از وداع با «پا» تا اعتصاب برای خروج پزشکان هندی از کشور
جانباز 70 درصد قزوینی از کاری میگوید که پایهگذارش «خانم رهبر» سرپرستار بیمارستان شهدای تجریش در سال 64 بود، روزهای نخست جنگ تحمیلی پزشکان هندی در بیمارستانهای ایران و مراکز درمانی مشغول به کار بودند، آن روزها بهقدری تعداد پزشکان هندی بالا بود که اغلب پزشکان ایرانی بیکار بودند یا حتی مسافرکشی میکردند؛ این بار هم جانبازان پایکار آمدند و از جانشان گذشتند تا پزشکان ایرانی سرکار بیایند.
اصغر نظرپور جانباز 70 درصدی است که قرار بود به مناسبت روز جانباز مهمان خانهشان باشم، در تماس تلفنیمان گفت که حال روحی خوبی ندارد، همسرش بهتازگی عمل کرده و در بستر بیماری است در حال حاضر در خانه دخترشان به سر میبرند تا شرایط بهتر شود، خواهرش را هم بهتازگی از دست داده است و هنوز رخت عزا بر تن دارد، با همه اینها دوست دارد که صحبت کند تا به همه آنهایی که میگویند چرا انقلاب کردید و چرا جنگیدید؟ پاسخ دهد، گفت میخواهد بگوید که «جنگ خوب نیست، خدا کند در هیچ جای دنیا جنگ نشود، ما نجنگیدیم ما از کشور، وطن، ناموس و اعتقادمان دفاع کردیم، دفاع کردیم تا شما بمانید».
راهی خانه دخترش میشوم با اشتیاق فراوان به استقبالم میآید، او نیز مانند برخی از مردم از وضعیت اقتصادی کشور راضی نیست اما خوشحال است که جایی پیدا کرده تا بگوید «ما از دفاع کردنمان پیشمان نیستیم»، با کمک 2 عصا و یک پا حرکت میکند، بهسختی خودش را روی مبل جای میدهد، پای مصنوعیاش مدتی است که نیاز به تعمیر دارد اما هزینههای بالای تعمیر و زمانبر بودنش باعث شده که چند هفته را با یک پا سر کند.
صحبتهایمان از جنگ روسیه و اوکراین شروع میشود، نظرپور به مسائل اوکراین و روسیه اشراف دارد و برایم تحلیل میکند که چگونه اوکراین خلعسلاح شده و چه خواهد شد، صحبتهایش که تمام میشود، درحالیکه نگرانی در چهرهاش موج میزند میگوید: ما چون شرایط جنگی را چشیدیم جنگ را تأیید نمیکنیم؛ ما هیچوقت جنگطلب نبودیم و ساخت تجهیزات نظامی، موشک و اسلحه صرفاً برای دفاع است، معتقدیم که هرچه ما قوی باشیم دشمن ضعیفتر میشود اگرچه در ایران نگرانی نداریم، اما دوست نداریم هیچ جای دنیا جنگ باشد، جنگ خوب نیست نه در اوکراین، نه در یمن، نه در لیبی نه در افغانستان، ما 8 سال جنگیدیم، شرایط جنگ و شرایط بعد جنگ را میدانیم.
جنگ با همه دشواریاش واکسنی بود برای حال کشور
نظرپور بیان میکند: 13 ساله بودم انقلاب شد همان روزها جنگهای داخلی را دیدم، بعد از آن دفاع مقدس و بعد از آن جنگ منافقین که صحنههای دلخراشی رقم میزدند و گاهی برای ایجاد وحشت در مدرسه بمبگذاری میکردند، حالا هم ظاهراً جنگ تمام شده اما به قول دوستانم جنگ برای ما تازه شروع شده است.
از جنگ رسانهای میگوید جنگی که تنها اسلحهاش روشنگری است، معتقد است در این جنگ باید روشنگری کنیم تا جوانان بدانند ریشه مشکلات کجاست و اگر انقلاب نمیکردیم وضع بدتر بود، معتقد است که جنگ با همه دشواری که داشت واکسنی است برای حال حاضر کشور که اگر نبود نمیدانستیم کجا ضعیفیم و کجا قوی، میگوید بهخاطر جنگ بود که احساس نیاز و مقابله به مثل کردیم.
از روزهایی میگوید که در جنگ بودیم، آن روزها 17 ساله بود و در هنرستان درس میخواند، درحالیکه عصایش را جابهجا میکند، بیان میکند: در هنرستان به همراه 2 نفر از دوستانم تصمیم گرفتیم به جبهه برویم تا از کشور دفاع کنیم، اما سنم کم بود و باید رضایتنامه میبردم، مادر و برادرم اجازه نمیدادند که به جبهه بروم اما روزی که 18 ساله شدم همان روز خودم بهتنهایی رفتم و کارهای اعزامم را انجام دادم، 15 فروردین سال 64 اعزام شدم و در لشگر 21 حمزه 2 ماه آموزش دیدم.
