دوشنبه 5 آذر 1403

22 روایتِ کوتاه از نماینده‌ی تراز، شهید سیدحسن شاهچراغی

وب‌گاه مشرق نیوز مشاهده در مرجع
22 روایتِ کوتاه از نماینده‌ی تراز، شهید سیدحسن شاهچراغی

اگر جمهوری اسلامی ایران بخواهد نامِ یک «نماینده تراز» را سرِ دست بگیرد و به داشتنش افتخار کند، بی‌تردید نمی‌تواند از کنار نام «شهید سیدحسن شاهچراغی» به سادگی بگذرد.

به گزارش مشرق، رهبر معظم انقلاب اسلامی: در بین شهدای نام‌آور جمهوری اسلامی ایران، شهید شاهچراغی که نه فقط متعلق به مردم دامغان بلکه متعلق به ملت ایران است، یکی از پرچم‌های افتخار این مردم عزیز است.

39 سال قبل، در یکمین روز از اسفندماه، آن «پروازِ واپسین»، نامِ «سیدحسن» را در تاریخ این خاک، جاودانه کرد؛ شخصیتی که به سختی می‌توان از دامِ جاذبه‌اش گریخت! اگر جمهوری اسلامی ایران بخواهد نامِ یک «نماینده تراز» را سرِ دست بگیرد و به داشتنش افتخار کند، بی‌تردید نمی‌تواند از کنار نام «شهید سیدحسن شاهچراغی» به سادگی بگذرد. منش و رفتارِ «سیدحسن»، آموزگاری همیشه زنده است که پاسخ بسیاری از مسائل روز را پیش روی جویندگانِ حقیقت می‌گذارد.

«سیدحسن» روحانی‌زاده بود و خود، به راهِ پدرش «سیدمسیح» رفت. در مدرسه‌ی حقانیِ قم تحصیل کرد و روحانی شد. پیش از انقلاب اقدامات دامنه‌داری را در مبارزه با رژیم ستم‌شاهی سامان داد و از این بابت، بارها تحت تعقیب و مورد آزار قرار گرفت.

او در دوره اول و دوم مجلس شورای اسلامی، نماینده‌ی مردم دامغان بود. شهید شاهچراغی، پس از انقلاب در قالب کاروان‌های سیاسی به کشورهای مختلف از جمله هند، پاکستان، ژاپن، چین، بنگلادش، اندونزی، تایلند، سنگاپور، هنگ‌کنگ، سوریه، لبنان، بحرین، امارات، قطر، یمن، آلمان، انگلستان، سنگال، مالی، ساحل عاج، جیبوتی، گانا، سیرالئون و لیبریا سفر کرد و در واپسین سفر، در معیت رهبر معظم انقلاب اسلامی، به نیجریه رفت.

در یکم اسفندماه سال 1364، سیدحسن شاهچراغی به همراه آیت‌الله فضل‌الله محلاتی، نماینده امام (ره) در سپاه و تنی چند از مسئولان، عازم جبهه‌های جنوب بود که هواپیمای حامل آن‌ها مورد حمله نیروهای صدام قرار گرفت و تمامی سرنشینان، به شهادت رسیدند. «سیدحسن» در هنگامِ شهادت 33 ساله بود.

اینک و در آستانه برگزاری انتخابات مجلس شورای اسلامی، حجت‌الاسلام والمسلمین محمدعلی معلی، از نزدیک‌ترین یارانِ «سیدحسن»، ناگفته‌هایی از مشیِ انتخاباتی و نمایندگیِ او را از صندوقچه‌ی ذهن و ضمیرش، بیرون کشیده تا چهره درخشان یک نماینده‌ی تراز را به تماشا بنشینیم. در روایت‌ها، هرجا از نام «محمدعلی» استفاده شده، مقصود حجت‌الاسلام والمسلمین معلی‌ست.

روایت‌های حجت‌الاسلام معلی را در بیست‌ودو بخشِ کوتاه می‌خوانید. این روایت‌ها در چند قسمت منتشر خواهد شد.

