شنبه 3 آذر 1403

پرونده عدالت | مارکس عدالت را به مثابه توسعه می‌بیند / از نظر مارکس بحران اقتصادی در سرمایه‌داری اجتناب‌ناپذیر است / گفتگو با کمال اطهاری

خبرگزاری تسنیم مشاهده در مرجع
پرونده عدالت | مارکس عدالت را به مثابه توسعه می‌بیند / از نظر مارکس بحران اقتصادی در سرمایه‌داری اجتناب‌ناپذیر است / گفتگو با کمال اطهاری

خبرگزاری تسنیم در ادامه پرونده بررسی نظرات اندیشمندان درباره عدالت با کمال اطهاری گفتگو کرده تا او از دیدگاه خود به شرح نظرات مارکس در حوزه توسعه و عدالت بپردازد.

- اخبار سیاسی -

گروه اندیشه سیاسی تسنیم - کیاوش کلهر: کمال اطهاری را با بحث پیرامون مسئله زمین، شهر و مسکن می‌شناسند اما او مترجم و نویسنده‌ای دقیق است که به خوبی با ادبیات بحث در جهان مارکسیسم آشناست و با اتکا به این تسلط بر ادبیات و ایده‌های مارکسیم، دامنه بحث‌های خود را از جهان‌شناسی تا مسئله زمین می‌گستراند. آخرین اثری که با نام او ترجمه شد کتاب «گذرراه‌های بدیل سوسیالیستی» بود. اطهاری با ترجمه این کتاب که سال گذشته وارد بازار نشر شد، تلاش کرد تا ایده «اریکاولین رایت» در خصوص «فرسایش سرمایه‌داری» را به مخاطب ایرانی عرضه کند. در ادامه پرونده «تئوری‌های عدالت» برای تدقیق نسبت میان سنت مارکسیسم و «عدالت» به سراغ اطهاری رفتیم. به دلیل امتزاج ادبیات بحث او با گره‌هایی مهم در ادبیات جامعه‌شناسی مارکسیستی و حتی فیزیک، لازم است تا پیش از مواجه شدن با طرح بحث او، به اجمال، نمایی کلی از پروژه اطهاری داشت.

مهم‌ترین بستر برای فهم دقیق نظریات این پژوهشگر و مترجم توجه به ایده او در خصوص شیوه انتظام جهان است. اطهاری این طرح خود را ملهم از فیزیک می‌داند. به باور او گذار از فهم جهان از دریچه فیزیک نیوتونی به فیزیک کوانتوم، موجب نسخ فهم مکانیکی از جهان می‌شود. در علوم اجتماعی مبتنی بر فهم غیرمکانیکی از جهان، فهم راست‌گرد و غلتیدن در تئوری بازار یا درک چپ‌گرد و افتادن به ورطه برنامه‌ریزی مطلق بی‌معناست. در نتیجه چنین برداشتی از جهان، روایت تفکیک مطلق خرد و کلان باطل می‌شود و مشی درست ترکیب و درهم‌آمیزی خرد و کلان است. بنابراین مبتنی بر این جهان‌شناسی است که طرح کلی نسبت میان مارکسیسم و عدالت روشن‌تر می‌شود. به باور اطهاری عدم فهم دقیق مارکس موجب طرح انقاداتی مبنی بر عدم وجود ایده عدالت در اندیشه او شده است. مارکس در بیان اطهاری عدالت را در جامعه فراوانی و توسعه می‌دید و مقتضیات این توسعه از دید او پیش چشم نهادن نقشه‌ای از حدود این توسعه به مقیاس یک میلیونیوم است. به باور اطهاری، مارکس برای آینده جهان، دستوری از پیش تعیین شده صادر نکرده است و تنها آن نقشه را پیش چشم مخاطبان خود قرار داده است. پس از مارکس این نقشه به صورت برنامه‌هایی سیاستی در کشورهای مختلف و نظام‌های متعددی پیاده شده است و هر یک تلاش کردند تا برداشت سیاستی خود از آن نقشه را پیاده کنند.

پرونده عدالت جان رالز «عدالت» را در چه طرحی از نظم سیاسی اقتصادی دنبال می‌کند؟/ گفتگوی تفصیلی با دکتر حسین هوشمند پرونده عدالت | بحثهای نظری در عدالت اولویت ندارد؛ باید عملگرا باشیم / خروجی بازار آزاد لزوما مطلوب نیست / گفتگوی تفصیلی با علی سرزعیم پرونده عدالت | مسعود نیلی: دولت در برابر فقر، نابرابری و ایجاد فرصت‌های برابر مسئول است / باید خیلی بیشتر از الان مالیات بگیریم / نولیبرال نیستم پرونده عدالت | «تئوری بازار» ضد عدالت است / باید در حوزه‌های تصمیم‌گیری و اجرا، نهادی برای عدالت درست کنیم / بخش اول گفت‌و‌گو با مهدی زریباف