اگر بیسیم نبود او هم شهید یا قطع نخاع میشد
همان سال 64 طی عملیات شناسایی در منطقه ابوقریب دشت عباس مجروح شده است، آن شب 8 نفر انتخاب شده بودند که شناسایی منطقه را انجام دهند، حق تیراندازی نداشتند و باید تعداد سنگر، ادوات و نوع سنگر دشمن را شناسایی میکردند، امید هر عملیاتی به عملیات شناسایی است اگر شناسایی درست صورت نگیرد آن عملیات محکوم به شکست است.
اصغر 17 ساله بود اما نسبت به سنش بدن قوی داشت و 6 سال کنگفو کار کرده بود، در این عملیات بهعنوان بیسیمچی حضور داشت، از میدان مین خودی عبور کرده بودند، از میدان مین بیطرف هم بدون خطر گذشته و به میدان مین دشمن رسیده بودند، دیگر صدای عراقیها به گوششان میرسید، مینگذاری نامنظم منطقه بیطرف را رد کرده بودند و دیگر جای نگرانی نبود، ناگهان صدای انفجاری با نور شدید اصغر را به خود میآورد.
نظرپور میگوید: پای یکی از همراهان روی مین رفت و منفجر شد، شناسایی لو رفت؛ یکلحظه احساس کردم با آرپیچی مستقیم مورد هدف قرار گرفتم، شدت انفجار بهقدری بالابود که من را به سمت راست پرتاب کرد، در محل شیبداری مانند دره افتاده بودم و نمیدانستم باقی دوستانم چه شدند، پای خودم را میدیدم که فقط با یکپوست به بدنم وصل است و خون زیادی از بدنم میرود انگار که با یک سطل رنگ، آنجا را قرمز کرده بودند، با شنیدن صدای فریاد یکی از دوستانم متوجه شدم که سه نفر شهید شدند و ما دیگر راه ارتباطی نداریم، باید یک نفر به عقب برمیگشت تا به کمک بیایند و شهدا و مجروحان را با خود به عقب برگردانند.
تلاشهای اصغر برای برقراری ارتباط با مرکز فایدهای نداشت، او باید اطلاع میداد که عملیات لو رفته است اما بیسیم خط نمیداد بعد از تلاشهای زیاد، بهسختی بیسیم را از پشتش جدا میکند تا ببیند مشکل از کجاست، همان جا متوجه میشود که اگر بیسیم نبود او هم شهید یا قطع نخاع میشد، بیسیم اجازه نداده بود که ترکش با سرعت بیشتری او را مورد اصابت قرار دهد و چیزی از بیسیم باقی نمانده بود، همانطور که نگاهش به بیسیم خراب و پایی بود که آویزان شده، روز قبل از عملیات در خاطرش جان گرفت.
خدا فرصت داد از پایم خداحافظی کنم
نظرپور بیان میکند: من علاوه بر بیسیمچی، مخابراتچی هم بودم، یک روز قبل از عملیات شناسایی، تعدادی بیسیم را برای تعمیر برده بودم، در راه مسیری قرار داشت که باید آنجا را با سرعت میرفتیم وگرنه دشمن ما را میزد اما در راه چند بار پایم کج شد ایستادم پایم را نگاه میکردم مشکلی نداشت و حرکت میکردم اما باز پایم کج میشد، چندین بار پایم را بادقت نگاه کردم، هر بار چیزی نبود و ادامه میدادم.
دستی برپایی که نیست میکشد و خوشحال است، فکر میکند روز قبلش خدا این فرصت را به او داده است که از پایش خداحافظی کند، این فرصت را به او داده است که بارها پایش را نگاه کند، پاهایش را در دست بگیرد و برای آخرین بار از بودن پایش لذت ببرد، حالا سالها گذشته است و دیگر پای مصنوعی جایش را گرفته است پایی که هر بار تعمیرش پول زیادی میخواهد و این روزها نیز بهخاطر تعمیر نشدن درست پایش مجبور است با یک پا زندگی کند.
همسرم نیت کرده بود با جانباز ازدواج کند
زمان داروهای همسرش فرامیرسد، به سمت آشپزخانه میرود و لیوانی آب میآورد تا همسرش بتواند قرصهایش را بخورد، از ازدواجش خرسند است و میگوید همسرش، استثناییترین فرد زندگی اوست که در همه این سالها با عشق و محبت کنارش بوده، همسرش را امانتی امام رضا (ع) میداند و خوشحال است که چنین همسری نصیبش شده است.
درحالیکه در کنار تخت همسرش، روی زمین مینشیند، میگوید: آن روزها که رسم نبود دختر و پسر همدیگر را ببیند، یک روز مهمانی خانه برادرم رفته بودم که همسربرادرم گفت دیگر 19 ساله هستی و باید برویم خواستگاری، پایم قطع شده بود، کار و در آمد نداشتم اما از طرفی نمیتوانستم دیگر خواستههایم را بهراحتی با مادرم در میان بگذارم، نمیدانستم که چه باید بگویم.