1. کاپشن به جای کت رفیقش، محمدعلی، مسئول حزب جمهوری اسلامیِ استان یزد بود. آن روزها، کاندیداهای دور اول انتخابات مجلس شورای اسلامی، آرام‌آرام تبلیغاتشان را شروع کرده بودند اما توی شهر دامغان، نشانی از سیدحسن نبود. محمدعلی زنگ زد به مسئول امور شهرستان‌های حزب: «چرا برای سیدحسن تبلیغ نمی‌کنید؟» مهاجری جواب داد: «نمیاد! شرح حال هم نمیاره! عکس هم نمیده!» محمدعلی از مهاجری خواست که با سیدحسن تماس بگیرد و بی‌آن که بگوید با او چه کار دارد، از او بخواهد که برود دفتر حزب و همان‌جا فی‌المجلس از او عکس بگیرند! ترفند، جواب داده بود. سیدحسن آن شبِ سردِ زمستانی، به جای کت، با کاپشن رفته بود دفتر حزب. کاپشن را همین چند ماه قبل، توی مهرماه، از مکه خریده بود. سعودی‌ها ریخته بودند وسط اجتماعِ زائرهای ایرانی که به بهانه‌ی دومین سالگرد جنگ تحمیلی جلوی مسجدِ جن جمع شده بودند و چند نفر از مسئولان ایرانی و مردم را دستگیر کرده بودند. تیم مسئولان باید به سرعت راهی ایران می‌شد. فرصت نبود که سیدحسن، لباس‌هایش را از دفتر بعثه‌ی امام در مکه بردارد. از یکی از همراهان، پولی قرض کرده بود و جلدی یک کاپشن برای خودش خریده بود. حالا با همان کاپشن داشت مثلا عکسِ تبلیغاتی می‌گرفت. عکس، حسابی گل کرد. دیرتر از همه کاندیداها تبلیغاتش را شروع کرد اما مردم بیش‌تر از همه کاندیداها دوستش داشتند و عکسش را از ستاد طلب می‌کردند.

2. نه به ریسه‌ی عکس! وارد شهر که شد، دید بعضی‌ها خودجوش برایش ریسه‌های عکس را به در و دیوار چسبانده‌اند! آن روزها، این ریسه‌های عکس مرسوم بود. اخم‌های سیدحسن با دیدن این ریسه‌ها رفت توی هم. توی خانه‌ی پدری‌اش بست نشست: «تا این ریسه‌ها رو جمع نکنید، من از خونه بیرون نمیام!» از این که عکسش همه‌جا روی در و دیوار باشد، بدش می‌آمد. می‌گفت کفایت می‌کند که مردم یک‌بار عکسی را ببینند، این کثرت عکس‌ها برای چه؟ ستاد، چند هزار عکس چاپ کرده بود اما یک‌دهمش بین مردم توزیع شد و مابقی ماند برای روزهای غم‌انگیزِ پس از «پروازِ آخر»

3. چراغِ اول

قبل از دور دوم انتخابات مجلس، رفته بود قم، پیش دوستش محمدعلی. چهره‌اش دژم بود و نگرانی توی چشم‌هاش موج می‌زد: «می‌ترسم... می‌ترسم اگه وارد چرخه‌ی انتخابات بشم، توی مواجهه هوادارها و رقبا، اخلاق لگدمال بشه... اگه اینطوری باشه، اصلا نمی‌خوام کاندیدا باشم؛ مگه این که ستاد رو کنترل کنید...» محمدعلی طلبه بود و چندسال قبل، با سیدحسن توی مدرسه حقانی، هم‌حجره بودند. با هم قرار و مدارشان را گذاشتند که برای اخلاق بجنگند. از قم راه افتادند سمت دامغان. ستادها جمع شده بودند که شب‌های سخنرانیِ کاندیداها در مسجدها را با قرعه‌کشی تعیین کنند. همه کاندیداها دوست داشتند سخنرانی‌شان به شب‌های آخرِ تبلیغات، نزدیک باشد. برای دو سه شبِ آخر، سر و دست می‌شکستند. سیدحسن اما گفت: «اگه شبِ اول مشتری نداره، من شبِ اول سخنرانی می‌کنم...»

