روایت روزی که قهستانی از ماموریت برنگشت / سالهاست اسمی از ما نیست
قهستانی داشت برمیگشت و من داشتم به نقطه هدف میرسیدم. در رادیو گفت «ممد خیلی شلوغه! آتیش خیلی زیاده! مواظب باش!» بعد دیگر صدایش را نشنیدم.
قهستانی داشت برمیگشت و من داشتم به نقطه هدف میرسیدم. در رادیو گفت «ممد خیلی شلوغه! آتیش خیلی زیاده! مواظب باش!» بعد دیگر صدایش را نشنیدم.
خبرگزاری مهر، گروه فرهنگ و ادب _ صادق وفایی: پس از انتشار قسمتهای اول و دوم گفتگوی مشروح با جانباز خلبان امیر محمد عتیقهچی، که اشاراتی به کودکی، آموزش خلبانی در پاکستان، فعالیتهای جریان نفوذ، کودتای نقاب، چگونگی شهادت عباس دوران و داوود اکرادی، تصفیهها و اخراجیهای نیروی هوایی، شهادت ابوالفضل مهدیار، خیانت عباس عابدین و...، به مقطع آغاز جنگ و 31 شهریور 1359 رسیدیم.
سومینقسمت از گفتگو با اینخلبان جنگ، مربوط به اولینروز جنگ است و موضوعاتی چون شهادت محمدحسن قهستانی، نبردهای فانتوم با تانک در روزهای ابتدایی جنگ، ناکامی عتیقهچی در بمباران پالایشگاه بغداد و سپس اقدام دوباره و موفقیت در اینماموریت، بمباران پادگان سیدصادق و... را شامل میشود.
دو قسمت پیشین اینگفتگو در پیوندهای زیر قابل دسترسی و مطالعه هستند:
* 1- «نزدیک بود از دوره خلبانی در پاکستان حذف شوم / ماجرای درگیری عتیقهچی و قرهباغی با افسر آمریکایی»
* 2- «عباس دوران و داوود اکرادی چطور شهید شدند!/ آقای خامنهای نگاه مثبتی به خلبانها داشتند»
در ادامه مشروح سومینبخش از گفتگو با امیر محمد عتیقهچی را میخوانیم؛
* خب برسیم به شروع جنگ. شما در آنمقطع پایگاه بندرعباس بودید. با توجه به اینکه کودتا شده و تعداد خلبانها کم بود، شما به پایگاه سوم مامور شدید و با شهید (حسن) قهستانی رفتید همدان.
نه. سری اول را با جناب (داریوش) ندیمی رفتیم. رئیس عملیات (پایگاه بندرعباس) بود.
* شما با یکهواپیمای P3 رفتید و ندیمی با یکفانتوم.
بله. ندیمی اففور را آورد آنجا. ساعت 2 و 5 دقیقه به ما خبر رسید جنگ شروع شده. آنموقع قحط الرجال شده بود و من چون ارشدتر از بقیه بودم، شده بودم فرمانده گردان. داریوش ندیمی خدابیامرز به من گفت جنگ شده. بچهها تعطیل شده بودند و در مینیبوس بودند که بروند خانه. جناب ندیمی به من گفت «ممد برو بگو بچهها برگردند.» به بچهها گفتیم «برید ناهار بخورید و ساعت 3 و نیم اینجا باشید که هواپیما شما را ببرد همدان.» قرار بود C130 بیاید که نیامد و بهجایش P3 آمد. شبش را در خانه تیمسار مهرمند سر کردیم که یکویلای شیک بود. بعد از اتفاقاتی که رخ داده بود، اینخانه خالی بود و آن را تخت زده بودند تا برای اسکان بچههای خلبان حالت مهمانسرا پیدا کند.
هیچکدام از جنگ چیزی نمیدانستیم. آموزش دیده بودیم ولی برخورد حقیقی با جنگ نداشتیم. یادم نیست چندنفر بودیم. فکر کنم 16 نفر بودیم که با P3 رفتیم. البته اینهواپیما مستقیم به همدان نرفت. ما سوار یک C130 شدیم که اینهواپیما 8 صبح در همدان نشست. ندیمی هم با یک اففور آمده بود آنجا.
