جمعه 11 آبان 1403

مردی در خیابان کشوردوست

وب‌گاه الف مشاهده در مرجع
مردی در خیابان کشوردوست

قاری آیاتی از قرآن می‌خواند و بعد میکروفون می‌گذارند و حاج صادق می‌رود پشت میکروفون. چگونه است که توی آن کالبد حالا شصت و چند ساله هنوز حنجره سی و چند ساله زندگی می‌کند؟ چگونه است این حنجره خال به تارهای صوتی‌اش نیفتاده. حاج صادق می‌خواند از حاج قاسم و زینب و فاطمه و نرگس، دخترهای حاج‌قاسم مثل ابربهار اشک می‌ریزند.

هفت و 45 دقیقه با صدای زنگ سید میرتاج بیدار شده‌ام: - کجایی؟ - راه افتادم دارم می‌آیم. - عجله نکن. عجله نکن‌های سید یعنی اینکه یک ساعتی وقت دارم. سریع دوش می‌گیرم. باران بیدار شده که برود مدرسه، توی کمد دو به شک انتخاب لباسم. می‌رود یقه‌اسکی سفیدم را می‌آورد می‌گوید اینو بپوش با پلیور سرمه‌ای‌ات؛ شلوار هم فقط سرمه‌ای کتان‌. بعد از کشویم شیشه عطری بر‌می‌دارد و می‌گوید فقط این! بعد ماچم می‌کند و می‌دود که به سرویسش برسد. از خانه زده‌ام بیرون، خنک خنکم می‌شود. کلید ندارم بروم لباس بیشتر بپوشم. هواشناسی را توی گوشی چک می‌کنم، قرار نیست از این سرد‌تر بشود. دور میدان فردوسی، عمو جعفر را می‌بینم و سلام می‌کنم. می‌گوید نیمروهامون خراب شده سری نمی‌زنی؟ ساعت را نگاه می‌کنم، وقت دارم. می‌گویم یک نیمرو بزن. حالا باران هم نم‌نم می‌بارد. وسط نیمرو سید زنگ می‌زند: کجایی؟ لقمه را تندی قورت می‌دهم...: راه افتادم، یک ربع راه دارم. دوباره می‌گوید عجله نکن‌. نیمرو را تمام می‌کنم و می‌زنم بیرون. عمو جعفر دم لقمه آخر می‌گوید شال و کلاه کردی این وقت صبح؟ می‌گویم کجا میهمانم، تن صدایش عوض می‌شود و می‌گوید به سید بگو بد به دلت راه ندی، ما هستیم. بعدش هم بگو یه کاغذی حکمی چیزی بده به این مسئولان این گرونی‌ها رو یه فکری کنن. شونه تخم‌مرغ شده 135 تومن. چند بخرم؟ چند بفروشم؟ به خدا روم نمیشه از دست کارگری که میاد یه نیمرو بخوره بره تا شب، 55 تومن پول بگیرم، بگو به سید بگو... لبخند می‌زنم و می‌گویم چشم، می‌نویسم. میدان فردوسی را می‌روم به سمت جنوب میدان و نرسیده به نوفل‌لوشاتو سید دوباره زنگ می‌زند: کجایی؟ می‌گویم نزدیک. این‌بار می‌گوید بیا زودتر بیا، درها باز شده. سر نوفل‌لوشاتو دست بلند می‌کنم برای ماشین‌های عبوری، تاکسی‌ای ترمز می‌کند و از شیشه تا نیمه پایینش می‌گویم سر کشوردوست. کله پایین می‌اندازد که بیا بالا، دنده دو به سه چاق نشده پشت چراغ‌قرمز تنبلی گیر می کنیم و در همان 79 ثانیه به این فکر می‌کنم که چه تلفیق جالبی شده، اینکه رهبر مملکت‌مان خانه‌اش توی کوچه‌ای است به اسم شهید کشور‌دوست. سر کوچه از ماشین پیاده می‌شوم. از سر کشور‌دوست ته کوچه جمعیت پدیدار است، چشم‌هاشان برق می‌زند، خیلی‌ها معلوم است لباس نوهاشان را پوشیده‌اند، خیلی‌ها‌شان پشت کله‌هاشان تازه آنکارد شده و این یعنی کرمانی‌جماعت همان قدری که آداب میهمان‌نوازی می‌داند آداب مهمانی رفتن هم بلد است. زنگ می‌زنم به سید گوشی را