شوروی در تلاش خود برای پوشاندن خلعت اجرا به آن نقشه، بر خلاف ایده لنین، پس از مرگ او به سمت و سوی برنامه‌ریزی متمرکز حرکت کرد. اطهاری این حرکت و در نهایت شکست را با توسل به آرای میزس و هایک و تصدیق نکات آنان در خصوص محاسبه سوسیالیستی تبیین می‌کند. او در مسیر بیان تاریخ ایده سنت مارکسیسم، به تقاطع آرا و افکار مارکس و رالز می‌پردازد و آنان را از حیث توجه هم‌زمان به خرد و کلان با یکدیگر هم‌راستا می‌داند. به باور او رالز بخشی از اندوخته دانش بشر است که اتفاقا با تاسی به مارکس در این پیوند خرد و کلان موفق بوده است و بیان نکاتی از قبیل توجیه سرمایه‌داری توسط رالز توسط چپ‌هایی که اطهاری آنان را مبتذل می‌داند، زمینه‌ساز فاشیسم می‌شود. در ادامه بخش اول متن گفتگو با کمال اطهاری، پژوهشگر اقتصاد سیاسی، پیش روی شماست. تسنیم در پرونده عدالت با صاحب‌نظران از دیدگاه‌های مختلف گفتگو کرده است تا نظرات مختلف و بعضا متناقض در حوزه عدالت در پیشگاه مخاطبان قرار گیرد.

تیترهای گفت‌و‌گو

  • مارکس عدالت را به مثابه توسعه می‌بیند
  • طرح مارکس یک نقشه یک میلیونیوم است و با نقشه یک میلیونیوم نمی‌توانید هیچ فعالیت مشخصی جز جهت‌گیری درست داشته باشید
  • رهایی بشر در رشد پایدار اقتصادی است
  • مارکس به آزادی بسیار اهمیت می‌دهد
  • هر چند از نظر مارکس آزادی سیاسی انتزاعی است اما در نظر او جزو شروط لازم است
  • از نظر مارکس بحران اقتصادی در سرمایه‌داری اجتناب‌ناپذیر است
  • ایده افزایش تقاضای کل کینز همان پیش‌بینی مارکس بود که باید هم تولید و هم مصرف انبوه شود
  • ایده کینز برای دولت رفاه از دل پیش بینی مارکس متولد شد
  • سرمایه‌داری نیز با هوشمندی بازتوزیع را در دستورکار گذاشت و متصلب رفتار نکرد
  • مارکس معتقد است سرمایه‌داری یک نظام خودنابودشونده نیست
  • مارکس می‌گوید ما نمی‌توانیم از الان به آشپزخانه جهان آینده دستورالعمل غذا بدهیم
  • برداشت لنین، مائو و استالین از مباحث ریشه‌ای مارکس ناقص بود. آنها موضوع تحقق عدالت و رشد نیروهای مولده را به دیکتاتوری تک‌حزبی پرولتاریا و برنامهریزی متمرکز تقلیل دادند
  • مشکل شوروی برنامه‌ریزی متمرکز بود و همین برنامه‌ریزی متمرکز به فروپاشی آن انجامید
  • چین بر خلاف شوروی توانست تغییرات نهادی را بربتابد و اصلاحات اقتصادی را به صورت استفاده از نهاد بازار درآورد
  • باید رابطه دولت، جامعه و بازار را به درستی تنظیم کنیم

تسنیم: وضعی که در آن نیاز به عدالت باشد را معمولا وضعی می‌دانند که به‌دلیل کمیابی منابع، بر سر آن دعاوی متعارض وجود دارد. با استناد به چنین تعریفی از وضعی که در آن به عدالت نیاز است، عمده انتقادات به مارکسیسم معطوف به عدم وجود ایده‌ای برای عدالت است. منتقدان اعتقاد دارند که مارکسیسم به‌دلیل از میان برداشتن دعاوی متعارض بر سر منابع کمیاب، اصلا توان پرداختن به موضوع عدالت را ندارد. بر همین اساس به صورت مشخص پرسش نخست این است که نسبت میان مارکس و عدالت چیست؟ آیا مارکس التفاتی به عدالت داشته است؟

اطهاری:مارکس فراتر از این دو نکته‌ای که شما گفتید به مقوله عدالت می‌پردازد. درواقع مارکس عدالت را براساس همان برداشتی که از فلسفه هگل دارد - که «درک ضرورت مایه آزادی» است - به مثابه توسعه می‌بیند. البته در فلسفه هگل نوعی جنبه ایده‌آلیستی وجود دارد که مارکس به قول خودش سعی می‌کند آن را از سر به روی پای خودش بیاورد و به آن عینیت ببخشد.

ترکیبی که مارکس به کار می‌برد «رشد نیروهای مولده» است و معتقد است اگر [جامعه] توسعه پیدا کند، در آن صورت به فراوانی می‌رسد و عدالت واقعی رخ می‌دهد. پس هدف نهایی این است که با درک ضرورت، چگونه باید توسعه پیدا کرد. به عبارتی در درجه اول برای رسیدن به توسعه، رشد نیروهای مولد چگونه باید صورت گیرد تا به آن جامعه فراوانی برسیم.

