خاندان پهلوی؛ رکورددار فرارهای خفت بار / دودمانی که مرگ به سراغ هیچکدام از آنها در ایران نیامد!
خراسان نوشت: پهلویها تنها دودمانی در تاریخ ایران هستند که مرگ به سراغ هیچکدام از آنها در ایران نیامد؛ رضاشاه پس از فرار از تهران و تبعید به موریس و ژوهانسبورگ در چهارم مرداد 1323 و در غربت فوت کرد و پیکرش را سالها در مصر به امانت گذاشتند، چون به دلیل شرایط کشور و تازه بودن داغهایی که بر دل مردم گذاشته بود، نمیتوانستند او را به ایران منتقل کنند.
فرجام محمدرضا پهلوی هم، بهتر از پدرش نبود. او هم بعد از فرار در 26 دیماه سال 1357، یعنی 43 سال پیش در چنین روزی، مدتها آواره این کشور و آن کشور بود و درنهایت، روز پنجم مرداد سال 1359، درست یک روز بعد از سی و ششمین سالگرد فوت پدرش، تسلیم مرگ شد؛ آن هم در کشور مصر. اینکه چرا پدر و پسر، نتوانستند در زادگاه خودشان بمیرند، یکی از آن عبرتهای بزرگ تاریخ است. دودمان پهلوی طی 53 سال حکومت، هرگز نتوانست موقعیت خود را در کشور تثبیت کند؛ عوامل متعددی باعث این مسئله بود؛ آنها از همان ابتدا، برای تحکیم پایههای قدرتشان به خارجیها نیاز داشتند. ابتدا بریتانیا و بعد ایالات متحده، به عنوان حامی تاج و تخت به داد رضاشاه و محمدرضا رسیدند؛ به دیگر سخن، چیزی که پدر و پسر را بر سر قدرت نگهمیداشت، همین وابستگیها بود. به همین دلیل، وقتی با بنبستی جدی در روند حاکمیتشان روبهرو میشدند، ترجیح میدادند که از مهلکه بگریزند، چون در ایران جایی برای تکیهکردن و حمایت گرفتن برای پهلویها وجود نداشت. نشانه بارز این رویکرد را میتوان در سه برهه تاریخی و در سه فرار مشهور آنها مشاهده کرد؛ شهریور 1320، مرداد 1332 و دی 1357؛ در دوره حاکمیت رژیم پهلوی، سران آن به طور متوسط هر 17 سال یکبار، از کشور فرار میکردند!
رضاشاه؛ پایانی که از آغاز معلوم بود!
رضاخان، پیش از تبدیلشدن به رضاشاه، ارتباطات گسترده و مؤثری با انگلیسیها داشت. او بعدها هم، با وجود همه غرور و نخوت قزاقی، منکر این ارتباط نبود. یحیی دولتآبادی در کتاب «حیات یحیی» به این مسئله اشاره میکند که رضاشاه، چندبار در جلسات خصوصی با مشاورانش، به اینکه انگلیسیها او را به قدرت رساندهاند، اشاره کردهاست، اما مدعی بوده که بعد از به قدرت رسیدن، آنها را دور زده! این ادعا البته با شواهد تاریخی موجود، چندان جور درنمیآید. مثلاً، در اردیبهشت سال 1308، در حالی که هنوز چهارسال از آغاز سلطنت رضاشاه نگذشته بود، او قیام بزرگ کارگران صنعت نفت جنوب را علیه استعمار انگلیس، با شدیدترین شکل ممکن سرکوب کرد. هرچند پهلوی اول، در سال 1311 خورشیدی، با ژستهای خاص خودش، پرونده قرارداد دارسی را به آتش انداخت، اما کمی بعد، با قرارداد 1933، نفت ایران را تا سال 1372 خورشیدی، با شرایطی به مراتب بدتر از قرارداد دارسی، به انگلیسیها واگذار کرد. رضاشاه به خواست انگلیسیها به پیمان سعدآباد پیوست تا در مقابل شوروی کمربند ضدکمونیستی ساخته شود.