بعد از رسیدن، یکپرواز بود که باید نیروهای دشمن را پشت پایگاه دزفول میزدیم. روی جاده بودند و تانکهایشان اینقدر نو بودند که انگار تازه از لای زرورق درآمده بودند.
* یعنی روز اول مهر که وارد پایگاه همدان شدید، ماموریت زدن تانکها را به شما دادند.
بله. همانروز. من شدم شماره دو و خدابیامرز داریوش (ندیمی) شد لیدر. در اینپروازها هم بچههای نسبتا جدیدتر را با قدیمیها میفرستادند که راه بیافتند. در اینپرواز، حسین نژادی کابین عقب من بود. ندیمی در ارتفاع پایین میرفت. من هم با فاصله کنارش بودم. تا رسیدیم روی تانکها به من گفت «بزن!» هرچه آمدم دکمه را بزنم، دیدم نمیتوانم.
* بمب داشتید یا راکت؟
نه. بمب بود؛ بمب 500 پوندی. تانکها ردیف و مثل قطار در جادهای بهطول 5 کیلومتر ایستاده بودند. حسین نژادی گفت «چرا نمیزنی؟» گفتم «دلم نمیآید.» پرسید «من بزنم؟» گفتم «آره بزن!» که شروع کرد. از آن به بعد میرفتیم دنبال سوراخ موشهایی میگشتیم که عراقیها در آنها قایم شده بودند.
به همدان رسیدیم. دیدیم هیچکسی و چیزی برای خوردن نیست. به بوفه باشگاه افسران رفتیم و دنبال غذا بودیم. قهستانی گفت «دوتا فِرَگ دادهاند؛ یکی برای تو یکی برای من. نمیشود گرسنه برویم.» رفت از پشت یکیخچال یکتکه نان تافتون خشکشده پیدا کرد که آن را نصف کردیم و خوردیم. بعد به ماموریت رفتیمقهستانی را هم که میگویید، مربوط به این است که ما 10 روز یا 15 روز در همدان میماندیم و بعد دوباره میآمدیم بندرعباس.
رضا عتیقهچی: امیدیه! مگر با آقای قهستانی از امیدیه نرفتید؟ از دزفول رفتید؟
از دزفول رفتیم... [فکر میکند.] نه از همدان رفتیم دزفول. با قهستانی هم مثل همانماجرا اول هواپیما نبود. بعد C130 آمد ما را سوار کرد. بنا بود تعویض شویم. ما به همدان برویم و تعدادی از بچههای همدان به بندرعباس بروند. من و قهستانی گرسنه به همدان رسیدیم. دیدیم هیچکسی و چیزی برای خوردن نیست. به بوفه باشگاه افسران رفتیم و دنبال غذا بودیم. قهستانی گفت «دوتا فِرَگ دادهاند؛ یکی برای تو یکی برای من. نمیشود گرسنه برویم.» رفت از پشت یکیخچال یکتکه نان تافتون خشکشده پیدا کرد که آن را نصف کردیم و خوردیم. بعد به ماموریت رفتیم.
قرار بود قهستانی بلند شود و من دهدقیقه یکربع بعدش بروم. جفتمان هم باید یکجا را میزدیم. او داشت برمیگشت و من داشتم به نقطه هدف میرسیدم. در رادیو گفت «ممد خیلی شلوغه! آتیش خیلی زیاده! مواظب باش!» بعد دیگر صدایش را نشنیدم. نمیدانم شماره دو داشت یا نه! به نظرم عباس تویهدرواری شماره دویش بود! شب پیشاش باران آمده بود و زمین بعضی از مناطق باتلاقی شده بود. وقتی بمبهایم را زدم و برگشتم، در مسیر برگشت در موقعیت ساعت یازدهِ من جاییکه باتلاقی بود، دیدم یکاففور در آب خورده و دمش بیرون است. قهستانی بود.
* مگر قهستانی را پدافند خودی نزد؟
نه. دشمن زد. در خاک خودمان بود. عراقی بودند.
* شنیدم ارتفاعش خیلی پایین بوده و به زمین گرفته است.
