گفتوگوی ایسنا با خانواده تیزپروازان قهرمان که در راه نجات مردم، آسمانی شدند
حوالی ساعت 9 صبح روز دوم اسفندماه 1400 بود که ماجرایی تکان دهنده در تبریز، تمامی صفحات فضای مجازی را در برگرفت. سقوط یک فروند هواپیمای جنگی F5 در منطقه مسکونی یکه دکان تبریز و رشادت دو خلبان این خطه که به جای ریجکت کردن و نجات جان خود، تصمیم گرفتند جان خود را در راه جلوگیری از بروز خدشهای به مردم، فدا کنند.
فداکاری این دو نیروی آسمانی ارتش جمهوری اسلامی هیچگاه از یاد و خاطره مردم شهید پرور و قهرمان پرور تبریز نمیرود و همان طور که حجت الاسلام و المسلمین، سید محمدعلی آل هاشم، امام جمعه این شهر در مراسم تشییع باشکوه پیکر قهرمانانمان که با حضور خیل عظیمی از مردم در سوم اسفندماه 1400 برگزار شد، گفت، مردم تبریز وفادار نیروهای مسلح و قدردان آنها هستند و این تشییع نیز نمونه آن است.
خبرگزاری ایسنا نیز در راستای انجام وظیفه خود در قبال معرفی شخصیت و اخلاقیات شهدای گرانقدرمان به ملت عزیز، به دیدار خانواده این خلبانان آسمانی رفته و به گفتوگو با والدین «شهید حنیفه زاد» و همسر «شهید فلاحی» نشسته است تا جلوههایی از زندگی این دو خلبان شهید ایران اسلامی را هر چه بیشتر به عموم معرفی کند.
شهید حنیفه زاد دوست نداشت مرگی ساده داشته باشد
مقصد نخست ما دیدار با والدین و برادر شهید سرگرد خلبان علیرضا حنیفه زاد است. شهید جوانی که رافت و مهربانیاش زبانزد اقوام و اطرافیانش بود و دوست نداشت که مرگی ساده داشته باشد.
وقتی قدم به دیدار مادری از جنس صبر و پدری با قامتی ایستاده بگذاری که شهیدی از دامن آنها پرورش یافته و به درجه شهادت رسیده است، فضایی آکنده از معنویت، انسان را دربرمیگیرد. فضایی که در این دیدار و از چشمان پدر و مادر شهید حنیفه زاد نیز مشهود است.
با نگاهی گذرا به آنها میتوان غم از دست دادن فرزندشان و آخرین توانی که برای ایستادن و استقامت در برابر سوگ پرپر شدن پسرشان خرج میکنند را احساس کرد اما در کنار این غم، احساس غرور و افتخار از داشتن فرزندی که ملت و مردم را در اولویت نخست خود قرار داده نیز چهره این دو عزیز را زینت داده است.
در ابتدای گفتوگو از جمیله علیپور، مادر شهید حنیفه زاد، میخواهیم درباره فرزند خود بگوید. علیرضایی که 28 سال داشت و در این 28 سال، دریایی از مهربانی برای خانوادهاش و نمونهای از فرزند صالح در بین اطرافیانش بود.
این مادر با یادآوری خاطراتی از فرزند خود در احساسات بیشماری غرق شده و اندکی مکثی میکند اما در نهایت لب به سخن میگشاید: علیرضا برای من فرشته بود. فرشته آمد و فرشته هم رفت. کوهی از مهربانی بود و همواره و از همان دوران کودکی، سنجیده رفتار میکرد.
وی ادامه میدهد: از همان کودکی همچون فردی بالغ رفتار میکرد و مثل یک انسان بالغ میدانست که در هر موقعیتی چه کار باید انجام دهد و چه باید بگوید. میدانست که محبت و مهربانیاش را کجا صرف کند و چه زمانی از آن دوری گزیند. حرام و حلال و حق الناس برایش بسیار مهم بود و دائم جویای احوال اطرافیانش بود تا اگر کسی مشکلی داشت آن را حل کند.