جواب نمی‌دهد. زنگ دوم، زنگ سوم... می‌گوید: یه دقه اومدم فلسطین یه چیزی بگیرم و دارم میام... و دوباره غرق می‌شوم توی جمله‌اش و به این فکر می‌کنم که می‌رسد یک روزی که زنگ بزنی به رفیقی و بگویی کجایی و بگوید فلسطینم و تو بیخ دلت ضعف برود. حالا سید دیر کرده، چهره‌های آشنایی از کرمان می‌بینم. حال و احوال می‌شویم و چشم به سمت فلسطین دارم که سید بیاید (دقت کردید این جمله چشم به سمت فلسطین دارد تا سید بیاید هم دو‌پهلو بود؟ یعنی اگر خالی یک جایی بنویسمش ممکن است مخاطب برداشت کند که لب مرز فلسطین و لبنانم و منتظرم سیدحسن نصرالله برسد). به کجا می‌برد این خیال ما را؟ سید نمی‌آید ولی در عوض دو ماه‌پاره می‌بینم. محمدمهدی همت و احسان باکری‌، فرزند دو پهلوان سال‌های دفاع مقدس مثل دو سپیدار بلند خرامان از راه می‌رسند (هر بار این دو برادرم را می‌بینم به این فکر می‌کنم که وقتی توی ترافیک دو اتوبان شهید همت و شهید باکری، دارند تنها رانندگی می‌کنند، دل‌شان چقدر و چجوری برای پدرشان تنگ می‌شود). محمد‌مهدی می‌گوید، معطلی؟ کارتت کو؟ می‌گویم دست سید، دارد از فلسطین می‌آوردش، می‌گوید یک ذره اینجا بچه‌های بیت به من لطف دارند، بگو سید نیاید؛ بعد دست من را می‌کشد و به سمت اولین اتاق بازرسی می‌رسیم. پاسدارهای جوان فوق‌العاده مودب و خوش‌برخوردند، قبل از بازرسی بدنی اجازه می‌گیرند و وقتی عمامه روحانی‌های حاضر را هم می‌خواهند بازرسی کنند عمامه را می‌بوسند. کیف‌دستی، گوشی، سوئیچ، فندک، کلید و... را به اتاق اول تحویل می‌دهیم. محمدمهدی و احسان را می‌شناسند، اسم و کد‌ملی من را می‌پرسند، چک می‌کنند و می‌گویند بفرمایید داخل. یک خیابان بلند باچنارهای در خواب زمستان را رد می‌کنیم، بساط شوخی و خنده به راه است. به محمدمهدی می‌گویم ناهار هم می‌دهند؟ - خودت چی فکر می‌کنی؟ مهمون از کرمون داشته باشی، شب رو توی قطار و اتوبوس بوده باشه تا اینجا یه ناهار نده؟ احسان دنده می‌دهد که خداییش راس میگه، ناهار هم هست. دم‌در حسینیه بساط چای و کیک یزدی به راه است. هوا خنک است و چایی می‌چسبد. دوتا چایی که از طعم و رنگش معلوم است لاهیجان است را می‌گیرم و می‌رسانم به مهدی و احسان که احسان می‌گوید نمی‌خورم. مشغول چایی‌ام که یک سمند جلوی در حسینیه توقف می‌کند، آقامحسن رضایی است. یک سمند دیگر هم پشتش توقف می‌کند، آیت‌الله جزایری از خوزستان است. آقا محسن می‌نشیند صندلی عقب کنار آیت‌الله و خوش‌و‌بش می‌کنند، قاب عجیبی است. عاقله پاسداری با ریشی جو‌گندمی بفرما می‌زند که برویم داخل. قلپ آخر چایی را سر می‌کشم و کفش‌ها را در‌می‌آورم و داخل می‌شویم. یک ایکس‌ری دیگر برای بازرسی هم اینجاست. من حوالی شکم و پهلوهام خیلی حساس است به قلقلک و مرد میانسالی که بازرسی را انجام می‌دهد بی‌هوا طوری بازرسی‌ام می‌کند که نیم‌متر می‌پرم، معذرت‌خواهی می‌کند و می‌گوید جراحی‌ای چیزی داشتید؟ می‌گویم نه قلقلکی‌ام و همه می‌خندیم. یکی از پاسدارها می‌گوید تو با غزل‌های عاشقانه‌ات جگر سالم برای ما نگذاشته‌ای بعد خودت اینقدر قلقلکی و منتظر اشاره برای خنده؟ می‌گویم هیچ چیزم به آدمیزاد نرفته. خوش‌آمدی می‌گوید و می‌روم بغلش کنم. دستم می‌خورد به سنگینی و سختی سلاح پشت کمرش، آغوش را خلاصه می‌کنم. مردم توی حسینیه جمعند. هزار و خرده‌ای نفر از کرمان و چیزی کمتر از این هم از خوزستان. بازار صلوات و شعارهای متداول و مرسوم هم هست. عکاسان هم به شدت و دقت مشغول ثبت این بی‌قراری‌اند. چندتایی از رفقای دست به دوربین را می‌بینم؛ صادق، رئوف، یک صادق دیگر و سیدمحسن. با همه حال و احوال می‌کنم و می‌رویم می‌نشینیم روی صندلی‌های گوشه حسینیه، درست همان جایی که خود آقا توی روضه‌هایشان می‌نشیند. یک گروه سرود نوجوان با دشداشه‌های سفید، سرودی عربی می‌خوانند و بعد نوبت یک گروه دیگر می‌شود از آنها کوچک‌تر با لباس‌های هلال‌احمر. جمعیت تقریبا حوصله‌اش از شعار دادن و سرود شنیدن سر رفته، خانم‌ها شعار می‌دهند ای پسر فاطمه منتظر شماییم... و باز من به خوانش دوم این مصرع هم فکر می‌کنم.؛ منتظر پسر فاطمه هستم واقعا؟ فردا روزی ظهور کند و بگوید برای ظهورم چه کرده‌ای، چه بگویم؟ این حباب توی سرم ورم نمی‌کند که عذاب بکشم. رهبری می‌آیند و انگار توی یک بازی فینال جام‌جهانی ایران یک پای فینال باشد و توی دقیقه 93 گل پیروزی را زده باشد به برزیل، حسینیه روی هواست. خانم‌های کرمانی و خوزستانی که احتمالا اولین دیدارشان هست مثل ابر بهار اشک می‌ریزند. مردها مخصوصا جوان‌ترها پلک نمی‌زنند. عکاس‌ها در بهشت سوژه دارند قدم می‌زنند. اینقدری که سوژه هست دوربین نیست. قاری آیاتی از قرآن می‌خواند و بعد میکروفون می‌گذارند و حاج صادق می‌رود پشت میکروفون. چگونه است که توی آن کالبد حالا شصت و چند ساله هنوز حنجره سی و چند ساله زندگی می‌کند؟ چگونه است این حنجره خال به تارهای صوتی‌اش نیفتاده. حاج صادق می‌خواند از حاج قاسم و زینب و فاطمه و نرگس، دخترهای حاج‌قاسم مثل ابربهار اشک می‌ریزند. رهبری میکروفون را جلو می‌کشند، بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم می‌گویند، یک عرب با لباس اعراب خوزستان بلند می‌شود و چیزی به عربی با صدای رسا خطاب به رهبری می‌گوید، صدایش نمی‌رسد، از توی کلماتش کربلا، ابومهدی مهندس، حاجی قاسم، شط‌الفرات... و علی عینی را می‌شنوم. مرد عرب می‌نشیند یک بختیاری خوزستانی بلند می‌شود، کلاهی نمدی بر سر دارد و او هم چیزهایی را با شور فریاد می‌زند. از کرمانی‌ها کسی بلند نمی‌شود. سخنان رهبری شروع می‌شود. تاریخچه‌ای از مقاومت خوزستان در برابر بریتانیا می‌گویند و مقاومت‌شان در جنگ؛ یک جمله‌شان خیلی یقه‌ام را می‌گیرد. ایشان می فرماید خوزستان تنها بخش کشور است که از همه استان‌های دیگر ایران جوانانی به این استان آمده و در خاکش به خون غلتیده‌اند. بعد نوبت به کرمان می‌رسد؛ از نجابت و آرامش و نخبگی کرمانی‌ها هم سخن می‌گویند و بخش پایانی صحبت‌ها انتخابات است و فلسطین. حرف‌ها مهم است