دوشنبه 5 آذر 1403

تلخ‌ترین خبر زندگی‌ام را در جستجوی «گوگل» متوجه شدم

خبرگزاری تسنیم مشاهده در مرجع
تلخ‌ترین خبر زندگی‌ام را در جستجوی «گوگل» متوجه شدم

همسر شهید کریمی می‌گوید: «در سایت مدافعین حرم، خواندم دو نفر از سپاه انصار شهید شدند. با خودم گفتم مطمئناً یکی از آنها امین است.»

- اخبار فرهنگی -

به گزارش گروه فرهنگی خبرگزاری تسنیم، این روزها که مصادف است با دهه اول محرم، فرصت خوبی است برای فکر کردن به پاسخ یک سوال سخت. پاسخی که جوابش اگر صادقانه داده شود تکلیف ما را با خودمان روشن می‌کند. وقتی در دعاها و روضه رفتن‌هایمان به امام حسین (ع) می گوییم: «خودم و خانواده‌ام فدای تو باد و لعنت می‌فرستیم بر کسانی که تبعیت کردند از دشمنان ایشان، راست می‌گوییم؟»

امین این سوال را قبل اعزامش به سوریه از همسرش پرسید. وقتی او به خاطر عشق به شوهرش توجیه می‌آورد تا او را از رفتن منصرف کند: «اول گفت می‌خواهم به مأموریت اصفهان بروم. مأموریتی که 10 روز و شاید هم 15 روز طول می‌کشد. غصه‌ام شد. گفتم «تو هیچ وقت 10 روز مرا تنها نگذاشته‌ای. خودت هم می‌دانی حتی در سفرهای استانی 4-3 روزه‌ات من چه حالی پیدا می کنم. شب‌ها خواب ندارم و دائماً با تو تماس می‌گیرم...» گفت «ببین بقیه خانم‌ها چقدر راحت همسرشان را وقت سفر بدرقه می‌کنند و می‌گویند به سلامت!» گفتم «نمی‌دانم آنها چه می‌کنند، شاید همسرشان برایشان مهم نباشد...» گفت «مگر می‌شود؟» گفتم «من نمی‌دانم شاید اصلاً آنها دوست دارند همسرشان شهید شود...» سریع گفت «تو دوست نداری شوهرت شهید شود؟» گفتم «در این سن و سال دلم نمی‌خواهد تو شهید شوی. ببین امین حاضرم خودم شهید شویم اما تو نه!» گفت «پس چطور است که در دعاهایت دائماً تکرار می‌کنی یا امام حسین خودم و خانواده‌ام فدای تو شویم؟» گفتم «قربان امام حسین بشوم، خودم فدایش می‌شوم اما فعلاً بمان. اصلاً این همه کار خیر ریخته! سرپرستی چند یتیم را بر عهده بگیر و...»

اما هر کاری که زهرا خانم می‌گفت تا همسرش قبول کند و به جای رفتن به سوریه آن را انجام دهد، بی فایده بود. امین می‌دانست برای چه می‌رود. هیجانی و باری به هر جهت نبود که قدم در این راه می‌گذاشت. گفت: «زهرا جان من به سه دلیل می‌روم. دلیل اولم خود خانم حضرت زینب (س) است. دوست ندارم یک‌بار دیگر آنجا محاصره شود. ما چطور ادعا کنیم مسلمان و شیعه‌ایم؟ دوم اینکه به خاطر شیعیان آنجا، مگر ما ادعای شیعه بودن نداریم؟ شیعه که حد و مرز نمی‌شناسد. سوم هم اینکه اگر ما نرویم آنها به اینجا می‌آیند. زهرا؛ اگر ما نرویم و آنها به اینجا بیایند چه کسی از مملکت ما دفاع می‌کند؟»

زن جوان دل توی دلش نبود. فکرهایی در ذهنش جولان می‌داد که می‌خواست هر کاری کند تا از سرش بیرون بروند. خوابی که دو روز قبلش بدون اینکه بداند امین راهی سوریه است، دیده بود را چطور تعبیر کند؟ می‌گفت: خواب دیدم یک صدایی که چهره‌ای از آن به خاطر ندارم، نامه‌ای برایم آورد که در آن دقیقاً نوشته شده بود «جناب آقای امین کریمی فرزند الیاس کریمی به عنوان محافظ درهای حرم حضرت زینب (سلام الله علیها) منصوب شده است" و پایین آن امضا شده بود.»

امین کریمی با شنیدن این خواب از زبان همسرش فهمید به مراد دلش خواهد رسید و تعبیرش برای او از روشنی روز، روشن‌تر بود. زهرا خانم می‌گوید: «به قدری خوشحال شده بود که حقیقتاً این خوشحالی با تمام شادی‌هایی که همیشه از او می‌دیدم بسیار بسیار متفاوت بود. اصلاً از خوشحالی در پوست خودش نمی‌گنجید.» انگار در یک لحظه تمام روضه رفتن‌ها، چایی دادن‌ها، سینه زدن‌ها و اشک‌هایی که ریخته بود از بچگی تا آن لحظه جلوی چشمش آمد و فهمید انگار همه را خریده‌اند.