اگر هم بر اساس درک این ضرورت عمل نکنیم، همواره کمبود وجود خواهد داشت. کمبود هم به معنای این است که فقر باقی خواهد ماند. معنای فقر هم این است که انسان نمی‌تواند خودش را تحقق ببخشد و اساسا این امکان تحقق بخشیدن است که رهایی بشر را ممکن می‌سازد.

انسان زمانی می‌تواند خودش را محقق کند که امکانات برایش فراهم باشد وگرنه هم در بند کور کمیابی ناشی از طبیعت خواهد بود و هم مبارزه و فشار طبقاتی ادامه خواهد داشت و بدین گونه انسان از بند کور قوانین اجتماعی هم نمی‌تواند بگریزد و خودش را تحقق ببخشد.

آن چیزی که از آن به عنوان عدالت یاد می‌شود (مثلا دسترسی به مسکن مناسب، کار شایسته یا بیمه) بدون جامعه فراوانی به دست نمی‌آید. پس اصلی که مارکس قرار می‌دهد نه به قصد تغییر مقوله عدالت است و نه می‌خواهد عدالت را به مسائل مادی تقلیل دهد. مارکس می‌گوید رهایی بشر و درک ضرورت در این [فهم از عدالت] است. بنابراین مارکس امر توسعه را پیش می‌گذارد.

این پیش نهادن امر توسعه، در قدم اول یک امر بسیار کلان و مثل یک نقشه یک میلیونیوم است. نقشه‌ای که در آن ابعاد فقط جهت‌های حرکت شما را تعیین می‌کند. شما با نقشه یک میلیونیوم نمی‌توانید هیچ فعالیت مشخصی جز جهت‌گیری درست داشته باشید. مثل همان خصیصه‌ای که هندسه لباچفسکی دارد. هندسه لباچفسکی برای این است که شما به یک کره دیگر بروید. برای این نیست که روی زمین کاری انجام بدهید. برای نظم دور است و نه برای نظم نزدیک. برای نظم نزدیک باید هندسه اقلیدسی را به کار بگیرید.

کار مارکس مانند هندسه لباچفسکی درباره نظم دور است، و اقتصاد نئوکلاسیک و اقتصاد توسعه هم شبیه هندسه اقلیدسی درباره نظم نزدیک. در اینجاست که باید آن دوگانگی ابتدایی یا «ثنویت مانوی» در برخورد با آثار مارکس در نقد یا قبول آثار او کنار گذاشته شود. شما بدون یک نقشه یک میلیونیوم نمی‌توانید جهت خودتان را مشخص کنید و توسعه را جلو ببرید، اما با آن هم نمی‌توانید امر جاری اقتصادی را سامان بدهید.

بعضی‌ها می‌گویند مارکس [جهان و تاریخ را] خطی دیده است. [در صورتی که] مارکس دید خطی نداشته است. مارکس می‌گوید شما باید صنعتی شوید. صنعتی شدن هم ناگزیر است و شما نمی‌توانید مثل طالبان از آن برگردید! بعد از آن هم عنوان می‌کند که شما به «اقتصاد دانش» خواهید رسید و نقش «کار» خیلی تقلیل پیدا خواهد کرد. مارکس اصلا جهان را اینچنین دیده است که از «اقتصاد صنعتی» به «اقتصاد دانش» وارد می‌شویم.

او در گروندریسه رسیدن به اقتصاد دانش را پیش‌بینی کرده بود و این نکته را اخیرا کسانی که روی اقتصاد دانش کار می‌کنند، دریافت کرده‌اند. [در آن اقتصاد دانش است که] معنای نیاز به یک ساماندهی اجتماعی هم پیدا می‌شود.

مارکس می‌گوید وقتی به اقتصاد دانش می‌رسید، به نیروی کار آنقدر احتیاج نیست و بیکاری زیاد خواهد شد. عین این عبارات در گروندریسه موجود است. برای همین است که اجتماعی شدن تولید ضرورت دارد. چون سرمایه قدرتی بیگانه شده با جامعه است، نیروی کار باید بتواند از ثمرات اتوماسیون یا تولید بیشتر بدون کار بیشتر بهره‌مند شود تا خودش را محقق کند. الان معکوس این اتفاق افتاده است و بیکاری و فقر بیشتر شده چون اجتماعی شدن تولید و توزیع در دستورکار نیست.