و نو. می‌ترسم توی روایتم بیاورم‌شان چیزی از قلم بیفتد. خداوکیلی اینجوری‌اش را ندیده بودم که هر چهار دقیقه یک‌بار یکی از گوشه حسینیه یک شعاری، بیتی، تکبیری چیزی می‌گفت و رشته صحبت‌ها را نخ‌کش می‌کرد، ای‌والله گفتم به این صبر و حوصله و آرامش که نه رشته سخن از دست در رفت و نه تذکر و عتابی در کار بود. ای کاش این بندگان خدا مسئولان جلسه یک تذکری چیزی بدهند که بابا این حرکت تا یک جایی‌اش جواب می‌دهد و مراعات کنید. بگذریم، حرف خودمان را بزنیم. سخنرانی به آخرهایش رسیده‌، رهبری دعا می‌کنند و تمام. مردم انگار سیر نشده‌اند از این بیست و چند دقیقه صحبت. حسینیه دوباره می‌رود روی هوا، انگار ایران یک گل دیگر زده باشد. یک حلقه دور رهبری از پاسدارهای بیت تشکیل می‌شود. ازدحام برای یکی دو قدم از نزدیک‌تر دیدن‌شان هم برای عاشقانی که از قاب رسانه تماشایشان کرده‌اند غنیمتی است. توی همان ازدحام پیرمردی بختیاری می‌گوید: میره؟ گفتم بله. گفت: دیگه نمیاد نماز بخونیم پشتش؟ می‌گویم نه‌. ناامید می‌گوید: می‌خواستم ازش انگشتری بستونم سی پسرم دوماد شده... لبخند می‌زنم، می‌گویم ایشالا دفعه بعد. رهبری با شکوه و آرام از روی صندلی بلند می‌شوند، دستی تکان می‌دهند و با هموطنان‌شان خداحافظی می‌کنند. ما همه سربازتو‌ایم، ستون‌ها را می‌لرزاند. محمد‌مهدی می‌گوید این هم از رزق امروز‌. بزنیم بیرون زودتر بریم بخوابم؛ دیشب سه و نیم خوابیدم. همان مسیر را بر می‌گردیم. توی خم دالان حسینیه بوی پلوی دم‌کشیده لاکرداری می‌آید. خم دالان را می‌پیچیم. سفره انداخته‌اند، سرتاسر. ناهارم را می‌گیرم و توی مسیر از یکی از پاسدارها که دارد غذا پخش می‌کند و من را شناخته بی‌هوا می‌پرسم: برای آقا هم غذا نگه دارید، همه را توزیع نکنید. می‌خندد. ادامه می‌دهم خودشان هم از همین می‌خورند؟ با لبخند می‌گوید: مگه ماه رمضون دیدار شاعرا اومدی چیز دیگری خورد؟ می‌گویم نه والله. جوابم را گرفته‌ام. به بازرسی اول می‌روم، کیف و گوشی‌ام را می‌گیرم، زل می‌زنم به تابلوی خیابان: شهید کشور‌دوست. ساعت یک ربع به یک است، گوشی را نگاهی می‌اندازم. مهدی است. زنگ می‌زنم و معذرت‌خواهی می‌کنم که گوشی کنارم نبوده. مهدی می‌گوید جلسه امروزمان ساعت دو بود؟ می‌گویم خب؟ می‌گوید ناهار گرفتم دو اینجا باش. قد جمهوری اسلامی را دارم قدم می‌زنم، یک دستم کیف و یک دستم غذا. پیرمرد کفاشی پتویی روی زانوهایش انداخته زل زده به هیچ... نزدیکش می‌شوم: - ناهارخوردی باباجان؟ - نه والا - این خدمت شما، تمیزه دست نخورده نوش جونت. غذا را می‌دهم به پیرمرد، تاکسی اینترنتی می‌گیرم که به جلسه‌ام با مهدی برسم. تا برسد، میخم روی رفتار پیرمرد. غذا را باز می‌کند، بو می‌کشد، لب‌هایش به بسم‌الله تکان می‌خورد و لقمه اول را با اشتها دهانش می‌گذارد. تاکسی می‌رسد، من میخ پیرمردم و به این فکر می‌کنم پیرمرد هیچ‌وقت باور نخواهد کرد در گوشه خیابان جمهوری اسلامی ناهارش با مقام اول مملکت از یک دیگ کشیده شده بود.