4. ممنوعه‌های ستاد اعضای ستاد انتخاباتی توی خانه یکی از خویشانِ سیدحسن جمع شده بودند. قرار بود اصولِ فعالیت در ستاد توی این جلسه تشریح شود. محمدعلی بلند شد و مواضع ستاد را اعلام کرد: «می‌دونید که موقع انتخابات، دستوراتِ اسلام موقتا تعطیل نمیشن! تحریمِ غیبت و تهمت هم موقتا برداشته نمیشه! تصرف در مالِ غیر هم اگرچه عادی شده، اما ممنوعه! مثل چی؟ مثل نوشتن شعار با اسپری روی در و دیوارِ مردم. پاک کردن شعارها از دیوارها، برای مردم هزینه داره... پس روی درِ رنگ‌شده‌ی خونه‌های مردم، اطلاعیه نچسبونید که مردم موقع کندن اطلاعیه، به زحمت بیفتن...» ستاد اینطوری کارش را شروع کرد... کسی حق نداشت بدِ کاندیدای دیگری را توی ستاد بگوید. همه مراقبِ همدیگر بودند و به هم تذکر می‌دادند...

5. سهم‌خواهی‌های پساانتخاباتی

اعضای اصلی ستاد مرتب با هم جلسه داشتند تا سبک و سیاقِ کار، دقیقا همانطوری باشد که سیدحسن می‌خواهد. محمدعلی، دائم اصولِ ستاد را به اعضا یادآوری می‌کرد: «آقایون! سیدحسن، برای جبرانِ زحماتِ شما، پارتی‌بازی نمی‌کنه! بنابراین، برای مال و وقت و آبرویی که توی ستاد هزینه می‌کنید، پاداشی از آقای شاهچراغی دریافت نمی‌کنید. با این حساب، اگه نیت الهی نداشته باشید، ضرر می‌کنید...» لبخند نشست روی لب‌های سیدحسن. بلند شد و مُهرِ تأیید گذاشت روی حرف‌های محمدعلی.

6. جبر و اختیار

ستاد انتخاباتی، اصول و قوانینِ داخلی سفت و سختی داشت. کسی توی ستاد حق نداشت اطلاعیه‌های تبلیغاتی را بین جمعیت توزیع کند. فلسفه‌اش این بود: آدم‌ها باید خودشان به اختیار بیایند و اگر خواستند اعلامیه را بگیرند. نباید به جبر، حتی اعلامیه‌ای دست مردم داد. این‌طوری بود که اعضای ستاد، می‌ایستادند گوشه‌ای در مسیر جمعیت و هرکس می‌خواست از آن‌ها اعلامیه می‌گرفت. سیدحسن، این را نشانه‌ای از احترام به مردم می‌دانست. خودش هم خارج از ادا و اطوارهای مرسوم، در برابر مردم متواضع بود.

7. گفت و نگفت!

رفت پشت تریبونِ مسجد جامع ایستاد و یقه پیراهنِ کِرِمش را مرتب کرد. توی سرمای زمستانِ 62، مسجد گرمِ گرم بود. جمعیت زانو به زانوی هم نشسته بودند و منتظر که کاندیدای جوان می‌خواهد چه بگوید. قبلِ سخنرانی‌اش اعلام شده بود که در حاشیه این جلسه، تبلیغِ بقیه نامزدها هم مجاز است! هوادارانِ نامزدها هم آمده بودند و اعلامیه‌هایشان را بین جمعیت پخش کرده بودند. سیدحسن شروع کرد. یکی‌یکی اسم کاندیداها - و در واقع رقبا - را بُرد و از همه‌شان تعریف کرد: فلانی سن و تجربه‌اش از من بیش‌تر است؛ فلانی به کار اداری وارد است و الخ...! بعد هم بی‌تعارف گفت: «آقایون! خانوم‌ها! می‌بینید که همه نامزدها از جهاتی از من بهترن. به هرکدومشون که رأی بدید خوبه...» بعد مکثی کرد و ادامه داد: «اساتیدِ من بهم تکلیف کردند و دستور دادند که کاندیدا بشم؛ شما هم به من رأی ندید تا هم من به تکلیفم عمل کرده باشم، هم شما!» و نگفت که اساتیدش، بهشتی و باهنر بودند...

