سه‌شنبه 6 آذر 1403

روایت نور؛ از ابتدا تا انتهای سفر عاشقی به کربلای ایران

خبرگزاری دانشجو مشاهده در مرجع
روایت نور؛ از ابتدا تا انتهای سفر عاشقی به کربلای ایران

دانشجوی دانشگاه آزاد جاجرم از سفر راهیان نور و مشاهده یادمان‌های شهدای هشت سال دفاع مقدس می‌نویسد.

به گزارش گروه دانشگاه خبرگزاری دانشجو، ز. عین؛ نمیدونم تا حالا شده دلتون برای یه چیز پر بکشه یا نه؟! تا حالا شده که فکر کنید تو این لحظه باید جای دیگه‌ای باشید یا نه؟! اما برای من شده.. از سه ماه قبل اعزام آرام و قرار نداشتم!

می‌دانستم همسرم رضایت نمی‌دهد که دوباره راهی شلمچه شوم.. بار‌ها و بار‌ها اصرارش کرده بودم و جوابش یک کلمه تلخ و گس مثل یک قهوه ناب بود که دلم را از جا می‌کند.. نه!

از پادرمیانی شهدا برای کسانی که دلشان آنجا، اما خانواده‌هایی که باور به شهدا نداشتند شده بود، شنیده بودم. وضعیت من هم چندان تفاوتی نداشت..

من جانم را برای شهدا و راهشان میدادم و همسرم ذره‌ای به اینجور چیز‌ها معتقد نبود. آنقدر به شهدا غر زده بودم که الان با فکر به آن حرف‌ها هم عرق شرم بر پیشانی‌ام مینشیند..

تمام حرفم این بود که مگر من چه فرقی دارم؟! نمی‌توانید مرا هم راهی کنید؟! کی پس برای من واسطه میشوید؟! از غر زدن به شهدا و اصرار به همسرم دست برداشته بودم، باورم شده بود که امسال دعوت نشده‌ام..!

یک هفته مانده به نیمه شعبان، برای امام زمان عج نیت کردم، روزه گرفتم و در سور و سات آماده سازی جشن و غرفه بسیج دانشجویی بودم.. امسال بر خلاف سال قبل که راهیان بودم در جشن خیابانی شهرمان حضور داشتم..

الحمدالله غرفه به باشکوه‌ترین نحو ممکن برپا شد. بعد از تمام شدن جشن راهی خانه شدم، به محض رسیدن به اتاق خودم را روی تخت انداختم و نفس راحتی کشیدم! رد لبخند از صورتم پاک نمیشد:)

