تلخ ترین خاطرات یک اسیر جنگ 2 روز بعد از آزادی!
خانواده ها می آمدند با عکس فرزندانشان و سراغ آنها را می گرفتند چون مفقود بودند. من بی خبر بودم و آن لحظات خیلی سخت بود. بعضی از آنها شهید شده بودند.
خبرگزاری تسنیم - گروه فرهنگی - زهرا بختیاری: روزهای پایانی مرداد که هر سال فرا می رسد خاطرات تلخ و شیرینی برای مردم ایران، آنهایی که عزیزی در جبهه داشتند که از او بی اطلاع بودند زنده می شود. وقتی پس از پایان جنگ تحمیلی اعلام شد قرار است اسرا آزاد شوند خانواده هایی که نام ونشانی از پسر یا همسرشان داشتند خوشحال بودند و شروع کردند خانه را آب و جارو کردن اما آنهایی که بی خبر بودند، عکس جگرگوشه ها را به دست می گرفتند و به خانه هر آزاده می رسیدند سراغ مفقودشان را می گرفتند تا شاید نشانی از او پیدا کنند و وقتی همچنان انتظار تنها راه پیش روی شان بود، به خانه می رفتند و منتظر می ماندند.
آزادگان هم که روزهای سختی را در غربت گذرانده بودند حالا ثانیه ها کند تر از هر وقت دیگری برایشان می گذشت و قلبشان برای قدم گذاشتن در خاک سرزمینشان می تپید. به مناسبت روز 26 مرداد سال 69 و ورود آزادگان به میهن اسلامی، گفت و گو کردیم با فرج الله رازقی که حدود 2400 روز از بهترین سال های زندگی را در اسارت نیروی بعث صدام گذارنده است.
دانشگاه تربیت معلم شهید بهشتی سال 1361
تصمیم گرفتم از روستا بروم و تحصیلم را ادامه دهم
سال 42 در روستای «رستم کلا» بین شهرستان نکا و بهشهر در استان مازندران به دنیا آمدم. روستای ما جمعیتی حدود 6-7 هزار نفر داشت که زیاد نبود. برای همین وقتی به سن دانشگاه رفتن می رسیدیم مجبور بودیم در شهرهای دیگر ادامه تحصیل بدهیم. سال 61 دانشگاه های کشور به خاطر انقلاب فرهنگی تعطیل بود با استثنا دانشگاه تربیت معلم. من و یکی دیگر از دوستانم که برادر شهید بود، تصمیم گرفتیم تا برای تحصیل در امتحان ورودی این دانشگاه شرکت کنیم.
حسابی درس خوندیم و تلاش کردیم تا حتما قبول شویم. امتحان قرار بود در ساری برگزار شود چون مرکز استان بود. روزی که رفتیم امتحان بدهیم دیدیم در مدرسه ای که مکان امتحان دادن است خبری نیست! حسابی جا خوردیم. پرس و جو کردیم و گفتند امتحان در قائم شهر برگزار می شود. ما خیلی زحمت کشیده بودیم و از قشر ضعیف هم بودیم و امید پیشرفت داشتیم. با شنیدن این جمله انگار آرزوهایمان بر باد رفته بود و بغض کردیم. خوب یادم هست ساعت 7 و نیم صبح نشده بود و امتحان قرار بود ساعت 8 برگزار شود. ماشین هم آن سال ها خیلی کم بود. یک دفعه دیدیم داخل یکی از کوچه ها ماشینی دارد حرکت می کند. به راننده گفتیم هر چقدر پول بخواهی می دهیم تا ما را برسانی قائم شهر. ماجرا را هم برایش تعریف کردیم. او گفت: اتفاقاً دختر من هم همانجا می رود امتحان بدهد. با شنیدن این جمله در پوستمان نمی گنجیدیم. بالاخره سر وقت رسیدیم و امتحان دادیم و من در دانشگاه مشهد قبول شدم.
