روایت یک سقوط از زبان آنتونی پارسونز
تهران - ایرنا - آنتونی پارسونز آخرین سفیر انگلیس در رژیم پهلوی بود که در دهه 50 خورشیدی در ایران حضور داشت و با وجود اینکه ارتباط صمیمی با سیاستمداران آن زمان داشت، روایتهایی از آنچه دیده را بیان میکند؛ سالهایی که برای او تجربههایی را به همراه آورد که بعدها حاصلش کتابهایی شد که همچنان یکی از منابع بررسی یک برهه تاریخی سرنوشتساز در ایران است.
آنتونی پارسونز سابقه کار در سازمان ملل را هم به عنوان مشاور ارشد داشت و پیش از اینکه به ایران بیاید در 47 سالگی معاون بخش خاورمیانه وزارت خارجه انگلیس شده بود. این سوابق نشان میدهد، انگلیسیها یکی از کارکشتهترین دیپلماتهای آشنا با حوزه خاورمیانه را برای سفارت در ایران انتخاب کرده بودند و خاطرشان همه جوره جمع بود که پارسونز 52 ساله میتواند، چشم بینای دستگاه دیپلماسی شان در این کشور مهم باشد.
پارسونز در کتاب «غرور و سقوط» به کالبد شکافی وقایعی میپردازد که به انقلاب اسلامی منتهی شد. او پنج روز پس از خروج محمدرضا پهلوی از ایران ناامید شد و کشور شهرزاد و هزار و یک شب را ترک کرد اما نباید فراموش کرد که پارسونز خوب بلد بود حرفهای دلش را نگه دارد، برای دوران بازنشستگی و آنچه عقل سیاسیاش میگوید را مو به مو روی کاغذ بنویسد و به لندن گزارش کند و با این همه نمی توان تمام گفته های او را دربست پذیرفت و واقعیت دانست و به نظر می آید که در جاهایی تلاش کرده تا در قالب تحلیل هایی که ارایه میکند، رخدادهای واقعی را آن طور که خود میپسندد، لاپوشانی و پنهان کند اما نوشته هایش به عنوان یکی از ناظران انقلاب اسلامی می تواند حائز اهمیت باشد.
سیاستهایی که آسایش و خوشبختی برای مردم نداشت
در اوایل دهه 50 خورشیدی قیمت نفت به میزان زیادی افزایش پیدا کرد. به همین دلیل هم سود هنگفتی از فروش نفت به ایران سرازیر شد و محمدرضا پهلوی با استفاده از این پول ها، سیاست هایی برای اداره کشور در نظر گرفت؛ سیاست هایی که بنابه عقیده آنتونی پارسونز آسایش و خوشبختی برای مردم به همراه نداشت. او در کتاب خود می نویسد: زمان زیادی طول نکشید که فهمیدم سیاستهای شاه، هرچه که برای مردم به ارمغان آورده باشد، آسایش و خوشبختی به همراه نداشته است؛ حداقل در رابطه با مردم تهران که چنین بود (1).
در چنین شرایطی او تهران را یادبودی از بدترین مظاهر تمدن جدید می داند که شهری زشت، گسترده و پهن، بدساخت، غیرقابل شناسایی، مملو از جمعیت و اتومبیل که در زیر ابری از دود سیاه مدفون شده بود و آن را به صورت یکی از زنندهترین و نفرتآورترین پایتختهای جهان درآورده بود. پارسونز می نویسد: هر نوع فعالیتی در این شهر جریان داشت: ساختوساز، تخریب، فعالیتهای تجاری، صنعتی و دولتی که همه نشانه ترقی ناگهانی و انفجارآمیز اقتصاد یک مملکت است... یورش به سوی آنچه «تمدن بزرگ» خوانده میشد، جای آرامش و تأنی فرهنگ اسلامی را گرفته بود اما سرزندگی و هیجان و شادابیای که قاعدتا در یک جامعه در حال پیشرفت سریع هم مورد انتظار است نیز در این شهر دیده نمیشد. (2)
در این زمان وضعیت روستائیان هم به مراتب بدتر بود. چنانکه که پارسونز وضعیت روستائیان را که با رویای زندگی بهتر به شهر هجوم آورده بودند را عاقبت تبدیل شدن به پرولتاریای بیریشه و ساکن حلبیآبادهای حومه ها می دانست و می نویسد: تعداد نیروی کار ماهر، به علت آنکه سیستم آموزش عمومی در حال تکوین، از تقاضای روزافزون جامعه بسیار عقبمانده بود، شدیدا کاهش مییافت... افراطیگری عجیب و غریب و پرطمطراق برخی از برنامههای مورد علاقه شاه، زندگی و امرار معاش روستاییان را برهم زده و موجب نارضایتی و مخالفت [آنان] شده بود (3).