پا شدم دو رکعت نماز شکر خواندم که همسرم وارد اتاق شد: _ خیلی دلت میخواد بری راهیان؟ + آره، دلم برای حال و هوای مناطق برای خاک خوش بوش برای آرامشش تنگ شده.. همانطور داشتم از دلتنگی می‌گفتم که میون صحبتم گفت: _ مهلت ثبت نام داری؟! اگر هنوزم ثبت نام می‌کنند ثبت نام کن! هنگ کرده بودم.. + چی؟! میتونم برم؟! _ آره، اگه حالت خوب میشه میتونی بری..، اما با حال خوب هم برمیگردی! به زور بغضی که از شادی گلومو قلقلک می‌داد کنترل می‌کردم، به محض خروج همسرم از اتاق اشک شادی و سجده‌ی شکری بود که به جا می‌آوردم!... امروز باید خودم را تا شب به خوابگاه برسانم.. ساکم را بسته‌ام.. جانماز و چفیه‌ام را برداشته‌ام.. سربند سفید یا مهدی ادرکنی که روز غرفه دور مچ دستم بسته بودم، در میان سبزی چفیه خودنمایی می‌کرد.. چقدر با دیدن اسمتان هم آرام می‌شوم مولای من.. جانم فدایتان ممنونم.. انا فتحنا لک فتحا مبینا... به قرارگاه لشکر 41 ثارالله که می‌رسی قرار از دلت می‌رود... قرارگاهی که نه زبان از پس زیبائی هایش بر می‌آید و نه چشم... این لحظه فقط کافیست دلت را به دست نسیم ملایم قرارگاه بسپاری تا آن را این سو و آن سو ببرد... به زیبایی خیره کننده اینجا می‌نگرم.. گل‌های قرمز شقایق در میان سرسبزی سبزه‌ها دلبری می‌کنند، دلم انگار که با دیدن اینجا سر قرار آمده، انگار کسی در آغوش گرفته‌اش و او آرام شده..! باورم نمی‌شود چندین سال پیش اینجا جنگی شده است! از قبل از جنگ اینجا هیچ تصویری ندیده‌ام. اما گمان می‌کنم گل‌های شقایق، نماد خون عشاقی است که چندین سال پیش برای وطن و ناموس اینجا ریخته شده است. جوانانی که در مقابل دشمن سینه سپر کردند و جان خود را فدای این مرز و بوم کردند.... صدای طنین انداز اذان مرا از افکارم بیرون می‌کشد و لبخند کوچکی بر لبانم می‌نشاند. آرامش پس از آرامش.. اینجا فتح‌المبین نماد زیبایی و آرامش برای من.. در فتح المبین غمی به سراغت نمی‌آیید.. شاد ِ شادی! حقیقتاً اینجا فتح الفتوح دل است... میشداغ آشفتگی و خستگی از سر و روی بچه‌های کاروان می‌بارد، همه‌مان را به صف کردند که ببرنمان رزم شب! به ما گفته‌اند تصویر خیلی خیلی کوچکی از اتفاقات یک عملیات را میخواهند نشان بدهند! خدام مدام یادآور می‌شوند که مراقب خودتان باشید و همچنان خودشان در تلاطم که زائری آسیب نبیند.. در مسیر راه افتادیم.. در ابتدا صدای تیراندازی فقط بود که خب می‌دانستیم تیر‌ها مشقی هستند و ما در امانیم.. چند قدمی که برداشتیم انفجاری در چند متری‌مان رخ داد که صدای جیغمان به هوا رفت..! بعضی‌ها از ترس میخواستند برگردند، برخی رنگ به رخسار نداشتند و برخی لبیک سر می‌دادند.. انفجار پس از انفجار صدای شلیک گلوله پس از گلوله.. داشتیم به این صدا‌های دور عادت میکردیم که ناگهان دیدمان گرفته شد و به سرفه افتادیم.. دود استتار زده بودند.. بعد از گذراندن این قسمت وقتی چشمانمان در تاریکی شب توانست چیزی را ببیند مقابلمان تانک دیدیم! به ثانیه‌ای نکشید که این بار در فاصله‌ای کمتر صدای انفجار آمد.. صدای جیغ‌ها کمتر شده بود و اکثر بچه‌ها لبیک سر می‌دادند.. از ابتدای مسیر تا پایان رزم شب و روایت ماجرای میشداغ در فکر بودم.. آنچه شهدا، جانبازان و مردان این خاک تجربه کرده‌اند هزاران برابر این چیزی که ما اینجا دیدیم بوده است.. چی باعث شده بود که خودشان را اینگونه به خطر بی‌اندازند؟! از خانواده‌ها و عزیزانشان دل بکنند و برای ما از خودشان بگذرند.. چه قراری با خدا و امام زمان بسته بودند؟ چه کردند که اینگونه خریداری شدند..! و، اما آیا من به عنوان فرزند ایران که خودم را انقلابی و بسیجی می‌دانم حاضرم از خودم بگذرم؟! حاضرم ن در صحنه‌ی تیر و انفجار بلکه فقط در صحنه‌ی فضای مجازی از کشور و انقلابم حرف بزنم؟! قدمی برای تبیین مسائل روز بردارم؟! و در کنارش اگر حرفی هم شنیدم در قدم‌هایی که برمیدارم دچار تردید نشوم؟! آن شب صدا‌ها و تصاویر انگار به ما می‌گفتند: در تاریکی و صدای تیر و خمپاره. خودت را قاضی خودت کن! و ببین کدام برنده بوده‌اید؟! تو؟ یا نفست؟ آری! و باز هم این نفس سرکش است که، چون اسبی چموش تاخت و تاخت و تاخت... و تو الان اینجا با قطر‌های اشکت با شهدا حرف بزن.. با امام خودت عهد ببند..‌ای شهیدان.. شما را به جان مادرتان مرا به حال خودم وا مگذارید.. مولای من! میدانم که بار‌ها عهد بستم که گناهی را ترک کنم و عهد شکستم.. از تو میخواهم اینبار مرا در ترک آن‌ها یاری کنی.. مرا سخت در آغوش بگیری تا لحظه‌ای غافل نشوم! اِنَ الحسینَ مِصباحُ الهُدی و سَفینهُ النَجاها / انَ الحیاهَ عقیده و جهاد