وی میافزاید: علیرضا اصلا به اندکی ناراحتی و بی حوصلگی ما راضی نمیشد و آنقدر اخلاق زیبایی داشت که هر چه از خوبیها و رفتارهایش بگویم باز هم کم گفتهام. نمیدانم چرا خداوند امانتی خودش (علیرضا) را زود از من گرفت چون من هنوز از دیدن فرزندم سیر نشده بودم اما به داشتن علیرضا که باعث سربلندی خود و ما شده است، افتخار میکنم.
خانم علیپور از علاقه فرزندش به خلبانی هم میگوید: علیرضا به شدت عاشق خلبانی بود. حتی در کودکی بیشتر با اسباب بازیهای هواپیمایش بازی میکرد. وقتی به دوران انتخاب رشته در دبیرستان رسید، یک سال را تجربی خواند تا دکتر مغز و اعصاب شود اما نتوانست علاقه به خلبانی را کنار بگذارد، در نهایت با پدر و شوهر عمهاش به پایگاه نیروی هوایی مراجعه کرد و رشتهاش را هم به ریاضی تغییر داد و توانست به نیروی هوایی ارتش جمهوری اسلامی ملحق شود.
وی میافزاید: علیرضا به خطرات خلبانی آگاه بود و خودش با علم به این خطرات پا در آن نهاد و 10سال خلبانی کرد. در این 10 سال، در مجموع حتی 50 بار هم او را ندیدیم. کار من در این مدت فقط گریه و دعا برای فرزندم بود تا در هر پروازی که انجام میدهد، خداوند یار و یاورش باشد. علیرضا خودش هر بار که ماموریت پرواز داشت، به من زنگ میزد که مادر برایم دعا کن و در تمامی پروازهایش دعاهایم مستجاب شد اما این بار خداوند متعال مصلحت دیگری برای علیرضا رقم زده بود. علیرضا در آخرین پروازش، آرزوهای من و خودش را کنار گذاشت و فداکاری و از خودگذشتگی را مقدم بر خواستههای ما دانست.
این مادر شهید به ازدواج فرزندش هم اشارهای کرده و اظهار میکند: زحمت زیادی برای تشکیل خانواده و ازدواجش کشیده بود. این اواخر، در حال سر و سامان دادن به زندگیاش بود و به اتفاق همسرش، وسایل زندگی را به خانه جدیدشان انتقال میداد و از طرفی هم از نظر روحی و معنوی، حال و هوای دیگری داشت که تا به حال از او ندیده بودم.
وی در مورد نگاه شهید حنیفه زاد به شهادت هم میگوید: علیرضا، ارادت خاصی به شهادت داشت. پس از شهادت سردار سلیمانی هم دائم میگفت" مادر دوست دارم ساده نمیرم و به زودی از یادها نروم. دوست دارم شهید شوم و خداوند مرا اینگونه بپذیرد".
خانم علیپور ادامه میدهد: سریال "شوق پرواز (داستان زندگی شهید خلبان عباس بابایی)" را بسیار دوست داشت و میگفت که من هم میخواهم مانند شهید بابایی باشم. به همه شهدا ارادت خاصی داشت و میگفت خوشا به حالشان. دوست داشت که شهید شود اما من فکر نمیکردم که به این زودی به سمت معشوقش پرواز کند.
مادر به آخرین دیدار پیش از شهادت فرزندش اشاره کرده و میگوید: شب حادثه برای ما مثل روزهای دیگر بود اما علیرضا حال دیگری داشت. آن شب، خاطرات کودکیاش را برای همسرش تعریف میکرد، گویی میدانست که این آخرین دیدارشان است. بعد از آن، به ما گفت که باید زودتر به پایگاه برگردد و نمیتواند به خانه بیاید زیرا صبح روز دوم اسفند ماموریت پرواز داشت. تا دم در پایگاه با همدیگر رفتیم و او را بدرقه کردیم و بازگشتیم.
