شاهکار مقاومت در رزم «مرصاد»
گفتوگوی خراسان با سردار مجید ایافت، معاون شهید محمود کاوه و از فرماندهان عملیات ظفرمندانه «مرصاد» که صلابت و شجاعت شهیدان سپهبد صیاد شیرازی و سردار شوشتری را در نبرد با منافقین جلاد روایت کردهاست.
27 تیرماه سال 1367، جمهوری اسلامی ایران قطعنامه 598 شورای امنیت سازمان ملل متحد را پذیرفت؛ معنای این اقدام، قریبالوقوع بودن برقراری آتشبس در جبهههای نبرد بود. رژیم بعث عراق، برای آنکه بتواند در نشستهای مربوط به صلح، دست برتر را داشتهباشد، بلافاصله بعد از اعلام قبول قطعنامه، از پنج محور به داخل خاک ایران حمله کرد و اگر پایداری و مقاومت جانانه رزمندگان جانبرکف ایرانی نبود، امکان داشت فاجعهای بزرگ اتفاق بیفتد. نمونهای از این حملات و نوع دفاع و ایثارگری رزمندگان و به ویژه بسیجیان، در فیلم تأثیرگذار «تنگه ابوقریب» به تصویر کشیده شدهاست. اما پذیرش قطعنامه، برای اعضای سازمان منافقین که در عراق و تحت حمایت دشمنان قسمخورده مردم ایران روزگار میگذراندند، ضربهای هولناک بود. طی سالهای جنگ، آنها دائماً لاف میزدند که روزی به داخل خاک ایران لشکر خواهند کشید و تهران را فتح خواهند کرد؛ اما حالا، آن توهم دیگر قابل تصور هم نبود! به همین دلیل، مسعود رجوی، سرکرده این فرقه، تصمیم گرفت شانس خودش را برای تحقق آن توهم، امتحان کند و نیروهای آلوده به وهم خود را، برای فتح تهران بفرستد؛ او در مغز آن بختبرگشتهها این شعار مضحک را القا کردهبود که «امروز مهران، فردا تهران!» منافقین که در واقع بخشی از نیروهای نظامی ارتش بعث عراق محسوب میشدند، در قالب همان برنامهای که صدام برای گرفتن دست برتر در مذاکرات صلح ریخته بود، تجهیز شدند و از مرز گذشتند. اما رزمندگان ایرانی، خیلی زود پوشالی بودن آن خیال را به جانیان فرقه رجوی اثبات کردند؛ چهارزبر به قتلگاه خائنان به میهن تبدیل شد و با رشادت فرماندهانی مانند شهیدان سپهبد صیاد شیرازی و سردار نورعلی شوشتری، عملیات مرصاد به همه ادعاهای منافقین، مهر پایان زد. ************
سردار مجید ایافت، معاون شهید محمود کاوه و از فرماندهان عملیات ظفرمندانه «مرصاد» امروز، پنجم مردادماه، سالروز عملیات پیروزمندانه مرصاد است و ما، برای مرور خاطرات آن پیروزی جاودانه، پای صحبت یکی از حاضران در آن آوردگاه تاریخی نشستیم؛ سردار مجید ایافت، از فرماندهان لشکر 55 ویژه شهدا و از یاران شهید محمود کاوه که در عملیات مرصاد نیز، حضوری فعال داشت و در همین عملیات مجروح شد. سوالات این گفتوگو را حذف کردیم تا پیوستگی کلام سردار برقرار بماند و لذت شنیدن خاطرات او، بیشتر شود. *********** آمادهباش سوم مردادماه بعد از ماجرای پذیرش قطعنامه، باور فرماندهان و تحلیلگران نظامی این بود که اگر عراق بخواهد در راستای داشتن دست برتر در گفتوگوهای صلح، حملاتی به ایران داشتهباشد تا هم بخشهایی را متصرف شود و هم اسیر بگیرد، این حملات در خوزستان انجام خواهد شد که از نظر راهبردی، منطقه حساس و مهمی است. حتی فرمانده لشکر 55 ویژه شهدا که من در آن خدمت میکردم، یعنی مرحوم سردار قدرتا... منصوری، به اهواز رفتهبود تا شرایط را برای جابهجایی نیروهای لشکر ما فراهم کند. آخر لشکر ویژه شهدا در مهاباد و نواحی اطراف آن مستقر بود و بخش عمده نیروهای ما در منطقه غرب و شمالغربی کشور تمرکز داشت. اما پیش از ظهر روز سوم