معمای شاپور بختیار؛ دنبال چه بود؟/ نجات سلطنت، اعلام جمهوری یا بازی در وقت تلف شده؟
بختیارسالها قبل در کنگره جبهه ملی گفته بود: «آیا تا کنون شنیدهاید که بگویند چرچیل یا دوگل یا روزولت مردان شریفی بودند؟ ولی همین افراد ناجی کشور خود بودند. در مقابل مرحوم مستوفیالممالک شخص شریف و مؤمن و آزادهای بود ولی مبارز نبود. چمبرلن هم نظیر او بود. هر کشوری به اشخاص متقی و وطنپرست نیاز دارد. ولی این اشخاص متقی و و وطنپرست این کشتی را به ساحل نخواهند رساند. افراد قوی و با اراده...
عصر ایران؛ مهرداد خدیر - در چهلوچهارمین سالگرد نخستوزیری شاپور بختیار میتوان این پرسش را به میان آورد که به راستی او به دنبال چه بود؟ اگر میخواست سلطنت را نجات دهد چرا اصرار داشت شاه زودتر برود و فرح هم نمانَد و ولیعهد هم برنگردد و شورای سلطنت که به منزله پایان سلطنت محمد رضا شاه بود عهدهدار این جایگاه شود؟ یا چرا خروج شاه را به منزله پایان دیکتاتوری اعلام کرد و اگر انتظار داشت با رفتن شاه مردم از ادامه انقلاب و تأسیس جمهوری اسلامی منصرف شوند و خود را در نفطه هدف تصور کنند چرا سرانجام به بازگشت امام خمینی تن داد؟
اگر هدف نهایی او تأسیس یک جمهوری سکولار به جای جمهوری اسلامی بود این هدف را چگونه میخواست محقق کند؟ با کودتا؟ اما اگر ارتش بنا داشت قدرت را خود در دست بگیرد چرا باید زیر بلیت یک غیر نظامی میرفت و چرا در دوران ازهاری این کار را انجام ندادند؟
مجموعه این سؤالات از تصمیم شاپور بختیار یک معما میسازد هر چند که محتملترین پاسخ این است که 25 سال در حسرت و آرزوی نخستوزیری ایران تبوتاب داشت و به آرزوی خود رسیده بود.
در این فقره هم البته گرفتار تناقض شد چون حکم نخستوزیری خود را از کسی گرفت که به مبارزه با رژیم او میبالید اگرچه در توجیه آن میگفت حکم دکتر مصدق را هم شاه امضا کرده بود هر چند خود نیک میدانست که شاهِ 1330 شباهتی به شاهِ دی 1357 نداشت که تنها چند ماه قبل از آن در کنفرانس سالانه به مناسبت سالگرد 28 مرداد همچنان کینه خود را از مصدق پنهان نکرده بود.
شاپور بختیار در حالی نخستوزیری را پذیرفت که پایان نظام سلطنتی را دکتر کریم سنجابی دبیر کل حزب متبوع او - جبهه ملی ایران - در چهارم دی ماه و در اجتماع پزشکان و پرستاران در بیمارستان هزار تختخوابی پهلوی اعلام کرده بود و امواج توفان بسی سهمگینتر از آن بود که کسی را یارای مقاومت باشد. با این همه بختیار نخستین پیام خود در مقام نخستوزیر را در 16 دی 1357 را با شعر دکتر رعدی آذرخشی و این گونه آغاز کرد: من مرغ توفانم، نییندیشم ز توفان / موجم نه آن موجی که از دریا گریزد.
او البته سالها قبل در کنگره جبهه ملی گفته بود: «آیا تا کنون شنیدهاید که بگویند چرچیل یا دوگل یا روزولت مردان شریفی بودند؟ ولی همین افراد ناجی کشور خود بودند. در مقابل مرحوم مستوفیالممالک شخص شریف و مؤمن و آزادهای بود ولی مبارز نبود. چمبرلن هم نظیر او بود. هر کشوری به اشخاص متقی و وطنپرست نیاز دارد. ولی این اشخاص متقی و و وطنپرست این کشتی را به ساحل نخواهند رساند. افراد قوی و با اراده لازم است». او نخستوزیر شد تا کشتی توفانزده را به ساحل برساند و نجات دهد یا در واقع در وضعیتی که سکان کشتی از دست شاه خارج شده و در دریای انقلاب دست و پا میزد و داشت غرق میشد نگذارد به دست انقلابیون و مشخصا امام خمینی بیفتد.