نمایش های مضحک و مسخره در جشن هنر شیراز
چشن هنر شیراز از 1346 خورشیدی هر ساله برگزار می شد که هزینههای سنگینی متحمل کشور می کرد و با فرهنگ سنتی ایرانیان هم در تضاد بود. پارسونز در مورد این جشن اعتقاد دارد که از آغاز به علت نوآوریها و نمایشاتی که با روحیات جامعه سنتی و اسلامی ایران تطبیق نمیکرد، موجب تضادها و مباحثاتی شده بود. وی در این خصوص می نویسد: از جمله نمایشات مسخرهای که من از این جشن بیاد دارم، صحنهای از نمایش رقاصان برزیلی بود که در حین رقص سر مرغهای زنده را با دندان جدا میکردند، یا نمایشی از هیجان و از خود بیخود شدن مردم در حال عزاداری که بیشباهت به مراسم تعزیه نبود و نشان دادن آن در یک کشور مسلمان به هیچوجه تناسبی نداشت (4). او نمایش هایی که در این جشن ها برگزار می شود را مضحک و مسخره می داند. به همین دلیل هم معتقد است که واکنش مردم عادی شیراز که ضمن گردش در خیابان یا خرید از مغازهها با چنین صحنه مسخره و تنفرانگیزی روبرو میشدند، معلوم است اما موضوع به شیراز محدود نشد و طوفان اعتراضی که علیه این نمایش برخاست به مطبوعات و تلویزیون هم رسید (5).
پارسونز بر این عقیده است که اثر سیاسی برنامههایی نظیر جشن هنر شیراز خیلی شدید بود و بسیاری از برنامههای این جشن که بیجهت به هنرهای رادیکال و نو اختصاص یافته بود به هیچوجه با مقتضیات جامعه ایرانی تطبیق نمیکرد. به همین دلیل هم لازم نبود که این قدر پول صرف تبلیغ و ترویج هنرهای اروپایی و جمعآوری مجموعههای هنری اروپا شود و چنان مراکز فرهنگی و هنری بزرگی، خارج از ظرفیت اداره آن از طرف ایرانیان تأسیس شود (6).
روشن کردن فتیله باروتی که به انفجاری عظیم انجامید
قیام 19 دی 1356 خورشیدی مردم قم که از آن به عنوان «جرقه انقلاب» یاد می شود به دلیل حجم نارضایتی ها رخ داد، در این میان کوچک ترین مساله ای می توانست سبب برانگیختن احساسات مردم مذهبی قم شود و آنها را به کوچه و خیابان بکشاند. به همین دلیل هم چاپ یک مقاله با عنوان «ایران و استعمار سرخ و سیاه» در روزنامه اطلاعات و در سالروز کشف حجاب که به شکل تلویحی اهانت پنهانی نسبت به امام خمینی (ره) در خود داشت، سبب شد تا مردم به خروش در آیند؛ مقاله ای که پارسونز آن را با جزئیات تکاندهندهای توصیف می کند که پیشینه شخصی، اخلاق، هویت و صلاحیت مذهبی امام خمینی را مورد اتهام واقع کرد و فتیله باروتی که به انفجاری عظیم انجامید، روشن کرد و می نویسد: انتشار این مقاله، آن هم زمانی که کشور دستخوش آشوب سیاسی و مذهبیای بود که در طول 15 سال قبلش بینظیر بود، باعث عکسالعمل سریع شد (7).
پارسونز در ادامه در مورد قیام مردم قم که به عقیده او پایگاه معنوی امام خمینی بود، می نویسد: اوضاع از کنترل پلیس محلی خارج شد. برای اولین بار پس از 1963 نیروی مسلح ارتش فراخوانده شد و برای ایجاد وحشت و تفرقه یا با برنامه قبلی، بر روی جمعیت آتش گشود. تعدادی از مردم کشته شدند که طبق گفته دولت کمتر از 10 نفر و طبق گفته مخالفان حکومت نزدیک به 100 نفر بودند. کل کشور شوکه شده و مبهوت حادثه گشته بود و بین دولت و رهبران مذهبی مسلمان، بحران بالا گرفت. چندین مسجد در تهران بسته شدند و رهبران مذهبی اعلام نمودند که مراسم چهلم کشتهشدگان قم منعقد خواهد شد (8).
