یک‌شنبه 4 آذر 1403

از ام‌البنین ها بپرسید چرا هنوز شهید می‌آورند...

وب‌گاه الف مشاهده در مرجع
از ام‌البنین ها بپرسید چرا هنوز شهید می‌آورند...

«بعد از 13سال وقتی بقایای پیکر امیر آمد، در نظر همه، فقط یک مشت استخوان در تابوت بود اما من، امیرم را می‌دیدم که انگار همین حالا کت و شلوار دامادی پوشیده. خودش هم در وصیت‌نامه‌اش نوشته بود: مامان اگه من شهید شدم، گریه نکنی‌ها. این‌هایی که برای مراسم شهادتم می‌آیند، در واقع آمده‌اند برای مراسم عروسی پسرت... وقتی آمد، برایش حنابندان گرفتم. آخه برای امیر خیلی آرزو داشتم...»

به گزارش فارس، مادر چشم‌هایش را بست و انگار بخواهد چیزی را در هزارتوی خاطرات قدیمی‌اش جست‌و‌جو کند، به ابرو‌هایش گره انداخت. چروک‌های دور چشمش که همزمان با پلک‌هایش باز شد، با لبخند کمرنگی گفت: «امروز 26سال و 6روزه که سعید از این خونه رفته.» دختر جوان وسط حرف مادر پرید و با خنده و شوخی گفت: «مامان! دیدی بازم حساب و کتابت اشتباه از آب دراومد. سعید دقیقاً سوم خرداد سال 61 توی عملیات فتح خرمشهر رفت پیش رفقای عزیزتر از جونش. امروز دقیقاً 27سال و 11روزه که جای سعید توی این خونه، خالیه...»

در سکوت به کل‌کل مادر و دختری در خانه شهید «سعید طورانی» نگاه می‌کردم، به مجادله شیرینی که چاشنی‌اش یاد یک عزیز سفرکرده بود؛ پسر جوانی که رفته بود بی‌آنکه هیچ نشانی از او برگشته باشد. و حالا سال‌ها بود نام و یاد او، آخرین خداحافظی و خاطراتش و امید به پیدا شدن یک نشانی از او، شده بود محور تمام اتفاقات خانه...

عکس، تزیینی است

مرور حال و هوای پدران و مادران چشم‌انتظار، شاید تنها راه چاره باشد برای آن‌هایی که به ادامه روند تفحص شهدای مفقودالأثر دوران دفاع مقدس به دیده تردید نگاه می‌کنند. سالروز وفات حضرت ام‌البنین (س)، روز تکریم مادران و همسران شهدا، فرصت مغتنمی است برای این یادآوری...

*روایت اول: نوسازی خانه؟ نه، می‌ترسم پسرم برگردد و خانه را پیدا نکند «به محله‌هایی شبیه محله ما می‌گویند بافت فرسوده. خیلی وقت است صحبت از نوسازی خانه‌های محله است اما دل من راضی نمی‌شود خانه‌مان را خراب کنیم. با خودم می‌گویم نکند خانه را نوسازی کنیم و بعد، سعید برگردد و خانه را نشناسد...» لب‌های مادر شهید «سعید طورانی» می‌خندید اما هیچ‌کس از دلش خبر نداشت. نفس بلندی کشید و ادامه حرفهایش، آنچه در دلش می‌گذشت را بیشتر آشکار کرد: «سعید هر وقت می‌آمد خانه، پرده ورودی را کنار می‌زد، دست بر سینه می‌گذاشت و می‌گفت: سلام علیکم قربان! حالا مدام با خودم می‌گویم: یعنی میشه تا زنده‌ام، سعید بیاد و یک بار دیگه این پرده رو کنار بزنه و بگه: سلام علیکم قربان؟»

دختر جوان با اینکه هیچ‌وقت برادر را ندیده بود اما با خاطرات هر روز و هر لحظه پدر و مادر از پسر عزیز‌کرده خانه، انگار تمام عمر با سعید زندگی کرده بود. اینطور بود که شده بود یار و مددکار مادر در روایت داستان یوسف گم‌گشته‌اش و هرکجای قصه احساس می‌کرد قلب مادر دیگر تاب ندارد، خودش پرچم روایتگری را به دست می‌گرفت: «از روز تولد 17سالگی سعید که برای همیشه رفت، کار اهالی این خانه، چشم‌انتظاری بوده. بعد از اینکه همه اسرا برگشتند و خبری از او نشد، دلمان را خوش کردیم به پیدا شدن بقایای پیکرش. حالا هر بار که تعدادی شهید می‌آورند، در خانه ما غوغایی برپا می‌شود.»