برای این که موقعیت او را دریابیم کاریکاتور روزنامه آیندگان به قلم کامبیز درمبخش در 24 دی 57 و 8 روز پس از نخستوزیری که همزمان با پایان اعتصاب 62 روزه مطبوعات هم بود گویاست. مضمون کاریکاتور این است: کارمندان اعتصابی وزیران بختیار را به وزارتخانه ها راه نمیدهند و گفتوگوی وزیر با نخستوزیر به تصویر کشیده شده است. وزیر میگوید: قربان! ما رو تو وزارتخونه راه نمیدن. بختیار هم در پاسخ میگوید: صداشو در نیار! خودم هم یواشکی اومدم نخستوزیری.
10 بهمن 57 از رؤیای خود پرده برداشت اما صدای او شنیده نشد چون ایران و جهان در انتظار بازگشت آیتالله خمینی بود. در این روز بود گه گفت: رژیم ایران میتواند جمهوری شود. اما این کار قاعده و رسمی دارد که باید از آن وارد شویم. من با شاه هیچ تماسی ندارم و دو دولت و دو ارتش در ایران وجود ندارد. او پیشتر گفته بود مخالف «جمهوری اسلامی» است و اساسا معنی آن را نمیفهمد چون اسلام جمهوری نمیشود و جمهوری هم اسلامی نمیشود. مراد او که با فرهنگ فرانسوی پرورش یافته بود این بود که ذات جمهوری سکولار است. دکتر ابراهیم یزدی هم چنان که در 28 تیر 1358 گفت معتقد بود «بختیار نیامده بود شاه را تثبیت کند، آمده بود تا خودش اعلام جمهوری کند.»
همین دو سه هفته قبل و در شبهای جام جهانی اخیر قطر شبکه مستند تلویزیون ایران برنامه «دست اول» را در بدترین ساعت ممکن برای چنین برنامهای (ساعت یک نیمه شب) پخش میکرد که در آن دکتر مجید تفرشی سندپژوه ایرانی مقیم لندن که دست بر قضا همان موقع در قطر در استادیوم در حال تماشای فوتبال بود در برنامه قبلا ضبط شده میگفت: بختیار سه سین را برچید ولی تصور عمومی این است که بعد از انقلاب اتفاق افتاده در حالی که در دولت او رخ داد. سین اول سانسور. کما این که اعتصاب 62 روزه مطبوعات تمام شد و روزنامه ها 10 روز بعد با تیتر درشت خبر دادند شاه رفت. سین دوم خروج از پیمان سنتو بود که در زمان الحاق مخالفت های بسیار برانگیخت و سومی انحلال ساواک. منتها صدای بختیار شنیده نمیشد چون همه جا صحبت از امام خمینی و زمان بازگشت بود و زندانیان سیاسی آزاد شده ستارههای محافل شده بودند. همه فعالان سیاسی از زندان آزاد شده بودند و تنها یک گروه از مجاهدین خلق باقی مانده بودند: مسعود رجوی، موسی خیابانی و بهمن بازرگانی که 30 دی 1357 آزاد شدند و این سومی مقابل زندان از دوش مردم پیاده شد و گفت همین را میخواستم و رسیدیم. شاه رفته و مردم آزادی را حس میکنند و دیگر ادامه نداد و در پی تجارت رفت. آن دو اما سهم فراوان از قدرت می خواستند هر چند بلافاصله برای امام پیام فرستادند و نوشتند گوشه زندان داشتیم میپوسیدیم اگر نور شما نمیتابید.
صحبت از «صدا»ی بختیار شد که مصاحبه میکرد و اگرچه تیتر روزنامه ها هم میشد اما در واقع شنیده نمیشد چون کسی او را جدی نمیگرفت جز چند هزار نفری که به امجدیه رفتند و شعار دادند: بختیار بختیار سنگرت رو نگه دار.