بهمن سال 1361 رژه 22 بهمن کنار حرم امام رضا (ع)
تصاویری کمتر دیده شده از لحظه ورود آزادگان دفاع مقدس به کشور / 26مردادماه؛ سالروز «صابران امت»اولین صحنه ای که از حرم امام رضا (ع) دیدم
آن سال ها مشهد رفتن مثل مکه رفتن الان بود. اینطور نبود که آدم ها سالی چندبار مشرف شوند. اگر کسی قسمتش می شد و چند سال یکبار می رفت اقوام و اهالی محل جمع می شدند او را بدرقه می کردند و وقتی هم می آمد با اسپند و گل از او استقبال می شد. اما پدر من زمانی که برای اولین بار قسمتش شد به زیارت امام رضا (ع) برود موقعی بود که رفتیم من را در دانشگاه ثبت نام کند. من هم بار اولم بود که به مشهد می روم و صحنه ای که برای اولین بار از حرم آقا دیدم هنوز در ذهنم هست. یادم هست صبح وقتی از مهمانخانه آمدیم برویم سمت دانشگاه متوجه مردم شدیم که وقتی به یک نقطه از کوچه می رسند مکثی می کنند و دست روی سینه سلام می دهند. من هنوز هم بعد از همه این سالها هر جا چشمم به حر بیافتد می ایستم و به یاد آن روز سلام می دهم به اما هشتم (ع).
خداحافظی از رستم کلا و پیش به سوی جنگ
در دانشگاه تربیت معلم شهید بهشتی مشهد مقدس، رشته زبان انگلیسی ثبت نام کردم. ورود به این دانشگاه آن سالها خیلی سخت تر بود و گزینش ها با دقت و وسواس انجام می شد. بسیجی بودم و در دانشگاه هم به بسیج آنجا پیوستم. دانشگاه تربیت معلم هر چند وقت یکبار نیرو به جبهه اعزام می کرد و 16 شهید هم تقدیم کرده بود مثل شهید خورشیدی که اولین شهید دانشگاه بود و نامش را روی دانشکده ابتدایی گذاشته بودند. در عملیات والفجر چهار هم تازه نیرو اعزام کرده بود. من هم با توجه به سخنان امام خمینی (ره) و بحث جهاد و شهادت دوستانم، حال و هوای رفتن به جبهه به سرم زد. آبان سال 62 به دوستانم گفتم من هم ممکن است بروم جبهه از طرف دانشگاه. برای همین وقتی آخرین بار به رستم کلاً رفتم با خانواده هم خداحافظی کردم. برادر بزرگترم هم جبهه بود.
قبل از عملیات خیبر
اولین اعزام بدون دیدار با خانواده
دی سال 62 از طرف جبهه فراخوان بزرگی برای اعزام نیرو دادند. یادم هست حدود 3 هزار نفر از شهرهای مختلف خراسان بزرگ (آن سال ها سه استان خراسان شمالی، رضوی و جنوبی تحت یک استان خراسان بزرگ بودند) به پایگاه «نخ ریسی» مشهد محل اصلی اعزام ها آمدند. 14 نفر هم از دانشگاه ما اسم نوشتیم که برویم. شهید تدین استاد قرآن ما که مردی بسیار شریف و ولایی و انقلابی بود و خیلی برای ما زحمت کشید هم ما را تا راه آهن همراهی کرد. البته قبل از آن یک سر رفتیم زیارت. خود آقای تدین که شوخ طبع هم بود در عملیات بدر سال 63 به شهادت رسید.
خانواده اغلب بچه ها برای بدرقه آمده بودند راه آهن اما من که اهل مازندران بودم و خانواده ام مشهد نبودند تنها بودم. کمی دلم گرفته بود اما سپس خانواده بقیه مرا هم به گرمی در آغوش گرفتند و بوسیدند و این دلتنگی برایم رفع شد. سفر ما سر آغازی شد برای رفتن به جبهه های جنوب غرب کشور.