مادر ادامه میدهد: صبح روز حادثه وقتی خبرها را شنیدم، در ابتدا که از واقعیت خبر نداشتم، فکر میکردم که علیرضا اجکت کرده است و خوشحال بودم که فرزندم هرچند جسمش آسیب دیده اما باز هم میتواند نفس بکشد. حاضر بودم فقط نفس بکشد و من و همسرش تا آخر عمر از اون مراقبت میکردیم اما وقتی فهمیدم که حاضر شده به جای اجکت کردن و نجات خودش، از حادثهای بزرگ جلوگیری کند و جان مردم را نجات دهد، به پسرم افتخار کردم. فقط از خدایی که او را از ما گرفته است میخواهم که صبر دوری از فرزندم را هم به ما ببخشد.
محمدتقی حنیفه زاد، پدر شهید حنیفه زاد هم در ادامه لب به سخن باز کرده و میگوید: رابطه من با علیرضا فراتر از رابطه پدر و پسری بود. ما دوستان صمیمی و رفیق یکدیگر بودیم. حرفهایمان و رازهایی که کسی نمیدانست را به همدیگر میگفتیم. همیشه من او را و یا او من را به راه درست سفارش میکرد و در هر کاری با یکدیگر مشورت میکردیم.
وی ادامه میدهد: وقتی تصمیم گرفت که به ارتش برود، من به علیرضا گفتم که خلبانی، کار بسیار خطرناکی است و عواقب و سختیهایی دارد اما او گفت که از خطرات کارش آگاه است و با وجود تمامی این سختیها حاضر است خلبان شود. در روزهای آخرش هم ذکر شهادت از زبانش جاری میشد. حتی آخرین وصیتها و سفارشهایش را برای زمان شهادتش به من میکرد.
پدر این شهید ادامه میدهد: علیرضا همیشه دستی در کار خیر داشت و حتی کارهای خیری انجام میداد که ما الان آنها را میشنویم و افتخار میکنیم که این چنین فرزندی داشتیم. با این حال خداوند صلاح دانست که در سن جوانی او را از ما بگیرد. خودش این فرزند صالح را به ما عطا کرده بود و خودش هم از ما گرفت.
وی میگوید: علیرضا یک سال بود که نامزد کرده بود و قرار بود بعد از یک ماه به خانه خودشان بروند و زندگیشان را آغاز کنند. اخلاقی هم نداشت که دوست نداشته باشیم. اگر ناخواسته حرفی میزد که مادرش را دلخور میکرد، به لحظه نکشیده، میآمد و مادرش را بغل میکرد و میگفت که نمیخواهد مادرش را ناراحت کند و از او طلب بخشش میکرد.
وی هم گذری به روز حادثه میزند و اظهار میکند: وقتی شب در پایگاه شکاری با او خداحافظی کردیم. به خانه برگشتیم و دیگر ارتباطی با علیرضا نداشتیم. صبح روز بعد که از خواب بیدار شدیم، پیش از صرف صبحانه و انجام کار دیگری، تلویزیون را باز کردم تا اخبار را ببینم. در همان لحظه، خبر سقوط هواپیمای جنگی در تبریز را مشاهده کردم. اول به مادرش چیزی نگفتم. بعد به علیرضا زنگ زدیم اما جواب نداد. پیام دادم که کجاست و حتما جوابم را دهد اما باز هم خبری نشد. سپس خواهر زادهام با من تماس گرفت که چه خبر شده است، گفتم نمیدانم چه شده است و من هم فقط حرفهایی که در اخبار میگویند را شنیدهام. بعد که فهمیدیم علیرضا در آن حادثه حضور داشته است، به سمت محل حادثه راه افتادیم اما راهی که به آنجا میرسید، انگار دور تر و دورتر میشد.
محمد حنیفه زاد، برادر شهید حنیفه زاد هم در ادامه از حال و هوای برادرش، میگوید: علیرضا در روزهای آخرش، به فلسفه خلقت و اینکه از کجا آمده و آمدنش بهر چه بود، میاندیشید. مثلا دائم ورد زبانش بود که آیا خدا از من راضی است و یا خدا من را قبول میکند؟
وی ادامه میهد: به شدت پایبند حق الناس بود و همواره به فکر اقوام و همسایهها بود و دوست داشت که رضایت همه را جلب کند. تحمل نداشت که کسی ناراحت باشد و همواره سعی داشت که اگر ناخواسته کسی از او دلگیر شده باشد، حتما از دلش دربیاورد.
