از جبهه جنوب تا یلدای خونین کرمانشاه؛ داستان یک زن در قلب جنگ
خبرنگار گروه سیاسی خبرگزاری دانشجو_انوشه رجبی؛ چند ماه مانده به پیروزی انقلاب اسلامی ازدواج کردند. همسرش سرباز ارتش بود. به دستور امام پادگان را ترک کرده بود و ساواک هم حکم اعدامش را زده بود. قبل از ازدواج قرار گذاشته بودند در هر شرایطی باهم باشند. برای همین باهم فرار کردند. بعد از انقلاب هم به فعالیتهای انقلابی اش در قالب معلم تربیتی و دینی در مدارس شهرهای مختلف ادامه داد. اکرم خانمحمدی،...
خبرنگار گروه سیاسی خبرگزاری دانشجو_انوشه رجبی؛ چند ماه مانده به پیروزی انقلاب اسلامی ازدواج کردند. همسرش سرباز ارتش بود. به دستور امام پادگان را ترک کرده بود و ساواک هم حکم اعدامش را زده بود. قبل از ازدواج قرار گذاشته بودند در هر شرایطی باهم باشند. برای همین باهم فرار کردند. بعد از انقلاب هم به فعالیتهای انقلابی اش در قالب معلم تربیتی و دینی در مدارس شهرهای مختلف ادامه داد. اکرم خانمحمدی، متولد سال 38، فرهنگی بازنشسته آموزش و پروش است. او در زمان حذف امور تربیتی از مدارس، تلاشهای وافری انجام داد تا این نقش مهم بازهم در فضای تربیتی و پرورشی مدارس بماند. سرگذشت کامل خاطرات او را میتوانید در کتاب «بوی خوش اسفند» مطالعه کنید.
در ادامه گفتگوی ایشان با محوریت نقش زنان در دوران دفاع مقدس را با گروه سیاسی خبرگزاری دانشجو خواهید خواند: شما چه زمانی وارد پشتیبانی جنگ شدید؟ در آن زمان شرایط خانوادگی شما چطور بود؟
بعد از این که انقلاب پیروز شد و دوران خدمت همسرم هم به پایان رسید، تصمیم گرفتیم به لاهیجان برگردیم که در دوران فرار از خدمت آنجا مشغول فعالیت بودیم، آنهم بخاطر موقعیت خاص شهر که فعالیتهای مجاهدین خلق و کمونیستها تو این شهر خیلی زیاد بود. آنجا جریان سیاهکل خیلی پر رنگ بود. جریانات حزب توده، کوموله، دموکرات. زمانی که ما وارد شهر شدیم، همسرم مشغول فعالیتهای خودشان شدند.
در بخشهای مختلف هم از جهت آموزشی و تربیتی و مسائل انقلابی و درگیری با همین نوع تفکرات. من تصمیم گرفتم برای روشنگری با جریانهای فکری انحرافی وارد مدرسه شوم. آن زمان تازه اولین بچهام را باردار بودم. زنگهای تفریح کتابها را یک گوشه مدرسه روی طاقچه دیواری پهن میکردم. بچهها رو توجیه میکردم، بعد توضیحاتی رو بهشون میدادم. یک روز در هفته هم با بچهها قرار میگذاشتم که بیان منزل ما برای توضیحات بیشتر. جنگ که شروع شد یک موقعیت بحران خاصی ایجاد شده بود که همه سردرگم این قضیه بودند که حالا باید فعل و انفعالاتشون به چه شکل باشد.
ما هم هنوز رسماً داخل مدارس نبودیم، اولین چیزی که به نظرمان رسید، این بود که مستقیماً حضور پیدا کنیم. بچه من حدودا نه ماهش بود که به خاطر تاریکیها و خاموشیها از بغل مادرم افتاد و زانویش ترک برداشت. ما گچ گرفته بودیم و با همان شرایط تصمیم گرفتیم که برویم برای کمک به جبهه در خط امداد و پشتیبانی. همسرم هم که در خط مقدم بود. بنده خبر نداشتم که حدود یک ماه و نیم باردار هستم.