رضاشاه در بسیاری از اقدامات امنیتی داخلی و خارجی خود، مانند سرکوب شورش دوستمحمدخان بلوچ یا کشف روابط تیمورتاش، وزیر دربار مقتدرش با روسها، کاملاً تحت اشراف اطلاعاتی بریتانیا فعالیت میکرد. شاید اشتباه غیرقابل بخشش او نزد انگلیسیها، همان تمایل پیداکردن به آلمانیها و به قدرت رساندن سیاستمدارانی مانند احمد متیندفتری در آبان سال 1318 بود؛ آن هم در شرایطی که به قول حسین فردوست، تمام افرادی که در کاخ و دربار رفت و آمد میکردند، به نوعی جاسوس انگلیسیها بودند. رضاشاه ظرف ششماه به اشتباهش پی برد و برای جلب رضایت انگلیسیها، علی منصور را نخستوزیر کرد؛ شاید اگر شرایط جنگ جهانی دوم نبود، انگلیسیها باز هم او را سر کار نگه میداشتند، اما منافع آنها بر این قرار داشت که ایران اشغال شود. به همین دلیل، در شهریور 1320 نیروهای متفقین از شمال، غرب و جنوب وارد ایران شدند و رضاشاه که طی این مدت، هیچ پشتوانه مردمی محکمی برای خودش ایجاد نکردهبود، ناچار فرار را بر قرار ترجیح داد و از تهران گریخت تا به دست روسها نیفتد و بعد، به تبعید توسط انگلیس تن در دهد. هرچند مسئله اعتماد به انگلیسیها، نقش مهمی در این فرجام داشت، اما همانطور که گفتیم، فقدان پشتوانه مردمی و دوری رضاشاه از مردم هم، تأثیر مهمی در این روند داشت؛ او، بهرغم رفتارهای فریبندهاش در ابتدای کار، دینستیزی را در قالب رفتاری خودش، یعنی با چاشنی خشونت آغاز کرد؛ در دوران او، عزاداری ممنوع شد، مراکز فساد گسترش یافت، حجاب را از سر زنان برداشتند و حتی علمای نامداری مانند آیتا... محمدتقی بافقی توسط شخص رضاشاه، مورد ضرب و جرح شدید و توهین قرار گرفتند. به همین دلیل، فرار او، چنانکه قابل پیشبینی بود، با استقبال و شادی زایدالوصف عمومی همراه شد. این اقدام عمومی، با وجود اشغال کشور توسط بیگانگان، خبر از شکاف عمیقی میداد که میان پهلوی اول و مردم وجود داشت.
محمدرضا پهلوی، عبور از مسیر طی شده!
دلایلی که باعث شد محمدرضا پهلوی هم درنهایت به فرار رو بیاورد و از کشور بگریزد، شباهت عجیبی به شواهد تاریخی مربوط به فرار و تبعید رضاشاه دارد. محمدرضا در جریان وقایع پس از شهریور 1320، حتی گمان نمیکرد بتواند در قدرت باقی بماند. البته او زیاد هم بیراه فکر نمیکرد؛ اگر حمایت انگلیسیها و تلاشهای ریدر بولارد، سفیر بریتانیا در تهران نبود، احتمالاً محمدرضا نیز باید چند هفته بعد از پدرش، بار سفر میبست و به همانجایی میرفت که رضاشاه رفتهبود. پایههای لرزان رژیم او در نخستین سالهای سلطنت، آشکارا به حمایت انگلیسیها نیاز داشت و حتی طی یک دهه بعد نیز، در کش و قوسهای او با دولتمردانی که در برخی مواقع ساز متفاوت با دربار میزدند، این حمایت جلوه آشکاری پیدا میکرد. شرایط محمدرضا پهلوی نسبت به پدرش، وخیمتر بود؛ شاه خیلی سریعتر از پدرش، دست به فرار میزد و اگر پهلوی اول، از سوم تا 25 شهریور 1320 صبر کرد و بعد از معرکه گریخت، محمدرضا دقایقی بعد از شنیدن خبر شکست کودتا در 25 مرداد 1332، در هواپیمایش نشست و از ایران فرار کرد. با این حال، او توانست با حمایت آمریکا و انگلیس و البته نتایج حاصل از رفتارهای نهچندان منطقی دکتر مصدق، چهار روز بعد از کودتای 28 مرداد، در اول شهریور 1332 به ایران بازگردد. ماجرای شکست اولیه و سپس موفقیت در انجام کودتا، اتکا به پشتیبانی آمریکاییها را به عنوان یک اصل خللناپذیر امنیتی، در ذهن محمدرضا پهلوی نهادینه کرد. او در گفتوگویش با کرمیت روزولت، طراح و اجراکننده آمریکایی کودتا، سلطنت خود را مدیون وی دانست و عملاً نشان داد که از این به بعد، بیش از گذشته روی آمریکاییها، برای بقای