دوره تکاوری جواد تمام نشده بود که دخترم از دست رفت!
به گزارش گروه فرهنگی خبرگزاری دانشجو، در بین شهدای مدافع حرم که در لاله وجودشان در جای جای وطن سرخمان روییده است، شهدای استان کردستان از غربت خاصی برخوردارند. تلاش ما این بود که در راستای گفتگو با خانواده شهدای مدافع حرم به استان تهران و شهرهای اطرافش اکتفا نکنیم. خانم نیشابوری که در جریان تحقیق و پژوهش برای نگارش کتاب زندگینامه یکی از شهدای مدافع حرم با خانواده شهید جواد کاکاجانی آشنا...
به گزارش گروه فرهنگی خبرگزاری دانشجو، در بین شهدای مدافع حرم که در لاله وجودشان در جای جای وطن سرخمان روییده است، شهدای استان کردستان از غربت خاصی برخوردارند. تلاش ما این بود که در راستای گفتگو با خانواده شهدای مدافع حرم به استان تهران و شهرهای اطرافش اکتفا نکنیم. خانم نیشابوری که در جریان تحقیق و پژوهش برای نگارش کتاب زندگینامه یکی از شهدای مدافع حرم با خانواده شهید جواد کاکاجانی آشنا شده بود، طی تماسی تلفنی، گفتگویی را با ایشان ترتیب داد که متن کامل آن را در چند قسمت تقدیمتان میکنیم. شادی روح همه شهدای مظلوم استان کردستان، صلواتی بر محمد و آل محمد نثار میکنیم...
**: لطفا خودتون و معرفی کنید و از نسبتتون با شهید بفرمائید.
همسر شهید: بسم الله الرحمن الرحیم. فاطمه مخدومی هستم؛ همسر شهید مدافع حرم و مدافع میهن «جواد کاکاجانی» از استان کردستان؛ استان مجاهدت های خاموش. در خدمتتان هستم.
**: متولد کجا هستید؟ چند خواهر برادر دارید؟
همسر شهید: من در همین کردستان به دنیا آمدم و در شهرستان قروه یک خواهر دارم و یک برادر که ایشان هم کنار شهید، همان روزی که آقا جواد به شهادت رسیدند، برادرم هم در همان قسمت جانباز شدند.
**: برادرتان با آقا جواد همکار بودند؟
همسر شهید: بله در همان روز، کنار هم بودند؛ همکار بودند؛ هم شوهر عمه من شهید شدند، هم برادرم جانباز شدند، یعنی سه نفر از یک خانواده در این جادثه بودند.
**: آشنایی شما برای ازدواج به چه صورت بود؟
همسر شهید: شوهر خاله من ایشان را معرفی کردند که همکارشان بودند، بعد هم که آمدند منزل ما با خانواده شان، پدرم بعد متوجه شدند که قبلترها با پدر آقا جواد هم همکار بودهاند و دیگر آشنا شدیم و مدت آشناییمان خیلی کوتاه بود و سریع به ازدواج ختم شد.
بعد از همان جلسه اول عقد بود و بعدا هم ازدواج؛ سه ماه هم دوره عقدمان بود و بعد عروسی.
**: مراسم ازدواجتان به چه صورتی بود؟
همسر شهید: مراسممان سنتی بود. شوهرخالهام ما را معرفی کرد و عقدکنانمان خیلی سنتی و ساده برگزار شد. مراسم عروسیمان هم خیلی ساده بود؛ در خانه عروسی گرفتیم؛ کسی که خطبه عقدمان را خوانده بود همیشه تعریف می کرد و گفته بود با اینکه امروزی بودند، مراسمشان چقدر ساده بود. کسی آنچنان در مراسمشان نبود و مراسم خیلی ساده و خودمانی برگزار شد.
**: کاملا مراسم سنتی و ازدواج آسان...
همسر شهید: بله کاملا همین طور بود، هم عروسی هم عقد ما، کاملا همین طور بود، کلا مراسم در خانه برگزار شد و زرق و برق نداشت؛ همه با این چیزها مخالف بودند.