امین کریمی وسط آن مأموریت برای دیدن همسرش یک سر آمد تا ببیندش. زندگی را دوست داشت. همسرش را دوست داشت اما چاره چه بود؟ از امام حسین (ع) بیشتر عاشق خانواده‌اش بود؟ با چه حالی دوباره زهرا را راضی کرد و رفت خدا می‌داند اما قول داد تا روز عاشورا برگردد و دیگر هیچ وقت به مأموریت نرود. زهرا خانم می‌دانست اگر امین گفته تا عاشورا می آید پس محال است او را منتظر بگذارد. زهرا خانم اینطور آن روزها را روایت می‌کند: «بابا گفت اگر بیاید خودم قول می‌دهم حتی اگر خودم هم نیایم، تو را با اتوبوس یا هواپیما بفرستم. گفتم اگر بیاید چند ساعت تنها بماند چه؟ مادرم واسطه شد و گفت: قول می‌دهم به محض اینکه خبر بدهد، تو را به تهران می‌رسانیم. حتی قبل از رسیدن او تو را به آنجا می‌رسانیم. به اعتبار حرف بابا و مامان قبول کردم که بروم.

مراسم تاسوعا به اتمام رسیده بود. شب عاشورا دیگر آرام و قرار نداشتم. داشتم اخبار را تماشا می‌کردم که با پدرم تماس گرفتند. نمی‌دانم چرا با هر صدای زنگ تلفن منتظر خبر بدی بودم. پدرم بدون اینکه چهره‌اش تغییر کند گفت «نه. من شهرستانم.» تمام مکالمات بابا همین قدر بود اما با گریه و فریاد گفتم «بابا کی با شما تماس گرفت؟» با اینکه اصلاً دلم نمی‌خواست فکرهایی که به ذهنم می‌رسد را قبول کنم اما قلب و دلم می‌گفت که امین شهید شده. بابا گفت «هیچ‌کس نبود.» نمی‌دانم به بابا نگفته بودند یا می‌خواست از من پنهان کند که عادی صحبت می‌کرد تا من شک نکنم. واقعاً هم اگر می‌فهمیدم شرایط خیلی بدتر می‌شد مخصوصاً اینکه تا رسیدن به تهران مسیر طولانی را داشتیم. در سایت مدافعین حرم، خبری مبنی بر شهادت دو نفر از سپاه انصار دیده می‌شد. با خودم می‌گفتم آن شجاعت و جسارتی که همسر من داشت مطمئناً اگر قرار بود یک نفر جان خودش را فدا کند، او حتماً امین است. به پدر این حرف‌ها را زدم. بابا می‌گفت «نه دخترم. مگر امین به تو قول نداده بود که به خط مقدم نمی‌رود؟ امین مسئول است شهید نمی‌شود.» به بابا گفتم «این تلفن درباره شوهر من بود؟» گفت «اسمی از شوهر تو نیاورد...»

شماره تماس را دیدم. شماره اداره امین بود! گریه کردم. بابا گفت «در رابطه با کار خودم بود. وقتی کیفم را دزد برد، مدارکی در آن بوده. حالا که مدارک پیدا شده با شماره چک و... شماره تماسم را پیدا کردند و تماس گرفتند. چرا فکر می‌کنی در مورد شوهر تو است؟» حرف‌ها را باور نمی‌کردم... به پدرشوهرم زنگ زدم گفتم دو نفر از سپاه انصار شهید شدند فکر کنم یکی از آنها امین است. پدر شوهرم هنوز مطمئن نبود. او هم چیزهایی شنیده بود اما امیدوار بود امین زخمی شده باشد.

مثل دیوانه‌ها شده بودم. پدرم گفت «می‌خواهی برویم تهران؟» گفتم «مگر چیزی شده؟» گفت «نه! اگر دوست نداری نمی‌رویم.» گفتم «نه! نه! الآن شوهرم می‌آید. من آنجا باشم بهتر است.» شبانه حرکت کردیم و حدود ساعت 5 صبح به تهران رسیدیم. گفتم «به خانه پدر شوهرم برویم. اگر حال آنها خوب بود معلوم می‌شود که هیچ اتفاقی نیفتاده و خیال من هم راحت می‌شود اما اگر آنها ناراحت باشند...» تا رسیدیم دیدم پدر شوهرم گریه می‌کند. پرسیدم «چرا گریه می‌کنید؟» گفت «دلم برای پسرم تنگ شده.» با تلفن همراه‌ام دائماً در موتورهای جستجوگر این جملات را می‌نوشتم: «اسامی دو شهید سپاه انصار» نتایج همچنان تکراری بود: «اخبار مبنی بر شهادت 15 نفر صحیح نمی‌باشد و تنها دو نفر به شهادت رسیده‌اند.»

نتیجه آخرین جستجوهایم به یک کابوس وحشتناک شباهت داشت: «اخبار مبنی بر شهادت 15 نفر صحیح نیست. تنها دو نفر به نام‌های شهید عبدالله باقری و شهید امین کریمی به شهادت رسیده‌اند.»

همسر شهید کریمی وقتی مطمئن شد همسرش به شهادت رسیده آخرین صحبت‌های دو نفره‌شان را مرور کرد. تاریخی که امین به او قول برگشت داده بود همان تاریخی بود که به شهادت رسید. شب تاسوعای سال 1394 حومه حلب در سوریه معراج مدافع حرم امین کریمی شد تا برای همیشه محافظ حرم حضرت عقیله (س) باشد. پیکرش نیز پس از بازگشت به تهران در امامزاده علی اکبر چیذر به خاک سپرده شد.

تلخ‌ترین خبر زندگی‌ام را در جستجوی «گوگل» متوجه شدم 2
تلخ‌ترین خبر زندگی‌ام را در جستجوی «گوگل» متوجه شدم 3
تلخ‌ترین خبر زندگی‌ام را در جستجوی «گوگل» متوجه شدم 4