مردادماه 1367، ناگهان به ما آمادهباش دادند و گفتند که نیروهای عراق از مرز خسروی عبور و به قصرشیرین حمله کردهاند و نیروهای ما باید خودشان را سریع به منطقه درگیری برسانند. البته بخشی از نیروهای زرهی و سنگین ما، قبلاً به سمت خوزستان فرستاده شدهبودند تا در موعد مقرر به آن منطقه برسند. این نیروها را هم وسط راه، اعزام کردیم به کرمانشاه تا برویم برای مقابله با هجوم دشمن. ما تا عصر روز سوم مرداد اصلاً اطلاع نداشتیم که هجوم از طرف منافقین است. گمان ما این بود که عراق، به همان دلیلی که عرض کردم، دست به عملیات زدهاست. در همان حال، اخباری از فرماندهان رده پایین رسید که خبر میداد عناصری که به سرپلذهاب و اسلامآباد غرب نفوذ کردهاند، عراقی نیستند و فارسی حرف میزنند! این دیگر چه جور حملهای است؟! خبر این موضوع به اهواز هم رسید و سردار شهید نورعلی شوشتری که فرمانده قرارگاه نجف بود هم، از این مسئله مطلع شد. با این حال، هنوز چیزی معلوم نبود. سردار شوشتری و فرماندهان دیگر، در جلسهای که با حضرت آیتا... خامنهای در اهواز داشتند، موضوع را مطرح کردند. حضرت آقا هم اطلاعاتی در این باره، از دیگر منابع به دست آوردهبودند و به همین دلیل، به سردار شوشتری و دیگران گفتند که عناصر مهاجم نه از نیروهای عراقی، بلکه از منافقین هستند و باید هرچه زودتر جلوی آنها گرفته شود. این نظر البته پشتوانه تحلیلی و نظامی درستی داشت؛ آخر کدام ارتش منظم و آموزشدیدهای بدون تأمین طرفین مسیر و تسلط کامل بر منطقه، سرش را میانداخت پایین، راست جاده را میگرفت و 120 کیلومتر جلو میآمد؟! این اصلاً با شناختی که ما از ارتش عراق داشتیم، جور درنمیآمد. بررسیهای بعدی نشان داد که بله! اینها اعضای فرقه رجوی هستند و این رفتار نامتعادل که ناشی از بیاطلاعی و توهم نسبت به مسائل نظامی و سیاسی است، فقط از آنها برمیآید! بعد از اطمینان از صحت این خبر، شهید شوشتری و مرحوم منصوری، با بالگرد خودشان را به کرمانشاه رساندند. عصر روز سوم مرداد، همه ما میدانستیم که از سوی سازمان منافقین مورد حمله قرار گرفتهایم. منافقین بدتر از داعش حدود نیمهشب بود که به کرمانشاه رسیدیم. وضعِ ناجوری بود؛ جمعیت بسیار زیادی از زن و مرد و به خصوص افراد ناتوان، مانند سالمندان و کودکان، روی جاده بودند و از کرمانشاه به سمت کامیاران میرفتند. اصلاً جاده بسته شدهبود و ما با سختی میتوانستیم از آن عبور کنیم. علت فرار مردم، اطلاع از وحشیگری منافقین بود؛ آنها ماجرای ترورهای کور و اقدامات وحشیانه منافقین را طی سالهای 1360 تا 1363 به یاد داشتند. شاید خیلیها ندانند یا نشنیده باشند، منافقین در وحشیگری از داعشیها بدتر بودند. جالب اینجاست که رجوی و سرکردگان منافقین به این اعضای جاهلِ ردهپایین تلقین کرده بودند همین که وارد ایران شوند، مردم به استقبالشان میآیند و اصلاً سلاح برمیدارند و با آنها تا تهران میروند! حالا همان مردم از دست وحشیگریهای این فرقه میگریختند. در این بین، جوانان و هر کسی که میتوانست سلاح بردارد، به سمت اسلامآباد حرکت کردهبود. شاید باورتان نشود، برخی با سلاح سرد و در حالی که دمپایی به پا داشتند، به جنگ با منافقین میرفتند تا شاید حتی به قدر چند ساعت، آنها را متوقف کنند و فرصتی برای فرار سالمندان، زنان و کودکان فراهم شود. تجمع نیروها در کرمانشاه سه گردان لشکر ویژه شهدا، نخستین نیرویی