مشغول صرف صبحانه بودیم که گفتند تعدادی دعوت نامه برامون اومده: بسم رب شهدا و الصدیقین بیش از 1400 کیلومتر پیموده‌اید...! آمدی و رسیدی. آمدی و انتظار به پایان رساندی. آمدی و فراق جایش را به وصال سپرد..! می‌دانی چند وقت است که دعوتنامه‌ها را مهر زده‌ام؟! می‌دانی چند وقت است که منتظرت هستم؟! از زمانی که نور دعوت ما به قلبت رسید و رضایت‌نامه را امضا زدی، چشمم به راه بود و در تمام مسیر چشم از تو برنداشتم..! تو ندیدی، اما قدم بر بال فرشتگان میزاشتی..! بیا رفیق جان! بیا که درست به موقع رسیدی.. نفسی تازه کن و وارد یادمان شو. اسم من شهید علی اشرف ظاهری ست. مزار‌های خاکی رنگ را یکی یکی نگاه کن، به اسم من که رسیدی همانجا بشین آنجا منزلگاه ماست. بنشین و چشمانت را ببند و حضورم را حس کن. تو بگو و من می‌شنوم. تو دعا کن و من آمین میگویم. من اَمین دلِ تنگ تو هستم. مبادا فکر کنی بین من و تو فاصله ایست دور. یا راهیست بعید، نه..! من دقیقا همانجا کنار تو هستم:) تک تک جملاتی که برای اومدن به اینجا به شهدا گفته بودم در مغزم رژه می‌رفتند.. آنجایی که من غر میزدم و گلایه میکردم آن‌ها در انتظار من نشسته بودند و با لبخند به غرولندهایم گوش می‌دادند.. قطره اشکی که که لج بازانه از گوشه چشمم سر میخورد را پاک کردم، در دلم بابت تمام حرف‌ها عذر خواستم و گفتم.. دلم تنگ شده بود خب..!

