پیامک تبریک ولنتاین را که برایش فرستادم عصبانی شد و دعوایم کرد
روز ولنتاین سال 1396 بود که من به اصغر پیامک دادم و ولنتاین را تبریک گفتم، آمد کلی من را دعوا کرد و گفت: «خواهر من ما مسلمان هستیم مگر ولنتاین برای ماست؟! چرا این پیامکها را به من دادی؟»
روز ولنتاین سال 1396 بود که من به اصغر پیامک دادم و ولنتاین را تبریک گفتم، آمد کلی من را دعوا کرد و گفت: «خواهر من ما مسلمان هستیم مگر ولنتاین برای ماست؟! چرا این پیامکها را به من دادی؟»
خبرگزاری مهر، گروه فرهنگ و ادب_ الناز رحمت نژاد: اصغر الیاسی در هجدهم اسفند سال 1373 در خرمدشت از توابع شهر کرج به دنیا آمد. او اولین فرزند خانوادهای پنج نفره بود. پدرش تعزیه خوان بود. علی اصغر با مجلس تعزیه و عزای سید و سالار شهی دان انس و الفت داشت و از دوران خردسالی و کودکی راه پدر را در پیش گرفت و تعزیه خوان اهل بیت (ع) شد. به دلیل اینکه مادر بیرون از خانه مشغول به کار بود با اینکه چهار سال بیشتر نداشت از خواهر 9 ماهه خود نگهداری میکرد و در کار خانه کمک حال مادر بود. از 9 تا 12 سالگی کنار مادر در گلخانه مشغول به کار بود و از دوازده سالگی شغل بنایی را تجربه کرد.
در کلاس پنجم ابتدایی رتبه اول قرائت قرآن در شهرستان ساوجبلاغ را به دست آورد و همان سال در حوزه ابوذر غفاری عضو بسیج شد. مکبر، مؤذن و مداح مسجد بود. در نوجوانی به بچههای حوزه و مسجد آموزش قرآن میداد. به ورزش هم علاقه داشت و در رشته ورزشی کشتی چند مدال باشگاهی و شهرستانی کسب کرد.
در سال 1392 دیپلم فنی و حرفهای گرفت و دوران سربازی را در سپاه نظرآباد گذراند. وارد سپاه شد تا بتواند به سوریه اعزام شود و از حرم حضرت زینب (س) دفاع کند. دو سال درسپاه، لشکر ده سیدالشهدا (ع) حضورداشت. در چهارم تیر 1397 برای اولین بار به سوریه اعزام شد. هنوز تابستان تمام نشده بود که در جنوب حلب در گشت و بازرسی مناطق اطراف حلب به همراه همرزمانش با خودرو گرفتار تله انفجاری شدند، اصغر الیاسی به همراه دوست و همرزمش فرهادطالبی به شهادت رسید. پیکر مطهر اصغر الیاسی به ایران منتقل و در بهشت رقیه (س) شهرستان چهارباغ استان البرز به خاک سپرده شد.
در فرصتی که دست داد با رقیه آخشیک مادر و اکبر الیاسی پدر و فاطمه الیاسی خواهر اینشهید مدافع حرم گفتگو کردیم.
مشروح گزارش اینگفتگو در ادامه میآید؛
مادر اینشهید مدافع حرم گفت: پدرش سرکار بود. من هم میرفتم سرکار، علی اصغر با اینکه چهار، پنج سال بیشتر نداشت هم پدر خانه و هم مادر خانه بود. بچه داری و خانه داری میکرد. یک روز از سرکار به خانه میآمدم. در راه با خودم گفتم: «کاش رسیدم خونه یه چایی باشه بخورم.» چای خیلی دوست داشتم. وقتی رسیدم، اصغر دوید و آمد، گفت: «مامان برات چای دم کردم!» خیلی خوشحال شدم، اما با دیدن چراغ نفتی خاموش ناراحت شدم و گفتم: «اصغر چرا چراغ نفتی رو روشن نکردی؟ چطور چای دم کردی؟» آن موقع در چهارباغ گاز نداشتیم. گفت: «مامان! دیدم آفتاب خیلی داغه، آب رو گذاشتم داغ بشه!» رفتم دیدم چای خشک را داخل لیوان ریخته و درش را گذاشته! من آن چای را خوردم، خدایی انگار تمام خستگی ام در رفت.