حال و هوای مادر اما چیز دیگری بود. در میانه همزیستی بغض و کلمات، می‌گفت: «گهگاه می‌روم سر مزار شهدای گمنام در امامزاده نزدیک خانه‌مان و با آن‌ها درد دل می‌کنم. می‌گویم: منو ببخشید‌ها. می‌دونم به شما نامحرم هستم اما شما هم مثل پسر من. خواستم بپرسم شما از سعید من خبر ندارید؟...»

عکس، تزیینی است

*روایت دوم: برایت سالگرد می‌گیرم اما نمی‌دانم کجایی... «چند روز مانده به اعزام آخر، گوشه اتاق نشسته بود و داشت عکس‌های همرزمان شهیدش را در آلبوم می‌گذاشت. یکدفعه مرا صدا زد و گفت: مامان! این آلبوم رو یادگاری می‌دم به شما... دلم از دیدن آن بدن‌های خون‌آلود و قطعه‌قطعه‌شده به درد آمد و ناخودآگاه گفتم: برای چی این‌ها رو توی آلبوم می‌ذاری؟ محمد، عکس خودش را در کنار آن عکس‌ها قرار داد و با لحن خاصی گفت: اینطور نگید مامان. این‌ها برکت خونه‌اند. این‌ها عزیزترین دوستان من بودن. آرزوم اینه که کنار اون‌ها باشم...»

مادر سری به حسرت تکان داد و گفت: «به یک ماه نکشید که محمد به آرزویش رسید. خبر شهادتش آمد اما جز ساک وسایلش، هیچ نشانی از او به دستمان نرسید. همرزمش می‌گفت: بعد از پیشروی ما به داخل خاک عراق، تبادل آتش سنگین شد. در آن میان، گلوله‌ای که محمد را هدف گرفته بود، کتف و دست راستش را قطع کرد و کوله‌پشتی او را که پر از گلوله آرپیجی بود، به آتش کشید. ما با پاتک عراقی‌ها مجبور به عقب‌نشینی شدیم اما محمد در خاک عراق ماند...»

برای اهالی خانواده شهید «محمد منتظری»، این شهادت و بی‌نشانی پسر محجوب خانه، اتفاق عجیبی نبود. برادر می‌گفت: «یک پسرعمه داشتیم که با محمد حسابی صمیمی بودند. از وقتی او شهید و مفقودالأثر شد، حسرت‌های محمد هم شروع شد. هر بار عمه را می‌دید، می‌گفت: عمه! چی کار کردی که پسرت رفت و دیگه نیومد؟ براش دعا خوندی؟ هرچی به اون یاد دادی، به منم یاد بده. شهادت همین‌جوریش خوبه؛ آدم بره و دیگه برنگرده...»

مادر می‌دانست محمد حالا به تمام آنچه می‌خواسته، رسیده و کنار رفقای بهشتی‌اش، عند ربهم یرزقونند اما... اما نمی‌توانست حریف دلتنگی‌هایش شود. همانطور که چشم‌هایش را به گل‌های قالی دوخته بود، می‌گفت: «هر سال برای محمد مراسم سالگرد می‌گیریم و من همیشه در دلم به او می‌گویم: برات سالگرد می‌گیرم اما نمی‌دونم کجایی... یک بار که با این لحن با محمد درد دل کردم، شب به خوابم آمد. تفنگ بر دوش، کنار مقبره‌ای ایستاده بود که تابوت‌های شهدا را کنار هم داخل آن چیده بودند. تا مرا دید، با اشاره به آن تابوت‌های منقش به پرچم گفت: مامان! نگران چی هستی؟ نگاه کن! من کنار این‌ها هستم...»