هویزه وارد مزار شهدای هویزه شدیم.. ورودی با سربند‌های سبز و قرمز و تعدادی پرچم و وسایل نظامی مزین شده بود. از راه روی ورودی که گذشتیم مزار زیبای شهدای هویزه خودنمایی میکردند.. یکی پس از دیگری گشتم و گشتم.. مزار شهید علم الهدی از همه شلوغ‌تر بود، شهید شاخص هویزه، دانشجوی حماسه آفرین جنگ.. ماجرای شهید علم الهدی و دوستانش را از صوت کانال مطرا شنیده بودم.. جریان مقاومت مردمی اولین قدم شهید علم الهدی در زمان دفاع مقدس در خوزستان بود.. و ایستادگی تا آخرین قطره خون پای انقلاب و نظام آخرین کار این شهید بزرگوار بود.. از مزار شهید گذشتم و به گشتن دنبال نام شهیدی که در دعوت نامه‌ام بود ادامه دادم.. شهید علی اشرف ظاهری پیدایش کردم! هیچ کس در کنار مزار سنگی ننشسته بود.. نمی‌دانم! شاید برای خلوت و راز و نیاز آنجا را آماده کرده بود.. زمانی را به درد و دل با شهید عزیز گذراندم و قول و قرار‌هایی گذاشتیم.. من به او قول‌های دادم و از او هم قول‌های گرفتم.. اطراف را نگاهی انداختم.. هر کس در حال و هوای خودش بود.. در کنار شهیدی نشسته بود و با او صحبت میکرد.. یکی با لبخند یکی با اشک دیگری هم با خیره شدن به نام شهید.. یک شب زندگی به سبک رزمندگی وارد یه زمین خاکی دیگه شدیم.. زمین‌های خاکی که ذره ذره آن‌ها صحبت میکردند.. در مسیر خادمینی که زیر آسمان خدا و بر روی خاک بهشتی نماز می‌خوانند، سربازی که با احترام زائرین را به منطقه هدایت میکرد، زائرانی که در تلاطم وضو یا عکاسی بودند را می‌دیدم و در نهایت به حسینیه رسیدیم و گوش به روایت آقای قاسمی از ماجرای شط علی و هور سپردیم. اینجا همان نقطه محال است، نمیشود و امکان ندارد است.. نقطه‌ای که چه جبهه دشمن و چه خودمان می‌دانستیم که امکان انجام عملیات وجود ندارد! اما، ما از تحریم سیم خار دار به موشک نقطه زن، از قایق‌های کوچک به ناو‌های بزرگ رسیده ایم. اینجا در این مرز و بوم هیچ غیر ممکنی وجود ندارد! اینجا جوانان با استراتژیک‌های متفاوت حماسه می‌آفرینند.. سال‌ها پیش جوانی به نام شهید علی هاشمی، اسکله شط علی در هور را مرکز فعالیت برای شناسایی عملیات تبدیل کرد، جایی که می‌گفتند ن امکانش هست و ن امکاناتش.. با قایق هور را حسابی گشتیم و دل را به شهدای غواص سپردیم... نمونه کوچکی از عملیات را برایمان به تصویر کشاندند.. و، اما رفیق! چه یارانی در این امواج غرق شدند تا اینک من و تو غرق در این دنیا نشویم... و حرف حق را با تمام وجودمان به دنیا برسانیم.. طلائیه سلام بر عباس‌های تشنه لب.. سلام بر قمقمه‌های عطشان.. سلام بر سکوتی که پر از فریاد است.. طلائیه یادآور تشنگی‌ها و رشادت‌های رزمندگان ایران است.. جایی که لحظه به لحظه اش کربلاست.. جایی که با فریاد یا اباالفضل ع دلاوری هایشان را ثبت کردند.. برایم سوال است که چرا وقتی روی این خاک‌ها می‌نشینم، احساس خوبی پیدا می‌کنم؛ و یا این عطر خوبی که اینجا جریان دارد از کجاست.. به طرف سه راهی شهادت که می‌رفتیم این عطر، شدت می‌گرفت.. می‌گویند عاشقی که در پی لیلای شهادت بود در بیابان‌های زخم خورده