**: متولد چه سالی هستید؟ آقا جواد چند خواهر و بردار هستند و متولد چه سالیاند؟
همسر شهید: ما هر دو متولد 68 بودیم؛ شهید کاکاجانی هم فرزند دوم خانواده بودند؛ چهار خواهر دارند و خودشان تک پسر خانواده بودند.
پدر خودم هم سرهنگ بازنشسته بودند، پدرشوهرم هم سرهنگ بازنشسته سپاه بودند؛ خانواده ما کاملا همه نظامی هستند، برادرم، شوهر عمه ها، همه نظامی هستند.
**: از اول که آمدند برای خواستگاری در مورد سختی های شغلشان چیزی گفتند؟
همسر شهید: بله؛، روز خواستگاری اتفاقا اشاره کردند و گفتند که من احتمالش هست مدت زیادی در خانه نباشم، احتمالش هست که یک روزی شهید شوم (اتفاقا به همین شهادت اشاره کردند) و من گفتم خب من در یک خانواده نظامی بزرگ شدهام و با این چیزها آشنایی دارم و میدانم دارم چی را قبول می کنم.
**: ایشان از چه طریقی وارد سپاه شدند؟
همسر شهید: خب به تناسب شغل پدرشان علاقمند بودند؛ برادر خودم هم چون تک پسر هستند، خیلی از همان بچگی علاقه داشتند به شغل پدرشان و نظامیگری و این شرایطی که بود. می گفتند (و در دفترچه خاطراتشان نوشتند) سال 88 که وارد این شغل شدند، یکی از بهترین روزهای زندگیام امروز بود که در سپاه قبول شدم و از امروز به بعد می توانم خدمتگزار مردم باشم و در سپاه امام زمان باشم. مهرماه سال 88 بود که وارد سپاه شدند.
**: تاریخ ازدواج شما کی بود؟
همسر شهید: اسفند 89 عقد کردیم و تیرماه 90 هم عروسیمان را برگزار کردیم.
**: آقا جواد چه زمانی در دوره آموزشی تکاوری شرکت کردند؟
همسر شهید: ایام قبل از عروسیمان بود که گفت یک دوره تکاوری هست که باید بروم اصفهان. من اصلا در جریان نبودم که این دوره به چه صورتی است. هیچ چیزی نمی دانستم. فکر میکردم نهایتاً یک ماه و دو ماه است. گفتش که مدت دوره یک سال است؛ بعد که عروسی برگزار می شود، شما بیا با خانواده من زندگی کن و من می روم ماموریتم که در اصفهان است. و دقیقا فردای روز عروسی من را تنها گذاشت و رفت به اصفهان برای شرکت در دوره تکاوری.
خیلی سخت بود؛ خیلی؛ اصلا تصور این را نداشتم. با این که پدرم هم در جنگ و جبهه بودند، خب من آن موقع را ندیده بودم ولی در ایامی که بودش، پدرم جزو فرماندهان بود و اینقدر کارش سخت نبود و ما اینقدر با نبودشان مواجه نبودیم. ولی نبودن آقاجواد خیلی سخت بود. یک باره روز بعد از عروسی رفتند به اصفهان. خیلی سخت بود. تا یک سال هم ماهی یک بار و فقط یک یا دو روز مرخصی داشتند. آن مرخصیهای کم، این دوره را برای ما خیلی سختترش کرده بود.
**: در این ایامی که نبودند برای رفع دلتنگی چه کار می کردید؟
همسر شهید: صبر می کردم؛ تلفنی صحبت می کردیم؛ دیگر مجبور بودیم. شرایطی بود که خودم از قبل پذیرفته بودم.