ما رفتیم جبهه جنوب اهواز. مسائل مختلفی اتفاق افتاد که ما نتوانستیم به اهواز برگردیم. اما حضورمون در مدرسه جدیتر شد. در لاهیجان درگیریهایی با سازمان مجاهدین داشتیم. من و همسرم همه جا باهم بودیم. ایشون فرمانده بسیج بودند، من هم در مدرسه مسئول بسیج بودم و هم فعالیتهای تربیتی داشتم. ما فعالیتهای تربیتی را قبل از تشکیل امور تربیتی شروع کردیم. یعنی در اصل ما به عنوان دبیر دینی استخدام شدیم، اما به دنبالش جریاناتی که پیش آمد، با دستور شهید رجایی تاسیس امور تربیتی ابتداً در تهران مطرح شد. سال بعد برای شهرستانها و استانهای دیگر که ما تقریبا، چون برنامه خاصی هنوز مطرح نشده بود به قول معروف آتش به اختیار بودیم. یعنی وضعیت ما براساس موقعیت آن شهری که بودیم در نظر میگرفتیم و بر اساس آن فعالیت هایمان را انجام میدادیم. بنظرشما چه مشوقی باعث میشد زنان هم مانند مردان احساس وظیفه کنند و به امر خدمترسانی روی بیاوردند؟
حال و روحیه انقلابی که یعنی یک انقلاب اسلامی نابی مطرح شده بود با رهبری حضرت امام خمینی، ناخودآگاه نه تنها زنان نه جوانان نه نوجوانان نه پیرها و سالمندان همه به نوعی احساس وظیفه میکردند. در موقعیتهای خاص زنها بیشتر احساس وظیفه میکردند. انقلاب اسلامی را آنطوری که حضرت امام با جرأت فرمودند که زنها بودند که اصولا پشتیبانی و حمایت میکردند و مردها رو به نوعی حمایت میکردند، تشویق میکردند برای ادامه مسیر در جنگ و جبهه. مادرها بچههاشون رو تشویق میکردند بچههای کوچک ترشان، حتی وقتی تقلب در سال به دنیا آمدنشان میکردند، برای اینکه بتوانند به جبهه بروند. وقتی مادرها میفهمیدند خیلی سخت نمیگرفتند برای این کار حتی کمک میکردند.
مادرهای شهید که چندین فرزندشان را، دامادشان، همسرشان را تشویق کردند و به جبهههای جنگ فرستادند. مادرهایی که هنوز هم جنازههای فرزندانشان برنگشته و گاها منتظر همین بچهها هستند. همین مادران از کارهایی که کردند پشیمان نیستند و قدردان هستند که خداوند هم به اینها قوت دل و قلبی داده که فرزندانشان را بفرستند برای جبههها. از اینکه توانستن به اصطلاح خانوادهای را تربیت کنند که بتوانند وارد جبهه و جنگ شوند و شهید یا جانباز شوند. شاید کسی الان دیگر باورش نشود و متاسفانه به خاطر عدم تکرار این خاطرهها است.
زنان جبهه جنوبی که لباسهای خونی رزمندهها را میشویند و گاهاً با تیکههای بدنی که به این لباسها چسبیده است، مواجه میشوند. این حوض که در آن لباس میشویند پر از خون، پر از خرد شیشه و ترکش است و این گوشتهایی که به بدنها چسبیده، سوخته. ولی این کار را وظیفه خودشان میدانند. زنان ما ایرانیهایی که با انقلاب اسلامی به پیش آمدند، خیلی متفاوت اند با زنان دیگهری که در هر کشوری به هر دلیلی جنگ بوده است. این زنان مجبور شدند، مورد یک سری خسارت، تجاوز قرار بگیرند. بعضا داوطلبانه وارد جبهههای جنگ شدند. زنان ما یک حالت استثنایی و فوق العادهای دارند. زنان این رو وظیفه خودشان میدانستند. بنظرشما زنان برای اینکه فعالیتهای پشتیبانی جنگ را انجام دهند، چه موانعی را پشت سر میگذاشتند؟
مسائل و سختیها زیاد بود. گاهی دوری از خانوادهها بود، یک زمانهایی همسرانشان یا در جنگ حضور داشتند یا شهید شده بودند و زندگی را خودشان به عهده میگرفتند. حتی هزینهها و مخارج زندگی را خودشان به عهده میگرفتند. مسائل مختلفی در امکاناتی که باید این خانمها داشته باشند تا بتوانند بمانند و ادامه دهند. مثلا افرادی که در سردخانهها کار میکردند، زمان مدیدی در این سردخانهها مشغول به شستن جنازههای مطهر بودند و امکان دسترسی به خیلی لوازمی که یک خانم ممکن است نیاز داشته باشد را نداشتند. هرکسی، هر وقت از خود بنده سوال کند که بهترین دوران عمرت چه زمانی بوده، گویم ده سال اول زندگی ام، با همه آن جریاناتی که وجود داشت. چه در نداریها چه در کمبودها چه در درگیریها چه در جریان فراراز دست ساواک چه در درگیری با جریانات منافقین و بقیه مسائل مختلفی که وجود داشته است. یک شیرینی خاصی در این سختیها وجود دارد که با هیچ چیزی در این دنیا قابل قیاس نیست.
من دوستانی داشتم که در جریان حمله منافقین در عملیات مرصاد که اهل روستاهای غرب بودند، میگفتند ما سه روز بدون کفش، بدون وسایل با همان لباس تن مان بودیم. حتی وقت نکرده بودن یک روسری یا چادری بردارند. تحمل اینها یک پشتیبانیای لازم دارد که هدف والایی که موضوع حفظ نظام و انقلاب و رهبری حضرت امام خمینی هیچ چیز دیگری نمیتواند باشد. دل خوشی اینکه یک روزی امام زمان به هر حال جوابشان را خواهند داد.
