مردی اسرارآمیز بهنام شهید «حمیدرضا هاشمی»+ عکس
مردی 44 ساله و قویهیکل با چشمانی جذاب و گیرا، با لبخندی به شیرینی عسل، مردی اسرارآمیز بهنام سردار شهید «سید حمیدرضا هاشمی» با اسم رمز «سید علی موسوی»
به گزارش مشرق، امروز هشتم مهرماه 1402 اولین سالگرد شهادت مردیست اسرارآمیز، مردی باجذبه اما دارای قلبی مهربان که هرچه بیشتر دربارهاش میشنوی بیشتر هم به اسرارآمیز بودنش پی میبری، او فرمانده اطلاعات سپاه سیستان و بلوچستان بود که در اوج نامردی و با خنجر «خیانت» خونش را به ناحق بر زمین ریختند.
شهادت در فصل عشاق
میگویند پاییز فصل عاشقهاست، فصل عاشقی و عشقبازی، قلب مردی که میخواهم از او برایتان تعریف کنم هم با «عشق» گره خورده بود، عشقی که تا لحظه شهادت در پاییز سال قبل به آن وفادار ماند.
سردار شهید سید حمیدرضا هاشمی از آن آدمهای عجیب و غریبیست که نمیخواهم بگویم تا حالا مثل او را ندیدهام، اما آنها خیلیخیلی کمیاب هستند، مردهایی که مرد بودن از ظاهرشان، نگاهشان و کلامشان میبارد، اما وقتی میاُفتی دنبالشان تا بیشتر دربارهشان بدانی، تازه میفهمی چقدر رمزآلود و اسرارآمیز هستند.
مهربانیاش «ارث مادری» بود چند روز قبل به بهانه اولین سالگرد شهادت سردار شهید سید حمیدرضا هاشمی به خانه پدری او رفتم تا مطالب بیشتری درباره این شهید از زبان پدرش آقای «سید علی هاشمی» بشنوم.
آقای هاشمی از فرهنگیان بازنشسته آموزشوپرورش است، همسرش نرگس خانم میرزادی از زنان مومن، مهربان و خوشقلبی بوده که دلش حتی طاقت دیدن بریدن سر یک مرغ را هم نداشته است.
وقتی آقای هاشمی حال خراب حمیدرضا را بعد از مرگ دختربچه هفتساله صابخانهاش دید، وقتی افتادن شلنگ از دست او موقع چشم توی چشم شدن با گربه خرابکار را دید، دلش قُرص شد، حمیدرضا این خوشقلبی و مهربانی را از مادر به ارث برده است.
اینکه نمینویسم، حاج آقا هاشمی برای این است که پدر شهید هاشمی هنوز نه به مکه رفته و نه حتی به کربلای معلا، وقتی علتش را میپرسم، میگوید: چند تا دختر و پسر داشتم که باید عروس و دامادشان میکردم و آنها واجبتر بودند، اما خیلی دلم میخواهد به کربلا بروم.
آقای هاشمی قبل از آنکه از سید حمیدرضا تعریف کند، میگوید: «قبل از هر چیز باید یک موضوعی را توضیح دهم، من اصلا اهل سنت را قاتلان فرزندم نمیدانم، همان جوری که در اهل سنت بعضیها وطنفروش و جاسوس هستند و مسائل مختلف دیگری دارند، در شیعه هم افرادی که اینطور ناباب باشند را داریم.
پس شهادت پسرم را بهحساب اهل سنت نمیگذارم، حمید، رابطه بسیار صمیمی با اهل سنت زاهدان داشت و نمونهاش اینکه در تشییع جنازهاش هم امام جمعه و هم مردم اهل سنت شرکت کردند و اظهار میکردند اگر شما فرزندتان را از دست دادید، ما هم فرزندمان را از دست دادیم و هم مهمانمان را، این را خوب میدانم، مهمان برای اهل سنت خیلی مهم است.