حیرت برادرِ شهید نجفیرستگار وقتی از راز کاظم با خبر شدمأموریتمان تمام شد اما برنگشتیم
ما را بردند تهران و سپس اعزام شدیم جایی نزدیک پل فلزی در جنوب. بعد از 45 روز مأموریت ما 14 نفر که از دانشگاه تربیت معلم اعزام شده بودیم تمام شده بود و باید برمی گشتیم مشهد. یکی از این بچه ها که ما با هم خیلی رفیق شده بودیم به نام غلامرضا رخشانی از بچه های بیرجند بود. آن شب صحبت کردیم و حس کردیم فضا فضای عملیات است. چون آقای حسینی فرمانده مخابرات لشکر 5 نصر آمده بود تمام مناطق و گفته بود همه بچه ها را جمع کنید. ما هم گفتیم با اینکه مأموریت مان شده اما نمی خواهیم برگردیم. او گفت بحثی برای ماندن شما نیست اما ما نمی توانیم جوابگوی دانشگاه باشیم اگر خودتان پاسخگو هستید ایرادی ندارد بمانید. گفتیم خودمان جوابشان را می دهیم. بقیه برگشتند و ما دو نفر ماندیم. آمدیم منطقه عملیاتی فتح المبین.
اعزام به جبهه از دانشگاه - دی سال 1362
تفاوتی که عملیات خیبر با بقیه عملیات ها داشت
دو روز بعد گردان بندی شدیم. شخصی بود به نام حسین حمیدیان که مسئول گردان مخابرات شد و من را هم برد به سمت گردان قهار و دوستم رخشانی رفت گردان صبار. این گردان برای تیپ امام جعفر صادق (ع) بود. در واقع لشکر 5 نصر سه تیپ به نام امام جعفر صادق (ع)، امام موسی کاظم (ع) و امام جواد (ع) داشت. گردان صبار و قهار و جبار برای این تیپ بود. این دو سه روزی که ما در سایت 4و 5 بودیم رزم شبانه داشتیم و آموزش هایی به بچه ها می دادند که چطور با دشمن بجنگیم و از ستاره ها راه را بشناسیم. روزها هم کلاس قرآن داشتیم. خوب یادم هست یک روز به این آیه سوره یس رسیدیم: «جَعَلنا مِن بَینِ أَیدِیهِم سَدًا وَ مِن خَلفِهِم سَدًا فَأَغشَیناهُم فَهُم لا یُبصِرُونَ». مربی که چند سال از ما بزرگتر بود گفت همین آیه را جوانان ما در خط مقدم می خوانند و سالم بر می گردند. این آیه را حفظ کنید و خداوند حجاب دهنده شما در برابر دشمنان خواهد بود.
سپس ما را آوردند دشت آزادگان و تا 3 اسفند سال 62 در دشت آزادگان بودیم. کنار «شط علی». اینجا یکی از مکان های ارسال نیرو به سمت هورالعظیم و خاک عراق بود. قبل از حرکت ما ساعت 2 سردار مرتضی قربانی فرمانده لشکر 5 نصر سخنرانی کرد و در مورد اهمیت عملیات صحبت کرد و مهمترین نکته اش هم آبی خاکی بودن عملیات بود. یعنی ما تا به حال چنین عملیاتی در طول سه سال و نیم جنگ نداشتیم که از خشکی و آب وارد منطقه عملیاتی شویم. یک ساعتی صحبت کرد و هیجانی در میان بچه ها ایجاد شد. او گفت قرار است بروید شهر «العزیر» در خاک عراق که جای کوچکی است.
من بی سیم چی شدم!