در خاطرات سیروس آموزگار از وزیران بختیار آمده که صدای شاه هم شنیده نمیشد چندانکه بعد از معرفی وزیرانی که بر خلاف قبل نه لباس رسمی پوشیدند و نه دست او را بوسیدند و در حضور نخستوزیری که ترجیح میداد به سقف کاخ نگاه کند شاه به سر صف برگشت و میکروفون خواست. کسی اما نیامد. برای بار دوم میکروفون خواست و باز خبری نشد و وقتی برای سومین بار با صدای بلندتر گفت میکروفون بیاورند و نیاوردند خود بختیار شتابان به راهرو رفت و کارمند بیخیال را صدا کرد تا میکروفون آوردند! شاه هم البته حرف خاصی نداشت جز این که خسته است و به معاینه پزشکی و استراحت نیاز دارد و باید سفری به خارج از کشور داشته باشد.
رفتن شاه از یک سو به سود بختیار بود چون میتوانست به حساب خود بگذارد اما ارتش که عادت کرده بود تنها از بزرگ ارتشتاران فرمان ببرد و بلاتکلیف شد. ارتش ایران مثل ارتش مصر به نهاد مستقل تبدیل نشده بود تا خود نقش ایفا کند و بعد از عزل حسنی مبارک عزا نگیرد. رفتن شاه همانا و سردرگمی امرا همان. از جانب دیگر با رفتن شاه عزم رهبر انقلاب برای بازگشت بیشتر شد و یا باید مانع میشد کما این که چند روز فرودگاهها را بست یا اجازه میداد که در این صورت میدان را واگذار کرده بود.
بختیار یک هفته قبل از تشکیل دولت و هنگام دعوت از دکتر منوچهر رزمآرا برای قبول وزارت از او خواسته بود تا در پاریس است به نوفل لوشاتو برود «تا ببیند حرف حساب این پیرمرد چیست؟»
رزمآرا در نوفل لوشاتو آیتالله اشراقی را میبیند و میشناسد و خود را معرفی میکند و او به خاطر میآورد که در محله سرچشمه با پدرشان همسایه بودند و مراوده داشتند. امکان دیدار با کمک داماد امام آسانتر از آنچه تصور میکرد فراهم میآید. تصور میکرد با یک مرجع تقلید رو به رو میشود که از ریزهکاریهای سیاسی با خبر نیست ولی تا خود را معرفی میکند امام می گوید: با سپهبد رزمآرا نسبتی دارید؟ پاسخ میدهد: بله برادر ایشان هستم. آخرین برادر. امام میگوید: یک برادر شما خیلی به اسلام خدمت کرده. منظور سرتیپ حسینعلی رزمآرا رییس اداره جغرافیای ارتش بود که قبلهنما را درست کرد. دکتر رزمآرا از این همه حضور ذهن یکه میخورد و با احترام میگوید: من پس فردا راهی تهران هستم. تا رسیدم یک قبلهنما برای شما می فرستم و امام پاسخ میدهد: نیازی نیست چون خودم دارم میآیم! «پرسیدم: ارتش چه میشود؟ پاسخ داد: جای نگرانی نیست. ترتیب آن را دادهام. گفتم: شاه رفته و مملکت به دولت قوی نیاز دارد. گفتند: ایران، جمهوری اسلامی خواهد بود و من دستورها را دادهام. بعد برخاست و اشاره کرد که قصد دارد نماز بگزارد».
منوچهر رزم آرا میگوید با بنیصدر و فرهنگ قاسمی به پاریس بازگشتیم. در مسیر بنیصدر گفت: اگر بختیار نخستوزیری را بپذیرد خیانت کرده است. این را از قول من و دوستان به او بگویید.
تا به پاریس میرسد با بختیار تماس میگیرد و میگوید: از جبهه ملی احراج میشوید و دغدغه آمریکاییها هم این است که ایران به دست کمونیستها نیفتد و دور و بر آیتالله هم کمونیستی ندیده و «این پیرمرد آدم عادی نیست. چشمهایش را که دیدم دانستم عادی نیست. با حرفی که درباره جمهوری اسلامی و ارتش زد یعنی وضع از دست رفته» ولی بختیار میگوید: اگر از دست نرفته بود که سراغ من نمیآمدند. برگردید.