*روایت سوم: حتی در کربلا هم دنبال تو می‌گشتم... «روزگار، فرصت آشتی با علی را به من نداد...» این را مادر گفت و دوباره غم دنیا خراب شد روی دلش. بعد، سری به حسرت تکان داد و از ماجرایی که 20 و چند سال بود روی دلش سنگینی می‌کرد، اینطور گفت: «ساکش را که می‌بست، انگار داشت در آسمان‌ها سیر می‌کرد. اما هرچقدر علی خوشحال بود، غم و غصه دست از دل من بر‌نمی‌داشت. تعارف نداشتم؛ دلم به رفتنش رضا نبود. آخه بچه 16ساله را چه به جبهه و جنگ؟ هرچه تلاش کردم منصرفش کنم، نشد که نشد. هرچه گفتم نرو، هنوز برای تو زوده، هرچه گفتم جنگ که تموم نمی‌شه، حداقل صبر کن وقت سربازیت که شد، اون موقع برو، هرچه گفتم اگه هدفت خدمت کردنه، بمون و به پدر پیرت خدمت کن، به گوشش نرفت که نرفت. من هم باهاش قهر کردم و موقع رفتن باهاش خداحافظی نکردم. حتی برای بدرقه‌اش هم بیرون نرفتم. اما نمی‌دانستم با این کار، چه داغ حسرتی تا آخر عمر بر دلم می‌ماند...»

علی رفت و مدتی بعد، خبر اسارتش، شوک سنگینی به خانواده وارد کرد. اما باز هم، این مادر بود که بار غم آن پسر دردانه را به دوش می‌کشید: «اسارت علی، شروع سرگشتگی‌های من بود. دیگر فقط برای این زندگی می‌کردم که اثر و نشانی از او پیدا کنم. اینطور برایت بگویم، شده بودم مثل درویش‌های بیابانی؛ صبح زود از خانه بیرون می‌زدم و می‌رفتم معراج شهدا و آنجا بین پیکر شهدا، دنبال علی می‌گشتم. اما کار به اینجا ختم نمی‌شد. بعدش می‌رفتم هلال احمر و عکس‌های اسرا را زیر و رو می‌کردم، به‌امید پیدا کردن یک چهره آشنا. حتی خیلی از پادرگان‌ها را هم زیر پا گذاشتم. اما هیچ اثری از علی من نبود.

مادر شهید جاویدالاثری که سال ها برای شنیدن خبری از پسرش، از رادیو جدا نمی شد / عکس، تزیینی است

شاید فکر کنی خسته و کوفته که به خانه برمی‌گشتم، این ماجرا تمام می‌شد. اما شب تا صبحِ من هم با یاد علی می‌گذشت چون می‌نشستم پای رادیو عراق. گوشم را می‌چسباندم به رادیو با این امید که وقتی اسرای ایرانی خودشان را معرفی می‌کنند و خبر سلامتی‌شان را می‌دهند، یک اسم آشنا بشنوم اما...

عکس، تزیینی است

این‌ها که خوب است، شب‌ها در خواب احساس می‌کردم زنگ خانه را می‌زنند. بلند می‌شدم و طوری که کسی نفهمد، می‌رفتم در حیاط را باز می‌کردم و توی کوچه به این طرف و آن طرف نگاه می‌کردم. وقتی گفتند اسرا قرار است آزاد شوند، خیال کردم چشم‌انتظاری من هم تمام می‌شود. اما عکس علی را به هر آزاده‌ای نشان دادم، امیدوارم نکرد. نوبت تفحص پیکر شهدا که رسید، راضی شدم به برگشتن نشانه ای از پسرم. هر بار که شهدا را می‌آوردند، در مراسم تشییع‌شان شرکت می‌کردم و آنجا روی تابوت‌ها دنبال اسم علی می‌گشتم.»

در خانواده شهید «علی عیدی» دیگر همه پذیرفته بودند که ساعت عمر مادر با یاد علی عزیزش و امید به پیدا کردن نشانه‌ای از او در جبهه‌های ایران کوک می‌شود. از احوالات مادر اما اگر بپرسید، برای پیدا کردن پیراهن یوسفش، حتی از مرز‌های وطن هم فراتر رفت: «بعد از حمله آمریکا به عراق و دستگیری و اعدام صدام، باز هم امیدوار بودم که علی در زندان‌های عراق است و برمی‌گردد. آنقدر دلم روشن بود که وقتی برای زیارت به کربلا رفتم، مدام می‌گفتم: کاش زندان‌های عراق را بلد بودم و می‌رفتم همه‌شان را برای پیدا کردن علی می‌گشتم! در کربلا، حتی از عراقی‌های که فارسی بلد بودند هم، درباره سرنوشت علی پرس‌و‌جو کردم. اما هرچه بیشتر گشتم، کمتر پیدا کردم...

