پنج‌شنبه 8 آذر 1403

خاطره ای از رهایی برای بازگشت به وطن

خبرگزاری ایسنا مشاهده در مرجع
خاطره ای از رهایی برای بازگشت به وطن

بعد از دو روز اعلام شد که قرار است عازم ایران شویم. با کنترل اسامی کاغذ صلیب‌سرخ و اسکورت سربازان عراقی عازم مرز خسروی هستیم. داخل اتوبوس نشستیم و هرکس حرفی می‌زد ولی نمی‌دانستیم چه خواهد شد. هم سر از پا نمی‌شناختیم و هم دلهره داشتیم. هر لحظه ممکن بود عراقی‌ها پیاده‌مان کرده و ما را برگردانند.

به گزارش ایسنا، محمد صحت از آزادگان دوران هشت سال دفاع مقدس در خاطره ای پیرامون رهایی و بازگشتش به وطن روایت می کند: یک روز سربازان عراقی گفتند: «حدود ساعت 10 صبح جلو تلویزیون‌ها باشید، سیدالرئیس یعنی (صدام) پیام مهمی دارد که خطاب به ایران و درباره اسرا است.» همه در آسایشگاه جمع شدیم. قلب‌مان داشت از دهان‌مان می‌زد بیرون. چه می‌خواهد بگوید؟ بعد از یکی دو ساعت صدام در تلویزیون ظاهر شد و خبر آزادی‌مان را داد.

بچه‌ها با اینکه هنوز باورشان نمی‌شد اما برای آزادی شور و شعف زیادی داشتند. همه جان تازه‌ای گرفتند. بعدها فهمیدم همسر من در خانه مشغول کار بوده که همسر یکی از همکاران از شاهرود به او زنگ می‌زند و خبر آزادی اسرا را می‌دهد. این اخبار با به دنیا آمدن اولین نوه مصادف می‌شود ولی خانواده هنوز نمی‌دانستند که ما اسیریم یا شهید شده‌ایم؟ چون ما جزو اسرای ثبت‌نام نشده بودیم.

خبر آزادی اسرا به خانواده رسید ولی هیچ خبری از من نبود. از آن طرف هر موقع از اردوگاه مفقودین تکریت 19 کسی برای رفتن انتخاب می‌شد، یادداشت یا شماره تلفنی را یواشکی نوشته و به او می‌دادم تا خبر سلامتی‌ام را به خانواده بدهند ولی از بدو اسارت تلفن خانه‌ای را که تازه خریده بودیم اشتباه حفظ کرده بودم. به عقلم نمی‌رسید که اسامی همکارانم را بدهم. آن قدر هیجان و شور و حال داشتم که انگار در آسمان‌ها سیر می‌کنم. هر روز از اردوگاه ما تعدادی کم می‌شدند. ما همچنان داستان تبادل اسرا و اخبار تلویزیون عراق را دنبال می‌کردیم. معلوم نبود چرا نوبت ما نمی‌شود!! اسرای عراقی که وارد عراق می‌شدند را می‌دیدیم؛ سر و وضع‌شان خیلی خوب بود. اما نامردانه در مصاحبه‌ها می گفتند که به جای غذا فقط نمک می‌دادند و ما را تشنه نگهداری می‌کردند، در صورتی که قبل از اسارت خود من به دو اردوگاه سر زده بودم و می‌دانستم وضع آنها بسیار بهتر از سربازان خودمان در پادگان است. همه چیز برایشان مهیا بود ولی، چه می‌شود کرد، دشمن در هر حال دشمن است.

هنوز نوبت من نشده بود. هر روز و هر شب شاهد جداشدن بچه‌ها بودم. یادداشت‌دادن و شماره تلفن دادن‌های من تمامی نداشت. از آن طرف همسر و فرزندانم عکسی از من در دست گرفته و هر اسیری که آزاد می‌شد به دیدنش می‌رفتند بلکه خبری از من بگیرند. تا اینکه از افسران اردوگاه ما افسری را پیدا کرده و او می‌گوید: «به زودی آزاد می‌شود.» قبل از آزادی اش، من روی بلوزش یادداشتی نوشتم و امضا کردم که نشان خانواده‌ام بدهد. بعد از رسیدن پیغام من، خانواده‌ام خوشحال و سر از پا نشناخته به اقوام و دوستان خبر دادند و همگی آماده استقبال شدند.