این را نمیدانم ولی پرواز لُو لِوِلش حرف نداشت.
رضا عتیقهچی: قبلش هم که گفت آتش خیلی زیاد است.
بله. گفت.
* با آقای (حسین) ذوالفقاری که صحبت میکردم، ایشان میگفت قهستانی وقتی لو لول میرفت و لیدر بود، میگفت بال من را نگاه کن و خودت را با آن میزان کن! آقای ذوالفقاری میگفت در اینجور مواقع خیالت راحت راحت بود!
پرواز و معلومات قهستانی عالی بود. اطلاعات پروازی و پروازش بینهایت عالی بود. خدا رحمتش کند!
* شما از شروع جنگ، یکروز در میان در نبرد با تانکها بودید و میرفتید تانک میزدید!
بله. حداقل روزی دوبار میرفتیم. هرچه هواپیما بود آوردند. از بندرعباس 16 هواپیما به همدان آوردند. فکر میکنم 8 تا هم به بوشهر دادند. 5 دقیقه نمیتوانستی ببینی باند خالی است. یا میرفتند یا میآمدند. بچهها بدون چشمداشت خیلی خدمت کردند. بیش از اندازهشان خدمت کردند ولی متاسفم که آقایان بالا هیچ تحویل نگرفتند. البته آنموقع صحبتهایی میکردند ولی الان، سالهای سال است اسمی از ما نمیآورند. کسی مثل عباس تویهدرواری که در جنگ غوغا کرده الان سرطان حنجره گرفته و عملش کردهاند. پول اینمیکروفن را که روی حنجره بگذارد و حرف بزند ندارد. ریهاش هم آب آورده است. به فرمانده نیرو گفتهایم آقا ایندوست ما ماهی 5 میلیون تومان کمک میخواهد. در سمنان مستاجر است. همهچیز دارد گران میشود. اما حقوق ما همینطور ثابت مانده است.
رضا عتیقهچی: گاهی کم هم میشود.
خواهش میکنم اینحرف را منتشر کنید! آقای رئیسی! یک میلیون 600 که گذاشتهای برای عیدی، من اگر بخواهم نفری 200 هزار تومان به بچههایم عیدی بدهم باید از زنم قرض کنم! اینپول فقط پول یک کیلو و نیم پسته است. کتشلوار و لباس و کفش، همه خاک! شما را به خدا یکفکری کنید! اینها همان آدمهایی هستند که برای شما و بقای اسلام جنگیدند!
* جناب عتیقهچی شما در عملیات کمان 99 دو پرواز کپ پردید!
بله.
* برسیم به اولین بمباران پالایشگاه بغداد که از رینگ اول پدافند عبور کردید ولی در دومی دیدید نمیشود رد شد.
بله. اینماموریت ناتمام ماند.
* دفعه دوم رفتید و...
و تلافیاش را درآوردیم.
* دفعه دوم 19 دی 59 بود. بار اول روزهای اول جنگ بود که احتمال خوردن را 100 درصد دیدید و برگشتید.
بار اول، دفعه اولم بود سمت بغداد میرفتم. زمین را که نگاه میکردی، مثل آب که جوش میآید و پلق پلق میکند، همینجور گرد و خاک بلند میشد.
* تکفروندی بودید؟
خاطرم نیست. ولی معمولا ماموریتهایم را تکفروندی میرفتم. به آقای براتپور (معاون عملیات پایگاه همدان) میگفتم من را تنها بفرستد که نگران فروند دیگری نباشم.
رضا عتیقهچی: و هواپیمایتان اکثرا دوربین داشت.
* یکهواپیمای مخصوص داشتم. شصت و شش...
رضا عتیقهچی: شصت و شش هفده (6617)
* شما یکماموریت داشتید برای بمباران پایگاه هوایی الرشید که محمد طالبیان کابین عقبتان بوده است. ششم آبان 1359. در اینماموریت یکسانحه داشتید و موشک به بال چپتان خورد. که موتور چپ هواپیما از کار افتاد. یادتان هست؟
الرشید را یادم میآید...
* شما در اینماموریت 15 فروند هواپیمای دشمن را منهدم کردید...