چند سال قبل، ما و گروهی از خانواده‌های رزمندگان مفقود‌الأثر را به سفر مشهد دعوت کردند و آنجا گفتند با توجه به پایان عملیات تفحص در بعضی مناطق عملیاتی، دیگر امیدی به بازگشت بچه‌هایمان نیست. گفتند اگر دلمان می‌خواهد، می‌توانیم برایشان مراسم بگیریم، گفتند... اما می‌دانی، هنوز هم توی دلم با خودم می‌گویم شاید علی زنده باشد و مثلا دارد در یک جای دور زندگی می‌کند...»

*روایت چهارم: اگر بروم مسافرت و پسرم برگردد، چه؟... «دفعه آخر که می‌رفت، برخلاف همیشه در را پشت سرش نبست و با تأکید نگفت: بیرون نیا. اینطور بود که به خودم جرأت دادم دنبالش حرکت کنم. حتی تا میانه‌های کوچه هم بدرقه‌اش کردم و چیزی نگفت. داریوش رفت و قرار مرا هم با خودش برد اما دلخوش بودم که چند ماه دیگر بر‌می‌گردد و خانه را روشن می‌کند. اما چشمم به در خشک شد و برنگشت. انتظارمان که طولانی شد، با پدرش به محل اعزام رفتیم تا خبری از او بگیریم. تازه آنجا بود که فهمیدیم داریوش در عملیات مفقودالأثر شده و هیچ‌کس خبری از سرنوشتش ندارد. فکر می‌کنی نشستیم و دست روی دست گذاشتیم؟ نه. حاج آقا چند وقت بعد رفت منطقه. از وقتی فرمانده به حاج آقا گفت داریوش و چند نفر دیگر برای شناسایی رفته بودند و دیگر برنگشتند و چون شواهدی برای شهادتشان وجود ندارد، به احتمال زیاد اسیر شده‌اند، چشم‌انتظاری طولانی ما شروع شد. اما آزادگان هم برگشتند و از گمشده ما خبری نشد...»

اهالی خانه شهید «داریوش فشی» دیگر می‌دانستند در هر اتفاق خانوادگی، اگر مشتاق حضور مادر هستند، اول باید احتمال بازگشت پسر عزیزکرده او را لحاظ کنند: «تا 17، 18سال، هر وقت زنگ خانه را می‌زدند، از چا می‌پریدم و می‌گفتم: داریوش اومد. مسافرت را برای خودم ممنوع کرده بودم. می‌گفتم: اگه برم سفر و داریوش بیاد، چی؟ پشت در می‌مونه! تا یکی از پسر‌هایم قول نمی‌داد در خانه می‌مانَد، محال بود مسافرت بروم. با تمام این اوصاف، وقتی چند سال قبل گفتند در منطقه عملیاتی محل شهادت داریوش دیگر شهیدی نداریم، با تمام وجودم به بی نام و نشانی او رضایت دادم. گفتم: پسر من، فدای علی اکبر امام حسین (ع). اینهمه شهید گمنام که در گوشه و کنار شهر هستند، به جای داریوش من.»

شهیدان امیر، مجید و حبیب اقاجانلو / شهید امیر (عکس سمت راست)

* روایت پنجم: وقتی برگشت، برایش حنابندان گرفتم آخه خیلی برایش آرزو داشتم... «من که عاشق جبهه بودم و از خدا می‌خواستم بچه‌هایم در راه اسلام بجنگند اما امیر، مجید و حبیب وقتی قصد جبهه رفتن کردند که برادر ارشدشان مدام در جبهه بود و برادر دومی هم، سرباز. همه می‌گفتند: صبر کنید برادرتان از سربازی برگردد، بعد شما بروید اما نشان به آن نشان که تا سربازی پسر دومم تمام شود، هر سه آن‌ها به جبهه رفتند و شهید شدند... امیر و مجید که 2سال از او کوچکتر بود، با هم به جبهه رفتند. امیر سه بار اعزام شد و سومین بار تا پایش به منطقه رسید، وارد عملیات شد و همان شب هم به شهادت رسید. درست سه روز مانده به عید...»