رژیم خودش حساب باز خواهد کرد. احتمالاً به همین دلیل، محمدرضا پهلوی، طی 25 سال بعد، هیچوقت نیاز به فهمیدن خواستهها و جلب حمایتهای مردمی را در خود احساس نمیکرد؛ او اطمینان داشت که اگر نقش خود را به عنوان ژاندارم آمریکا در منطقه به درستی ایفا کند، رژیم صهیونیستی را به رسمیت بشناسد، به مستشاران آمریکایی حق قضاوت کنسولی (کاپیتولاسیون) بدهد، محصولات بُنجل نظامی و غیرنظامی آمریکا را بخرد و هزار و یک کار «کاخسفید پَسَند» انجام دهد، حضورش در ایران تضمینشده است. شاه در دهه 1350ش و در حالی که دهها هزار مستشار آمریکا، با پول مردم ایران زندگی میکردند و درعوض انجام وظایفشان، به فعالیتهای گوناگون جاسوسی، تجاری و... اشتغال داشتند، در مصاحبههای خارجیاش، ژستهای اقتدارگرایانه میگرفت و مدعی میشد که پایههای قدرت او در منطقه، فاقد هرگونه وابستگی به آمریکاییهاست! اما دُمِ خروس این وابستگی بر هیچکس پوشیدهنبود. برخی از مورخان، حمایت آمریکاییها را از شاه، یک حمایت غیرعادی دانستهاند؛ مثلاً میگویند اینکه کارتر، شب سال نو مسیحی را در تهران و کاخ پهلوی گذراند و ایران را جزیره ثبات خواند، یک رفتار بیسابقه و غیرعادی برای حمایت از رژیم پهلوی بود؛ این تحلیل، تحلیلی دور از ذهن نیست، اما ریشه در یک حقیقت دارد و آن اینکه وابستگی شاه به آمریکاییها و منافعی که از قِبَل بقای رژیم او در ایران به یانکیها میرسید هم، بسیار غیرعادی و عجیب بود. این حمایتها، فضایی پر توهم را در ذهن شاه به وجود آورد و همین توهمها باعث شد که مانند پدرش، نه مردم را ببیند، نه صدای آنها را بشنود و نه حتی سعی کند در مسیر خواستههای اساسی آنها، گامهایی بردارد. محمدرضا پهلوی با اطمینان از حمایت آمریکاییها، در برابر ارزشهای مورد پذیرش جامعه اسلامی ایرانی، راه بیتفاوتی و حتی ضدیت پیش گرفت و بدون آنکه به نقش اساسی مذهب در زندگی ایرانیان توجه داشتهباشد، اقدامات دینستیزانه را در دستور کار خود قرار دارد. این مسئله بر نقار میان او و ملت افزود. در دوران حکومت وی، تلاش برای محو مظاهر مذهبی و حتی عفت عمومی در جامعه، شتابی مضاعف به خود گرفت. در جشن هنر شیراز که طی سالهای دهه 1350ش برگزار میشد، وقاحت و اقدامات منافی عفت به حدی رسید که حتی صدای سفیر بریتانیا را هم درآورد و او درباره این رفتارهای خلاف عفت عمومی در خیابانهای شهر، به شاه هشدار داد. پارسونز در خاطراتش مینویسد: «این موضوع را با شاه درمیان گذاشتم و به او گفتم اگر چنین نمایشی، به طور مثال، در شهر وینچستر انگلستان اجرا میشد، کارگردان و هنرپیشگان آن جان سالم به در نمیبردند. شاه مدتی خندید و چیزی نگفت.» برآیند و پیامد این اقدامات، در کنار فضای توام با اختناق و سفاکیهایی که توسط سازمانهای امنیتی وی، مانند ساواک رقم میخورد، افزایش نفرت عمومی از شاه و رژیم او بود. وقتی موج خشم ملت بلند شد، شاه خود را در برابر توفانی دید که قادر به مقاومت در مقابل آن نبود. به همین دلیل، دست به دامان آمریکاییها شد تا شاید بتوانند برای او کاری کنند. ژنرال هایزر، حدود دوهفته پیش از فرار شاه، برای طرحریزی یک کودتا به ایران آمد، اما متوجه موضوع مهمی شد، نه مردم ایران، مردم سال 1332 بودند و نه قیام آنها، از نظر ساختاری و ماهوی، شباهتی به آن قیام داشت. شاه در 26 دیماه سال 1357، از کشور گریخت، به این امید که دوباره، با حمایت آمریکاییها به قدرت برگردد؛ اما این کار شدنی نبود و او هم مانند پدرش، در غربت و فرار با مرگ روبهرو شد؛ در حالی که ایرانیان، فرار او و سقوط رژیمش را به عنوان یک پیروزی ملی، جشن گرفته بودند.
2323
کد خبر 1591931