الان هم بچههای اهل سنت که در سپاه هستند، ارادت خاصی به این شهید دارند و به همین خاطر به من سر میزنند و احساس همدردی میکنند، بچههای اهل سنت ارادت خاصی به حمید داشتند، او هم آنها را دوست داشت.
اهل سنت خصوصیاتی دارند که حمید تمام مسائل را کاملا رعایت میکرد که ناراحت نشوند.
البته این را باید اینجا بگویم که آقای هاشمی خودش بذر محبت به اهل سنت را در دل حمیدرضا گذاشته است، آن هم زمانی که با خوشرویی از همکار اهل سنت خود که از زاهدان به کرمان آمده بود در خانهاش پذیرایی میکرد.
از مدرسه تا دانشگاه تا 12 سالگی حمید در مازندران بودیم، من ساروی هستیم و مادر خدابیامرز حمید، کرمانی بود و رطوبت آنجا اذیتش میکرد برای همین آمدیم کرمان و از سال 69 ساکن این شهر هستیم.
سه، چهار ساله بود، رفته بودیم زیارت شهدا در بهشت زهرای تهران، آن زمان وضعیت بهشت زهرا خوب نبود، حمید یک دفعه از جلوی چشم ما دور شد، من و خانمم دلواپس شدیم، آنقدر چرخیدیم تا پشت یکی از تابلوهای شهدا پیدایش کردیم، آنجا دراز کشیده بود، وقتی دید من عصبانی هستم، برگشت و گفت بابا من شهید شدهام.
مادرش علاقه عجیبی به او داشت، این را باید بگویم که بیش از 90 درصد تربیت حمید با مادرش بود، من اوایل انقلاب اصلا خانه نبودم، بعد از نماز میرفتم سرکار، صبح که میرفتم، بچهها خواب بودند، وقتی برمیگشتم هم خواب بودند. خدا رحمت کند، مادر حمیدرضا، زن مومنهای بود، به گردن ما و شهید حق زیادی دارد.
سید حمیدرضا در کرمان هم با دوستانی بزرگ شد که اهل انقلاب و اسلام و مسجد بودند و مادر خدابیامرزش که سال 83 بر اثر سرطان به رحمت خدا رفت یک پای ثابت مسجد بود و حمید هم همراهش بود.
پسرم دوره راهنمایی را در مدرسه شهدای 24 گذراند که خودم هم آنجا معلم بودم و دیپلمش را در مدرسه شهدای 10 کرمان گرفت.
بعد از فارغ التحصیلی از دبیرستان در دانشگاه مجلسی اصفهان کارشناسی کامپیوتر قبول شد، وقتی به آنجا رسید، اولین کاری که با روحانی بزرگواری که آنجا بود، انجام داد، برگزاری کلاس رایگان آموزش قرآن برای حدود 50 دانشآموز بود.
حمید آن زمان ازدواج کرده بود و یک خانه دربست برایش گرفتم که با همسرش زندگی کند، در خانه هم به امور بچههای کلاس قرآن رسیدگی میکرد.
دو سال بعد به دانشگاه نجفآباد رفت، در خانهای مستاجر بود که صاحبخانه در طبقه بالا بودند و یک دختر کلاس اولی داشتند، این دختر در اثر تصادف به رحمت خدا رفت. همزمان من و حمیدرضا در شمال بودیم زیرا یکی از بستگان ما فوت کرده بود. گفت بابا! من و شما همین الان باید برویم نجفآباد، گفتم اینجا را چکار کنیم. گفت اینها بزرگ هستند و میفهمند اما اون بچه منتظر منه. گفتم: بچه به رحمت خدا رفته. گفت: بابا روح اون بچه منتظر منه. آنطور که آقای هاشمی میگوید: دخترک صاحبخانه، صبحها قبل از اینکه به مدرسه برود، اول سری به خانه آقا حمیدرضا و همسرش میزده، آنقدر سید را دوست داشته که باید او را میبوسیده و بعد راهی دبستان میشده است.