از طرفی در عراق هرچه منتظر ماندم اسم من در نیامد. حدود 15 نفر دیگر هم رفتند. اردوگاه را نظافت کردیم و همگی در یک آسایشگاه جمع شدیم ولی نگهبانی به همان شدت و حدت ادامه داشت تا این که یک روز ابلاغ شد آماده باشید که شماها را از این اردوگاه به جای دیگر منتقل می‌کنیم. دوباره اسامی را نوشتند و بازدید بدنی کردند که مبادا یادگاری مثل سنگ نوشته و یا گلدوزی و... به‌همراه داشته باشیم. ولی دوستان از قبل یادمان داده بودند که می‌شود گلدوزی‌ها را به لباس زیر دوخت و لابه‌لای آنها سنگ نوشته‌هایی را که قبلا سائیده بودیم قرار دهیم. فردای آن روز به‌خط شدیم و هر کدام یک کیسه انفرادی به دست داشتیم.

بعثی‌ها یک دست لباس درجه‌داری عراق بدون آرم و یک جفت کفش دادند که پوشیدیم و آماده رفتن شدیم که ناگهان ستوان حسینی را که به سه ماه حبس انفرادی محکوم شده بود، جدا کردند و گفتند که یک ماه از انفرادی او باقی مانده است. گفتیم ما نمی رویم تا او هم بیاید. آنها قول دادند که او هم آزاد می‌شود. خلاصه به زور ما را سوار اتوبوس کردند و بردند اردوگاه بعقوبه (کمپ 18)، تعداد زیادی از اسرا آنجا بودند از جمله حاج آقا ابوترابی. بعد از آنجا ما را بردند به اردوگاه های دیگر؛ حدود یک ماه از تبادل اسرا گذشته بود کم‌کم هم ما ناامید شدیم و هم خانواده در مشهد.

مدتی بعد با تعدادی از اسرای منافق (مثل اینکه آنها جزو توابین بودند) که می‌خواستند به ایران بیایند روبه‌رو شدیم. ما نمی‌خواستیم جزو گروه آنها باشیم و تصمیم گرفتیم با آنها به ایران نیاییم. شروع کردیم به شعار دادن و شلوغ کردن. بالاخره تسلیم شدند و ما را جدا کردند. ما بیست‌وپنج نفر را بردند به اتاقی که پنجره‌هایش را با پتوی سیاه پوشانده بودند تا بیرون را نبینیم. بعد از مدتی گفتیم همه با هم سر و صدا کنیم شاید کسی به دادمان برسد و الا ما را تا ابد آزاد نخواهند کرد. بعد از داد و فریاد زیاد یک خانم که روسری داشت آمد جلو پنجره و گفت شما کی هستید؟ یکی که به انگلیسی مسلط بود گفت ما ایرانی هستیم. کمی خندید. فکر کردیم متوجه نشده است. دیگری به عربی گفت ما ایرانی و اسیر مفقودالاثر هستیم. باز هم خندید من گفتم به جای خنده یک چیزی بگو. گفت من فارسی بلد هستم به فارسی بگویید. بلافاصله اسامی را نوشتیم و به او دادیم، گفت: «خیالتان راحت باشد من هر طور شده اسامی شما را به صلیب سرخ می‌دهم» و رفت.

یکی از بچه‌ها گفت این هم از آنها بود و یک دروغی گفت تا ما را آرام کند. گفتیم تا فردا اگر خبری نشد یا اعتصاب می‌کنیم یا سر و صدا. بالأخره حدود ساعت یازده و نیم شب اعلام کردند برویم بیرون تا نماینده صلیب‌سرخ برای کارت شناسایی، نام‌نویسی کند تا مقدمات تبادل مهیا شود. خیلی خوشحال شدیم. آمدیم بیرون و در صف ایستادیم. خوشحال بودیم که در لیست صلیب هستیم. خدا خدا می کردیم طرف مقابل که ثبت نام می‌کند کم نیاورد و خسته نشود. ساعت همینجور می‌گذشت و ما هم چنان در صف بودیم. حوالی صبح نوبت من شد. رفتم جلو دیدم همان خانم که روسری پوشیده بود نشسته و یک لیوان آب و چند بیسکویت می‌خورد. برایم عجیب بود که چه طاقتی دارد. خودم را معرفی کردم. بعد از کلی صحبت آن خانم گفت می‌خواهی بروی ایران یا نه؟ گفتم حاضرم یک پایم را قطع کنند و همین امروز بروم ایران. دیدن همسر و فرزندانم را با هیچ چیز در دنیا عوض نمی‌کنم. خیلی عصبی شده بودم، گفت: «آهسته چه خبره؟ الان سکته می‌کنی فقط یه سؤال بود». از او پرسیدم که چرا اینقدر خوب فارسی حرف می‌زند. به فارسی گفت: «من پدرم زمان شاه سرهنگ بود. اما به سوئیس مهاجرت کردیم و من در سوئیس به دنیا آمده ام. دوست داشتم که ایرانی ها را بشناسم. متوجه شدم که چقدر عاطفی هستید و الان که صحبت‌هایت را شنیدم، فهمیدم که واقعا باید به ایرانی‌بودنم افتخار کنم. مطمئن باشید تا به ایران برسید از شما حمایت می‌کنم.»