8. رأی بی‌کیفیت!

علیهش شب‌نامه پخش کرده بودند! اتهامش این بود: آدم‌های بی‌دین و غیرمذهبی‌ها و شُل‌حجاب‌ها به سیدحسن گرایش دارند! می‌گفتند چون غیرمذهبی‌ها به او رأی می‌دهند پس رأیش کیفیت ندارد! «کیفیت رأی» البته برای سیدحسن عبارتی بی‌معنی بود. «مردم» در نگاه سیدحسن، یکسان بودند. او مردم را دسته‌بندی نمی‌کرد. پولدار و فقیر، مذهبی و غیرمذهبی، مقام و غیرمقام و مسئول و غیرمسئول همه در نظرش «مردم» بودند. این را از پدرش آموخته بود. سیدمسیح همیشه می‌گفت: «ما مردم را خوب و بد نمی‌کنیم.» سلاحش در برابرِ تخریب‌ها، منطقِ اصولی بود و انصافی سرشار. بی‌خیالِ هجمه‌ها، گاهی از اصحاب ستاد رقیب یاد می‌کرد و می‌گفت: «این‌ها توی جبهه خدماتی دارند که باعث افتخار است...»

9. شرطِ تبلیغ

جلوی ورودی بازار یک پارچه‌نوشته‌ی بزرگ زده بودند که ما بازاریان به فلانی - رقیب سیدحسن - رأی می‌دهیم و زیرش هم نوشته بودند: انجمن اسلامی بازاریانِ دامغان. جوان‌های بازار کاسه صبرشان لبریز شده بود. آمدند ستادِ سیدحسن. گفتند که این، حرفِ همه‌ی بازار نیست و عکس‌های سیدحسن را خواستند. ستاد برای دادن عکس‌های سیدحسن شرط داشت! عکس‌ها را باید پشت شیشه‌ی مغازه می‌زدند و دورتادورش، دستنوشته‌هایی فرهنگی که از حرف‌های سیدحسن اقتباس شده بود. این دستنوشته‌های فرهنگی را خطاط‌ها و خوش‌خط‌های ستاد روی کاغذهای بزرگ می‌نوشتند. انتخابات، برای ستادِ سیدحسن، فرصتِ حرف زدن درباره مسائل مهم فرهنگی بود، و نه فقط معرفی یک کاندیدا.

10. سکوت

توی یکی از نهادها، جمعی را در خلوت با هدیه‌ای نقدی تشویق کرده بودند اما رازِ پنهان آشکار شده بود. چند روز بعد، یک لیست بین مردم دست به دست می‌شد که نام دریافت‌کنندگان این هدیه‌ها را در آن نوشته بودند. برداشت افکار عمومی این بود که اسم‌های لیست، همه به رقبای سیدحسن گرایش دارند. این یعنی یک زلزله‌ی سیاسی در جناحِ رقیب آمده بود. چشم و دلِ خیلی‌ها که در انتخابات، مرز اخلاقی ندارند، دنبال چنین فرصت‌هایی برای شماتت رقیب است اما خب، این در شأن و مرامِ سیدحسن نبود. کنشِ ستاد در برابر این فرصتِ ظاهری، فقط یک چیز بود: سکوت!

ادامه دارد...

22 روایتِ کوتاه از نماینده‌ی تراز، شهید سیدحسن شاهچراغی 2