وقتی مراسم ختم دخترک تمام میشود، باز هم حمیدرضا از پدرش میخواهد در خانه آنها بماند.
به من گفت: بابا چند روزی اینجا باش. من حالم خیلی خراب است. گفتم: حکمت خدا بوده، گفت: حکمت خدا را قبول دارم اما علاقه این بچه را چهکار کنم.
سرپرستی دو تا بچه را هم قبول کرد، اما به شرط اینکه اصلا این بچهها را نبیند. گفتم چرا نبینی؟ گفت: اگر این بچهها را ببینم، مهرشان به دلم میافتد و دیگر نمیتوانم رهایشان کنم.
وقتی مرد اسرارآمیز قصه ما عاشق شد یکی از اتفاقهای عجیب زندگی شهید حمیدرضا هاشمی هم مربوط میشود به ازدواجش. او در 18 سالگی ازدواج کرده است و تا لحظه شهادتش پای این عشق ماند.
پیشنهاد شما بود که اینقدر زود ازدواج کند؟
«خودش میخواست، هنوز دیپلم هم نگرفته بود، پسر باهوشی بود، وقتی کلاس 11 بود، همکارانم او را میگذاشتند جای خودشان تا کلاس را اداره کند و میرفتند دنبال کارهایشان، اما یکدفعه عاشق شد. گفتم: بابا درست را بخوان، بعدش چشم، اما به ما قول داد 100 درصد دانشگاه قبول میشود. قول داد، پزشکی قبول شود، اما علاقهای به پزشکی نداشت. گفتم بحثم پزشکی و غیرپزشکی نیست، فقط شما رشته خوبی در دانشگاه خوبی قبول شو و به قولش عمل کرد و مهندسی کامپیوتر قبول شد.
بعد از دانشگاه در مسجدی که رفتوآمد میکرد با سردار حاجباقری رئیس وقت بنیاد شهید کرمان آشنا شد، سردار از حمید چی دیده بود، نمیدانم، اما اصرار کرد، حمیدرضا مدتی در بنیاد کار کند، 5، 6 ماه در بنیاد کار کرد و بعد هم امتحان داد و در سپاه پذیرفته شد.
ماجرای نپذیرفتن شهید هاشمی در سپاه
ماجرای پذیرفته شدن شهید سردار هاشمی در سپاه پاسداران هم جالب است. پدرش تعریف میکند: «دو بار رفته بود آزمایش پزشکی برای ورود به سپاه، اما استرس داشت و گفته بودند، فشارت بالاست و قبولش نکردند، خیلی هم ناراحت بود.
دفعه سوم که رفته بود، بعدش آمد توی خانه و خیلی خوشحال بود. گفت: بابا! امروز پارتی من شدی. گفتم من و پارتیبازی؟. تعریف کرد: رفتم پیش دکتر، پدرش در مطب بود، خودم را که معرفی کردم. پدر دکتر پرسید کدام هاشمی؟ گفتم پدرم معلم ناحیه یک است گفت: همان که بچه شماله و دیوانه است؟ گفتم: بابای من دیوانه نیست، گفت: او هم مثل ما دیوانه انقلابه و بعد رو کرد به پسرش و گفت: برو دو رکعت نماز شکر بخوان که این پسر آمده و میخواهد برود سپاه و همین الان تاییدش کن.
علاقهمندی به حضور در سپاه تا روز شهادتش وجود داشت، خیلی جاها به حمید پیشنهاد پست داده بودند، اما کلامش فقط این بود «لباس سبز سپاه را با هیچ چیز عوض نمیکنم» و نه تنها لباس سبز سپاه را بلکه دوست داشت در منطقه حساس کار کند. ماموریتش در زاهدان سه ساله بود، اما هشت سال آنجا بود.
پاتوق سردار هاشمی در کرمان کجا بود؟
اولین چیزی که برایش مهم بود، وابستگی به اهل بیت (ع) بود، کاری ندارم که بگویم نماز شب میخواند، چون من اصلا نماز شب خواندنش را ندیدم، یعنی جوری میخواند که من نبینم. این 18 سالی که در خدمت بود فقط یک سال و خردهای در کرمان زندگی کرد.