لطفا خاطره یکی از سختترین روزهایی که در پشتیبانی داشتید را تعریف میکنید؟
یکی از انواع کمکهای که ما داشتیم برای جبهه و جنگ پختن مربا بود که بعد مثلا روی شیشههای اینها بعد از اینکه آماده میکردیم، یک نامههای کوتاهی را بچهها مینوشتند، نصب میکردیم که خیلی هم تاثیر داشت. یعنی افرادی که این شیشههای مربا و ترشی به دستشان رسیده بود میگفتند این نامه بچهها خیلی روی رزمندهها اثر میگذاشت. آن دوران کرمانشاه بودیم. یک روزی موادمان تمام شد من رفتم هویج یا شکر بگیرم. خودم همه این کارها را انجام میدادم. اینجوری نبود ما به کسی سفارشی بدهیم.
آن روز را با سرویس مدرسه به تره بار رفتم تا هویجها را بخرم و بگذارم داخل ماشین تا بعداً به مدرسه برگردانند و ما فردا برویم مشغول آماده کردن مربا شویم. سال 65 بود، شب یلدا. حواسم نبود که آن روز، روز شلوغی است. همه مردم میخواهند میوههای شب یلدا بخرند. به هر حال رفتم ابتدا یک بانکی سر آن محلی که میخواستم برای خرید بروم که معروف بود به سرای نواب. اول رفتم بانک که حقوقم را بگیرم که بتوانم خرید کنم. صدای آژیر آمد و بانک به ما گفت نروید، آژیر قرمز است، خطر حمله هست. آنجا محلی بود که خیلی حملات صورت میگرفت. گفتند نرو، من گفتم نه من کار دارم سرویس میرسد من حتما باید خریدم را بکنم شما زودتر پول من را بدهید. پول را گرفتم. باز جلوی در بانک جلوی من را گرفتند، گفتند برویم در پناهگاه، گفتم نه من حتما باید بروم که بعد از بانک آمدم بیرون و وارد آن خیابان شدم. هنوز چند قدمی نرفته بودم که این هواپیماهای میراژ فرانسه و سوخاهای شوروی که عین کلاغ و کبوتر ریختن در آسمان. یعنی اصلا قابل شمارش نبودند. یک تعداد هواپیماهایی که سفید بودند، سرگرم میکردند و هواپیماهایی که سیاه بودند میآمدن و بمباران میکردند. آنهم بمبهای خوشهای، چون خیلی فشار آورده بودن سر موشکهایی که میزدند یا بمبهایی که از طریق هواپیماها میزدند، اینها سعی کردند طوری حمله کنند که کمتر تخریب شود و بیشتر نفرات کشته شود. بمبهای خوشهای دقیقا همان کار را میکرد. بچههای مدرسه تعطیل شده بودند، خود من هم یک مقداری زودتر آمده بودم از مدرسه بیرون که به میدان تره بار برسم. بچهها از مدرسه تعطیل شده بودند.
از مدرسهها که آمدن بیرون با جیغ و فریاد سردرگم در این خیابان میدویدند. مغازهها کرکرهها را پایین کشیدند. این هندونهها و انارهایی که گذاشته بودند که مردم بیایند و برای شب یلدا بخرند، این بمبهای خوشهای که به اینها میخورد، اینها را تیکه پاره میکرد و پرتابشان میکرد به در و دیوار. بعد همراه اینها آدمهایی که اطراف این مغازهها بودن، تیکه پاره میشدند و نمیتوانستی تشخیص بدهی که این قرمزیهایی که هست خونهای آدمهاست که دارد پرتاب میشود به هوا یا این هندونهها و انارها.
چند بچه کوچک که داشتند از روبرو میآمدند من خوابیدم روی اینها که ترکش به اینها برخورد نکنند. تمام دور چادرم سوراخ سوراخ شده بود. خیلی واقعا هولناک بود طوری که بعضی ماشینهایی که میآمدند، صندوق عقبشان باز بود. تعداد زیادی پارچه و لباس، اما تیکههای بدنها هم در آن قاطی بود. اول فکر کردم لباسها را جمع کردند و بعد نگاه کردم دیدم نه دست و پا و تیکههای بدن به همراه این لباسها در این صندوقها ریختند. گوشهایم کیپ شده بود. به خاطر صدای شدید انگار کر شده بودم. من نتوانستم اون روز خرید کنم. به هر حال یک صحنه عجیب و غریبی شد که صدها نفر کشته و زخمی شدند و معروف شد به یلدای خونین کرمانشاه در سال 65.