تسنیم: شما فرمودید که عدالت از نظر مارکس به مثابه توسعه و جامعه فراوانی است و توسعه نیز مانند یک نقشه یک میلیونیوم است. این توسعه‌ای که از نظر مارکس یا از نظر شما یک نقشه یک میلینیوم است، احتمالا یکسری مختصات دارد. این مختصاتی که از نظر مارکس توسعه در آن محقق می‌شود دقیقا چیست؟

اطهاری:مختصات اصلی این نقشه آن چیزی است که به عبارت امروز «رشد پایدار اقتصادی» را تضمین کند چرا که رهایی بشر در آن است. یک بخشی از این در حوزه فن‌آوری است. برای همین است که مارکس می‌گوید بورژوازی، طبقه انقلابی بود، چون مجبور است در تولید پیاپی انقلاب داشته باشد تا ارزش اضافی و سود کسب کند و برای همین باید مداوما نوآوری کند. مارکس می‌گوید این قانون درونی سرمایه است و در کتاب سرمایه این را ثابت می‌کند که قانون درونی سرمایه‌داری، انقلاب پیاپی در تولید است. انقلاب پیاپی در تولید، همان کاری است که بورژوازی انجام می‌دهد و برای همین هم در زمان خود طبقه انقلابی است.

دومین کاری که این طبقه انقلابی می‌کند این است که مجبور است آزادی بشر و آزادی سیاسی را ایجاد کند. چون به روبنایی احتیاج دارد که انقلاب پیاپی در تولید را ممکن کند. به خاطر همین ایجاد خلاقیت در همه‌ی وجوه حیات بشری است که مارکس به آزادی بسیار اهمیت می‌دهد.

همین آزادی سیاسی هر چند از نظر مارکس انتزاعی است، (یعنی همین پارلمان بورژوایی و آزادی احزاب) اما جزو شروط لازم است. این آزادی انتزاعی است به خاطر این که برای فردی که محتاج نان روز باشد، آزادی امری انتزاعی است و واقعی نیست.

سپس مارکس بررسی می‌کند که آیا این روابط سرمایه‌دارانه، رشد نیروهای مولده را تضمین می‌کند؟ او در همین کتاب سرمایه نشان می‌دهد که بحران اقتصادی در سرمایه‌داری اجتناب‌ناپذیر است و بحران اقتصادی باعث می‌شود که بسیاری از ثروت بشر از دست برود. این یک روی بحث است.

بحران اقتصادی در ارتباط با مقوله عدالت بسیار مهم است. بر همین اساس شما سوال بسیار خوبی مطرح کردید که این مختصات چیست؟ سپس مارکس تجزیه و تحلیل می‌کند که بحران چگونه بروز می‌کند. چون از نظر او بحران در سرمایه‌داری اجتناب‌ناپذیر است و این باعث اتلاف منابع می‌شود و بشر به جامعه‌ی فراوانی نمی‌رسد تا عدالت واقعی رخ دهد. مارکس می‌گوید یک دلیل بحران اقتصادی عبارت از این است که حرص بورژوازی برای کسب سود مانع از این می‌شود که به اندازه کافی مزد توزیع کند. همان مزدی که برای بازتولید نیروی کار طبقه کارگر و حقوق‌بگیر ضروری است. در نتیجه بحران ناشی از کم‌مصرفی (مازاد تولید) پیش می‌آید. به عبارت دیگر هم بورژوازی عدالت (توزیعی) را رعایت نکرده و هم به دلیل [عدم] مصرف، تولید متوقف می‌شود.

در ابتدای قرن بیستم که هنوز بیمه و بازتوزیع و سیاست اجتماعی مطرح نشده بود، زمانی که انقلاب تکنولوژیک اول صورت گرفت و اتوماسیون‌های اولیه که به آن فوردیسم می‌گویند پیدا و تقسیم کار کامل‌تر شد، تولید انبوه شد ولی مصرف انبوه نبود و بحران جهانی 1930 در کشورهای مرکزی سرمایه‌داری اتفاق افتاد و جنگ جهانی هم به وجود آمد.

در اینجا است که آن نظریه کینز بیرون می‌آید که می‌بایست «تقاضای کل» را افزایش داد. درواقع [این ایده افزایش تقاضای کل کینز] همان پیش‌بینی مارکس بود که باید هم تولید و هم مصرف انبوه شود. همین ایده مبنای ایجاد دولت رفاه شد و در نتیجه آن، عدالت معنای «بازتوزیع» پیدا کرد. در زمان مارکس، بازتوزیع 85/0 درصد تولید ناخالص بود و وقتی دولت رفاه تشکیل شد، بازتوزیع در انگلستان نزدیک به 50 درصد تولید ناخالص رسید.

در واقع این مفهوم عدالت با مبارزات مزد و حقوق‌بگیرها به وجود می‌آید و هم یک اجبار اقتصادی می‌شود برای بازتولید در ساختار سرمایه‌داری. سرمایه‌داری نیز با هوشمندی بازتوزیع را در دستورکار گذاشت و متصلب رفتار نکرد. این را هم بگویم که هر چه می‌گذرد این بازتولید پیچیده‌تر می‌شود. یعنی مثلا این نیروی کار اگر نتواند وقت فراغت داشته باشد دیگر توانایی نوآوری ندارد. پس بازتولید نیروی کار نوآور حالا و در زمان ما مطرح شده و قبلا تا به این حد که حالا مطرح است، مطرح نبود. برای همین هم مقوله عدالت معنادارتر می‌شود. یعنی سطح حداقل آن، از چیزی که به عنوان «خط فقر» گفته می‌شد، مدام بالاتر می‌آید. اینها از این تفسیر درست مارکس بیرون می‌آید و یکی از مختصات طرح او است.

