تبعید ابدی پیرمحمد احمدآبادی
تهران - ایرنا - محمد مصدق نخستوزیری که با کودتای 28 مرداد 1332 خورشیدی دستگیر و زندانی شده بود، پس از تحمل سه سال زندان به زادگاهش احمدآباد تبعید شد تا سالهای پایانی زندگی پیرمحمد احمدآبادی در تبعید اجباری و در گوشه تنهای و تحت نظر نیروهای نظامی بگذرد.
قرار بود ساعت 5 صبح امروز مصدق، فاطمی و ریاحی را اعدام کنند... این جمله تیتر نخست روزنامه باختر در 25 مرداد 1332 خورشیدی بود که حسین فاطمی وزیر امور خارجه جسور دولت محمد مصدق آن را هدایت می کرد که نشان از اوضاع ناآرام تهران می داد. از صبح 25 مرداد، تهران به حال نیمه تعطیل در آمده بود و مردم در گوشه و کنار درباره کودتای نافرجام محمدرضا پهلوی گفتوگو می کردند (1) 25 تا 28 مرداد که خیابان های تهران روزهای پرالهتابی سپری می کرد؛ روزهایی که سر و صداها در بازار و خیابان ها پیچیده بود، عده ای شعارهای مرگ بر مصدق، مرگ بر شاه، زنده باد مصدق و زنده باد شاه، سرمی دادند تا نتیجه نامیمون این روزهای پرالتهاب سرنگونی دولتی ملی در ایران شود که فرصتی تاریخی را از ما گرفت؛ دولتی به رهبری محمد مصدق در یک تصمیم خارجی و با همکاری های سیا همان سازمان اطلاعاتی آمریکا، سازمان اطلاعات سری انگلیس مشهور به امآی 6 و عناصری در ارتش ایران سقوط کرد؛ سقوطی که باعث شد، مصدق در دادگاه نظامی محاکمه و راهی زندان شود اما پایان دوره محکومیت نخستوزیر آغازی برای تبعید طولانی مدتش شد؛ تبعیدی که خود وی میگوید: کمونیسم را بهانه کردهاند که نفت ما را 100 سال دیگر هم غارت کنند. دادگاه نظامی مرا به سه سال حبس مجرد محکوم کرد که در زندان لشکر 2 زرهی آن را تحمل کردم. روز 12 مرداد 1335 که مدت آن خاتمه یافت به جای اینکه آزاد شوم به احمدآباد تبعید شدم و عدهای سرباز و گروهبان مأمور حفاظت من شدند.
زندان بزرگتری به نام احمدآباد
مصدق در خانهاش در احمدآباد نیز به شدت تحت نظر بود، وی در حقیقت از زندان لشکر 2 زرهی به زندان بزرگتری منتقل شده بود. ابتدا مقامات سازمان امنیت به او پیشنهاد کرده بودند چند تن از ماموران سازمان برای مراقبت و حفظ جان او در محل گمارده شوند (2) اما مصدق گفته بود اگر منظورتان محافظت من در مقابل مردم احمدآباد است، نیازی به محافظ ندارم. ما احمدآبادی ها سال ها با صلح و صفا کنار یکدیگر زندگی کردهایم اما اگر قصد دارید، مرا تحت نظر بگیرید، مطلب دیگری است (3).
اوباش و مزدوران در احمدآباد
اگرچه محمد مصدق به احمدآباد تبعید شده بود و می بایست حکومت از او مراقبت می کرد اما هنوز چند روز از سکونت او در آنجا نگذشته بود که یک کامیون با تعدادی از مزدوران وابسته به شعبون بی مخ به احمدآباد رفتند و با سردادن شعارهای طرفداری از محمدرضا پهلوی و اهانت به مصدق و آزار و اذیت مردم، آرامش آنجا را مختل کردند. به همین دلیل هم مصدق به سرهنگ علی اکبر مولوی که بعد رییس ساواک تهران شد، پیغام می فرستد و می گوید که «اکنون با روشی که در پیش گرفته اید نیاز به محافظ دارم زیرا محل زندگی ام با زندان تفاوت ندارد و باید زندانبان داشته باشم». به همین دلیل هم روز بعد از آن عده ای ژاندارم با 2 مامور مخصوص به احمدآباد می روند؛ 2 ماموری که در خانه دکتر مصدق زندگی میکردند و سه چهار هفته یک بار تعویض می شدند (4) و همانگونه که غلامحسین مصدق فرزند دکتر مصدق می گوید: غذای آنها همان بود که پدر و مادرم صرف میکردند. حتی لباس هم میگرفتند... این ماموران به جز اعضای خانواده ما به کسی اجازه ورود به باغ را نمیدادند (5).