بله. بمباران کردم.
* 50 درصد هم خسارت به تاسیسات زدید.
بله. زدم و در برگشت موشک خوردم.
* ولی در خاطراتتان اینطور آمده که پیش از رسیدن به هدف موشک خوردید و بعد بمباران کردید و برگشتید.
شاید اینطور باشد. به شما گفتم که خیلی چیزها را فراموش کردهام. اینآقای طالبیان که گفتید با آقای (هوشنگ) صدیق فامیل بود. من با آقای صدیق خیلی داستان داشتم. اول خیلی با هم کلکل داشتیم ولی بعد با هم رفیق شدیم.
* در ماموریت دوم که بالاخره موفق شدید پالایشگاه بغداد را بزنید، پدافند زیر هواپیمای شما را زد و ظاهرا گفتهاید شلیکا بوده است!
به احتمال زیاد شلیکا بود. شلیکا اره میکند. ضدهوایی دانهدانه میآید و پشت سر هم میخورد ولی گلولههایش فاصله دارند. شلیکا چهارهزار تا.... [خطاب به پسرش] هزار تا یا چهارهزارتا؟
رضا عتیقهچی: چهارهزار تا.
شلیکا چهارهزارتا در دقیقه میزند. یعنی اگر هواپیما را بگیرد، اره میکند.
* قفل راداری هم دارد دیگر. وقتی بگیرد دیگر تمام است.
بله. که در ماجرای پادگان حمید هم همینطور شد. ما را با شلیکا زدند.
* که آقای جوانمردی کابین عقبتان بود. بله به اینخاطره هم میرسیم.
قشنگ اره کرده بود و خورده بود به Main Feul Control. (کنترل مرکزی سوخت)
* برگردیم به ماجرای زدن موفق پالایشگاه کرکوک. 19 دی 1359.
تا جایی که خاطرم هست...
* محمد جولانیان هم کابین عقبتان بود.
خدا رحمتش کند!
* فوت کرده است؟
[میخندد.] با پراید رفت توی رودخانه. از همدان به تهران میآمد و خوابآلود شده بود.
رضا عتیقهچی: کرکوک را زیاد رفتهاید!
بله. کرکوک را زیاد رفتهام
* آنطور که از خاطره بغداد گفتهاید، ظاهرا جولانیان 7 موشک زمین به هوای دشمن را دیویت (منحرف) کرده بود. سام 6 و سام 7 و...
بله. بهطور مرتب موشک میآمد. خدابیامرز کمحرف و آدم کاردرستی بود؛ از آنهایی که خیالت از آنها راحت است. من فقط صدای سوتسوت و جیرجیر موشکها را میشنیدم. میگفت یکی را دیفت کردم. دوتا را... سهتاش را دیویت کردم. از همه طرف میزدند که خدابیامرز خیلیهاشان را دیویت کرد. الان دقیق یادم نیست. در دفتر پروازم نوشتهام ولی طبق چیزی که RF4 عکس گرفت...
رضا عتیقهچی: 80 تا 85 درصد خسارت زدید. دفتر پروازشان را گاهی من نگاه میکنم.
80 درصد را زدم. یکپالایشگاه دیگر را هم 64 درصد زدم که یادم نیست همین بود یا نه. ولی اگر کابین عقبم کمی بیتجربه بود، حتما یکی از اینموشکها به ما میخورد. حساب کنید در یکفاصله زمانی که حداکثرش یکدقیقه روی آسمان پالایشگاه باشیم و دور بزنیم، اگر خلبان کمتجربهای باشد، صد در صد میخورد. ما زدهایم و داریم فرار میکنیم و منتظریم رینگ جلویی (پدافند) بزند.
* جالب است که خلبانهای F5 تنها میرفتند کرکوک یا بهسمت هدفهای دیگر. شما در F4 دو نفر بودید و کابین عقب میتوانست موشکها را منحرف کند. ولی افپنجیها تککابین بودند.
بله. افپنجیها، واقعا تکوتنها بودند.
رضا عتیقهچی: بغداد را نمیرفتند.
* کرکوک را میرفتند.
