سه‌شنبه 17 تیر 1404

تماس آخر در دل آتش؛ ایمان رفت، اما صدایش جاودانه شد

خبرگزاری مهر مشاهده در مرجع
تماس آخر در دل آتش؛ ایمان رفت، اما صدایش جاودانه شد

بجنورد - «ایمان وحیدی» جوان اهل آشخانه خراسان شمالی در روزهای موشک‌باران تهران آرام و بی‌ادعا، در قلب آتش ایستاد و آخرین لحظاتش را با صدای مادرش سپری کرد.

بجنورد - «ایمان وحیدی» جوان اهل آشخانه خراسان شمالی در روزهای موشک‌باران تهران آرام و بی‌ادعا، در قلب آتش ایستاد و آخرین لحظاتش را با صدای مادرش سپری کرد.

خبرگزاری مهر، گروه استان‌ها: ایمان وحیدی، جوانی از تبار ایمان و آرامش، در سکوت و سادگی راهی را انتخاب کرده بود که شاید هیچ‌کس جز خودش از آن باخبر نبود. روزی که تهران زیر آتش دشمن می‌سوخت، روزی که زمین زیر پای مردم می‌لرزید، ایمان درست در قلب خطر بود؛ بی آن‌که حتی قدمی به عقب بردارد.

آن روز، ایمان در حال مکالمه با مادرش بود. عموی شهید، با چشمانی که هنوز تصویر آن تماس را در ذهنش زنده نگه داشته، می‌گوید: «در حال صحبت با مادرش بود که انفجارها شروع شد. دوستانش فریاد می‌زدند که فرار کن. اما ایمان فقط گفت: اگر لایق شهادت باشم، شهید می‌شوم، وگرنه اتفاقی نمی‌افتد. همین را گفت... و بعد از چند لحظه، صدای انفجار آمد و تماس قطع شد.»

مشترک مورد نظر پاسخگو نیست

تماس‌های مکرر مادر، دیگر پاسخی نداشت. سکوتی سنگین تلفن را فرا گرفت و تنها چیزی که بازماند، حس مبهم یک دل‌شکستگی بود؛ دل مادری که صدای پسرش را برای همیشه از دست داد.

عموی شهید در ادامه می‌گوید: ایمان همیشه آرام بود. نه اهل هیاهو بود، نه دیده شدن. خیلی‌ها اصلاً نمی‌دانستند که ایمان چه نیت و نگاهی دارد. بعد از شهادتش، وقتی کیفش را باز کردیم، عکس شهید سلیمانی، شهید رئیسی و پرچم جمهوری اسلامی را در کوله‌اش دیدیم. آن‌جا فهمیدیم چقدر از مسیرش غافل بودیم. او سال‌هاست تصمیم خودش را گرفته بود.

ایمان، فرزند ارشد خانواده‌ای متواضع از روستای زرد بود. خانواده‌اش چند سالی در مرزن‌آباد مازندران زندگی می‌کردند. پدر و برادرش در نانوایی کار می‌کردند. ایمان که برای پیدا کردن شغل نیاز به کارت پایان خدمت داشت، از همان مرزن‌آباد به سربازی اعزام شد و دو ماه پایانی خدمتش را در تهران گذراند.

برادر شهید، با لبخندی تلخ می‌گوید: «قرار بود مرداد ماه برویم خواستگاری. همه‌چیز آماده بود. دختر مورد نظرش اهل یزد بود. قرار بود برود و زندگی‌اش را شروع کند. اما ایمان طاقت نیاورد... قبل از مرداد، عاشقش به دیدارش خواند.»

بوی غیرت

پیکر ایمان پس از آزمایش DNA شناسایی شد. از تهران به خانه برگشت. به آشخانه، به زرد، به روستایی که حالا هر وجب خاکش بوی غیرت می‌دهد. پدرش، با چشمانی که در پس اشک، عزم را فریاد می‌زنند، گفت: ما کوتاه نمی‌آییم. تا هستیم، پشت وطن ایستاده‌ایم.

و مادر... چه می‌توان از مادر گفت؟ زنی که صدای پسرش آخرین بار از میان شعله‌ها شنیده شد. زنی که هنوز نمی‌داند بگوید افتخار کند یا بسوزد. او آرام گفت: «پسرم راه شهید سلیمانی را رفت. افتخار می‌کنم که فرزندم راه شهادت را انتخاب کرد. از مردم ایران می‌خواهم راه شهدا را ادامه دهند. کوتاه نیایند، خم نشوند.»

و آن برادر که حالا انگار خود را آماده کرده باشد برای ادامه راه ایمان، محکم و با اطمینان گفت: اگر دشمن به خاک ایران دست‌درازی کند، زن و مرد، ترک و کرد و لر و بلوچ، همه ما ایرانی هستیم. همه برای ایران می‌میریم. تا تاریخ هست، ایران هست.

ایمان رفت؛ اما صدای آرامش، ایمانش، باورش به شهادت، چیزی نیست که خاموش شود. او قهرمان نسل بی صداهاست؛ نسلی که بی‌هیاهو می‌روند، اما طنین قدم‌هایشان تا همیشه در تاریخ می‌ماند.

تماس آخر در دل آتش؛ ایمان رفت، اما صدایش جاودانه شد 2
تماس آخر در دل آتش؛ ایمان رفت، اما صدایش جاودانه شد 3