بحران دومی که مارکس به آن اشاره می‌کند، عدم تناسب بین بخش‌های یک و دو، یعنی بخش تولید ماشین‌آلات و کالاهای مصرفی است. مارکس می‌گوید این عدم تناسب به وجود می‌آید. چرا؟ چون زمانی که دوران رونق می‌شود، ماشین‌آلات، کالا و... را سفارش می‌دهند و بعد از آن زمانی که آستانه رکود اتفاق می‌افتد، به قول مارکس «رقص مرگ» میان بنگاه‌های سرمایه‌داری آغاز می‌شود. سرمایه‌داری، کوشید راه مقابله با عدم تناسب را بیابد و آن را با «جدول لئونتیف» به صورت مداوم می‌سنجد.

بر خلاف این صحبت‌هایی که در خصوص دست نامرئی بازار می‌کنند، در کشورهای پیشرفته سرمایه‌داری هر سه ماه یک بار در جدول لئونتیف که رابطه بین بخش‌های اقتصادی را نشان می‌دهد را محاسبه می‌کنند؛ برای اینکه تنظیم بازار صورت بگیرد و جلوی بحران گرفته شود.

هر زمانی که به دلایل مختلف از این [محاسبات] تخطی کنند، بحران رخ می‌دهد. مثلا اگر یک بخش اقتصادی را زیادی فعال کنند، (مثل بخش مسکن در آمریکا) بحران ایجاد می‌شود. بوش، در شرایطی که همه شرکت‌ها از کشور خارج می‌شدند و به چین می‌رفتند، برای در گردش نگه داشتن اقتصاد آمریکا بخش مسکن را زیادی فعال کرد [و پس از آن بود که بحران 2007 و 2008 رخ داد]. مانند این صحبت نادرستی که در ایران می‌شود که می‌گویند «مسکن موتور توسعه است.» و واقعا آدم متعجب می‌شود که این افراد الفبای علم اقتصاد را هم نمی‌دانند.

بنابراین این [عدم تناسب] بحران ایجاد می‌کند. مارکس این عدم تناسب بین بخش‌های اقتصادی را در جلد دوم سرمایه عنوان می‌کند. هر جلد سرمایه یک موضوع از بحران را بیان می‌کند و در جلد سوم هم گرایش نزولی نرخ سود را بحث می‌کند. مارکس می‌گوید این هم یک قانون درونی سرمایه‌داری است. چرا؟ برای اینکه اتوماسیون، نسبت کار لازم یا متغیر؛ یعنی نیروی کار را پایین می‌آورد و نسبت سرمایه را بالا می‌برد. بنابراین چیزی که به وسیله نیروی کار تولید می‌شود مدام پایین‌تر می‌آید و در واقع او ارزش کار و در نتیجه مزد کمتری می‌گیرد. این واقعیتی است که کل جهان با ورود به اقتصاد دانش با آن روبه‌رو شده است.

اما چیزی که خود کسانی که به نظریه مارکس علاقه‌مند هستند به آن دقت نمی‌کنند این است که [مارکس] همان‌جا می‌گوید بعد از هر بحرانی که در اثر این گرایش نرخ نزولی سود [در سرمایه‌داری] به وجود بیاید، از آنجا که [بنگاه‌ها] ماشین‌آلات را تغییر می‌دهند و به دلیل بیکاری مزدها پایین می‌آید، [سرمایه‌داری] قوی‌تر از بحران بیرون می‌آید.

مثل یکی از اسطوره‌های یونان که هر بار زمین می‌خورد قوی‌تر بلند می‌شد. در واقع مارکس عنوان می‌کند که سرمایه‌داری یک نظام خودنابودشونده هم نیست. برخی فکر می‌کنند که سرمایه‌داری خودش خودش را خود‌به‌خود نابود می‌کند ولی اینطور نیست. مابه‌ازای این حرف چیست؟ [مارکس] می‌گوید سرمایه در نهایت یک قدرت بیگانه با جامعه است. این واژه بسیار مهم است. سرمایه‌داری با بحران مداوم خودش را تخریب می‌کند و این تخریب شدن مداوم جزو قوانین ذاتی آن است [و همین امر] بشر را دیرتر به جامعه فراوانی می‌رساند. پس ما هر چه بتوانیم این نیروی بیگانه حاکم [یعنی سرمایه‌داری] را با اجتماعی کردن تولید و توزیع در اختیار خودمان بگیریم، زودتر به جامعه فراوانی و در نتیجه عدالت می‌رسیم.

[مارکس] در مقدمه سرمایه هم می‌گوید: «جهش ممکن نیست. من این کتاب را نوشتم که نشان بدهم که جهش ممکن نیست و ما تنها می‌توانیم درد زایمان تکامل بشری را کم‌رنج‌تر و کوتاه‌تر کنیم.» او معتقد است هرچه تولید و توزیع اجتماعی‌تر شود، دولت به مثابه یک نیروی کار قاهره طبقاتی ضعیف‌تر می‌شود و به این ترتیب رهایی بشر برای تحقق خود رخ می‌دهد.