بعد از دو روز اعلام شد که قرار است عازم ایران شویم. با کنترل اسامی کاغذ صلیب‌سرخ و اسکورت سربازان عراقی عازم مرز خسروی هستیم. داخل اتوبوس نشستیم و هرکس حرفی می‌زد ولی نمی‌دانستیم چه خواهد شد. هم سر از پا نمی‌شناختیم و هم دلهره داشتیم. هر لحظه ممکن بود عراقی‌ها پیاده‌مان کرده و ما را برگردانند.

بالأخره با هزار فکر و خیال رسیدیم به اولین ایست‌بازرسی لب مرز. وقتی که در اول باز می شد، اتوبوس ایستاد. یک ژنرال عراقی سوار شد تا با ما خداحافظی کند. چشمش به من افتاد؛ همان افسری بود که به او گفته بودم شماها دروغگو هستید و ما را به صلیب‌سرخ نشان نمی‌دهید و نمی‌فرستید به ایران. گفت: «شما بیا جلو» دوستم که کنارم نشسته بود بلند شد؛ گفت: «نه آن یکی» فکر کردم که می‌خواهد پیاده‌ام کند؛ رفتم زیر صندلی. یکی از دوستانم گفت: «چکارش داری؟ رحم کنید، زن و بچه دارد، بگذارید برود.» افسر عراقی: «گفت کارش ندارم می‌خواهم خداحافظی کنم» کمی جان گرفتم. آمدم بالا. افسر گفت: «دیدید که ما دروغ نمی‌گوییم».

اتوبوس از دژبان‌های عراقی خارج شد و رفت سمت دژبان های ایرانی. وقتی آنها سوار شدند دیگر مطمئن شدیم که در خاک ایران هستیم. باران شکرگزاری در اتوبوس شروع شده بود. گفتند دوازده کیلومتر دیگر مانده ولی این دوازده خیلی طولانی گذشت. دژبان ها تونلی مثل عراقی‌ها درست کردند؛ اما خبری از کتک‌کاری و باتوم نبود. سوار اتوبوس‌های ایران شدیم. روی هر صندلی یک نفر با لباس شخصی نشسته بود و شروع کردند به تخلیه اطلاعات. از حال و هوای عراق، اردوگاه و نفرات. چه کسی و چه کسانی بیرون رفتند، چه کارها کردند، مخصوصا از خبرچین‌ها اطلاعات می‌خواستند. حرکتمان به سوی اسلام‌آباد غرب بود. وقتی رسیدیم شام سبکی دادند و استراحت کوتاهی کردیم. پس از آن مصاحبه انجام شد و حرکت کردیم سمت کرمانشاه. از آنجا با هواپیما راهی تهران شدیم. وقتی رسیدیم بر گردن‌مان حلقه گل انداختند و دسته‌گلی هم دادند دست‌مان. هنوز نمی‌گذاشتند با کسی تماس داشته باشیم. گفتند باید بروید قرنطینه.

به آسایشگاه پادگان نیروی هوایی قصر فیروزه رفتیم. گفتند 48 ساعت در قرنطینه هستید. آزمایشات خونی و جسمی و روحی گرفته می‌شود و بعد ترتیب رفتن به شهرها داده میشود. بچه‌ها شماره تلفن خودشان را می‌دادند تا به خانواده خبر بدهند. من هم که همان شماره اشتباهی را دادم. شب مهمان رئیس جمهور وقت حاج‌آقا رفسنجانی بودیم. خیلی دمغ و ناراحت نشسته بودم و شام نمی‌خوردم. یک نفر هیکل‌دار از اسکورت‌های رئیس جمهور آمد و گفت: «چه شده؟ چرا شام نمی‌خوری؟» گفتم: «من موفق نشدم به خونوادم خبر بدهم، این مسئله خیلی منو ناراحت کرده نمی‌دانند که زنده‌ام یا نه» گفت: «ناراحت نباش با من بیا» من را برد داخل محوطه داخل یک ماشین بنز که تلفنی آنجا قرار داشت. یک دکمه را زد و گفت: «الان در مشهد با هر که می‌خواهی تماس بگیر.»

