روحانی بلوچ مدافع حرم که پدرش اهل تسنن است / شربت شهادت به من نرسید!
خبرگزاری فارس گروه حماسه و مقاومت آزاده لرستانی: پدرعباس نارویی، سنی بود و مادرش شیعه. خانوادهای محب اهل بیت (ع) داشت که پدر اهل تسنن خانواده در ماه محرم در رثای سید و سالار شهیدان امام حسین (ع) مداحی میکرد و همچنان ذاکر اهل بیت علیهمالسلام است. یکی از برادرانش حافظ قرآن کریم و 2 برادر دیگر دارد که همراه او راه طلبگی و سربازی اسلام را در پیش گرفتند. البته شیخ عباس بنا به سفارش مسؤولان امنیتی برای جلوگیری از ترور مدتی از محل زندگیاش از گزهک ایرانشهر سیستان و بلوچستان مهاجرت کرد و روزگاری را مهمان مردم خوب و خونگرم سیسخت بویراحمد شد.
روز اعزام جمعی از ستارههای بلوچ در مسیر زاهدان
اما اولین جرقه حضور شیخ عباس در جمع مدافعان حرم در تفرجگاه چمشه میشی در نزدیکی دریاچه «کوه گل» سی سخت بویراحمد زده شد؛ زمانی که برادرزنش مشغول صحبت با تلفن بود و یک جمله دنیای آن لحظه عباس را تغییر داد. شیخ عباس غرورش را کنار گذاشت و با همان زبان بلوچی گفت: ذبی جان، وتت بگو نام منه بنویسی (بگو نام مرا هم بنویسند). اما برادرزنش در حالی که دستی به موهای یکدست و سیاهش کشید، خیلی جدی گفت: یعنی تو هم دوست داری بیایی؟ عباس که خیلی از این جمله ناراحت شده بود، جواب داد: ذبی، دستت درد مکن! من طلبه ییون، ته منه جرسه کنه یایان یا نه؟ (ذبیح دستت درد نکنه، تو از منِ طلبه میپرسی میروم یا نه؟)
از راست نفر دوم شیخ عباس در سوریه
حجتالاسلام عباس نارویی، جانباز 70 درصد مدافع حرم شیخ قافله تیپ نبویون با رسته تکتیرانداز که بعدها به عنوان مسؤول عقیدتی این تیپ منصوب شد، در گفتوگو با گروه حماسه و مقاومت خبرگزاری فارس از روزهای ابتدایی تشکیل این تیپ، از حضور برادران اهل سنت و شیعه بلوچ در مدافعان حرم، مزاح عجیب مدافعان حرم بلوچ در لحظه ترک ایران و لحظات سپیدپوش شدن حرم حضرت رقیه (س)، پیروزی مدافعان حرم بلوچ در حلب در آن روزهای سخت و در نهایت آخرین مراسم فاطمیه در حسینیه فاطمه زهرای کرمان با حضور حاج قاسم برایمان گفت که در ادامه، این گفتوگوی شیرین را میخوانید:
تپیی که 6 پدر و پسر برای دفاع از حرم داشت
وقتی از زاهدان راهی تهران شدیم، ما را به پادگانی دور از تهران بردند. در آن مدت کوتاه از کله سر تا نصف شب کارمان آموزشهای لازم مانند آموزش با سلاحهایی نظیر کلاشینکف، قناصه، تیربار گرینف، آرپیجی 7 و نارنجک دستی به همراه پیادهروی و کوهنوردی بود. در این جمع ما، پدر و پسری از نیکشهر به نام رسول برجسته و سلمان برجسته از برادران اهل سنت حضور داشتند که بسیار به هم شبیه بودند. در واقع پدر 60 سالهای با محاسن جوگندمی در کنار جوانی خودش ایستاده باشد. رسول، روزگاری از شرقیترین نقطه کشور به غربیترین مناطق آن رفته است و جنگ عراق با ایران را با تمام وجود تجربه کرده است. البته در همین جمع هم پنج پدر و پسر اهل سنت هم مانند حسین و محمد رئیسی حضور داشتند.