وی ادامه داد: اصغر همیشه میگفت: «مامان! من دوست دارم کارهای بزرگ انجام بدم، برام خیلی دعاکن.» میگفتم: «مادر! من نمی دونم تو از خدا چی میخوای، هر چی هست، هرچی دوست داری، خدا بهت بده.» تازه یک ماهی بود به سرکار جدیدش رفته بود، در حیاط لباس میشستم، گفت: «مامان چادر سر کن می خوام ببرمت یه جایی» هیچوقت من را سوار موتورش نمیکرد. میگفت: «ناموسم رو سوار کنم، اگه اتفاقی بیفته چیکار کنم؟» چند روز قبل به او گفته بودم که در مسجد ثبت نام میکنند برای کربلا، خیلی آرزو دارم بروم. سوار موتورش شدم. اصغر من را برد، برایم پاسپورت گرفت. بعد رفت یک چک از برادرم گرفت و رفت مسجد چک را داد و اسم من را در سفر کربلا نوشت. باورم نمیشد! گفتم: «مادر من خیلی آرزو دارم برم امام حسین (ع) رو زیارت کنم، اما تو وقت زن گرفتنت هست، خواهر و برادرت کوچیک هستن، وقتش نیست من برم، شما واجبتر هستید.» گفت: «مامان این هم واجبه تو نگران نباش.» نگذاشت آرزوی امام حسین (ع) بر دلم بماند. رفتم کربلا. از کربلا که آمدم، تمام گلدانهای حیاط را به کوچه آورده و کوچه را آب و جارو کرده بود. وقتی رسیدیم یک دسته گل به من داد و مرا محکم بغل کرد و بوسید، بعد گفت: «وایسا ببینم این چیه زیر پات مامان.» وسط کوچه بود. خم شد و پایم را بوسید. زانویش داخل جوی آب وسط کوچه رفت. همه فامیلها و همسایهها که برای دیدن من آمده بودند این صحنه را دیدند. همه را دعوت کرد. جلوی پایم قربانی سر برید و میهمانی داد. تا به حال، من و پدرش او را اینقدر خوشحال ندیده بودیم. انگار میخواست از خوشحالی پرواز کند. انگار به مهمترین آرزوی زندگی اش رسیده بود. تمام گلدانهای حیاط را به کوچه آورده و کوچه را آب و جارو کرده بود. وقتی رسیدیم یک دسته گل به من داد و مرا محکم بغل کرد و بوسید، بعد گفت: «وایسا ببینم این چیه زیر پات مامان.» وسط کوچه بود. خم شد و پایم را بوسید. زانویش داخل جوی آب وسط کوچه رفت. همه فامیلها و همسایهها که برای دیدن من آمده بودند این صحنه را دیدند. همه را دعوت کرد. جلوی پایم قربانی سر برید و میهمانی داد. تا به حال، من و پدرش او را اینقدر خوشحال ندیده بودیم. انگار میخواست از خوشحالی پرواز کند. انگار به مهمترین آرزوی زندگی اش رسیده بود
مادر شهید اصغر الیاسی در ادامه گفت: گفته بودند مخابرات را زده اند. خیلی نگران بودم. اصغر در همان قسمت بود. فردایش اصغر زنگ زد، خیلی خوشحال شدم که تنش سالم است و صدایش را می شنوم. گفتم: «مامان از نگرانی در اومدم.» اول محرم بود، گفتم: «یه روضه بخون اصغر.» یک روضه از حضرت زینب (س) خواند. داشتم گوش میدادم. پدرش خوابیده بود. گفتم: «اکبر ببین! اصغر چه نوحهای می خونه.» پدرش گفت: «گوشی رو بده بهش ببینم، بگو برای من هم بخونه.» مثل حضرت امام حسین (ع) و حضرت علی اکبر (ع)، پدرش این طرف گوشی و او آن طرف گوشی، پدرش روضه امام حسین (ع) را میخواند و اصغر روضه حضرت علی اکبر (ع). روضه آخرش بود. هنوز هم روضه آن روزش در گوشم هست. گاهی اوقات با خودم می گویم، کاش صدایش را ضبط کرده بودم.