وقت خداحافظی فرا رسید
پارسونز در روزهای پایانی انقلاب اسلامی برای آخرین بار به دیدار محمدرضا پهلوی می رود؛ دیداری که او البته با آب و تاب آن را بسیار احساسی تلقی می کند و سعی دارد که فارغ از مسائل سیاسی آن را دیداری صمیمانه نشان دهد اما در مورد آن روزهای پرحادثه اینگونه نوشتن به نظر غیرعادی می آید. او می نویسد: من روز هشتم ژانویه [18 دی] برای خداحافظی نزد شاه رفتم. او را بر خلاف گذشته خیلی آرام و بیخیال دیدم، حالت کسی را داشت که خود را از جریان حوادث کنار کشیده و از مسائل حاد روز طوری سخن میگفت که گویی دیگر به او ارتباط زیادی ندارد. این ملاقات آخرین برای من تجربه بسیار هیجانانگیزی بود... من به عنوان شروع صحبت به او گفتم که هرگز تصور نمیکردم در چنین اوضاع و احوال غمانگیزی از او خداحافظی کنم و سخن گفتن برای من در این شرایط بسیار دشوار است. پس از این مقدمه اضافه کردم که «میخواهم این ملاقات ما با هیچگونه تشریفات و بحثهای معمولی همراه نباشد، زیرا دنبال کردن آن بحثها در این جلسه نامناسب و غیرقابل تحمل است.» ضمن بیان این مطالب چشمهای من پر از اشک شد و وقتی اشکهایم را پاک کردم، شاه در حالی که تبسمی بر لب داشت بازوی مرا گرفت و گفت: «اهمیتی ندارد. من احساس شما را درک میکنم، ولی ما باید برای آخرین بار با هم صحبت کنیم.»(9).
او در ادامه دیدار خود اشاره می کند که طوفان انقلاب ایران را فرا گرفته است و می نویسد: وقت خداحافظی فرا رسید و شاه مرا تا دم در اطاقش بدرقه کرد... شاه تبسمی کرد و هیچ نگفت و من دیگر هرگز او را ندیدم (10).
روزنامهها در تیراژ بالا با تیتر «شاه رفت» توزیع میشدند
پارسونز چند روز بعد از فرار محمدرضا پهلوی در ایران حضور داشت. او در مورد این حادثه تاریخی می نویسد: رادیو ایران ساعت 2 بعد از ظهر، خبر عزیمت شاه را اعلام کرد. من و همسرم و سایر اعضای سفارت و خانوادههایشان همه در محوطه سفارت بودیم. ناگهان تمام شهر از شادی و حس رهایی منفجر شد. اتومبیلها با صدای بوق و چراغهای روشن حرکت میکردند؛ مردم فریادزنان و پایکوبان در خیابانها بودند و سربازان را میبوسیدند. روزنامهها در تیراژ بالا با تیتر «شاه رفت» توزیع میشدند و مجسمههای شاه و پدرش را از میادین شهر پایین کشیدند. اینها وقایعی بود که من از آن بعد از ظهر طولانی و هلهله و شادمانی تمام نشدنی مردم در آن روز به یاد دارم (11).
سفیر انگلیس در ادامه گفته های خود می نویسد: ما جلوی درب سفارت برای تماشای شادی مردم ایستاده بودیم و مردم برای ما دست تکان میدادند و روزنامههایی را که عنوان «شاه رفت» بر روی آنها نقش بسته بود به ما میدادند. سربازان محافظ سفارت عاقلانه با تبسم تسلیم مردم شده بودند و اجازه میدادند آنها برای شعار دادن بالای اتومبیلهای زرهپوششان بروند، در حالی که لولههای تفنگ آنان با گل مسدود شده بود؛ من هرگز چنین منظرهای را به چشم خود ندیده بودم (12).
منابع
1- سر آنتونی پارسونز. غرور و سقوط (خاطرات سفیر سابق انگلیس در ایران، ترجمه: منوچهر راستین، انتشارات هفته، 1363، ص22
2- همان، ص23
3- همان، ص25
4- همان، صص90، 91
5- همان، ص، 92
6- همان ص 51، 52
7- همان، ص99
8- همان، صص 99، 100
9- همان، صص، 186، 187
10- همان، ص189
11- همان، ص187
12- همان، ص188
*س_برچسبها_س*