بله. کرکوک به آنها نزدیک بود، از تبریز میرفتند و خیلی هم آنجا سانحه دادند.
* افپنج آنسیستمهای پیشرفته افچهار را هم نداشت؛ رادار اف چهار و سیستم انحراف موشک را.
رضا عتیقهچی: خیلی زحمت کشیدند افپنجیها!
* علاوه بر پادگان حمید که اشاره کردید، یکپادگان دیگر را هم رفتهاید؛ سیدصادق؛ روز 13 آبان 59 که ضدهوایی شما را زد و هیدرولیک چپتان رفت.
ضدهوایی نزد. از اینارادههای توپ که 16 کیلومتر برد دارند بود. زیر درخت مخفی شده بودند. سید صادق را... [شک میکند]
رضا عتیقهچی: سید صادق را دو فروندی رفتید که یدالله عبدوس را زدند. شماره دو، در بالتان بود.
بله دو فروند بودیم که عبدوس را بردم زیر دریاچه رضاییه گرداندم و انداختیم روی یک دره. رودخانه پهنی وسط دره بود. خیلی پایین بودیم و رادار دشمن نمیتوانست ما را بگیرد. ولی نفرات گذاشته بودند که با SAM7 (دوشپرتاب) ما را بزنند. آقای عبدوس اولینماموریت کابینجلوییاش بود. به شوخی به او گفتم «یدی این دره خیلی سرسبز است. چند وقت دیگر عراق را میگیریم سیزدهبهدر بیاییم اینجا.»
روزهای اول جنگ بود که هرروز تعدادی هواپیما میافتاد و همه دمغ بودند. پادگان سیدصادق یکی از مراکز تغذیه توپ و تانک دشمن بود.
وسط این رودخانه تپهای بود که آب از دو طرفش میرفت. خیلی پایین بودم. طوری که یکلحظه گفتم تَنکهایم (باکهای خارجی سوخت) به کف رودخانه گرفت. نمیدانم برای عبدوس چه اتفاقی افتاد.
گفتم یدی چطوری؟ دیدم صدای بوق بوق صندلیاش آمد. فهمیدم اجکت کردهاند. نرفتم بهسمت هدف. دوباره برگشتم. درست ساعت 7 صبح بود. هرجا را گشتم اثری از دود یا آتش ندیدم. یعنی آنروز اشتباه کردم و تا 16 هزارپا رفتم بالا که این را پیدا کنم. گفتم حالا اینبمبها را با خودم آوردهام و باید آنها را به هدف بزنم. بمبم هم 750 پوندی ضدنفر بود. برگشتم بهسمت پادگان. وسطش یکبولوار و درختهای نخل داشت. نگو زیر ایننخلها، ارادههای توپ دوربرد گذاشتهاندرضا عتیقهچی: امکان دارد بین تپه و کوه یا کف زمین گیر کرده باشد؟
نمیدانم. ولی خودش میگفت هواپیمایش را با موشک زدهاند.
* با همان سام 7 ها؟
بله. من رد شدم و نمیتوانستم برگردم عقب را ببینم. به کابین عقبم گفتم اینکار را بکند و او بعد از این که نگاه کرد گفت «مثل اینکه شماره دو نیست.» در همینلحظه عبدوس گفت «لیدر من آتش گرفتهام.» من شوکه شدم. حدود 40 تا 50 ثانیه پرواز کردم و گفتم «یدی کانفرم (تایید) کن آتش گرفتهای.» گفت بله آتش گرفتهام. گفتم «فاصله تا مرز 6 مایل است. بکش بالا بهسمت مرز خودمان! اگر آتشات خاموش نشد آنجا اجکت کن! باد هم از غرب به شرق است. میبردت توی خاک خودمان.» گفت باشد.