بختیار میخواست در گام اول امام را از بازگشت منصرف کند اما نتوانست. در وهله بعد به توافق برسند اما از او خواست اول استعفا کند بعد دیدار انجام شود. در حالی که اگر نخستوزیر نبود مثل سیاسیون دیگر میشد که به دیدار میرفتند. با استعفای سید جلال الدین تهرانی از ریاست شورای سلطنت، نهاد سلطنت هم بلاتکلیف شده بود.
بختیار میخواست با سه برگ بازی کند. نخست از جبهه ملی مشروعیت بگیرد اما آنان در اطلاعیه ای او را به خیانت متهم کردند: «نظام سلطنتی غیر قانونی اگر تا دیروز کاسه کاسه خون میخواست، امروز بر دریاچه خون کشتی میراند. آنچه کم داشتیم ضربت خیانت بود». این لحن از جبهه ملی بیسابقه بود. سراغ آمریکاییها رفت ولی آنان هایزر را فرستاده بودند که بختیار را به بازی نمی گرفت و مستقیم قرار ملاقات می گذاشت. و سرانجام میخواست با برگ ارتش بازی کند. طرح او این بود که با بازداشت چهرههای مؤثر اوضاع را در کنترل بگیرد اما با تغییر ساعت حکومت نظامی از شب به 4 بعدازظهر عملا بازی را واگذار کرد چون به دستور رهبری انقلاب مردم اعتنا نکردند و ارتش یا باید حمام خون برپا میکرد یا به تماشا مینشست و راه دوم را برگزید و در ادامه اعلام بیطرفی کرد و داستان به پایان رسید.
از نکات مبهم درباره شاپور بختیار رابطه او با فرح است. میدانیم که لوییز صمصام بختیاری خاله بختیار همسر محمد علی قطبی دایی فرح بود و هوشنگ نهاوندی در کتاب «آخرین روزها - پایان سلطنت و درگذشت شاه» مینویسد در منزل همین خاله با فرح دیداری 6 ساعته داشته و هر چند فرح به شاه گفته برای تقاضای آزادی دکتر کریم سنجابی آمده بود اما چنین خواستی نیاز به دیدار چند ساعته در محلی دیگر نداشت و میتوان حدس زد فرح و بختیار توافقاتی کرده بودند و شاید اگر همراه شاه در 26 دی رفت و در ایران نماند برای آن بوده که ظن شاه برانگیخته نشود. در تمام این 44 سال فرح هرگز در باره سخن نگفته یا در راستای رای زنیهای معمول دانسته است.
جالب این که محمد علی قطبی که از قصد شاه برای سپردن دولت به بختیار آگاه می شود نامهای برای شاه می فرستد و او را برحذر می دارد و می گوید این فرد آبروی مرا در کارخانه شیر پاستوریزه اصفهان برد و نتوانست آنجا را اداره کند و صدای همه درآمد. حال چگونه میتواند مملکت را اداره کند؟ شاه که حوصله این گونه سعایتها را نداشت و بختیار را آخرین تیر در کمان مانده میدانست به گواهی حامل نامه آن را ریز ریز میکند و میریزد کف سالن!
پرسش اصلی اما این است که بختیار که میدانست اوضاع از دست شاه و ارتش خارج شده دنبال چه بود؟ قطعا دنبال نجات شاه نبود چون او را عامل گرفتاریها و اختناق 25 ساله میدانست. صداقت یا باور مصدق را هم نداشت و در طول 25 سال به مناصب میانی هم رضایت داده بود. تحلیل دکتر یزدی درست است. به دنبال اعلام جمهوری با حمایت ارتش و آمریکا بود اما چراغ سبزی دریافت نکرد و در میان توفان تنها ماند. امام خمینی را هم البته دست کم گرفته بود. خود بازرگان هم خیال میکرد همان نسبت گاندی - نهرو میان امام و او برقرار می شود که نخستوزیری دولت موقت را پذیرفت.
جان کلام بختیار خطاب به ملت این بود اگر میخواستید شاه و سانسور و ساواک بروند رفتند. چرا حکومت را به مذهبیها بسپارید؟ در حالی که مردم تلقی سپردن به نیروهای ملی با گرایش مذهبی رقیق وزیر نظر روحانیون بدون دخالت در کار اجرا را داشتند. ضمن این که چون حکم خود را از شاه گرفته بود در ادامه نخست وزیران قبلی - شرف امامی و ازهاری - ارزیابی شد خاصه این که از طرف دوستان خود در جبهه ملی هم طرد شد.