هر چه فکر کردم چه کنم فقط در ذهنم همان تلفن نقش بسته بود. تلفن زدم خانمی برداشت و گفت: «من شما را نمی‌شناسم» گفتم: «من اسیر بودم و حالا وارد ایران شده‌ام. این تلفن خانه ماست» گفت: «چندین نفر تا به حال این جا تماس گرفته‌اند ولی این تلفن ده سال است که مال ماست. اشتباه گرفته‌اید. اگر تلفن دیگری دارید بگوئید که من تماس بگیرم» اصلا به عقلم نرسید که از همکاران بپرسم یا از مرکز مشهد سؤال کنم و شخص دیگری جویا شوم. بالأخره دست از پا درازتر برگشتم و دیدم آن آقا هنوز منتظر من است. گفت: «چه شده؟» گفتم: «هیچی نتوانستم پیدایشان کنم» و برگشتیم داخل. هم شام تمام شده بود و هم صحبت‌ها. قرار شد برگردیم به پادگان و قرنطینه. روز دوم بود گفتند ساعت چهار بعد از ظهر باید حضور رهبر معظم انقلاب برسیم و بعد از آن هرکس برمی‌گردد به شهر خودش. وقتی دیدار با مقام معظم رهبری تمام شد، برگشتیم پادگان، به هر آزاده یک دست لباس شخصی، اسباب بازی بچه، یک قواره چادر سیاه، یک سکه بهار آزادی و یک اسکناس دویست تومانی که ما تا آن روز ندیده بودیم دادند.

ساعت موعود رسید ولی من هنوز شوکه بودم که چرا تلفن این طور شده و اگر من به مشهد برسم چه کنم؟ ولی نشانی خانه را می‌دانستم... رفتیم به فرودگاه مهرآباد. آزادگان مشهدی که با هم بودیم حدود پنجاه نفر می‌شدیم؛ که اغلب درجه‌دار بودند. خلاصه حرکت کردیم... مگر این راه تمام‌شدنی بود. سرم خیلی درد می‌کرد شروع کردم به غرغر. یک مهماندار متوجه عصبی‌بودنم شد. چون همه شادی می‌کردند الا من. گفت: «چرا ناراحتی، چیزی شده؟» گفتم: «فرزندانم از آمدنم مطلع نیستند و سرم شدیدا درد می‌کند.» رفت برایم یک قرص و نسکافه آورد. بعداز ده دقیقه اعلام شد که در آسمان نیشابور هستیم. من بلند گفتم زهرمار، برو جلو هر موقع رسیدی به مشهد بگو. چی تندتند میگی اعصابمان رو بهم ریختی. یهو مهماندار از کابین خلبان جلو آمد و گفت: «خانواده‌ات در فرودگاه مشهد منتظرت هستند» مثل این که دنیا را به من دادند او را بوسیدم، البته مرد بود. گفتم: «چطور ممکن است؟ در عرض 10 الی 15 دقیقه فهمیدی؟» گفت: «به خلبان جریان را گفتم و ایشان با برج مراقبت و اطلاعات فرودگاه تماس گرفت و اسم شما را برد. مگر اسم پسرت رامین نیست؟» خیلی خوشحال شدم. اعلام کردند شما هم‌اکنون در آسمان مشهد هستید و شماها را دور زیارت امام هشتم می‌چرخانیم.

روز 28 شهریور سال 1369 در فرودگاه مشهد پا برزمین گذاشتم. وقتی پیاده شدیم زمین را سجده کردیم. همه‌جا پر از فیلمبردار بود. گفتند: «بروید سوار اتوبوس بشوید تا اردوگاه برویم.» دیگر حال خودم را نمی‌فهمیدم خیلی عصبانی شدم. گفتم: «بس است اردوگاه دیگر چیست؟ مگر اینجا هم اسیریم که برویم اردوگاه من نمی‌رم اردوگاه!» نمی‌دانستم چه خبر است و کدام اردوگاه را می‌گویند. ظاهرا می‌خواستند برویم به اردوگاه امام رضا (ع) و از آنجا ما را تحویل خانواده‌ها بدهند. ولی من این حرف‌ها توی کتم نمی‌رفت. گفتم: «اصلا حرف اردوگاه را نزنید که خیلی خسته شده‌ام» یک مرتبه اقوام و خانواده ریختند توی ترمینال و دوره‌ام کردند. حسابی گیج شدم. زن و فرزندانم را ندیدم. فقط باجناق بزرگم دکتر اقدامیان را شناختم. گفتم: «خانواده‌ام کجا هستند؟» گفت: «همه اینجا هستند. همان که گردنت را گرفته و می‌بوسد پسرت رامین هست.» چون قد کشیده بود او را نشناختم. دختران و همسرم که آمدند به محض دیدن آنها بغضم ترکید و گریه‌کنان همسرم را بغل کردم. ناگهان همسرم غش کرد و نقش زمین شد.

انتهای پیام