وی اظهار میکند: برادرم پایبند به نماز اول وقت بود و ارادت خاصی به دین و عقایدش داشت. همیشه خوش اخلاق و مهربان بود و آنقدر این ویژگی را در خود عجین کرده بود که تاکنون ندیدم کس از او بد بگوید و یا از او خاطرهی خوشی نداشته باشد.
برادر شهید میافزاید: در روزهای آخرش، فقط نوحه "من ایرانم و تو عراقی" را گوش میداد و میگفت: دوست دارم کربلا را ببینم و من هم شهید شوم. حتی در سفره عقد هم آرزو کرده بود که شهید شود.
وی با اشاره به ماجرای سقوط هواپیمای برادرش، میگوید: فدا کردن جانش اصلا برای ما بعید نبود. میدانستیم که چنین اخلاقی دارد و آنقدر مرد دلسوزی بود که همواره از خودش و خواستههایش میگذشت.
وی میگوید: معمولا بین برادرها اختلاف زیادی وجود دارد اما یادم نمیآید که تاکنون با برادرم بحث و دعوایی جدی داشته باشیم، اگر هم ناخواسته اختلافی بینمان ایجاد میشد و یا بحثی میکردیم همان لحظه اختلافمان حل میشد و با یکدیگر آشتی میکردیم. علیرضا اصلا انسان کینهای نبود و ناراحتی دیگران را تحمل نمیکرد.
خودمان را برای روزی که شهید فلاحی شهید میشود آماده کرده بودیم ولی نه به این زودی...
مقصد بعدی دیدار خانواده شهید خلبان سرهنگ دوم صادق فلاحی است. خلبان 38 سالهی اهل مرودشت شیراز که با یک بانوی تبریزی ازدواج کرده و در این شهر مستقر شده و دختر هفت سالهای به نام فاطمه خانم از خود به یادگار گذاشته است. دختری که با اشکهایش پدر آسمانیاش را بدرقه کرد، امروز با لبخند و استقامت وصف نشدنی به پیشواز به ما آمده تا نشان دهند، هرچند سن کمی دارد اما دختر یک شهید والامقام است.
فاطمه از ابتدای گفتوگوی ما با مادرش، همراه او نشسته و حتی در حین صحبت، با لبخندی زیبا و دستان کوچکش به مادرش اشاره میکند که لبخند از یادش نرود.
حال گفتوگو با سمیرا کنعانی همسر شهید فلاحی را آغاز میکنیم. خانم کنعانی از زمان آشنایی خود با آقا صادق، میگوید: آشنایی ما به مهرماه سال 90 بازمیگردد. زمانی که من 19 ساله و آقا صادق 28 ساله بود. در آن زمان، یک روحانی در پایگاه شکاری بود که روزی به حالت شوخی سر صحبت را با آقا صادق باز میکند که خانوادههای تبریزی مقید و خوب هستند و آیا واقعا دوست دارد که با دختر تبریزی ازدواج کند؟ صادق هم به شوخی گفته بود چرا که نه، خانوادهاش هم از دختر ترک خوششان میآید.
وی ادامه میدهد: این آقای روحانی که از قضا همسایه ما نیز بود، مسئله را با خانواده خود در میان میگذارد که آیا دختری آشنا دارند تا برای آقا صادق معرفی کنند که بر این اساس من را معرفی میکنند. موضوع را به ما اطلاع دادند. من در همان ابتدا گفتم که اول باید با پدرم صحبت کنند و سپس من نظرم را بگویم. پدرم نیز بعد از صحبت با آقا صادق به من گفت که پسر خوب و فرد متشخصی است و به خصوص چهره محجوبی دارد. بر این اساس قرار شد تا با هم در مسجد حضرت فاطمه الزهرا (س) دیداری داشته و صحبتهای اولیه را انجام دهیم تا در صورت موافقت طرفین، خواستگاری رسمی انجام بگیرد.