ادامه میدهد: مادرم خیلی بزرگوار بود، آن زمان کمتر زنی بود که حافظ قرآن و نهجالبلاغه باشد و مفاتیحالجنان را بفهمد اما مادرم مکتبخانه داشت و به زنان محله قرآن آموزش میداد، خودش میدانست که باید برایم آستین بالا بزند و 2 گزینه برایم در نظر گرفته بودند، آن روزها اتفاقی به مشهد رفتم و از امام رضا (ع) خواستم گزینهای که صلاحم است را سر راهم قرار دهم، بعد از برگشت از مشهد زنداداشم گفت که قرار خواستگاری را با گزینه غریبه گذاشتهاند و باید برویم خواستگاری.
همسرش دختری 16 ساله بود که خواستگاران زیادی داشت اما بهخاطر اینکه نمیتوانست بهخاطر زن بودن در جبهه باشد نیت کرده بود که حتماً با یک جانباز ازدواج کند آن هم جانبازی که درصد جانبازیاش بالا باشد، سال 66 خواستگاری رفتند و ازدواج کردند، بعد از آن هم اصغر لیسانس حقوق گرفت و شغلش در اداره ارشاد آن زمان درست شد و در همه این سالها در کنار هم زندگی خوبی دارند و ثمره ازدواجشان یک دختر و یک پسر است.
برای خروج پزشکان هندی از بیمارستان اعتصاب کردیم
«پارسینا» نوه کوچکشان به جمع ما اضافه میشود، اصغر و همسرش سرگرم بازی با او شدند؛ دیگر زمان رفتن فرارسیده است اما نظرپور میخواهد که برای او کاری انجام دهم و یک پرستار را پیدا کنم، پرستاری که سالها به دنبال او بوده است، میگوید او به گردن من حق زیادی دارد و باید او را پیدا تا لطفش را جبران کنم.
با هیجان خاصی از کاری میگوید که پایهگذارش «خانم رهبر» پرستار سوپروایزر بیمارستان شهدای تجریش سال 64 بود، روزهای نخست جنگ تحمیلی پزشکان هندی در بیمارستانهای ایران و مراکز درمانی مشغول به کار بودند، آن روزها بهقدری تعداد پزشکان هندی بالا بود که اغلب پزشکان ایرانی بیکار بودند یا حتی مسافرکشی میکردند؛ این بار هم جانبازان پایکار آمدند و از جانشان گذشتند تا پزشکان ایرانی سرکار بیایند.
با لبخندی که از لبانش جدا نمیشود، میگوید: شاید کمتر کسی بداند من اولین نفری بودم که باعث شدم پزشکان هندی از ایران بروند، یکی از روزهایی که بهخاطر مجروح بودن در بیمارستان بستری بودم، خانم رهبر گفت بیا کاری کنیم که پزشکان هندی بروند، گفتم مگر ما قدرت داریم؟ گفت ما پتانسیل داریم شما این کاری که من میگویم را انجام بده، بهزودی میبینی که پزشکان هندی میروند و پزشکان ایرانی جایگزینشان میشوند.
فردای آن روز نظرپور و دوستانش به حرف پرستار گوش میکنند، اولین نفر نظرپور است که اجازه نمیدهد پزشک هندی او را معاینه کند حتی رئیس بیمارستان نیز نمیتواند او را قانع کند که پزشک معاینه و درمانش کند، نظرپور و دوستانش میدانستند که این بار هم باید درد و رنج را تاب بیاورند حتی اگر تب کردند حتی اگرچند روز درد شدید داشتند نباید دم بزنند تا پزشکان هندی اخراج و پزشکان ایرانی جایگزینشان شوند.
نظرپور خاطرنشان میکند: پزشکان هندی بسیار ناراحت شده بودند اما ما تصمیمان را گرفته بودیم، رئیس بیمارستان میگفت که مگر دست من و تو است که تصمیم بگیریم که چه کسی باشد یا نباشد اما اجازه ندادیم پزشکان هندی ما را ویزیت کنند، اکثر جانبازان این کار را کردند، اعتصاب ما در بیمارستانهای دیگر هم اتفاق افتاد و بالاخره پیروز شدیم، پزشکان هندی رفتند و پزشکان ایرانی جایگزین شدند.
درحالیکه شوق این کار هنوز در چشمانش است، میگوید: خیلی دنبال خانم رهبر گشتیم بعد از جنگ دیگر از او خبری ندارم، خیلی دوست دارم بار دیگر ملاقاتش کنم و بابت این کار جسورانهاش از او تقدیر کنم، همه ما و جامعه پزشکی ایران مدیون خانم رهبر هستیم اما کسی نمیداند که یک پرستار باهوش و جسارت بالا توانست راه را برای پزشکان ایرانی باز کند، کاش میتوانستم از او آدرسی پیدا کنم!
انتهای پیام