در ادامه این گفتگو اکبر الیاسی پدر این شهید مدافع حرم گفت: برای دیدن اصغر به حوزه بسیج رفته بودم حوزه بسیج، از سرکار که میآمد یک راست به حوزه بسیج میرفت. ما خیلی کم در خانه می دیدیمش. رسیدم. هنوز نیامده بود. چند دقیقهای ماندم، دیدم اصغر با دوتا کیسه پلاستیکی پر از بستنی وارد شد. گفتم: «بابا اینا چیه؟» گفت: «برای بچهها بستنی خریدم.» به هر طریقی بود میخواست بچهها را به محیط حوزه و پایگاه بسیج جذب کند. گفتم: «این کارها چیه؟» گفت: «یک کار فرهنگی!» بعد خندید و به سمت بچهها رفت. اصغر که شهید شد، همه بچههای محل میگفتند: «ما میخواهیم مثل شهید الیاسی بسیجی بشیم و لباس بسیج بپوشیم.»
وی ادامه داد: ساعت سه صبح بود، ورودی علیخان سلطانی داشتم فضای سبز را آبیاری میکردم. چکمه پوشیده بودم تا پاهایم خیس نشود. اصغر آمد. خم شد و چکمههای من را بوسید و گفت: «بابا! شب من با مادر و خواهر و برادرم خداحافظی کردم، ولی پروازم کنسل شد. دیگه نرفتم خونه مامان بیدار کنم، رفتم حوزه خوابیدم، الآن دارم میرم، اگر خبر شهادت من رو از فضای مجازی شنیدید توجهی نکنید و خبر شهادتم رو مستقیم از لشکر بگیرید.» وقتی داشت میرفت یاد امام حسین (ع) افتادم که رفتن علی اکبرش را تماشا میکرد. زیر لب خواندم: «علی جان! چند قدم راه برو پیش چشمان ترم، یک نظر بار آخر قد و بالای تو را بینم پسرم.» اصغ ر من هم علی اکبری شد.
پدر شهید اصغر الیاسی افزود: اسمش برای رفتن به سوریه درآمده بود، شب به خانه آمد، آرام و قرار نداشت. واقعاً آرام و قرار نداشت به من گفت که اسمش برای رفتن به سوریه درآمده ولی از من خواست به مادرش چیزی نگویم. تا مادرش را آماده کند. آن شب چند بار من از خواب بیدار شدم دیدم در حال نماز خواندن است. چند تا وصیتنامه شهدا و دعا و توسل جلویش بود. از شوق خوابش نمیبرد. همیشه وصیتنامه شهدا را میخواند و میگفت: «اگر میخواهید خداوند شهادت را روزی شما کند، وصیتنامه شهدا را بخوانید. ببینید اینها کی بودن و چه روزگاری داشتن و چشم از چه چیزهایی پوشاندن و پرواز کردن و رفتن.» خودش هم مثل یک پرنده در قفس بود تا بالاخره رضایت من و مادرش را گرفت و به سوریه رفت.