بود که به صورت مجهز و سازماندهی شده، به معرکه نبرد با منافقین رسید. ما با سه گردان کامل به کرمانشاه رفتیم، یعنی گردانهای احتیاط مستقر در پادگان مهاباد. گردانهای مستقر در مناطق مرزی را حرکت ندادیم. از آن طرف، همانطور که گفتم، واحدهای زرهی ما هم که داشتند به خوزستان میرفتند، راهشان را کج کردند و آمدند به کرمانشاه. نخستین ساعات بامداد روز چهارم مرداد، شهید صیاد شیرازی هم وارد کرمانشاه شد و بلافاصله به پادگان هوانیروز رفت و شخصاً فرماندهی این نیرو را برای حمله به منافقین، برعهده گرفت. با آمدن شهید شوشتری و مرحوم منصوری، آنها هم با نیروهای خودشان، به منطقه چهارزبر رفتند و صبح روز چهارم مرداد، ما در این منطقه مستقر شدیم. این را هم بگویم که منطقه چهارزبر، با کوههای پیوستهاش، هم یک محل خوب برای دفاع بود و هم به دلیل استقرار عقبه برخی از یگانها و لشکرها، مانند لشکر انصارالحسین همدان، استعداد خوبی برای پشتیبانی سازمان رزمی داشت. اصلا خطوط جبهه معلوم نبود مسیر میان اسلامآباد و کرمانشاه، به شدت توسط هواپیماهای عراقی بمباران میشد. آنها میخواستند جاده را برای نیروهای منافقین صاف کنند. البته نیروهای فرقه رجوی، به تعبیر خودشان، نصف روز از برنامه وهمآلودی که داشتند، عقب بودند و دلیلش، همین درگیریهای پراکنده با مردم منطقه بود که با دست خالی به جنگ منافقین رفتند. بگذریم؛ وقتی به چهارزبر رسیدیم، دیدیم نمیشود نیروها را با آن بمباران شدید یک جا مستقر کرد. به همین دلیل، بچهها را پخش کردیم در منطقه؛ اطراف جنگل و بوتهزارها، حتی داخل روستاهایی که ساکنانش آنها را تخلیه کردهبودند. استقرار ما تا ظهر طول کشید. از آن طرف، منافقین هم صبح علیالطلوع از اسلامآباد غرب راه افتاده بودند تا خودشان را به کرمانشاه برسانند. حوالی ظهر به گردنه حسنآباد رسیدند و بعد از سرکوب مقاومتهای پراکنده اهالی، به داخل دشت حسنآباد سرازیر شدند و رسیدند به ارتفاعات چهارزبر. به این ترتیب، منطقه چهارزبر، نقطه تلاقی ما با نیروهای منافقین شد. بچههای ما این فرصت را پیدا کردند که دو خاکریز موازی روی جاده بزنند؛ این اولین سد واقعی بود که در برابر حرکت نیروهای منافقین ایجاد شد. آنها توانستند ارتفاعات اصلی چهارزبر را بگیرند و بعد، شروع کردند به تیراندازی طرف ما. تسلط منافقین روی قلهها جوری بود که تیرهایشان حتی به قرارگاه شهید شهبازی که شهید شوشتری و دیگر فرماندهان در آن مستقر بودند، میرسید. جنگ مغلوبه شد؛ اصلا خطوط جبهه معلوم نبود و برخی جاها، کار به جنگ تن به تن هم کشید. ستون نظامی احمقها! نکته جالبی که باید بگویم روش حرکت منافقین در جاده است. آنها تعداد زیادی خودرو را پشت سر هم، سپر به سپر قطار کردهبودند و در یک ستون چند کیلومتری جلو میآمدند؛ هم مضحک بود و هم عجیب. وقتی اولین خودروهای آنها به خاکریز رسید و متوقف شد، همه خودروها ایستادند؛ انگار که در یک بزرگراه، ترافیک سنگین درست شده باشد! اصلاً معلوم بود که اینها، با آن همه ادعا، کمترین اطلاعات و آموزش نظامی ندیدهاند. اینجا بود که نیروی هوانیروز، با هدایت مستقیم و میدانی شهید صیاد شیرازی وارد عمل شد. آن شهید بزرگوار، خودش داخل یکی از بالگردها، به منطقه آمده بود. حمله بالگردهای کبرا که آغاز شد، چهارزبر را برای منافقین به جهنم تبدیل کرد. حرکت ستونی خودروها، آن هم به صورت سپر به سپر، باعث شد که وقتی یک خودرو هدف قرار میگرفت، پنج خودرو قبل و بعدش هم از بین میرفت. اکثر این خودروها، تویوتاهایی بودند که صدام اختصاصاً برای منافقین خریدهبود؛ خودروهایی که دو باک 75 لیتری بنزین داشتند و قرار بود منافقین را بدون بنزین زدن، تا تهران برسانند! همین باکهای پُر، مصیبت مضاعف بر سر منافقین شد. خندهدار این بود که نیروهای مستقر داخل این خودروها، اصلاً پیاده نمیشدند؛ چرا؟ چون برای هر کدام از آنها مأموریت مجزا تعریف کردهبودند؛ مثلا یک گروه باید قزوین را میگرفت، گروه دیگر همدان و همینطور تا آخر! بنابراین، حاضر نبودند پیاده شوند و در باز کردن راه کمک کنند؛ منتظر بودند خودروهای جلوتر که مسئولیت بازکردن راه برعهده آنها بود، این کار را انجام بدهند! موقعیت مقر ما طوری بود که با این ستون خودرویی، فقط 500 متر فاصله داشتیم و راحت میشد فعالیتآنها را رصد کرد. وقتی حمله جانانه هوانیروز آغاز شد، قضیه جالبتر شد! نیروهای منافقین از خودروها آمدند پایین و رفتند زیر آنها قایم شدند! این بود که آن حمله برقآسا، تلفات سنگینی از منافقین گرفت و البته همین خودروهای سوخته، راه ستون آنها را بست و خودش برای منافقین قوز بالا قوز شد. حمله نیروهای اول ستون به خاکریزهای احداث شده هم در نوع خودش جالب بود؛ یک خودرو را با سرعت تمام کوبیدند به خاکریز و کمی راه را باز کرد؛ خودروی دوم آمد تا از آن مسیر بگذرد، اما آتش بچههای ما آنقدر شدید بود که هیچ کدام از منافقین مستقر در خودرو، جان سالم به در نبردند. وضع جوری بود که حتی اگر خودروها از آن گردنه عبور میکردند، باز هم نمیتوانستند 20، 30 متر بیشتر جلو بروند. فرار از بیمارستان! ظهر روز چهارم مرداد فرا رسید. از قرارگاه شهید شهبازی که محل استقرار شهید شوشتری و فرماندهان عملیات بود، آمدم بیرون تا ببینم شرایط چطور است؟ ناگهان سر و کله دو هواپیمای عراقی پیدا شد؛ آمده بودند تا دوباره منطقه را بمباران کنند. هواپیماها به سمت قرارگاه شیرجه زدند؛ ارتفاعشان آنقدر کم بود که من خلبانها را میدیدم. خلاصه بمب را رها کردند و اوج گرفتند. شانس آوردیم که بمب به زیر جاده اصابت کرد؛ وگرنه سنگهای کوه میآمد روی قرارگاه و همه فرماندهان، شهید میشدند. آن وسط چشمم افتاد به فلاشرهای هواپیماهای عراقی؛ فلاشر یکجور وسیله دفاعی در هواپیمای جنگی است که آنها را بعد از اوج گرفتن رها میکنند، سریع میسوزد و حرارت زیادی تولید میکند. اینجوری موشکهایی که ردیاب حرارتی دارند، نمیتوانند هواپیما را تعقیب کنند. حواسم به فلاشرها بود که داشت روی زمین میریخت. یک دفعه در فاصله 10، 20 متری انفجار بزرگی رخ داد؛ یک تخته سنگ بزرگ آمد و خورد به کمر من، مرا پرتاب کرد داخل قرارگاه. پرت شدم وسط اتاق جلسات، یعنی جایی که شهید شوشتری و دیگر فرماندهان نشسته بودند! احساس کردم از کمر به پایین هیچ حسی ندارم. شهید شوشتری سریع آمد پیشم و گفت: مجید! چی شده؟ گفتم: فکر کنم قطع نخاع شدم! مرحوم منصوری که بالای سرم ایستاده بود، به من نهیب زد: این حرفها چیه که میگی! همانجا حسین زارعصفت رئیس ستاد لشکر ویژه شهدا و علی دشتی که بعدها به فیض شهادت رسید، مرا انداختند توی آمبولانس و با سرعت رفتیم سمت کرمانشاه. خوشبختانه در عرض چند ساعت، کمکم حالم بهتر شد و توانستم انگشتانم را تکان بدهم. معلوم شد قطع نخاع نشدهام؛ اما دکتر اصرار داشت که مرا بفرستد تهران. این بود که با همکاری دو دوستی که مرا به بیمارستان آوردهبودند، از آنجا فرار کردم و با دو تا عصای زیر بغل، خودم را دوباره رساندم به چهارزبر!. آغاز عملیات مرصاد حوالی عصر که رسیدم به قرارگاه، شهید شوشتری به عنوان فرمانده عملیات مرصاد، با همکاری بقیه فرماندهان، شناسایی و طراحی عملیات را کامل کردهبود. قرار بود بامداد روز پنجم مردادماه، عملیات مرصاد شروع شود. همان شب، بچهها توانستند ارتفاعاتی را که دست منافقین بود، پس بگیرند. شانه راست گردنه را گردانهای ما گرفت و پاکسازی کرد و شانه چپ را هم لشکر انصارالحسین همدان و دیگر نیروهایی که خودشان را به منطقه رساندهبودند. این اقدام، شروع عملیات مرصاد بود. صبح پنجم مرداد، منافقین عملاً همه چیز را باخته بودند. عمده نیروهای آنها در حملات روز قبل هوانیروز، به هلاکت رسیدهبودند و بقیه، از هر مسیر ممکن برای فرار استفاده میکردند. شروع کردیم به تعقیب آنها؛ خودِ من با تعدادی از بچهها تا سرپلذهاب آنها را تعقیب کردم. اجساد منافقین در دو طرف جاده رها بود. بعضی از آنها که زخمی بودند، بین درختان مخفی شده و به علت خونریزی زیاد، مُرده بودند؛ تعدادی هم با خوردن سیانور یا شلیک گلوله به مغزشان، خودکشی کردهبودند. تلفات منافقین بسیار سنگین بود؛ از حدود پنج هزار نیرویی که آورده بودند، کمتر از هزار نفر توانستند فرار کنند؛ آن هم زخمی و گرسنه. دو هزار و پانصد نفر، همان روز نخست در حمله هوانیروز به هلاکت رسیدند. 500 نفر هم بازداشت شدند و بقیه در نقاط دیگر مُردند. سید! خوشا به حالت صبح روز پنجم، وقتی از گردنه چهارزبر به سمت دشت حسنآباد حرکت کردیم، دیدم از همان مواضعی که بچهها روی شانه راست تنگه گرفتهبودند، پیکر دو شهید را پایین میآورند. پیکرها داخل کیسهخواب گذاشته شدهبود. آوردند آنها را بگذارند داخل آمبولانس. طاقت نیاوردم؛ زیپ یکی از کیسهخوابها را که باز کردم، چهره نورانی شهید سیدحسین موسوی مقدم را دیدم، فرمانده واحد تخریب لشکر ویژه شهدا. از آن آدمهای خاص و ویژه که هشت سال در میدان جهاد حضور داشت. از بچههای روستای اسجیل در نزدیکی گلمکان بود. یک آدم دوستداشتنی که همه هواخواهش بودند. چشمم که به چهره او افتاد، با بغض گفتم: سید! خوشا به حالت؛ حقیقتاً اجرت را از خدا گرفتی؛ آدمی مثل تو حیف بود که از قافله شهدا عقب بماند. آن خراسانیهای قهرمان باید نکتهای را یادآوری کنم؛ البته اگر کسی با آن موافق نبود، حاضرم بنشینم و با او مناظره کنم؛ خراسانیها نقش مهمی در پیروزی عملیات مرصاد داشتند. یکی از ارکان این پیروزی، شهید سپهبد صیاد شیرازی بود، زاده درگز و بزرگشده مشهد. عمده تلفات را او به نیروهای متجاوزِ منافق وارد کرد. ضربه شهید صیاد شیرازی آنقدر سهمگین بود که منافقین کوردل کینه او را به دل گرفتند و 11 سال بعد، در سال 1378، وی را ناجوانمردانه ترور کردند و به شهادت رساندند. رکن دیگر این پیروزی، سردار شهید نورعلی شوشتری بود؛ بچه نیشابور و افتخار خراسانیان که در آن عملیات، فرماندهی همه نیروها را برعهده داشت و ضربهای اساسی به منافقین وارد آورد. رکن سوم در این پیروزی هم، لشکر 55 ویژه شهدای خراسان بود؛ لشکری که آن را سردار شهید محمود کاوه با همکاری عزیزانی مانند شهید بروجردی، شهید کاظمی و... به وجود آورد و در طول دفاع مقدس، منشأ برکات فراوان، به ویژه در جبهه غرب شد.