ستارههای بلوچ در ریف دمشق آماده اعزام به حلب
تماس شهید زنده از پادگان نظامی به همسرش!
2 هفته حضورمان در پادگان میگذشت و این بیخبری خانوادهها از ما، دست شایعهسازان را باز گذاشته بود تا ما را مفتخر به نام شهید کنند. زمانی که از سوی مسؤولان امکان تماس ما با خانوادهها فراهم شد، دیدیم ای داد و بیداد! در آن طرف چه خبرهای تلخی منتشر و پخش شده است! وقتی همسرم صدای من را از پشت تلفن شنید، هی مکث میکرد و گریه میکرد. اول فکر کردم برای بستگانم اتفاقی افتاده است، اما وقتی فهمیدم مرتبط با خبر شهادتم است، با خنده به همسرم گفتم: «هان من شهید بوته وون به نکن شهیدان زنده ین، گوشوتون زنگی بجنان حالی بپرسان»؛ بله! من شهید شدهام، ولی چون شهید زنده هستند، گفتم: تماسی بگیرم و احوالی بپرسم!
همسرم در همان حال خندهاش گرفت و گفت: عباس جان! ابولک کجایه سوریه یه؟ گفتم: همی نزدیگ تهران و کرجین. این جمله من بیشتر همسرم را عصبی کرد و با ناراحتی گفت: هنوز نمیخوای حرف راست را به من بگویی؟! چارهای نداشتم جز اینکه قسم بخورم تا باور کند هنوز در ایران هستم.
جمعی از ستارههای بلوچ در جنوب حلب
اینجا خبری از شربت شهادت نیست، بلکه پای استخاره در میان است!
21 آبانماه سال 1394، موقعی که قرار بود جمع 142 نفره ما برای عزیمت به سوریه راهی فرودگاه شود، در اتوبوسی که من حضور داشتم، بلبشویی شد. گروه «گرده حول» که شوخ طبعیشان در میان ما زبانزد بود، دست از سر من بر نمیداشت. این بار نوآوری آنها برای خنداندن بچهها، استخاره گرفتن بود. دیدم بیخیال نمیشوند. بنابراین مجبور شدم همراهی کنم. در این شرایط وضعی پیش آمد به گونهای که نزدیک بود خفه شوم. چرا که دعوا بر سر نوبت استخاره بود.
همه میدانستند مزاح است، اما دست برنمیداشتند. با عجله برای افراد با تسبیح استخاره گرفتم. سه دانه را مشخص کرده بودم. یکی میآمد، شهادت بود، 2 تا میماند جانبازی بود و اگر سه تا میشد یعنی طرف سالم برمیگشت! برای عمر ملازهی شهادت افتاد، بچهها دورش را گرفتند با صدای بلند خواندند: شهادتت مبارک. امان از اینکه فردی سه تا براش میماند! بقیه توی سرش میزدند و میگفتند: «بادمجان بم آپت ندارد»! البته در این اثنا شانس آوردم. استخاره من، 2 تا ماند و جانبازی آمد؛ وگرنه باید کتک میخوردم!
بوسه شهید عمر ملازهی بر ضریح نورانی حضرت زینب (س)
صحنهای غمانگیز در اطراف محله سیده زینب
تیپ ما را به زیارت مزار مطهر حضرت زینب (س) بردند. در نزدیکی محله سیده زینب وقتی از اتوبوس پیاده شدیم و با جمعیت زیاد گداها روبرو شدیم. کودکانی که لباسهای مندرس و پاره پاره تنشان بود و با رنگهایی پریده درخواست پول از ما داشتند. برایم حضور این همه کودک گدا در این محله سؤالانگیز شد. وقتی از یک پاسدار که نقش مترجمی گروه ما را داشت، درباره آنها پرسیدم، گفت: به طور مثال همین ساختمان روبرو را میبینی، ساختمان چهار طبقهای که الان متروکه شده است، برای پدر یکی از همان دخترها بوده است، اینها وضع خوبی داشتند، اما همه خانوادهاش شهید شدند و او الان به گدایی افتاده است. کودکان دیگر هم همین سرنوشت را دارند و حضور این تروریستها زندگی را به کام آنها تلخ کرده است.
