سه‌شنبه 6 آذر 1403

راه‌نگاری روز قدس

وب‌گاه مشرق نیوز مشاهده در مرجع

به گزارش مشرق، جعفرعلیان‌نژادی مطلبی با عنوان راه‌نگاری روز قدس را در کانال خود در ایتا منتشر کرد و نوشت:

امروز روز آخر تعطیلات است و قاعدتاً تعداد زیادی از مردم در مسافرتند. اگر هم حرکت کرده باشند، یحتمل هنوز نرسیده‌اند. مگر آنها که شب حرکت کرده و صبح رسیده باشند. که اگر اینجور باشد آنها هم باید در حال استراحت باشند. در همین فکر و خیالات بودم که به مترو رسیدم. مبدأ من اولین ایستگاه خط چهار است. همه چیز طبیعی بود و مثل همیشه جا برای همه بود. نشستم، ایستگاه به ایستگاه که جلو می‌رفتیم، چیزی داشت تغییر می‌کرد.

کسی پیاده نمی‌شد، در عوض این مردم بودند که ایستگاه به ایستگاه بر جمعیت قطار اضافه می‌کردند. گفتم خوب حتماً ایستگاه‌های تقاطع دار، مثل دروازه شمیران و دروازه دولت، نصف جمعیت پیاده می‌شوند. دروازه شمیران احدی پیاده نشد، دوازه دولت هم فقط دو نفر پیاده شدند در عوض سی‌چهل نفری وارد شدند. از دوسه ایستگاه قبل، کم‌کم کوچکترها و جوان‌ها جای خود را به بزرگترها و خانم‌ها می‌دادند. به ایستگاه فردوسی رسیدیم. خدایا چرا اینقدر شلوغه این ایستگاه. صدایی رسید که قطار ایستگاه تئاتر شهر توقف ندارد.

به یکباره، سیل متصل جمعیت از قطار پیاده شد. من تابحال فردوسی را اینگونه ندیده بودم. بگذریم. از در مترو زدم بیرون. یا علی. عده‌ای در حال برگشتن بودند. خدایا اینها کی آمده‌اند که حالا دارند بر می‌گردند. وقت را تلف نکردم، به خیل جمعیت پیوستم. به پل کالج رسیدم. کم‌کم سرعت گام‌هایم کم شد نه اینکه من شل کرده باشم، نه، تراکم بیشتر می‌شد. سمت راستم بچه‌های گردان شهیدجلادتی، (شهید تازه گذشته در حمله تروریستی) غریو مرگ بر اسرائیل سر می‌داد. کمی جلوتر دو پسرجوان، تراکت پیمان محمد (ص) را بین جمعیت پخش می‌کردند. پویشی برای توقف تجارت نفت و غذا به اسرائیل. هیچ چیز موثرتر از قطع شریان‌های حیاتی رژیم صهیونیسیتی نیست.

به چهارراه ولیعصر نزدیک شدم، قدم‌هایم حالا دیگر به نیم‌قدم تبدیل شده بود. حالا یک نفر آن بالا روی سقف نیسان، شعار مرگ بر آمریکا چاق می‌کرد. می‌گفت چهلی می‌گه، مردم می‌گفتند مرگ بر آمریکا، می‌گفت پنجاهی می‌گه، دوباره مردم می‌گفتند مرگ بر آمریکا. همینطور ادامه داد تا رسید به چهارصدی می‌گه، مردم همچنان می‌گفتند مرگ بر آمریکا. به تئاتر شهر رسیدم، اینجا محل تمرکز گروه‌های سرود بود. گروهی از دختران دبستانی داشتند می‌گفتند، «اگرچه مادرها بی بچه شدند و بچه‌ها بی مادر اما فلسطین...» کمی جلوتر چشمم به تابوت نتانیاهو خورد، یک بچه بسیجی داشت تابوتش را روی زمین می‌کشید و حیدر حیدر می‌کرد.

پیرمرد با صفایی زیر تیغ آفتاب روی جدول ایستاده بود، بال‌هایش را باز کرده بود تا بگوید: «حاج قاسم! همه نظامی‌های دنیا هنوز خبردارتند»، مثل خودش که پلک نمی‌زد. نفهمیدم کی رسیدم سرفلسطین، حالا مردم حسین حسین می‌کردند. «یه عالمه گریه به روضه بدهکارم، تا خوب نشه دردهام دست بر نمی‌دارم.» حالا جمعیت سینه هم می‌زدند. نمی‌دانستم تا کجا باید جلو بروم. این مردم مگر روزه نیستند، چطور آفتاب را بر سایه پیاده‌روها ترجیح می‌دادند. نوحه‌خوان ادامه داد: «منم باید برم، آره سرم بره، یه روزی بیاد نفس آخرم بره» مثل همین مردم که داشتند می‌رفتند.

سینه‌زنان با جمعیت به سر وصال رسیدم. مسیر را ادامه دادم تا به خیابان قدس رسیدم. متوجه حقیقتی شدم. دریافتم، بین فلسطین و قدس فقط خیابان وصال می‌توانست وجود داشته باشد. بهتر است بگویم، بین قدس و فلسطین جدایی راه ندارد. وصال سرنوشت قدس و فلسطین است. همان که مردم هم پشت‌سرش گذاشتند. همه آنها که به وصال رسیدند، قدس را هم درک کردند...

*بازنشر مطالب شبکه‌های اجتماعی به منزله تأیید محتوای آن نیست و صرفا جهت آگاهی مخاطبان از فضای این شبکه‌ها منتشر می‌شود.