طلائیه مجنون شد. روی تپه خاک کوچکی می‌نشینم، محو تماشای غروب و صدای اذان مغرب میشوم.. با نفس عمیقی ریه‌هایم را پر از عطر طلائیه میکنم.. اذان تمام شد و هوا تیره و تاریک! اینجا مغزم آرام است فکر نمی‌کند، تنها به سکوت زیبای طلائیه گوش می‌دهد.. اروند بغض آلود؛ بزرگترین مزار آبی جهان جمله روی تابلو قلبم را از جا می‌کند! کربلا فقط یک سلام! اینجا نزدیک‌ترین جا به کربلا بود.. اشک‌های روی گونه‌ام اختیاری نبودند.. من مدت هاست دلتنگ جایی هستم که تا به حال ندیده ام! اما الان اینجا در کربلای ایران میگن که به حرمت خیلی نزدیکم آقای امام حسین ع! اینجا در جوار شهدای غواصی که هر کدام کربلایی را رقم زدند و به سوی آغوش شما پرواز کرده‌اند هستم.. کاش مرا هم در آغوش بگیری جان من! قدم به سمت مزار شهدای غواص برمیدارم.. صدای موج‌ها، صدای صوت، صدای راوی همه به طور عجیبی عجین شده‌اند. به سمت دریا تو می‌کشونی.. دارم میام ن! تو می‌رسونی.. میون خمیه‌ات تو می‌نشونی.. بی اراده.. میزنم دلو به جاده.. میبینم عاشق‌تر از من.. چه زیاده، چه زیاده! مثل آتیشه! قلب عالم از حرارت زیر و رو میشه میسوزونه! این قیامت ظلم و از ریشه این همه مهمون.. سر به صحرا‌ها گذاشتن.. بی سر و سامون.. لیلی عالم تویی! با این همه مجنون، این همه مجنون! نهرخین؛ دروازه‌ی بهشت جایی که همه با هم قرار گذاشته بودند، هر که زودتر شهید شد، آن قدر دم در بهشت منتظر بماند، تا دیگران بیایند.... اما هیچ کس منتظر نماند، همه با هم رفتند. نهر خین مهمون صحبتای سردار یکتا از داش مجید و حاج علیشون بودیم.. در اینجا نمی‌دانی به غیرت جوانمردان کشورت مغرور بشی، به حال مادران و خانواده‌هایشان گریان شوی و یا به اتفاقات افتاده در عملیات حیران! اینجا همه چی ماورائیست! در اینجا صحبت میکنی و به آب میسپاری.. و آب تمام صحبت‌های تو را به گوش آنکه باید.. شلمچه؛ قطعه‌ای از بهشت همزمان با غروب آفتاب به سرزمین بی غروبان رسیدیم.. این منطقه که میرسی دلت دیگر آرام و قرار ندارد.. دلت میخواد بروی خودت را روی خاک بی‌اندازی و‌های های گریه کنی.. در اینجا باید زمان را روی دور کند گذاشت.. باید آهسته و آرام قدم برداشت.. باید از ذره ذره لحظات استفاده کرد.. موقع ورود دو تا آقا قرآن گرفته بودند. با نوای ولایت، ولایت، همه‌ی آبرومه.. شهادت، شهادت، همه‌ی آرزومه.. از زیر قرآن رد شدیم.. غروب شلمچه از نظر من ن قابل توصیفه ن قابل تصویر کشیدن.. فقط باید دید! با دو تا از بچه‌های کاروان به سمت وضوخانه رفتیم به نوبت وایمیستادیم وسایل هم رو نگه می‌داشتیم تا وضو بگیریم.. زودتر از همه برگشتم و وسایل بچه‌ها رو گرفتم گفتم: من هستم برید زود بیاین به نماز برسیم.. کمی که گذشت، خانم جوانی نزدیکم شد و پرسید: شما تا کی اینجا هستید؟ میشه وسایل منو نگه دارین زود برمیگردم... چون استرس اینو داشتم به نماز نرسم گفتم: زود بیاین لطفا دوستام بیان می‌خوام برم به نماز برسم.. چشمی گفت و یه پیراهن که تو پلاستیک بود همراه با تلفن همراهش بهم سپرد: این پیراهن برام خیلی مهمه.. مراقبش باشین! پیراهن شهیدِ.. خنده رو لبم نشست و با خنده گفتم: پیراهن شهیدِ یا خریدین؟ آخه خیلی مرتب و تا شده تو پلاستیک بود! با خنده قشنگی جواب داد پیراهن شهیدِ عزیزم از خانواده‌شون گرفتم:) و منو با حس عجیبی تنها گذاشت.. حس قشنگ اعتماد.. ذوق برای در دست داشتن پیراهن شهید.. و همش جملاتی مثل شهدا حواسشون بهم هست.. شهدا می‌خوان دلگرم بشم.. شهدا... تو مغزم پخش میشد! تا حالا انقدر بهم حس خوب و قشنگ منتقل نشده بود.. هنوزم با یادآوریش قند تو دلم آب میشه.. داشتند صف‌های نماز رو می‌بستند که ترجیح دادم برم رو خاک شلمچه خلوت کنم.. چفیه رو پهن کردم، جانمازم را باز کردم.. سنگ حرم حضرت اباالفضل ع که مادرم امسال از کربلا برایم آورده بود، نخ و تیکه کوچیکی از پرچم حرم امام حسین ع کنار مهر، چیز‌هایی بودند که قاب جانمازم رو زیبا کرده بودند و قلبم رو با هر بار دیدن پر از اکلیل.. سربند یا صاحب الزمان عج از لای قرآن قشنگ صورتی‌ام که هدیه همین سفر راهیان بود رو هم کنار جانمازم گذاشتم.. بعد از کمی دردودل قامت بستم.. بعد از نماز سمت مراسم بله برون رفتیم.. مراسم بله برون جاییِ که میری، خلوت میکنی، عهد میبندی و ماموریت می‌گیری جوری رفتار کنی که سرباز واقعی امام زمان عج رفتار می‌کنه.. بعد از مراسم شانه‌هایمان سنگین شد، اما دل هامون سبک! آنقدر حالمون خوب شده بود که نمی‌خواستیم برگردیم! لحظات آخر... نمی‌توانیم از جایمان بلند شویم... این چند روز چقدر با شهدا خو گرفته بودیم... دل کندن سخت است! شهدا... کاش می‌شد برای همیشه ما را میهمان خود می‌کردید..! اما میدانم! باید دل و روح و جانمان را می‌ذاشتیم و می‌رفتیم به ماموریت برسیم! تو مسیر برگشت حال و هوا شبیه پیاده روی اربعین بود که از تلویزیون دیده بودم.. عده‌ای نوحه‌ای رو همخوانی و سینه زنی میکردند و راه می‌رفتند.. میروم و با خود می‌اندیشم که آیا بار دیگر به کربلای ایران، به بهشت دعوت میشوم یا.. وقتی بر خاکی که روی آن افتاده بودی قدم می‌زدم، با تو پیمان بستم، کوله بار گناهم را همانجا روی زمین بگذارم و همان میثاقی را ببندم که تو با خدا بستی. تا شاید من هم به آسمانی‌ها بپیوندم.. تا شاید من هم مثل یکی از آن‌هایی باشم که امام زمان (عج) برای خودش انتخاب می‌کند.. تا شاید من هم مثل تو پرواز کنم! در دلم یکسره من شوق شهادت دارم در سرم ول وله ایست، حس سعادت دارم دلم از ماندن اینجا زار است در دلم یکسره من عشق شهادت دارم رهبرم خامنه‌ای (مدظله) دل تنگ است و من امشب هوس شهد شهادت دارم راه ما را چو بود خامنه‌ای راهبرش دل صیاد همیشه هوس صید شهادت دارد..!... در نهایت بابت نداشتن قلم خوب و توصیف بهتر مناطق و یادمان‌ها عذرخواهم.. خواستم چند دقیقه‌ای از لحظات اونجا رو اینجا پیاده و وصف کنم.. ان شاءالله دل هرکسی با شهداست دعوت بشه و از نزدیک زیبایی و حال و هوای مناطق رو درک کنند.. التماس دعا ز. عین دانشجوی دانشگاه آزاد جاجرم

انتشار یادداشت به معنای تأیید تمامی محتوای آن توسط «خبرگزاری دانشجو» نیست و صرفاً منعکس کننده نظرات گروه‌ها و فعالین دانشجویی است.