساخت برایتان اهمیت نداشته و حتی سر صحنه نرفتید و...؟

در یک کار جمعی حتما اشتباه اتفاق می‌افتد. آن هم یک کار یکی دو ساله و آن هم جمعی که عادت به کار جمعی ندارد. من عادت کردم حتی اگر در اشتباه دخیل بودم یا نه، هر اشتباهی در یک کاری که من هستم باشد، من هم مسوولیت را می‌پذیرم. انتخاب یک هنرپیشه را شما ممکن است در سریال «ستایش» نپسندید. من نمی‌گویم به شما که این انتخاب من نیست و انتخاب تهیه‌کننده است. چون اگر من می‌گفتم این انتخاب من نیست حتما تغییرش می‌دادند ولی چون دخالتی نداشتم پس من هم در این اشتباه مقصر هستم. می‌توانستم بیشتر پافشاری کنم و بالاخره یک آدم مطلوب‌تری را بگذارند.

دلتان برای فیلم ساختن تنگ نشده؟

نه. دوست دارم یک کاری انجام بدهم که بدانم حاصل این کار در رده‌های بالا است. الان وقتی می‌بینم یک عده کارگردان‌ها هستند که خیلی بهتر از من می‌سازند، چه نیازی است که من هم بیایم و فیلم بسازم. آن کارگردانی که جوان است و فکرهای تازه‌تر دارد و فیلمی که می‌سازد را من خودم می‌گویم کاش من این را ساخته بودم چه نیازی است که من بسازم.

درباره کدام فیلم این ای کاش را گفتید؟

خیلی از فیلم‌ها.

در دوره شما، شما در سینمای بدنه بودید. علی حاتمی و کیمیایی هم می‌ساختند و مهرجویی هم می‌ساخته. آن دوره دوست داشتید چه فیلمی را بنویسید؟

همین‌ها که نوشتم.

هیچوقت مثلا حسرت «سوته دلان» را نخوردید؟

خیلی خوب است که تو تکلیفت با خودت همیشه مشخص باشد. اگر اینطور باشد همیشه از کارت احساس رضایت می‌کنی. من وقتی فیلم «پشت و خنجر» را نوشتم از هر حسی که فکر کنید برای من جذاب‌تر بود. از این که آدم‌ها به من نامه می‌نوشتند که مثلا این فیلم روی خودشان یا فرزندشان تاثیر گذاشته لذت می‌بردم. اگر می‌توانستم یک بار دیگر هم همان را می‌نوشتم. یا «می‌خواهم زنده بمانم» را اگر باز بتوانم بنویسم یا «شیر سنگی» و «هیس دخترها فریاد نمی‌زنند» را بنویسم، می‌نویسم. من اینطور کار را دوست دارم و این را بلدم. یک مقدار خواست خودم است، یک مقدار هم بلد بودن است. وقتی یک کاری را بلدم و خوب هم بلدم چرا همین کار را انجام ندهم.

مشکل این است که از این فیلم‌ها سیمرغ درنمی‌آید؟

من نیازی به سیمرغ ندارم. این همین است که می‌گویم تکلیف آدم باید با خودش روشن باشد. هیچوقت این مساله برایم جذاب نبوده. نمی‌دانم من با سیمرغ و بدون سیمرغ چه فرقی دارم. من با یک رفیقم با من بدون رفیقم فرق دارم چون حضورش به من لذت می‌دهد. حشمت فردوس یک دیالوگ درباره هسته هلوبازی داشت. آن قصه خودم است. ما بچه بودیم بچه‌ها گردو بازی می‌کردند. ما پول نداشتیم، هسته هلو بازی می‌کردیم. هسته هلو در خیابان ریخته بود، به هیچ دردی هم نمی‌خورد. ما ولی بازی می‌کردیم و هر عصر مثلا من می‌آمدم 20تا هسته هلو توی یک سطل توی زیرزمین می‌ریختم. آخر هفته، جمعه، مادرم آن پیتی که هسته هلو در آن جمع شده بود به یکی از این آب‌حوضی‌ها می‌داد که ببرند و خالی کنند. از شنبه باز ما بازی می‌کردیم. می‌دانستم تهش همه‌اش را از دست می‌دهم ولی بازی می‌کردم. به خاطر آن رفاقتی که با دوستانم داشتم. یک چیزهایی در زندگی هست که همه دنبالش می‌رویم و نمی‌دانیم چرا. الان همه دنبال دکترا گرفتن هستند. به چه درد می‌خورد؟ مشخص نیست. خط طرف را نمی‌توانی بخوانی بعد نوشته دکتر فلان... خنده‌ات می‌گیرد.

به عنوان آخرین سوال کارهای کارگردان‌های هم‌نسل شما هنوز ادامه دارد ولی شما گفتید که خسته شدید و شاید دیگر ننویسید. این کارها نقطه پایان دارد؟ مثلا وقتی یک کارگردان قدیمی می‌بیند که به کارش می‌خندند آیا باید ادامه بدهد؟

هیچ هنرمندی تعهد ندارد که تا آخر عمرش شاهکار بسازد. اما وقتی وارد این کار شدی این کار برایت مثل نفس کشیدن می‌شود. چون واقعا اگر این کار را نکنی می‌میری. اینطور نیست که من کار بکنم که بگویم می‌خواهم شاهکار بسازم. کار می‌کنم چون اگر کار نکنم می‌میرم و آن آدم بدون کار تمام می‌شود. درباره پایان «ستایش» از من پرسیدید گفتم من در «ستایش» دیگر حرف نگفته‌ای ندارم و نمی‌توانم ادامه بدهم، در کار کردن هم آدم به جایی می‌رسد که دیگر همه کارها را انجام داده، ممکن است فکر کند دیگر نمی‌تواند کاری کند که بهتر از کارهای قبلی باشد ولی این کارها برای ما که واردش می‌شویم مثل نفس کشیدن می‌شود. مهم نیست که کارت چطور باشد مهم این است که کار کنی که بتوانی زنده بمانی و نفس بکشی.