وی میافزاید: در همان اولین دیدار، احساس کردم که آقا صادق واقعا انسان خوبی است و در واقع محجوبیت از او میبارید. بعد از اتمام صحبتهایمان قرار شد تا خواستگاری رسمی انجام بگیرد. مادر و پدرش از شیراز آمدند و مجلس خواستگاری برگزار شد اما به خاطر یکسری مشکلات از جمله شغل آقا صادق، پدرم قبول نکردند. با این حال اقا صادق، چهار ماه تمام و تقریبا پنج بار در هفته خودش به خواستگاری میآمد تا اینکه پدرم در اواخر بهمن ماه همان سال قبول کرد.
خانم کنعانی اضافه میکند: پس از رضایت پدرم، در 20 بهمن ماه سال 90 عقد کردیم و بعد هشت ماه یعنی در مهرماه سال 91 به خانه خودمان آمدیم. 10 سال است با همدیگر زندگی کردیم و در 20 بهمن ماه سال گذشته قرار بود که جشن 10 سالگی زندگیمان را بگیریم که به خاطر ماموریت همسرم، نتوانستیم.
وی در خصوص ویژگیهای شهید فلاحی، اظهار میکند: من پیش از ازدواج گاهی به ویژگیهایی که همسر آیندهام باید میداشت فکر میکردم و در نهایت به دو مورد یعنی اخلاق و منزلت اجتماعی رسیدم. وقتی همسرم را برای اولین بار دیدم، اخلاق خوب او کاملا مشهود بود و بعد از آن هم همیشه خوش رو و خوش برخورد باقی ماند و از لحاظ منزلت اجتماعی نیز آقا صادق، شغلی داشت که کاملا مایه افتخار هم برای من بلکه برای همه بود.
او ادامه میدهد: همسرم هیچگاه اهل فخرفروشی نبود و تا به حال نشنیدم که به کسی در مورد شغلش خودش بگوید. حتی اقوام ما تا زمان شهادتش هم نمیدانستند که همسرم خلبان است. آقا صادق همیشه میگفت که یک نظامی و سرباز است و به لباس و کلاه پروازش افتخار میکند اما دوست نداشت که لباس پرواز و درجهاش را به رخ دیگران بکشد.
این همسر شهید میگوید: آقا صادق یک لباس پرواز شکیل برای خود تهیه کرده بود که به اصطلاح به آن لباس پلوخوری میگفت و فقط در مراسمهای نظامی و جلسات آن را میپوشید. اتفاقا در روز حادثه هم که گویا جلسهای داشت، همان لباس را همراه با پوتینهای جدیدش پوشیده و تمیز و آراسته به پرواز رفته بود.
وی در خصوص سختیهای زندگی با یک ارتشی، میافزاید: زندگی با ارتشی، اصلا سختی ندارد. نظامیها معمولا انسانهای فوق العاده شادی هستند و در خانوادههای آنها نشاط و شادی پا بر جا است. سختیهایی چون استرس شغلی در شاغلان این حوزه وجود دارد اما هیچگاه این استرس را وارد زندگی نمیکنند. من در بسیاری مواقع نمیفهمیدم که همسرم پرواز دارد زیرا پرواز برای یک خلبان امری طبیعی است و میدیدم که هرگاه همسرم پرواز داشت، بعد از اتمام آن نشاط و خوشحالیش چندین برابر میشد.
وی در مورد نظر شهید فلاحی به شهادت، میافزاید: آقا صادق شهیدگونه زندگی میکرد. کتابهای تمامی شهدا در کتابخانه شخصیاش هنوز هم موجود است و همواره خاطرات شهدا را میخواند و میگفت باید مثل شهدا زندگی کنیم. شهید مورد علاقهاش نیز شهید صیاد شیرازی بود.