سردار معروفی (معاون هماهنگکننده بسیج مستضعفین کشور و از دوستان کرمانی شهید) که خیلی با هم دوست بودند، یکی، دو هفته قبل در مراسمی که برای شهید در مازندران بود، به این موضوع اشاره کرد که هیچ شبی نماز شب حمید قضا نمیشده است.
خانه ما که میآمد تا 12 شب یا یک نیمهشب مینشست بعد هم پا میشد میرفت مزار شهدا. در آن ردیفی که حمید دفن است 8 تا از دوستانش هستند که شهدای بعد از جنگ هستند و همه با هم رفیق بودند.
او سالها قبل از شهادت «شهید» شده بود وقتی حمیدرضا شهید شد، با من تماس گرفتند و گفتند بالای سر سردار حاج قاسم سلیمانی یک جایی هست، میخواهیم، حمید را آنجا دفن کنیم. گفتم: برای من فقط مهم است در گلزار باشد وگرنه کجای گلزار باشد برایم مهم نیست، برای خودش هم مهم نبود چون همیشه میخواست، ناشناس باشد.
نیم ساعت بعد زنگ زدند و گفتند: در اینجا به بتن خوردهایم و حالا مزارش دقیقا کنار دوستانش از جمله محمدجواد است که هر وقت کرمان بود، میرفت پیش آنها. اگر بخواهم صادقانه بگویم از همان زمان که محمدجواد و بقیه دوستانش شهید شدند، حمیدرضا هم شهید شده بود.
توی این 18 سال خدمتش نه یک ساعت مصاحبهای از او داریم نه یک ساعت فیلم. نمیگذاشت از او فیلم بگیرند.
یک روز آمد کرمان و رفتیم توی یک باغ در ماهان. بچهها بهزور از او فیلمبرداری کردند، شب که آمدیم خانه، گفت: نمینشینم و شام نمیخورم، دوربینتان را بدهید تا فیلم را پاک کنم.
اهل تبلیغات نبود، میگفت: تبلیغات برای من نیست. من کار دیگری دارم.
شهید هاشمی دنبال حرف حق بود دومین خصوصیتش هم وابستگی به حضرت آقا بود. بعضی مواقع میگفت: بابا! حضرت آقا یک حرفهایی میزند که بعضی وقتها با آن چیزهایی که ما در دانشگاه خواندهایم جور در نمیاد، اما ایشان ارتباطاتی دارد که به آن ایمان دارم به همین خاطر اوامر ایشان قابل اطلاعات است و ذرهای شک نمیکنم.
مسؤولانی که بعد از شهادت حمیدرضا به خانه ما آمدند و از نظر درجه بالاتر از او بودند. این وابستگی حمید به آقا را تایید کردند و میگفتند او با کمال شجاعت در جلسات هم آن حرفی که احساس میکرد حق است و در خط آقا قرار دارد را میگفت.
حمید میگفت: اگر 100 تا 100 تا از ما بمیریم بهتر از این است که خمی به ابروی آقا بیاید و هیچکس جرات نمیکرد وقتی حمید هست، کوچکترین انتقادی در مورد آقا بکند.
ماجرای یک تعقیب و گریز درسآموز
یک بار در بلوار جمهوری اسلامی میرفتیم، یک جوان بدجور از ماشین ما سبقت گرفت و پیچید جلوی ماشین، حمیدرضا بلافاصله او را تعقیب کرد، هر چه گفتم بابا ولش کن. اما تعقیب کرد و نزدیک فرودگاه توانست به او برسد.