من بالا کشیدم و خودم را رساندم بالای پادگان سیدصادق. در رادیو گفتم «یدی چطوری؟» دیدم صدای بوق بوق صندلیاش آمد. فهمیدم اجکت کردهاند. نرفتم بهسمت هدف. دوباره برگشتم. درست ساعت 7 صبح بود. هرجا را گشتم اثری از دود یا آتش ندیدم. یعنی آنروز اشتباه کردم و تا 16 هزارپا رفتم بالا که این را پیدا کنم. گفتم حالا اینبمبها را با خودم آوردهام و باید آنها را به هدف بزنم. بمبم هم 750 پوندی ضدنفر بود. برگشتم بهسمت پادگان. وسطش یکبولوار و درختهای نخل داشت. نگو زیر ایننخلها، ارادههای توپ دوربرد گذاشتهاند. ما که رسیدیم همه اینها با هم آتش کردند. یکی از توپها به زیر بالم خورد. آتش نگرفت ولی هیدرولیکم رفت.
* یعنی گلوله توپ بال را سوراخ کرد و رفت.
بله. هیدرولیکم اول تکان نخورد ولی وقتی داشتیم برمیگشتیم... کابین عقبم...
رضا عتیقهچی: آقای چوپانکاری...
قاسم بود؛ قاسم چوپانکاری. او چند روز پیشتر اجکت کرده بود. پیش از اینپرواز به من گفته بود «من مویرگهای پایم خونریزی کرده. یکجوری من را ببر و بیار که طوریام نشود!» گفتم باشد کاریت نمیکنم! [میخندد.]
از خوشحالیام که توانسته بودم فرار کنم، روی پادگان یک رول هم زدم و برگشتم سمت خاک خودمان...
* با همانهیدرولیک خراب؟
بله. با همانوضعیت. اولش نمیدانستم هیدرولیکم خراب شده.
رضا عتیقهچی: وقتی نشستند تازه سوراخ روی بال را دیدند و فهمیدند هر دو داخلش جا میشوند.
وسط راه دیدم سیستم هیدرولیک رفت. هیدرولیک سمت دیگرمان هم داشت به مرور خراب میشد. تلق تولوق میکرد و چراغها داشت روشن میشد. گفتم «قاسم ممکن است هیدرولیک برود و مجبور شویم بپریم.» سرعت را زیاد کردم که زودتر به همدان برسیم. باند پایگاه را که دیدم و شروع کردم به چرخش تا برای فرود آمده شوم، هیدرولیکم از کار افتاد. در کتاب فانتوم نوشته وقتی هیدرولیک میرود، فرامین 13 تا 15 دقیقه کار میکند ولی هواپیمای ما بیشتر از 2 دقیقه کار نکرد. خدا حفظش کند جناب مومنی جانشین پایگاه در کاروان بود. به او گفتم «من را زدهاند. دارم میآیم و دو تا هیدرولیکم رفتهاند فقط APU (برق کمکی)ام کار میکند. چرخم را زدهام. نشانگرش میگوید باز شده ولی نمیدانم واقعا باز شده یا نه. شما نگاه کنید ببینید چرخم باز شده یا نه.» ایشان نگاه کرد و گفت چرخهایت قفل است. تا این را گفت، فرامین هم قفل شد. سه چهار متر با زمین فاصله داشتم. گفتم «فرامینام قفل کرده.» گفت اجکت کن! آمدم اجکت کنم اشتباها دسته چتر دم را کشیدم.
* هول شده بودید در آنلحظه؟
بله. هول شده بودم. آمدم این را بکشم، اشتباها این را کشیدم. تا چتر باز شد باد افتاد تویش و هواپیما تلق خورد زمین و تا ته باند رفت. ترمز هم نداشتیم.
* یعنی همینطور که با سر خورد زمین، کشیده شد و رفت.