خانم کنعانی در مورد اخلاق و رفتارهای شهید فلاحی با خانواده خود، اظهار میکند: در برخورد با ما که خانوادهاش بودیم و چه غریبهها بسیار اهل مدارا بود و سعی داشت که با همه خوب رفتار کند. در خانه نیز رفتار خاصی داشت. طی 10 سال گذشته امکان نداشت که من وارد مکانی که او هست شوم و به پایم بلند نشود. حتی اگر مریض احوال بود هم نیمخیز میشد و اگر دراز کشیده بود هم بلند میشد و مینشست.
وی اضافه میکند: اگر در مهمانیها میدید که مردی به پای همسرش بلند نمیشود بسیار ناراحت میشد و تاکید میکرد که "باید به همسر خود احترام گذاشت و وقتی همسرم در جمعی وارد میشود باید به پای او بلند شوم تا همه بدانند که آن زن، خانم بنده است و من به او احترام میگذارم".
وی میگوید: آقا صادق تا زمانی که من و دخترم شروع به غذا خوردن نمیکردیم اصلا غذا نمیخورد. حتی زمانی که شیفت بعدازظهر بود و باید ناهارش را سرکار میل میکرد حوالی ساعت یک ظهر با ما تماس میگرفت که ناهارمان را خوردهایم یا نه. صبر میکرد تا ما نهار بخوریم و به او اطلاع دهیم تا او هم غذایش را میل کند.
این همسر شهید میافزاید: آقا صادق به شدت پایبند عقایدش بود و تنها زمانی عصبانی میشد که احساس میکرد ذرهای از خواسته و نظر خداوند متعال کج رفتهایم. به نماز اول وقت هم اهمیت میداد و اگر در زمان نماز، خارج از خانه بودیم به محض پخش صدای اذان باید به مسجد میرفتیم. میگفت اگر نمازمان را بخوانیم همه مشکلاتمان حل میشود.
وی در خصوص رفتار شهید فلاحی با فرزندش، ادامه میدهد: آقا صادق علاقه شدیدی به کودکان داشت و وقتی فاطمه به دنیا آمد به معنای تمام بال درمیآورد. قرار بود نام دخترمان چیز دیگری بگذاریم اما آقا صادق در بیمارستان گفت که میخواهد نام دخترمان را فاطمه بگذاریم. بعدها که از در مورد دلیلش پرسیدم گفت: فاطمه گذاشتم که به خاطر حضرت فاطمه (س) با او دعوا نکنیم. بدون استثنا دخترمان را فاطمه خانم صدای میکرد و حتی فاطمه تا سه سالگی فکر میکرد که خانم هم جزوی از نامش است و وقتی کسی او را فاطمه و یا به مختصر صدا میکرد، ناراحت میشد که اسمش فاطمه خانم است.
وی میافزاید: همواره در روز مادر و ولادت حضرت فاطمه (س)، پیش از من هدیه فاطمه را میخرید. علاقه بسیاری به فاطمه داشت و وابسته او بود اما اجازه نمیداد که فاطمه وابسته او شود. به سختی به فاطمه محبت میکرد و من امروز میدانم که این رفتارش برای چه بوده است. همیشه سعی میکرد که شبها برایش کتاب بخواند و وقتی فاطمه به خواب میرود، به تماشای او مینشست. با این وجود فاطمه وابسته پدرش شده بود چرا که پدر همواره دنیای یک دختر است
خانم کنعانی در ادامه گذری به روز حادثه و خبری که در آن شنید میزند و ادامه میدهد: نه میتوانم بگویم روز نحسی است و نه بگویم روز خوبی بود. هنوز تعبیر درستی از آن روز ندارم و هنوز هم در شوک قرار دارم و قبول نکردهام که صادق رفته است.