در این یک سال خدا یک دختر هم به ما هدیه داد، اما متاسفانه قبل از اینکه دوره آقا جواد تمام شود، دختر ما به دنیا آمد، هفت ماهه به دنیا آمد و متاسفانه زنده نماند؛ که همیشه خودش را مسئول می دانست و می گفت ای کاش در این شرایط تنهایت نمی گذاشتم. البته من یک مقدار خودم مشکلات داشتم، مسمومیت بارداری و اینها بود.
**: ارتباطشان با اقوام و خانواده به چه صورت بود؟
همسر شهید: خیلی ارتباطشان خوب بود، خیلی دوستانه بود؛ حتی باخانواده من رفتار خیلی خوبی داشتند. خانواده من که می آمدند، عمه هایم، خاله هایم، همه می گفتند که ما حس می کنیم جواد خواهرزادهمان است. اینقدر با محبت می آید سمت ما، اینقدر ما را دوست دارد، مثلا حس می کنیم که آقاجواد خواهرزاده ماست. ما در آپارتمان زندگی می کردیم؛ مثلا اگر کسی به خانه ما می آمدند و میخواستند بروند، تا پایین درب برای پیشباز مهمان یا بدرقهشان می رفت. اگر می آمدند و می دیدند کسی پیشوازشان نرفته، می گفتند حتما جواد خانه نیست. خیلی به این آداب، پایبند بود.
بیشتر از اینکه خانواده خودش را دوستش داشته باشد، به خانواده من احترام میگذاشت. افراد خانواده خودش و همه دخترعموهایش را که به من معرفی می کرد همه اش می گفت این «آبجی فلان» است، این «آبجی فلان» است؛ میگفتم چقدر آبجی داری تو؟ چه خبر است؟ می گفت نه، این دخترعمویم است، دختر خاله ام است، من به همه می گویم آبجی... بیش از آنها، خانواده من هم خیلی دوستش داشتند چون واقعا نسبت به همه با محبت بود.
**: مهمترین ویژگی های اخلاقی و بارزی که داشتند چه بود؟
همسر شهید: واقعا خیلی مهربان بود. اول از همه، مهربانیاش خیلی به چشم می آمد و بعد از آن هم کمک به فقرا بود. یک عادتی داشت؛ سعی می کرد از هر قسمتی از خیابان که رد می شود به فقرا کمک کند. میگفت حالا هر فقیری که می آید جلو و از من کمک می خواهد، من دستم را می کنم در جیبم و هر مبلغی که بیرون آمد روزی آن فقیر است؛ همان مبلغ را بهش می دهم.
گاهی می شد مثلا آن موقع 50 هزار تومان که پول زیادی بود برای ما، را به فقیر می داد. یک موقع می دیدی 50 هزار تومان از جیبش بیرون می آمد. من می گفتم چه کار داری می کنی؟ می گفت خب روزی خودش اینقدر بوده من چه کار کنم. من دستم را کردم در جیبم هر چقدر که روزی خودش بود، بیرون آمد. حالا خدا کمک کرده این روزی به دست من بهش رسانده شود. واقعا خیلی به این موضوع پایبند بود...
مثلا اصفهان بود؛ تماس می گرفت با من؛ سنندج خیلی شدید برف آمده بود و هوا هم خیلی سرد بود؛ ما هم سال اول ازدواجمان بود. تماس گرفت با من و گفت فاطمه! با مامانم بیرون بروید و یک کاپشن و یک ژاکت بگیرید. خیلی خوشحال شدم و گفتم چه جالب که از آنجا به فکر منی. گفتش من به فکر تو هستم اما دستت درد نکند، برای یک خانم فقیری که اینجا هست، میخواهم. یک پیرزنی بود، بنده خدا همیشه می آمد جلوی درشان و همیشه احوال آقاجواد را می پرسید چون می گفت آن آقا پسرتان خیلی به من کمک می کند. چون من خانه پدر شوهرم هم زندگی می کردم دیگر به مادرشوهرم می گفت که پسرتان همیشه خیلی به من کمک می کند. می گفت من می دانم آن پیرزن الان کاپشن و ژاکت ندارد؛ لطفا با مامانم برو برایش کاپشن و ژاکت بگیر. من خیلی خندیدم و گفتم حالا فکر کردم به فکر منی! باشد می روم و می گیرم...