تسنیم: تا این مرحله بر اساس همان نقشه یک میلونیوم یک تصویر از ایده مارکس به دست آمد. بعد از مارکس چندین قرائت از ایده او صورت گرفت. اگر بخواهیم ایده‌های نسبت عدالت و مارکسیسم پس از مارکس را صورت‌بندی کنیم، چه شمایلی از ایده عدالت میان مارکسیست‌های بعد از مارکس خواهیم داشت؟

اطهاری:هنگامی که مارکس می‌خواهد درباره آینده صحبت‌های عینی داشته باشد، یعنی آن نقشه یک میلیونیوم را مشخص‌تر کند، باز هم از اینکه حرف‌های خیلی مشخص بزند، اجتناب دارد. او می‌گوید ما نمی‌توانیم از الان به آشپزخانه جهان آینده دستورالعمل غذا بدهیم. او می‌دانست که جهان یک هذلولی فرایاز است و از پیش نمی‌توان آن را مشخص کرد. اما عباراتی که می‌گوید بعدا برای لنین، مائو یا استالین برای آنکه بتوانند آن نقشه را به نقشه‌های تفصیلی تبدیل کنند، خیلی مورد استفاده است. البته به نظر می‌رسد بنا به دانش موجود و فشارهای طبقاتی زمان خودشان، برداشت آنها از مباحث ریشه‌ای مارکس ناقص بوده است و موضوع تحقق عدالت و رشد نیروهای مولده را به دیکتاتوری تک‌حزبی پرولتاریا و برنامهریزی متمرکز تقلیل دادند. مارکس قصد داشت تا در جلدهای بعدی سرمایه به صورت دقیق‌تر به موضوعاتی از قبیل دولت، بازار جهانی یا احتمالا بحثی که درباره اقتصاد دانش در گروندریسه هست بپردازد، اما متاسفانه عمرش کفاف نداد.

بعد از مارکس کوشش‌های مختلفی در جوامع مختلف بشری برای تحقق دکترین مارکس صورت می‌گیرد. در جاهایی که مثل روسیه تزاری حتی به انقلاب بورژوایی تن نمی‌دهند، تعجیل و فشار بیشتر است. یعنی [در جایی که] نه اصطلاحات ارضی شده است و [نه دیگر شرایط] محقق است، زمینه آماده‌تر است. لنین در چنین شرایطی تلاش می‌کند تا مدل انتزاعی مارکس را به یک مدل سیاستی برای ساختمان سوسیالیسم و رسیدن به عدالت واقعی تبدیل کند. او پیش از انقلاب اکتبر و به تبعبت از مارکس می‌گوید «جهش ممکن نیست». یعنی ابتدا راهی جز تکامل سرمایه‌داری در روسیه وجود ندارد. بنابراین ابتدا باید انقلاب دموکراتیک کرد و اگر طبقه کارگر در این امر از بورژوازی پیگیرتر باشد، «هژمونی» بدست می‌آورد. با این تحلیل داهیانه چنین هم شد و برای انقلاب سوسیالیستی هژمونی بدست آمد.

حالا او برای تحقق نظام سوسیالیستی باید مدل عام اجتماعی مارکس را که یک نقشه یک میلیونیوم است، به یک درجه‌ای مثل طرح جامع شهری که معمولا در ابعاد یک پنجاه هزارم یا صد هزارم است، تدقیق کند. بنابراین از همان عبارات و مبانی مارکس استفاده می‌کند اما به نظر می‌رسد با تعجیل این کار را انجام می‌دهد.

مثل برنامه‌ریزی متمرکز که از یک سو خود لنین در کارهای آخر و در سخنرانی‌هایش عنوان می‌کند که ما نباید در برنامه‌ریزی متمرکز تعجیل کنیم. اما ابتدا وقتی بحث سر این بوده است که آیا ما این اجتماعی کردن تولید را با برنامه‌ریزی متمرکز انجام دهیم یا اینکه مدیریت هر کارخانه‌ای را به کارگرها بسپاریم؛ لنین ابتدا ایده سپردن مدیریت کارخانه‌ها به کارگران هریک از همان کارخانه‌ها را رد می‌کند و می‌گوید باید برنامه‌ریزی متمرکز باشد.

این ایده سپردن مدیریت کارخانه‌ها به کارگران آنها، الگویی بود که بعدا در سوسیالیسم بازار، امثال اسکار لانگه در یوگسلاوی و اروپای شرقی به کار گرفتند. خود شوروی هم بعدا سعی کرد به این نزدیک شود ولی ساختارصلب آن از پس این ایده برنیامد.