بعد از صحبت های فرمانده سوار قایق شدیم. نقل و انتقال بچه ها با قایق های موتوری کوچک و لنچ بود. در قایق تندرو 12 نفر بودیم و سوار قایق شدیم. مسیر طولانی بود و یک سال در این منطقه کار کرده بودند و منطقه هورالعظیم را ادرس بندی کرده بودند. مثل سر چهارراه نیرو هایی مانده گذاشته بودند تا قایق ها را راهنمایی کنند اما متاسفانه بعضی از گروه ها سر زمان مشخص نرسیدند. ساعت 2 حرکت کردیم و نهایت حدود 10 شب رسیدیم. عملیات خیبر 4 اسفند آغاز شروع شد. من بی سیم چی بودم. وقتی وارد مناطق عملیاتی شدیم ابوالفضل رفیعی شخصیت مهمی بود که به همراه گردان قهار فرستادند جلو. او جانشین لشکر 5 نصر بود. بسیار آدم خوبی بود. هم پاسدار و هم روحانی بود. لطف خدا این بود که آقای حمیدیان مرا به او معرفی کرد. گویا بی سیم چی او کمی ترسیده بود و به یک بی سیم چی دیگر نیاز داشت. من 1 متر و 80 سانتیمتر قدم بود و جثه خوبی هم داشتم. معرفی شدم به آقای رفیعی به عنوان بی سیم چی.
استقبال از آزادگان 30 مرداد سال 1369 ورود به روستای رستم کلا
اسارت ما در دشت های «العزیر» آغاز شد
قبل از ما بچه های لشکر 25 کربلا عملیات ایزایی برای سر گرم کردن دشمن انجام داده بودند تحت عنوان والفجر6 و حدود 200 شهید داده بودند. ما هم حدود 10 کیلومتر از خشکی وارد خاک عراق شدیم و به نوعی عملیات ما هم سرگرم کننده بود. مکان اصلی و هدف اصلی منطقه مجنون بود تا دو جزیره را بگیرند که نفت خیز بود. می خواستند عقبه دشمن را ببندند. تا نزدیک صبح پیاده رفتیم و رسیدیم پل العزیر روی رودخانه دجله. این پل، العماره را به بصره وصل می گرفت.
در آن منطقه سنگر گرفتیم اما قبل از رسیدنمان درگیری شروع شد. دو گروه شده بودیم. طرف مقابل اقای رفیعی شهید شوشتری بود و عباس جعفری نیز که اهالی اصفهان بود در کنار اقای رفیعی مشورت داد. فرمانده دائم با بچه ها در جلو و عقب در ارتباط بود. بعد از حدود یک ساعت درگیری اطلاع داد ما خیلی نیرو از دست دادیم باید برگردیم. دستور دادند مقاومت کنید. نصف بیشتر بچه ها مجروح و شهید شدند. اقای رفیعی از ما خواست او را ترک کنیم. به من گفت هر که را دیدی با خودت ببر. خداحافظی کردیم و آمدیم دشت العزیر. نمی خواستم او را تنها بگذارم اما دستور فرماندهی بود.
پس از مدتی نیروهای دشمن به ما نزدیک شدند و ما را دوره کردند. حدود 10 نفر بودیم. یکی از آنها آمد به عربی گفت: هم مسلم! (آنها مسلمانان هستند.) کسی را شهید نکردند جز آقای حمیدیان که نمی دانم موجی شده بود یا نمی خواست اسیر شود، تکان خورد و یکی از عراقی ها یک خشاب در سرش خالی کرد و شهید شد. دست ما را بستند و اسارت ما در دشت های العزیر آغاز شد. بعدها شنیدم آقای رفیعی به شهادت رسیده که الان هم یادمانی در مشهدمقدس دارد.
خاطره سردار قاسم سلیمانی از فیلم دیدن شهید عماد مغنیه78 ماه جوانی ام در اسارت گذشت
20 سالم بود که اسیر شدم. آن لحظه اکثر دوستان فکر می کردند به زودی یا بر می گردند جبهه برخی هم می گفتند شهید می شویم اما کمتر کسی به اسارت فکر می کرد. اگر هم فکر می کرد نهایت یک سال یا دو سال اسیری در ذهنش بود. یادم هست وقتی ما را بردند اردوگاه. از اسرای قدیمی می پرسیدیم چند سال است اینجا هستید؟ می گفتند: سه سال. بسیار تعجب می کردیم. سه سال یعنی 36 ماه و هر ماه 30 روز. خیلی طاقت فرسا بود. نهایت من 78 ما در اسارت بودم.