وی میگوید: شب قبل حادثه به من گفت که پرواز داشته اما به خاطر هوای بد کنسل شده است و نباید نگرانش نباشم. صبح که میخواست برود سرکار، متوجه شدم که لباس پرواز جدیدش را پوشیده و در حال جمع کردن مدارکش است. وقتی میخواستم از کنارش بگذرم به من گفت که اندکی صبر کنم تا با من حرف بزند. برای چند دقیقهای در همان حال صحبت کردیم و من هنوز نمیدانستم که پرواز دارد. با من خداحافظی کرد و به پیش فاطمه رفت. فاطمه هنوز خواب بود و اکثرا در این زمان، پدرش را در خواب طرد میکرد اما آن روز، فاطمه هم پدرش را در آغوش گرفت.
وی میگوید: چون من مطمئن بودم که همسرم پرواز ندارد، خوابیدم. تا اینکه بعد از ساعتی برادر همسرم به من زنگ زد که آیا صادق پرواز رفته است. گفتم که صادق اصلا آن روز پرواز ندارد. بعد از قطع کردن تلفن متعجب شدم که چرا برادر همسرم این حرف را گفت. با صادق تماس گرفتم اما دیدم که گوشیاش در دسترس نیست. وقتی وارد فضای مجازی شدم اولین پیامی که دیدم، خبر سقوط هواپیمای جنگی در تبریز بود.
این همسر شهید میگوید: قبلا هم این نوع اخبار را شنیده بودم اما این بار ناخودآگاه گوشی از دستم افتاد. با اینکه نامی از او نبود اما حس ششمم میگفت که صادق در آن هواپیما است. با همکاران صادق تماس گرفتم اما کسی جواب نداد. بعد از آن یادم است که فاطمه وقتی از خواب بیدار شد به من گفت که مامان من صدای هواپیمای بابا را شنیدم. گفتم دخترم نگران نباش بابا برمیگردد.
وی میافزاید: اول به من گفتند که صادق اجکت کرده است و من در آن لحظه فقط از خدا میخواستم که صادق حتی قطع نخاع شود و نفس بکشد. در گوشهای از خانه بماند و تنها به ما نگاه کند. میخواستم فقط چشمانش و آن نگاهش به خانه بیاید اما بعد متوجه شدم که قرار نیست چیزی از جسم همسرم برگردد.
وی میگوید: وقتی متوجه شدم که جریان از چه قرار بوده و به خاطر نجات مردم چه فداکاری کرده است، اولین چیزی که از همسرم به ذهنم رسید این بود که بگویم آفرین که من را رو سفید کردی و به وجودت افتخار میکنم. میدانم خیلی سخت است که انسان از همه چیزش بگذرد. مایی که وابستگی روحی و روانی به یکدیگر داشتیم و شبهایی که در خانه نبود، با ما تماس تصویری میگرفت و میگفت: من به شما نگاه میکنم، شما بخوابید و نترسید. میدانم لحظهای که آن تصمیم را میگرفت قطعا برایش سخت بود و حتما به ما فکر کرد اما مطمئن هستم که پیش از ما آن مردم و ملتی که قرار بود هواپیما بر روی سر آنها سقوط کند را هم دید.
وی خاطرنشان میکند: آزار او به یک مورچه هم نمیرسید. اصلا راضی نبود که کسی از او ناراحت شود چه برسد کسی جانش را از دست بدهد. او حاضر بود من و فرزندش گریه کنیم اما کودکان دیگری گریه نکنند. همیشه از خودگذشتگی داشت و این ویژگی را به فاطمه هم یاد میداد.
خانم کنعانی میگوید: من معتقد هستم که صادق حرفهای زیادی در قلبش داشت و حتی من هم تمام او را نشناخته بودم. خودم را برای روزی که شهید میشود آماده کرده بودم اما انتظار نداشتم که به این زودی برود. من و دخترم هنوز هم حضورش را در خانه احساس میکنیم و میدانیم که همیشه در خانه منتظر ما است. مطمئن هستم که صادق هیچگاه دخترش را تنها نمیگذارد و تا آخر پشت دخترش ایستاده است.
وی خاطرنشان میکند: امید داریم که یک روز صادق را ببینیم و با این امید زنده هستیم که یک روز به این خانه بازگردد و همچون گذشته، به ما نگا کند.
انتهای پیام