حیرت مردم دمشق از حضور جمعیت سپیدپوش
بعد از زیارت حرم حضرت زینب (س) راهی زیارت حرم حضرت رقیه (س) شدیم. برای رسیدن به حرم حضرت رقیه (س) وقتی باریکه راه سنگفرش شده به مغازهها و خانهها را رد میکردیم، دیدم که مردم با تعجب جمعیت سپیدپوش را نگاه میکنند. چون نخستین باری بود که چنین پوششی را آن هم نزدیک حرم مشاهده میکردندو این پوشش لباس بلوچ ما برای آنها عجیب بود. در این اثنا نگاههای مردم محل از پنجرهها خانههایی که یکی یکی در 2 سوی خیابان باز میشد، مرا یاد عبور کاروان اسرا از این محل انداخت. وقتی برگشتم و به گروه درباره آن لحظات عبور کاروان اسرا در خرابههای شام گفتم، باورم نمیشد که برادران اهل سنت به پهنای صورت مانند ما شیعهها اشک بریزند.
حاج صادق آهنگران در میان ستارههای بلوچ
عباس تو که مشکلی نداری، چرا شهادتین میخوانی!
برای آزادسازی شهرک عزیزیه حلب به گروههای دیگر ملحق شدیم، در یکی از خانهها سنگر گرفتم. در اینجا نبرد با تکفیریها خانه به خانه بود. با هدایت یکی از فرماندهان حیدریون (عراق) پشت یکی از دیوارها سنگر گرفتیم. به ناگاه نورالدین بامری با دستش چیزی را نشان داد. خواست به من چیزی بگوید که نفهمیدم چی شد، احساس کردم از بالای یک برج سقوط کردم و با کله به زمین خوردم. درد همه جای بدنم را فرا گرفته بود.
دیدم از دست راستم خون زیادی میرود. پاهایم متلاشی شده است؛ به گونهای که پوتینهایم برعکس شده بود. داشتم شهادتینم را میخواندم که یکی از بچهها به هم گفت: عباس تو که مشکلی نداری چرا شهادتین میخوانی! دیگر بیهوش شدم. البته 2 بار دیگر حین انتقالم به پشت خط هم به هوش آمدم، اما دیگر هیچی متوجه نشدم.
گروه معروف به «گرده حول» که باعث نشاط و شادی نبویون بودند. نفر نشسته اسلحه به دست، رضا کرد، رئیس گروه گرده حول
مرده زنده شده میخواست دختر سوری را باحجاب کند!
وقتی به هوش آمدم، نور اتاق چشمانم را اذیت میکرد. تصویر پرستار زنی را دیدم که کنار تخت نشسته بود. دوباره پلک زدم و با تعجب نگاه کردم. خانمی بدون روسری داشت با تعجب نگاهم میکرد. همین که نگاهمان به هم گره خورد، خندید. فوری بلند شد و با خوشحالی چیزی به عربی گفت و همزمان سه انگشتش را نشانم داد. فهمیدم که سه روز بیهوش بودم.
در آن شرایط رگ آخوندیام گرفت و بیرمق پرسیدم: انت مسلم؟ پرستار خیلی جدی گفت: نعم، مسلم! آن لحظه به ذهنم رسید آن شعر معروف «ای زن! به تو از فاطمه این گونه خطاب است / ارزندهترین زینت زن حفظ حجاب است» را بگویم. اما در آن شرایط جسمی و روحی، عربی گفتن این شعر برایم سخت بود. برای همین گفتم: یا ایها النسا، من فاطمه الزهرا سلام الله الخطاب: زینه النسا، من الحجاب.... تا این جمله را به پرستار گفتم، خنده بلندی کرد و از اتاق خارج شد.