قند در دل مادر شهیدان «امیر، مجید و حبیب آقاجانلو» آب می‌شد وقتی از جبهه رفتن و شهادت گل‌پسر‌هایش می‌گفت. با این حال او هم در آن میان، عزیز‌کرده‌ای داشت که جانش به جان او بسته بود: «هیچ‌کس نمی‌توانست خبر شهادت امیر را به من بدهد چون پیکر امیر در خاک عراق مانده بود. همه می‌دانستند امیر چقدر برایم عزیز است. یک روز خواهرزاده‌ام که همرزم امیر بود و تازه به مرخصی آمده بود، انگار که بخواهد مقدمه‌چینی کند، گفت: خاله! امیر یک مدت توی منطقه غیبش‌زده بود. دیگه همه مطمئن شده بودیم شهید شده. وقتی برگشت، هیچ کس باورش نمی‌شد... نگذاشتم حرفش را ادامه بدهد و گفتم: حرف شهادت امیر رو نزن. به خدا هم گفتم هرکدوم از بچه‌هام رو که بخواد، تقدیم راهش می‌کنم اما امیر رو نه. آخه امیر، یه چیز دیگه‌ست. امیر، طلای تمام عیاره... واقعأ امیر در میان بچه‌هایم که همگی خوب بودند، چیز دیگری بود. خیلی به من و مخصوصأ پدرش محبت می‌کرد و احترام می‌گذاشت. اما خب، برای خدا باید از عزیزترین هایت بگذری.»

آن روز مبادا بالاخره برای مادر از راه رسید و الحق او هم از آن امتحان سخت، سربلند بیرون آمد: «یک روز پسر بزرگم گفت: مامان! اگه بگن امیر شهید شده، چی کار می‌کنی؟ گفتم: شکر خدا. مگه از شهادت بهتر هم چیزی هست؟ وقتی گفت: پیکر امیر برنگشته، غافلگیر نشدم. یادم آمد یکبار در مراسم تشییع پیکر یکی از دوستانش در بهشت زهرا (س)، خواهران شهید خیلی شیون و بی‌تابی می‌کردند. امیر که از دیدن آن رفتار‌ها مکدر شده بود، گفت: خدا کنه آدم اگه شهید میشه، پیکرش برنگرده... مرغ آمین هم انگار بالای سرش بود.

عکس، تزینی است

چشم‌انتظاری ما برای بازگشت بقایای پیکر امیر 13سال طول کشید. وقتی آمد، در نظر همه، فقط یک مشت استخوان در تابوت بود اما من، امیرم را می‌دیدم که انگار همین حالا کت و شلوار دامادی پوشیده. در وصیت‌نامه‌اش هم برای آن روز من پیام داده و نوشته بود: مامان اگه من شهید شدم، گریه نکنی‌ها. این‌هایی که برای مراسم شهادتم می‌آیند، در واقع آمده‌اند برای مراسم عروسی پسرت... وقتی آمد، برایش حنابندان گرفتم. قبل از تدفین، به زیارت مرقد امام خمینی (ره) بردیمش و مراسم سوم، هفتم و چهلم را هم برایش برگزار کردیم. آخه من برای امیر خیلی آرزو داشتم...»

از ام‌البنین ها بپرسید چرا هنوز شهید می‌آورند... 2
از ام‌البنین ها بپرسید چرا هنوز شهید می‌آورند... 3
از ام‌البنین ها بپرسید چرا هنوز شهید می‌آورند... 4
از ام‌البنین ها بپرسید چرا هنوز شهید می‌آورند... 5
از ام‌البنین ها بپرسید چرا هنوز شهید می‌آورند... 6
از ام‌البنین ها بپرسید چرا هنوز شهید می‌آورند... 7
از ام‌البنین ها بپرسید چرا هنوز شهید می‌آورند... 8
از ام‌البنین ها بپرسید چرا هنوز شهید می‌آورند... 9
از ام‌البنین ها بپرسید چرا هنوز شهید می‌آورند... 10
از ام‌البنین ها بپرسید چرا هنوز شهید می‌آورند... 11
از ام‌البنین ها بپرسید چرا هنوز شهید می‌آورند... 12
از ام‌البنین ها بپرسید چرا هنوز شهید می‌آورند... 13
از ام‌البنین ها بپرسید چرا هنوز شهید می‌آورند... 14
از ام‌البنین ها بپرسید چرا هنوز شهید می‌آورند... 15
از ام‌البنین ها بپرسید چرا هنوز شهید می‌آورند... 16
از ام‌البنین ها بپرسید چرا هنوز شهید می‌آورند... 17
از ام‌البنین ها بپرسید چرا هنوز شهید می‌آورند... 18