مراوده و دوستی با اهالی احمدآباد
حدود 6 ماه پس از تبعید دکتر مصدق به احمدآباد، سرهنگ مولوی پیغام فرستاد که حق ندارد که با هیچ فردی حتی ساکنان احمدآباد در ارتباط و ملاقات داشته باشد اما دکتر مصدق اعتراض می کند و می گوید که «احمدآباد خانه من است، زندان دولتی نیست اگر زندانی هستم، مرا به تهران بازگردانید و حبس کنید. من از زندان آزاد شده ام و حق دارم با مردم در ارتباط باشم» (6). بنابراین دکتر مصدق با اهالی آنجا در ارتباط بود؛ ارتباطی که به صورت ارباب و رعیت متداول آن زمان نبود بلکه با روستاییان مراوده و دوستی داشت. به خانواده های آنها کمک می کرد، برای بچه ها به خرج خود مدرسه ایجاد کرد، درمانگاه ساخت، موتور برق خرید و نصب کرد (7).
گوشه تنهایی پیرمرد
پیرمحمد بلندقامت بود، پشتش اندکی خمیده، عصایی در دست و کتوشلواری برکمانند بر تن داشت، در طول روز کار خاصی نداشت. بیشتر اوقات در حیاط جنوبی ساختمان مینشست و روزنامه میخواند و برخی مواقع با محلیها و دانشآموزان صحبت میکرد و گاهی هم کنار پله مطبخ می نشست و سرش را روی زانو می گذاشت و گاهی هم عبایش را بر دوش میانداخت و سری به باغ میزد؛ باغی که تصاویر مشهور او با آن عصای چوبی و عبای تیره رنگش در سایه درختانش ثبت شده است؛ عکس مشهوری که مصدق عصا به دست در سایه یک درخت تکیه داده است.
با همه اینها، زندگی سال های پایانی پیرمرد بسیارغمگینانه می گذشت. چنانکه در اردیبهشت 1343 خورشیدی به مظفر فیروز پسر نصرتالدوله پسرداییاش می نویسد: از حال من بخواهید کماکان در قلعه احمدآباد میگذرد و اجازه خروج ندارم، تفریح و گردشم هر وقت هوا سرد نیست در حیاط و جلوی اطاق میگذرد و زندگی نامطبوعی را تحمل میکنم و این ایام هم به واسطه کسالت خانم بسیار ملول و افسرده بودم... فقط کسی که مرا میبیند، فرزندانم هستند که هر هفته، روز جمعه میآیند و چند ساعتی با من میگذرانند یا اینکه در نامهای دیگر خیلی قبل تر در 10 مهر 1339 خورشیدی به عبدالمجید بیات نوهاش می نویسد: قربان مجید عزیزم از این پیشنهادی که کردی و میله آهن در راه پله گذارده شد، هر وقت بالا و پایین می روم به تو دعا میکنم، چون که هیچ کس نبود، دستم را بگیرد و هر دفعه احتمال پرت شدن بود و اکنون بدون عصا هم بالا و پایین میروم و یقین دارم از این طریق آسیبی به من نخواهد رسید (8).
خفته در احمدآباد
سرانجام محمد مصدق در 14 اسفند 1345خورشیدی، 13 سال پس از سقوط بر اثر ابتلا به سرطان در بیمارستان نجمیه، همان بیمارستانی که مادرش به عنوان نخستین بیمارستان مدرن تهران وقف کرده بود، چشم از جهان فروبست. پیکرش توسط یدالله سحابی غسل و شستشو داده شد و سپس نماز میت به وسیله سیدرضا زنجانی اقامه شد. قرار نبود پیکر را در خانه دفن کنند، او چند سال قبل از آنکه سرطان دهان بگیرد به غلامحسین مصدق پسرش وصیت کرده بود که او در کنار فرزندانش که در 30 تیر 1331 خورشیدی در مخبرالدوله و بهارستان در خون خود غلتیدند به خاک سپرده شود و یک سال پیش از مرگش بار دیگر این وصیت را ثبت کرده بود اما وقتی آن صبح سرد 14 اسفند نفس آخر را کشید، هیچ شخصی نتوانست برای وصیت او کاری کند. پس تصمیم گرفته شد تا او را به تبعیدگاهش بازگردانند. غلامحسین مصدق سالها بعد در گفتوگو با بخش تاریخ شفاهی دانشگاه هاروارد درباره آن روز گفت: جا نداشتیم. همان ناهارخوری که ناهار میخوردیم با هم رفتیم وسط اتاق ناهارخوری را کندیم و همان جا امانت گذاشتیمش تو تابوت. چون دفن کردن با امانت فرق دارد. دفن که کردی دیگر نمیشود، نبش قبر کرد و مرده را درآورد.
منابع
1- غلامرضا نجاتی. جنبش ملی شدن صنعت نفت ایران و کودتای 28 مرداد 1332، چاپ هشتم، بی جا، شرکت سهامی انتشار، 1378، ص 406.
2- غلامرضا نجاتی. مصدق: سال های مبارزه و مقاومت، جلد 2، تهران: رسا، 1378، ص481
3- غلامحسین مصدق. خاطرات: در کنار پدرم، صص145، 147
4- همان، ص147
5- همان، ص146
6- همان، ص 147
7- نجاتی، ص 483
8- ایرج افشار. مصدق و مسائل و سیاست، تهران: سخن، 1382 ص277
*س_برچسبها_س*