چهارشنبه 7 آذر 1403

روایت آخرین دیدار سرلشکر همدانی با رهبر انقلاب / چهار سال به اسم دعاتون کردم

خبرگزاری میزان مشاهده در مرجع
روایت آخرین دیدار سرلشکر همدانی با رهبر انقلاب / چهار سال به اسم دعاتون کردم

مزد این دنیایی‌ام رو امروز از حضرت آقا گرفتم، ایشون فرمودند: آقای همدانی، توی چهار سالی که شما توی سوریه بودین، به اسم دعاتون می‌کردم.

خبرگزاری میزان - سردار شهید «حسین همدانی» از فرماندهان نامدار سپاه پاسدارن انقلاب اسلامی در سال 94 و در سن 61 سالگی، در جریان در دفاع از حرم اهل بیت (ع) به شهادت رسید.

شهید همدانی در کنار شهیدان «اسکندری، الله‌دادی، کجباف، حسونی‌زاده، مختاربند، سیاح طاهری، سمایی و قلی‌زاده»، از جمله سرداران سپاهی محسوب می‌شود که در سوریه و در راه دفاع از حرم به شهادت رسیدند.

«فرماندهی لشکر 32 انصارالحسین استان همدان»، «فرماندهی لشکر 16 قدس استان گیلان» و «معاونت عملیات قرارگاه قدس» از جمله مسئولیت‌های سردار همدانی در دوران دفاع مقدس و «فرماندهی قرارگاه نجف اشرف»، «فرماندهی لشکر 4 بعثت»، «ریاست ستاد نیروی زمینی سپاه پاسداران»، «جانشینی فرمانده نیروی مقاومت بسیج سپاه به مدت دو دوره»، «مشاور عالی فرمانده کل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی»، «جانشینی سازمان بسیج مستضعفین» و «فرماندهی سپاه محمد رسول الله (ص) تهران بزرگ» از جمله مهمترین مسئولیت‌های سردار همدانی در دوران زندگی دنیایی 61 ساله‌اش به حساب می‌آید.

در ادامه برشی از خاطرات «پروانه چراغ نوروزی» همسر شهید همدانی که در کتاب «خداحافظ سالار» به قلم «حمید حسام» آمده است را می‌خوانیم:

«.. تلفنش زنگ زد. برای چند لحظه ساکت شد و بعد برق شادی میان چشمانش جهید. گفت: «فردا نمی‌رم، سوریه».

هر دو خوشحال شدیم. من به خاطر نرفتن او خوشحال شدم، اما نمی‌دانستم او به خاطر چه موضوعی شاد شد. پرسیدم: «خیر باشه، چی شنیدی؟»

گفت: «از این خیرتر نمی‌شه، فردا قرار ملاقات مهمی با حضرت آ‌قا دارم. بعد از دیدن ایشون می‌رم».

بساط گردو شکستن را پهن کرد و مشغول شد. با تعجب پرسیدم: «چه کار می‌کنی؟ مگه فردا صبح زود نمی‌خوای بری دیدار آقا؟»

با خوشرویی جواب داد: «سارا خانم، صبحونه گردو با پنیر دوست داره، می‌خوام برای این چند روزی که نیستم، براش گردو بشکنم». سارا خوابیده بود وگرنه با دیدن این صحنه، مثل من آشوبی به جانش می‌افتاد که خواب را از چشمانش می‌گرفت.

خورشید صبح دوشنبه تا طلوع کند، حسین پلک روی هم نگذاشت. آن شب برای او حکم شب قدر را داشت. توی اتاق شخصی اش رفته بود و هر بار که پنهانی به او سر می‌زدم عبا به دوش روی سجاده اش نشسته بود و مناجات می‌کرد و گاهی گریه.

صبح که صبحانه را آوردم توی چشمانش نمی‌توانستم نگاه کنم. تا نگاه می‌کردم سرم را پایین می‌انداختم. از بس صورتش یکپارچه نور شده بود. ساعت 8 بدون هیچ اثری از خستگی و بی خوابی راهی بیت رهبری شد. وقتی برگشت سر از پا نمی‌شناخت. گفت: «حاج خانم نمی‌خوای ساکم رو ببندی؟» گفتم: «به روی چشم حاج آقا، اما شما انگار توشه ات رو برداشتی».

لبخندی آمیخته با هیجان زد و گفت: «آره، مزد این دنیایی ام رو امروز از حضرت آقا گرفتم، ایشون فرمودند: آقای همدانی، توی چهار سالی که شما توی سوریه بودین، به اسم دعاتون می‌کردم»؛ و در حالی که جای وصیت نامه اش را نشان می‌داد گفت: «حس می‌کنم که خدا هم ازم راضی شده».