یا مثلا از خیابان یا کوچه هایی که رد می شدیم، اگر می دید بچه هایی که گل کوچیک بازی می کنند، سنگ هایی می گذارند برای نشانه؛ حتما ماشین را پارک میکرد و سنگ ها را از سر راه ماشین ها برمیداشت. همیشه می خندیدم و می گفتم چه کار می کنی؟ چرا این سنگ ها را برمیداری؟ خب خودشان بازی کردند باز فردا می آیند سنگ ها را اینجا می گذارند. می خندید و به شوخی می گفت که من سنگ از سر راه مردم برمیدارم، ان شا الله که خدا، سنگها را از سر راه خانواده ام بردارد. حالا او منظورش یک چیز دیگر بود اما برای ما اینطوری نقل می کرد.
**: از نبودنهاشون چقدر اذیت میشدید؟ نبودنهای افرادی نظامی در منزل بیشتر از بودنها هست.
همسر شهید: بیشترین نبودنی که شد یک ماه سوریه بودند و آن یک ماه خیلی سخت گذشت. چون من بعد از آن دختر، مجدد باردار بودم، و خیلی سخت می گذشت. خیلی دعا می خواندم؛ خیلی زیارت عاشورا و دعای توسل می خواندم و از خدا می خواستم که به سلامت برگردد. خیلی به ما سخت گذشت چون همه اش هم در خطر بود؛ منتظر بودم که خبر شهادتش را بیاورند، ماه پراسترسی بود چون نزدیک تولد پسرم هم بود، خیلی برایم سخت گذشت.
**: از ماموریت ها و اتفاق هایی که می افتاد چیزی تعریف میکردند؟
همسر شهید: نه اتفاقا؛ قبل از این من فکر می کردم و به خودم می گفتم که هیچ وقت به من نمی گفت من ماموریتی که می روم چه اتفاق هایی می افتد. سوریه که رفته بود همه اش می گفتم خب چه کار می کردی در سوریه؟ چطور بود؟ این همه می گویند داعش خطرناک است و فلان است چطوری بود؟ برایمان یک مقدار تعریف کن؟ همیشه می خندید و می گفت من که آنجا کاره ای نبودم من آنجا پتو پخش می کردم یا مثلا وقتی بچه ها خانواده شان زنگ می زدند من اطلاع می دادم بهشان تا با خانوادهشان صحبت کنند! ما هم می خندیدیم و می گفتیم خب چرا پتو پخش می کردی؟ همین جا می ماندی دیگر...
. **: رفتن به سوریه را چه جوری اعلام کردند به شما؟
همسر شهید: چون من شرایطم هم خیلی سخت بود، چون آن بچه دخترم هم از دنیا رفته بود، دکتر به من استراحت مطلق داده بود و گفتش که حالا اصلا نباید ریسک داشته باشی. این 8ماه من خیلی سعی کرده بودم که اصلا ریسک نداشته باشم. ما داشتیم خانه را تمیز می کردیم که آقاجواد قرار بود برود کربلا. همه کارهایشان را هم انجام داده بود؛ قرار بود با دوستانشان بروند کربلا، ما که داشتیم خانه را تمیز می کردیم، چون من 8 ماه استراحت بودم و این کارها را نتوانسته بودم انجام بدهم؛ خواهرهایم، مامانم و خواهرهای آقا جواد آمده بودند کمک می کردند که خانه را تمیز کنیم. خانه را جمع و جور که می کردند یک مرتبه آمد گفت که فاطمه! لباس هایم و فلان وسایلم کجاست؟ من دارم می روم سوریه. به شوخی بهش گفتم حتما زیاد کار کردی، فشارت افتاده!
ادامه دارد...
منبع: خبرگزاری مشرق