نه. با سر نیامد. با ته، محکم خورد زمین. هیچکنترلی نداشتم. چون استیک ما فریز شده بود. از وقتی به من گفت اجکت کن، استیک توی دستم فریز بود که بعدش هول شدم و چتر دم را کشیدم. هواپیما را به زور کشیدیم در تاکسیوی. حالا موتورش روشن است و ترمز ندارد. داشت یواش یواش حرکت میکرد. یکنفر بود که با وانت پیکان میآمد چتر دم را جمع میکرد و میبرد دوباره میآورد. او به من علامت داد که چترت را ول کن! من هم با اشاره گفتم باشد ول کردم! صدای موتور نمیگذاشت بفهمد میگویم یکسنگ بنداز جلوی چرخ! ترمز نداریم و... خلاصه او نفهمید و عصبانی شدم و یکفحش بد دادم! نمیدانم در آن سروصدا که حرفهای دیگرم را نمیشنید، آنفحش را چهطور شنید! به کابین عقب گفتم قاسم سریع بپر پایین و یکسنگ جلوی چرخ بگذار. او هم همینکار را کرد. هواپیما ایستاد. خاموش کردیم و پایین آمدیم. گلچین که فرمانده پایگاه بود، آمد گفت «خیلیخوب کنترل کردی! چه میخواهی به تو بدهم؟» یکمشت کوپن بنزین به من داد. گفتم «این را میخواهم چه کار؟ دو هفته است زن و بچهام را ندیدهام. من را با هواپیما بفرست تهران بروم. فردا برگردم.» این شد که با یک بونانزا رفتم و فردایش برگشتم.
* جناب عتیقهچی ماجرای حمله به H3 و رزرو بودن شما در مرحله سوم اجرای ماموریت را میدانیم و نمیخواهم با خاطره تکراری خستهتان کنم. اما بعد از موفقیت در زدن H3 خلبانها را به دیدار امام (ره) بردند و شما هم در آندیدار حضور داشتید. خیلیها در آندیدار بودند، محمود اسکندری، عباس بابایی، فرجالله براتپور و.... از خلبانها کسی صحبت کرد؟
نه. کسی صحبت نکرد. فقط آقا صحبت کرد.
* و چه گفت؟
گفت من برای شما چیزی جز دعا ندارم.
* صحبت دیگری هم داشت؟
کمی درباره اسلام و بعد هم از خلبانها تشکر کردند. رفت و برگشتمان به جماران حدود 10 دقیقه یکربع شد.
رضا عتیقهچی: آقای وفایی، میدانید که بابا و آقای یاسینی بعد از جناب محققی، بیشترین پرواز برونمرزی را دارند. نزدیک صدوبیستوهفتهشت پرواز.
123 پرواز.
رضا عتیقهچی: آقای یاسینی هم 124 پرواز دارد. یکپرواز با هم اختلاف دارند. آقای محققی را هم میگویند 150 و خردهای.
نه. محققی را میگویند 146 پرواز ولی خودش میگفت 125 پرواز داشته.
رضا عتیقهچی: بهخلاف روایتهای موجود، بابا در هیچکدام از اینپروازها، هیچ تاپکاورِ F14 ای نداشته است.
* چرا؟ به خاطر مهارتتان؟
نه.
رضا عتیقهچی: حتی یکبار تعریف میکرد که در درگیری با هواپیماهای عراقی به خلبان افچهارده میگوید 6 هواپیما دنبال من هستند بیا کمک! که خلبان اف چهارده میگوید اجازه ندارم از مرز خودی خارج شوم!
* عجب!
اگر اشتباه نکنم، بهسمت غرب رفته بودم تا جایی را بمباران کنم و برگردم. گفتم «پشت سرم هستند.» (خلبان افچهارده) گفت «به ما دستور دادهاند بیشتر از 40 مایل به مرز نزدیک نشویم.»
رضا عتیقهچی: این هم یکی از روایتهای اشتباه است که بد نیست در اینجلسه اصلاحش کنیم. گفته میشود افچهاردهها تاپ کاورِ اففورها بودهاند. ولی همینطور که گفته شد شیوه حمایتیشان اینگونه و تا 40 مایلی مرز بوده است. یا درباره عملیات H2 صحبتی نمیشود.
H2 را تنها رفتم. کنار H3 بود. یکمرتبه هم بنزینگیری کردم. یکمقدار پایینتر از H3، پایگاه H2 قرار گرفته است.
رضا عتیقهچی: با آقای شیرآقایی رفته بودید؟
نه. یادم نیست با که بودم. براتپور معمولا صدایم میکرد و میگفت پروازها را براساس توان بچهها در نظر بگیر. یکبار به من گفت «ممد یکپرواز است که میخواهیم انبار مهمات مهمی را بزنیم.»
ادامه دارد...