در پایان این گفتگو فاطمه الیاسی خواهر این شهید مدافع حرم گفت: هر سال یک ماه به عید نوروز مانده، عیدی من را میداد و میگفت: «خواهر چشمش به دست برادر است.» سال 96 گفت: «امسال عیدی شما معنوی شده، میخواهیم بریم جنوب، راهیان نور.» آن سال سفره هفت سین را در سین سربلندی شهدا شریک شدیم. ما را ثبت نام کرد راهیان نور، عید 96 را کنار شهدای گمنام شروع کردیم. اصغر میگفت: «هر حاجتی داری از شهدا بگیر.» نمیدانستیم که در سال 97، علی اصغر برادرم، کنارم نیست و عیدی معنوی سال را از خود او خواهم گرفت.
وی افزود: روز ولنتاین سال 1396 بود که من به اصغر پیامک دادم و ولنتاین را تبریک گفتم، آمد کلی من را دعوا کرد و گفت: «خواهر من ما مسلمان هستیم مگر ولنتاین برای ماست؟! چرا این پیامکها را به من دادی؟» کلی سر من غر غر کرد: «اگه روز عشق را میخواهی تبریک بگویی روز ازدواج حضرت فاطمه زهرا (س) و حضرت علی (ع) را باید تبریک بگویی.» خیلی ناراحت شدم گفتم من را نگاه کن حالا آمده ام یک پیامک تبریک بدهم، او آمده اینطوری با من دعوا میکند! من هم به روی خودم نیاوردم از کسی ناراحت شدم ولی خب متوجه شد، برای من یک ساعت قرمز خریده بود و یک گل قرمز آن را در یک پاکت کادو آورد و به من داد. گفت: «نمی خوام دلت بشکنم ولنتاین مبارک، ولی یادت باشه امسال برات این هدیه رو خریدم که ناراحت نشی! ولی روز عشق ما مسلمونا روز ازدواج حضرت علی (ع) و حضرت فاطمه زهرا (س) است.» هر وقت به ساعتی که اصغر هدیه داده نگاه میکنم به یاد حرفهای آن روزش می افتم.
***
وصیتنامه شهید الیاسی به اینشرح است:
«بسم رب الشهدا و الصدیقین
سلام ویژه خدمت رهبر عزیز، سید علی خامنه ای و امام زمان (عج)، پدر و مادر و خواهر و برادر و رفقای عزیزم، سلام عزیزان دلم، اگر امروز من اصغر، سرباز کوچک امام زمان (عج) و رهبر عزیز برای دفاع از حرم حضرت زینب (س) و دفاع از مظلوم میروم فقط و فقط اندازه ناچیزی به حرف رهبرم عمل میکنم و پیرو خط امام حسین (ع) میشوم. پس در این راه من را دعا کنید که پیروز بشوم و پرچم اسلام و شهدا را بالا ببرم. از شما چند درخواست دارم: «آی رفقا تو رو حضرت زهرا (س) برای ظهور امام زمان (عج) دعا کنید و همیشه و در همه حال به حرفهای رهبر عزیزمون گوش کنید و به حرفهای آقا عمل کنید و مثل شهدا عمل کنید. دوستان عزیزم به فکر خودتون باشید و از کارهای غیر اخلاقی مثل دختربازی پرهیز کنید. آی خواهر گلم همیشه در همه حال حجابت را رعایت کن و به پدر و مادر احترام بگذار. آی رفیق احترام به پدر و مادر فراموش نشود. داداش گلم همیشه به بابا و مامان احترام بگذار و هوای خواهر را داشته باش و به مربیهای زندگیت احترام بگذار و سرباز امام زمان (عج) باش. و در آخر برای ظهور دعا کنید. به حرفهای رهبر خوب گوش کنید و عمل کنید. به پدر و مادر احترام بگذارید. و در آخر روز تشییع جنازه ام من را بین شهدای گمنام دفن کنید و از همه برای من حلالیت بگیرید.» دوستون دارم اصغر الیاسی.»