استقبال از آزادگان 30 مرداد سال 1369 ورود به روستای رستم کلا
رد شدن از تونل وحشت و پذیرایی از ما!
بعد از چند روز ما را آوردند به سمت العماره و بغداد و بعد آمدیم شمال عراق در موصل. وقتی اسرا از ماشین پیاده می شدند تونل وحشت بود. بعضاً در فیلم ها دیدید. دو طرف نیروهای عراقی با باتوم و شلاق و چنین وسایلی ایستاده بودند و کارشان فقط زدن بود. اکثراً کسانی بودند که برادرانشان را در جنگ از دست داده بودند و یا در اسارت ایرانی ها بودند. خودشان هم حزب بعثی بودند. این تونل حدود 40 متر بود. داخل این تونل وحشت خیلی از دوستان مجروح هم مجبور بودند بروند. بعثی ها می گفتند رفتید جلوتر جمع شوید تا دوباره ما را بزنند. آنجا بچه هایی که سالم بودند سعی میکردند خود را سپر بلای مجروح ها بکنند تا لااقل کمتر کتک بخورند. کتک خوردن تا داخل آسایشگاه ادامه داشت.
چند روز اولی که در موصل بودیم زخمی زیاد می آمد. آقای حسین انجیدانی از بچه های نیشابور بود و گفت بیایید گروهی شکل بدهیم. او بزرگتر ما بود. 10 نفر جمع شدیم تا کسانی که به کمک احتیاج دارند کمک دهیم. آقایان پهلوان مقدم، عباس جعفری، قاسمخانی، احمد ویسی، محمد تربتی و... جمع ما بود.
یکی از بهترین لحظات زندگی من همان چند ساعت بود که شکنجه شدم!
اوایل اسارت در آسایشگاه 14 بودیم. 160 نفر آنجا با هم زندگی می کردیم. بچه های کوچک ما هنوز کنار ما بودند و به اردوگاه اطفال منتقل نشده بودند. روزنامه الجمهوری و الثوره و یک روزنامه انگلیسی می آوردند و ما می خواندیم. شب های بدی بود. ساعت 9 چراغ خاموش بود و کسی جرأت حرف زدن نداشت. تجمع سه نفر بیشتر هم ممنوع. پشت یکی از صفحات روزنامه به انگلیسی عکس حرم امام حسین (ع) بود. بچه ها بادیدن این عکس یک حالی شدند. از ما خواستند ببینم چه نوشته در مورد حرم آقا. همه این رزمندگان به نیت آزادی راه کربلا به جبهه آمده بودند. مطلب چیزی مانند صلوات بود. اشک از چشم بچه ها جاری شد. یک دفعه یکی از سربازهای عراقی به نام محمد حانوتی گفت مسئول اسایشگاه کجاست؟ مسعود پناه ابادی گفت بله. اشاره کرد که متفرق شوید. اسم ما را هم پرسید و نوشت. من و علی حسین زاده. ما قبل از عملیات هم را می شناختیم و دانش اموز سوم دبیرستان بیرجند بود و جثه کوچکتری نسبت به من داشت.