لنین این ایده را رد می‌کند ولی بعدا برنامه‌ریزی صلب متمرکز را هم جایز نمی‌داند. لنین می‌گوید که ما باید از تراست‌های آلمان الهام بگیریم و صنعتی شدن را با آن شیوه به کار ببریم. یعنی یک نوع سرمایه‌داری دولتی [بوجود بیاوریم]. واژه سرمایه‌داری دولتی هم همان زمان باب می‌شود (البته نه به معنای جدید کلمه در کشورهای جهان سوم که الان دیگر منسوخ است بلکه کمابیش به همین شیوه که چینی‌ها به کار گرفته‌اند.)

در واقع لنین می‌خواهد برنامه‌ریزی را در سطح خیلی کلان انجام دهد. اما به نظر می‌رسد استالین تحت تاثیر فشارهای بیرونی و شاید فشار طبقه کارگر روسیه، آن نسخه‌های اولیه‌ای که لنین قبل از اینکه ترور شود به آن رسیده بود را کنار می‌گذارد و به سمت برنامه‌ریزی متمرکز کامل و صلب حرکت می‌کند. غرض من از طرح این بحث این بود که بگویم شیوه‌هایی که اینها می‌خواستند به عدالت برسند، خیلی بحث و فحص داشته است.

تسنیم:یعنی به باور شما استالین بر خلاف لنین که تعجیل در برنامه‌ریزی متمرکز را نمی‌پسندید، آن ایده را کنار می‌گذارد و به سوی برنامه‌ریزی متمرکز می‌رود. یعنی ایده اولیه رهبران شوروی ایده‌ای نبود که در ادامه توسط استالین پیاده شد؟

اطهاری:بله کاملا به آن سو حرکت می‌کند و دلیل آن فشارهای تاریخی است. این بحث‌ها از لحاظ تاریخی مستند است. نکته دیگر این است که نوع ایراداتی که امثال فون‌میزس و هایک می‌گرفتند، خودش را آرام آرام در برنامه‌ریزی متمرکز نشان می‌دهد. فون‌میزس می‌گفت شما چون «قیمت» ندارید، نمی‌توانید تشخیص بدهید که برای آینده چه چیزی ارزش بیشتری برای جامعه دارد. به این موضوع Calculation Debate یا بحث محاسباتی می‌گویند که در آن به محاسبه بهینه تخصیص منابع ایراد می‌گیرند.

یا هایک می‌گوید که دانش محدود یک بوروکراسی نمی‌تواند همه خلاقیت‌ها و توانایی‌های بشر را منعکس کند، بنابراین از لحاظ عقلانیت اقتصادی در مدیریت کشور کم می‌آورید. این بخش صحبت‌های هایک و میزس خیلی درست است. برنامه‌ریزی متمرکز واقعا هم این دو مشکل را در طول زمان پیدا کرد.

حالا برسیم به مدلی از توسعه در کشوری مثل چین که در جهان سوم یا جهان پیرامونی است. در چین، مائو کار را شروع می‌کند. در آن زمان موفقیت‌های الگوی برنامه‌ریزی آغاز شده بود. بالاخره در سال 1949 و پیروزی انقلاب چین، قرار داشتیم. برای یک کشوری که عقب‌مانده‌تر است، برنامه‌ریزی متمرکز موفقیت‌ها و مزیت‌های خودش را در دامنه صنعتی‌شدن نشان می‌دهد. در چین هم در ابتدا رشد نیروهای مولده زیاد بود ولی مائو به سرعت به این نتیجه می‌رسد که این شیوه خیلی بوروکراتیک و از بالا است و توده وسیع چینی‌ها بخصوص دهقان‌ها را نمی‌تواند پوشش دهد.

این است که به روش‌هایی مثل ایجاد کمون‌ها روی می‌آورد که مجموعه‌های شهری و روستایی بتوانند از پایین توسعه پیدا کنند. یا احزاب را یکسره منحل نمی‌کند و اینها به صورت جبهه اقلیت فعالیت می‌کنند. اینها یک مقداری از آن شدت صلب بودنی که در شوروی بود می‌کاهد. بنابراین مائو سعی می‌کند که برنامه‌ریزی متمرکز را به آن سبک استالین فرمایشی نکند و این یک مبانی نهادی دموکراتیک (هرچند ضعیف) را در چین ایجاد می‌کند.

از آن طرف هم در گشایشی که به آن «کمونیسم اروپایی» می‌گویند که به وسیله لوکاچ و در اصل گرامشی به وجود می‌آید که به آن بخش از صحبت‌های مارکس انتقاد می‌کند که جامعه مدنی را یکسره بورژوایی می‌داند. و در عوض می‌گوید اگر جامعه مدنی را ضعیف کنید، موجب «فاشیسم» می‌شود. بنابراین باید برای تکامل تاریخی در متن جامعه مدنی فعالیت کرد. این تفسیر گرامشی، به صحبت‌های مارکس در مورد دفاع از آزادی سیاسی خیلی نزدیک‌تر است. تفسیر گرامشی برای مارکسیسم، فلسفه سیاسی خلق می‌کند. تا زمان گرامشی، مارکسیسم فلسفه سیاسی نداشته است. مارکسیسم تا پیش از گرامشی به صورت رهنمود سیاسی می‌گفت که چه کار کنید ولی فلسفه سیاسی نداشت.