داشتم فضای اتاق را نگاه میکردم که دوباره سروکله آن خانم پرستار پیدا شد. یک چفیه روی سرش انداخته بود. در حالی که داشت چفیه را مرتب میکرد، همچنان میخندید. پشت سرش دکتر اسامه و پنج نفر دیگر وارد اتاق شدند. دیدم آنها هم میخندند، به دکتر گفتم: خنده دارد که به هوش آمدهام؟! دکتر جواب داد: خنده ما به 2 دلیل است، یکی اینکه مردهای زنده شد و دیگر اینکه مرده زنده شده میخواهد دختر سوری را با حجاب کند.
شیخ عباس در ماههای نخست مجروحیت در کنار خانواده
ارتباطی که میان حاج قاسم و حضرت زهرا (س) بود
بعد از سه روز مرا به بیمارستان بقیهالله تهران منقل کردند. مدتی دیگر درمانم را در بیمارستان کرمان گذارندم. در آن زمان که ایام فاطمیه بود، یکی از دوستانم به من خبر داد که حاج قاسم در حسینیه فاطمه زهرا برای عزاداری آمده است. من خیلی مُصِر بودم حاج قاسم را ببینم. دلم برای دیدنش لک میزد. منتها کادر بیمارستان اجازه ترخیص به من نمیداد. با هزار تا خواهش و تمنا و با اجازه کتبی خودم عصا به دست از بیمارستان خارج شدم.
با سختی فراوان همراه با درد جانکاهی که داشتم خودم را به حسینیه رساندم. جمعیت زیادی در حسینیه بود. مداح در حال مرثیهسرایی بود. مدتی را منتظر ماندم تا شاید حاج قاسم را ببینم. اما وضعیت جسمی به خصوص پاهایم اجازه ماندن بیشتر را نمیداد. دلشکسته از حسینیه خارج شدم. وسطهای کوچه که رسیدم، مداح داشت روضه حضرت زهرا (س) میخواند و من در این مدت آنچنان ذوق دیدن حاجی را داشتم که توجهی به مراسم عزاداری حضرت زهرا (س) نداشتم.
شیخ عباس در حلب سوریه
بغض کرده بودم و در حالی که ناامید برمیگشتم، روضه حضرت (س) را گوش میدادم. روضه به در سوخته و پهلوی شکسته رسیده بود. با خودم گفتم: امشب شرمنده حضرت زهرا (س) شدم. کاش کمی به مراسمی که سردار دلها با این همه کار، سختیها و مشکلاتی که دارد این دهه فاطمیه را برگزار میکند، توجه میکردم! در همین حین که دلم شکسته بود، یک نفر بازوی مرا لمس کرد و گفت: کجایی مرد مومن؟! حاجی منتظر شماست! آن شب فهمیدم که الفتی میان حضرت زهرا (س) و حاج قاسم است.
به گزارش فارس، خاطرات حجتالاسلام عباس نارویی، روحانی مدافع حرم از حضور نبویون در نبرد سوریه پیش از این در کتاب «ستارههای بلوچ» به کوشش و نویسندگی محمد محمودی نورآبادی، توسط انتشارات خط مقدم منتشر شده است.
در واقع کتاب «ستارههای بلوچ» روایت جوان دهه شصتی است که از پدر سنی متولد شده که خود اختیار داشته مذهبش را انتخاب کند. بر خلاف خواست پدر از عنوان شغل مهندسی و دکترا چشم می پوشد و عبای روحانیت بر تن میکند. هر چند خود واقف است از لحاظ مادی تأمین نخواهد شد و سختیهای این راه را هم بر جان میخرد و خداوند همان دختر نشانکرده همسایه را شریک زندگیاش قرار میدهد تا همراهی او راه سخت را هموار سازد.
پایان پیام /