وقتی آمار اسرا رو گرفتند دیدیم اسم ما دو نفر را خواندند. بردند وسط اردوگاه چهارراه پلنگی. افسر بد ذات و شکنجه گر و ظالم و دیکتاتوری بوده که با اینکه درجه اش هم پایین بوده اما درجه بالاترها هم از او می ترسیدند. اسرا به یاد او نام آنجا را گذاشته بودند چهارراه پلنگی. ما دو نفر را مثل یک تیکه گوشت پرت کردند و 4-5 نفر شروع کردند ما را زدن. بهترین ملجاء ما یاد ائمه بود. نام ائمه را صدا می کردیم و هم زمان شلاق می خوردیم. می پرسیدند چه می گفتید؟ و از نوک پا تا کف سر می زدند. یکی از بهترین لحظات زندگی من همان چند ساعت بود که شکنجه شدم و از حال رفتم و نام ائمه را صدا می زدم. با حال خرابی ما را بردند داخل آسایشگاه و چند روز بعد حالمان بهتر شد. حدود 200 شلاق خوردم که در برابر شکنجه بعضی دیگر، این صفر بود.
حرم مطهر امام حسین (ع) شهریور سال 66
خبر رسید آزادی نزدیک است
دی ماه سال 68 دو سه تا نقل و انتقال داشتیم. نهایت 50 نفر از ما را از موصل 2 بردند موصل 1. اکثر دوستان هم بودند. از عملیات های اوایل جنگ. مرداد سال 69 بحث مذاکرات بود. نماینگان دیپلماسی در رفت و آمد بودند. یک روز ما با دکتر جواد فریمانی در کنار اردوگاه نشسته بودیم. او کل اسارت را در بیمارستان برای بچه ها خدمت می کرد. داشتیم با هم صحبت سیاسی می کردیم. یکی از بچه ها گفت ساعت 11 قرار است رادیو پیام مهمی بدهد حتما بروید داخل آسایشگاه. احتمال می دادیم مذاکرات نتیجه داده است.
رفتیم داخل آسایشکاه. رادیو پیام را به عربی گفت و مضمونش این بود که اسرا آزاد می شوند. نهایت فهمیدیم اوضاع از چه قرار است. روز چهارشنبه 25 مرداد 1369 این خبر به گوش ما رسید. روز پنجشنبه ما دومین گروهی بودیم که سمت مرزهایمان روانه شدیم.
فرج الله رازقی در سال های اخیر
وقتی به خانه آمدم برادرم را نشناختم
صدام و سربازان بعثی در مسیر رفتن ما هم همچنان ادامه دهنگان راه یزید بودند. نفری یک قرآن به ما دادند و در عوض حدود 48 ساعت در عراق که منتظر بودیم برویم، آب را روی بچه ها بستند. در مرز خسروی هم که قرار بود تبادل انجام شود خیلی تبلیغات کرده بودند. رقاصه ها را آورده بودند و می کوبیدند و تحت عنوان سپاه هشتم یا دهم یاد می کردند. بچه ها هم بلند تکبیر می گفتند و این صدا در دشت می پیچید تا صدای رقاصه ها شنیده نشود. یعنی تا لحظه آخر دست از سر بچه ها بر نداشتند.
حدود 4 روز در قرنطینه بودیم و در این مدت مهمان نوازی مردم کرد را در ایران فراموش نمی کنیم. به استقبال ما آمدند و شادی می کردند. آمدیم کرمانشاه و تبریز و گیلان و ساری و نهایت رستم کلا. 30 مرداد رسیدم روستای مان. بسیار همه چیز تغییر کرده بود. خانه ها عوض شده بود. برادرانم را نشناختم از بس تغییر کردند. بهترین لحظه برایم پا بوسی پدر و مادرم بود. البته قبل از آمدن به خانه خواستم مرا به مزار دوستان شهیدم ببرند.
تلخ ترین خاطرات یک اسیر جنگ 2 روز بعد از آزادی!
خاطره ای بود که بسیار دلم را سوزاند. شب اول که به خانه آمدم راحت خوابیدم اما از فردا خاطرات زجر آور شروع شد. خانواده ها می آمدند با عکس فرزندان و شوهرانشان و سراغ آنها را میگرفتند چون مفقود بودند. آنقدر شرمنده می شدم که اذیتم میکرد. من بی خبر بودم و آن لحظات خیلی سخت بود.