چند لحظه او را نگاه کرد. او هم جرات نداشت از ماشین بیرون بیاید. حمید در ماشین را باز کرد و پسر جوان را ماچ کرد و گفت: دیگه از این کارها نکن. راننده بیرون آمد و یک عالمه فحش بهخودش داد و گفت: دیگه از این غلطا نمیکنم
غیرت؛ ویژگی بارز مرد اسرارآمیز
شهید حمیدرضا هاشمی چند ساعت قبل از شهادت وقتی متوجه حمله اشرار به یک داروخانه میشود، سریع خودش را به آنجا میرساند و بعد از فراری دادن اشرار، چند خانم که در داروخانه بودند را با ماشین شخصی خودش به منزلشان میرساند، اما او بارها و بارها این غیرت و مردانگی را ثابت کرده بود، حتی زمانی که مسؤولیتی نداشت.
آقای هاشمی میگوید: کلاس دهم بود، سر چهارراه احمدی دو تا جوان مزاحم یک خانم شده بودند، حمیدرضا به آنها اعتراض کرده بود و یکی از آنها از مغازه کفاشی یک تیغ برداشته بود و به حمید چاقو زده بود.
یکی از همکارانم متوجه شده بود و با من تماس گرفت و گفت: حمید چاقو خورده، میخواستم پیگیری کنم، اما گفت: بابا نمیخواد، من که زخمها را بخیه زدهام و حالم خوب است.
چرا حاج قاسم «شهید هاشمی» را به سوریه نبرد؟
آن طور که پدر شهید هاشمی تعریف میکند او به حاج احمد کاظمی و شهید امیر صیادشیرازی علاقه داشت. با حاج قاسم رابطهاش خیلی خودمانی و صمیمی بود. چند بار تقاضا کرده بود به سوریه برود. میگفت: بابا! هر وقت به حاج قاسم میگویم من را به سوریه ببر. میزند، پس گردنم و میگوید: اینجایی که تو هستی از سوریه مهمتر است.
بعد از لیسانس هم کارشناسی ارشد اطلاعات استراتژیک گرفته است، وقتی دانشگاه میرفت، میپرسیدم چه رشتهای میخوانی؟ میگفت حقوق بینالملل! نه تنها از رشتهاش خبر نداشتم، حتی از درجه و مقامش هم بیخبر بودم و بعد از شهادتش خیلی چیزها را متوجه شدم.
یکی، دو بار اصرار کردم برو دکترایت را در تهران بگیر چون با تحصیلات بالاتر میتوانی، بهتر خدمت کنی، گفت: یک دکترایی بگیرم که کیف کنی بابا!. حالا میفهمم، منظورش چی بود.
در این 18 سالی که خدمت کرد، حتی یک لحظه هم حمید را با لباس ندیدم، البته 90 درصد مواقع هم به خاطر اینکه امنیتی بود، لباس فرم نمیپوشید.
چند سال قبل به شوخی و با زبان محلی گفتم: از این قبهها که سر شانه میزنند به تو ندادهاند؟ گفت: دو، سه تا دادن، اما پشیمان شدند، میخواهند پس بگیرند. اصلا اهل این حرفها نبود، یک جوری فکر میکرد که من هم عقلم قد نمیدهد و او را نشناختمش.
لبخند ماندگار فرمانده
حمیدرضا قبل از اینکه وارد سپاه شود، تکواندو کار میکرد، دو بار هم در تیراندازی در سطح ایران اول شد.
خیلی هم شوخطبع بود، به قول دوستانش هنر حمید این بود که با هر شخصی شوخی مربوط به خودش را انجام میداد، اصلا نمیتوانست ساکت بماند، اهل سکوت نبود. خانه ما که میآمد، بچهها را سوار کولش میکرد، بازی میکردند، میگفتم: کف خانه فرو میریزد و میروی توی خانه همسایه، میخندید و میگفت: اگر خواستیم، بیفتیم توی خانه همسایه، حتما یاالله میگوییم.
با نیروهایش آنقدر شوخی میکرد که باورشان نمیشد او فرمانده آنهاست. هرچقدر سر کار قاطع بود، اما بیرون از فضای کاری همیشه اهل خنده و شوخی بود.