علاقه فراوان او به فرهنگ فرانسوی که از زمان دیدار با پل والری در وجود او نشست و بعدها به ارتش فرانسه هم پیوست سبب شد نام فرزندان خود را هم فرانسوی برگزیند اما همین هویت فرانسوی جان او را نجات داد چرا که در تیر 1358 توانست با گذرنامهای واقعی و به نام «فرانسوا بوآرون» در هیات یک بازرگان فرانسوی با چهره متفاوت (با ریش پرفسوری) در فرودگاه مهرآباد در صف کوتاه مسافران خارجی بایستد و سوار هواپیما شود: «صدای بسته شدن در را که شنیدم انگار مهماندار موسیقی دلانگیزی نواخته است. هواپیما که برخاست و فاصله گرفت از همان مهماندار خواستم شامپاینی بیاورد و با آرامش نوشیدم.»
داستان بختیار اما تمام نشد و در پاریس تا توانست علیه جمهوری اسلامی فعالیت کرد اما هیچ یک به ثمر دلخواه او نینجامید و تنها قتل او در مرداد 1370 موجب لغو سفر فرانسوا میتران رییس جمهوری وقت و سوسیالیست فرانسه به ایران شد. پسرش کمیسر ارشد پلیس فرانسه بود و بعد از ترور نافرجام قبلی به ویلایی در یک شهرک انتقال یافته بود تا امکان کنترل رفت و آمدها بیشتر باشد اما در خانه خود به قتل رسید.
درس آموزترین نکته در نخست وزیری بختیار اما این است که شاه به کسی ماموریت تشکیل دولت داد که آشکارا خود را مصدقی میدانست و تصویر بزرگ دکتر مصدق را پشت سر خود گذاشت اگر چه قاب عکس شاه را هم پایین نیاورد.
44 سال قبل شاپور بختیار در 16 دی 1357 نخستوزیر شد در حالی که میتوانست 16 تیر 1356 نخست وزیر شود پس از نامه سرگشاده به اتفاق کریم سنجابی و داریوش فروهر به شاه تا انتخابات آزاد برگزار کند و به انسداد سیاسی پایان دهد ولی شاه به اسدالله علم گفته بود نه کارتر امروز همان جانافکندی دیروز است و نه من شاه سال 42 هستم و نه نه قیمت نفت مثل آن سال است. پس زیر بار علی امینی دیگری نمیرویم و اگرچه هویدا را کنار گذاشت اما به ملیها هم بها نداد و جمشید آموزگار را نخستوزیر کرد تا در دل این دولت بزرگ ترین خبط زندگی خود را مرتکب شود که همانا مقاله 17 دی در روزنامه اطلاعات است و شاید فردا به آن پرداخته شود.
در بیان موفق نشدن بختیار جدای دیر بودن انتخاب او و اصطلاحا وقتی کار از کار گذشته بود و به زبان فنی میتوان گفت دو فرض مانعه الجمع نمیتوانند کبری و صغرای یک گزاره باشند. به تعبیر محمد قائد: بختیار از ابتدا در موقعیتی ناممکن قرار داشت. چون برای رسیدن به نقطه ب باید از نقطه الف عبور میکرد. اما همین که به نقطه الف پا میگذاشت یعنی به ب نمیتوانست برسد و بدون الف هم نمیتوانست. چرا؟ چون شاه باید میرفت و این نقطه الف بود تا او به ب برسد اما با رفتن شاه حکومتی که به فرد متکی شده بود فروپاشید و دیگر نتوانست از آن عبور کند. الفی باقی نمانده بود تا به ب برسد.
-----------------------------------
* منابع: مطوعات دی و یهمن 57 و کتاب امیدها و نا امیدیها - خاطرات دکتر کریم سنجابی / نقلقولها از کتاب «پرواز در ظلمت» که نویسنده (حمید شوکت) از خاطرات خود شاپور بختیار و سیروس آموزگار و منوچهر رزم آرا آورده است. (این کتاب به اسلوب عباس میلانی در معمای هویدا نزدیک است).
تماشاخانه