حمید از نوربالا هم نوربالاتر زده بود هیچوقت هیچ چیزی را بروز نمیداد مگر اینکه از لحن صحبتش میفهمیدیم.
هر زمان دوستانش در زاهدان شهید میشدند، زنگ که میزد از لحن صحبتش متوجه میشدیم یکی از بچهها شهید شده است.
روز قبل از شهادتش به من زنگ زد، دیدم صدایش خیلی گرفته، گفتم: چی شده بابا؟ دوستات شهید شدند؟ گفت: بدتر از شهادت دوستام. سه چهار تا خانم توی کوچه بودند، دو، سه بار گفتم متفرق شید، اما یک توهینی به سپاه کردند که آنقدر بیادبانه بود که اینچنین توهینی را توی عمرم نشنیدهام، فردا بعدازظهر، همان ساعت شهید شد.
حال حمید از خیلی قبل از شهادتش خراب شده بود، وقتی توی جبهه بودیم، به شوخی میگفتند: فلانی نور بالا میزنه یعنی به شهادت نزدیک میشود. گفتم حمید از نوربالا هم بالاتر زده است، 26، 27 روز قبل از شهادتش رفته بودیم زاهدان. روز آخر که میخواستیم، خداحافظی کنیم، گفت من دارم میروم سرکار و ظهر نمیتوانم، بیایم. ظهر دیدم، پیدایش شد. گفت: آمدم خداحافظی کنم. رفتیم راه آهن. در محوطه اولی راهآهن سه بار رفت دم در و برگشت و خداحافظی کرد و هر سه بار هم دست من را بوسید.
خون من سرختر نیست
مسائل اخلاقی را خیلی رعایت میکرد. یک روز قبل از شهادتش جوانی را در خیابان گرفته بودند، پدرش وقتی میآید به او یک سیلی میزند، حمید توی تلفن برایم گفت: دستم را کشیدم که توی گوش این مرد بزنم، اما خجالت کشیدم. به او گفتم اگر به بچهات محبت میکردی، نمیآمد توی خیابان، حالا او را جلوی چشم من کتک میزنی؟
آن خانمهایی که در داروخانه زاهدان نجاتشان داده بود را هم میتوانست بدهد دست یکی از نیروهایش تا آنها را به خانه برساند، اما با ماشین شخصی خودش آنها را به خانهشان برد.
فردای آن روز که توی تلویزیون عکس حمید را دیده بودند، او را شناختند و به خانه آمدند و تشکر کردند.
برای کارشناسان نظامی هم این سوؤال است که حمید آن جلو چکار میکرده است؛ بارها گفتم بابا خودت جلو نرو! میگفت: مگر خون من از خون بقیه سرختر است، آنها هم زن و بچه و پدر و مادر دارند، حالا که مهارت من بیشتر است، باید جلوتر باشم.
به درجههایش افتخار نمیکنم به این افتخار میکنم که صادقانه خدمت کرد و انشاءالله خدا از او راضی باشد.
شهادتش روی چشمم اما دوری حمیدرضا خیلی سخت است من میفهمیدم و یقین داشتم، حمیدرضا، شهید میشود، اما هیچ پدری نمیتواند به زبان بیاورد که بچه من میخواهد، برود، شهادتش روی چشمم، عاشق شهادت بود، به آرزویش رسید، هر پدر و مادری آرزو دارند، بچههایشان به آرزوی نیکشان برسند، اما دوری خیلی سخت است.
اولین کاری که پدر بعد از شهادت پسر کرد وقتی به خانه حمیدرضا در زاهدان رسیدم و یقین پیدا کردم، شهید شده است، اولین کاری که کردم، دو رکعت نماز شکر خواندم که او به آرزویش رسید. در غسالخانه دیدمش، 25 بخیه روی سینهاش خورده بود، الان میفهمم، امام حسین (ع) در کربلا چه کشید.
من که خاک پای امام نمیشوم، اما حالا حال ایشان را میفهمم با اینکه میدانم، حمیدرضا خودش، عاشق شهادت بود.
منبع: فارس