در واقع فلسفه سیاسی مارکسیسم در شناخت‌شناسی برای آن است که شما بدانید برای تکامل زیربنایی و تاریخی، باید در روبنا چه کنید. این هم از گشایش‌هایی است که در مارکسیسم به وجود می‌آید.

[برخی از منتقدان] می‌گویند چرا در مارکسیسم مکاتب مختلف است؟ این هم از آن اشتباهات شناخت‌شناسانه‌ای است که هم برخی مارکسیست‌ها و هم اکثر مخالفین دارند. مگر سرمایه‌داری از قرن هفدهم تنها یک نظریه و یک مدل داشته است که مارکسیسم هم تنها یک مکتب و مدل باشد؟ این یعنی خلاف تمام آن چیزی که خود مارکس می‌گوید. خود مارکس می‌گوید که من فلسفه را بر خلاف هگل، روی پای خودش ایستانده‌ام. یعنی فلسفه در عمل ساخته می‌شود. مارکسیسم پیش‌گویی نیست، فلسفه عمل است، یک نقشه با یک قطب‌نما است برای اکتشاف؛ برای کسی که می‌خواهد به راه تکامل تاریخی برود.

شناخت در مارکسیسم یک هذلولی فرایاز است که خلاف شناخت‌شناسی هگل و در شناخت‌شناسی مارکس وجود دارد. این حرف گوروویچ است که می‌گوید شناخت‌شناسی هگل مثل دوک می‌ماند. دوکی شکل است و از یک عقل مطلق آغاز می‌شود و به یک شناخت بشری که رسید، جمع می‌شود و دیالکتیک فرویاز است ولی شناخت‌شناسی مارکس، دیالکتیک فرایاز است. یعنی مثل انواع در زیست‌شناسی که در آن موجودات مدام متنوع‌تر شده‌اند تا به انسان رسیده است. یا جوامع سرمایه‌داری که دوران‌های مختلف را گذرانده‌اند و گونه‌های متنوعی در آنها پدید آمده که از پیش مشخص نبوه است. این هذلولی فرایاز است که از پیش تعیین‌شده نیست. یعنی همان بحثی است که بعدا می خواهیم به آن برسیم که: جهان کوکی یا مثل یک ساعت نیست. این مسئله در شناخت‌شناسی بسیار مهم است.

تسنیم: ما علاوه بر مروری که بر ایده مارکس داشتیم، گذری هم به ایده‌های شوروی و چین انجام دادیم. مختصری پیرامون مارکسیسم اروپایی و نسبت آن با عدالت نیز بحث کردیم. اگر بخواهیم در همین سنت مارکسیسم بحث را ادامه دهیم، ادامه سنت مارکسیسم را چگونه می‌توان صورتبندی کرد؟

اطهاری: ما بحث شوروی و مشی چیریکی را کنار می‌گذاریم. مشکل شوروی را هم گفتیم که برنامه‌ریزی متمرکز بود و همین برنامه‌ریزی متمرکز به فروپاشی آن انجامید. آن برنامه‌ریزی متمرکز نمی‌توانست نهادها و طبقات جدیدی که در حال شکل‌گیری بودند را تاب بیاورد و اداره کند.

بنا به تحلیل مارکس، ازلحاظ توسعه اقتصادی شما وقتی که وارد دوران صنعتی شدید در واقع به صورت اجتناب‌ناپذیر وارد اقتصاد دانش و طبقات جدید آن می‌شوید که برآمده از رابطه روبنا با زیربنا است. مقاومت [شوروی] برای برنامه‌ریزی متمرکز باعث سقوط آنها شد. اما چین به خاطر نهادهای پیشین خود توانایی آن را داشت که تغییرات نهادی را بربتابد و اصلاحات اقتصادی را به صورت استفاده از نهاد بازار درآورد.

چین وقتی شوروری را در حال فروپاشی یافت، به این نتیجه رسید که «جهش ممکن نیست». آمد از نهاد بازار از طریق همان برنامه‌ریزی درست که همان شیوه تراست‌ها بود و نوع سرمایه‌دارانه آن را باخصلت شرقی کره و ژاپن بکار گرفته بودند، استفاده کرد. این فرآیندی است که برنامه و بازار را با ترکیب ویژه‌ای شکل داد و موجب رشد نیروهای مولده در چین شد. همین مسئله با پیکربندی متفاوتی در ژاپن و کره وجود دارد ولی اصل قضیه همان ترکیب برنامه و بازار است که در جوامع مختلف بنا به پیشینه و نهادهایشان می‌تواند صورت‌ها یا پیکربندی مختلفی داشته باشد. این هم یک گشایش در اقتصاد مارکسیستی است.

حکومت چین رابطه دولت و جامعه مدنی را از گرامشی وام می‌گیرد. گرامشی می‌گوید در جامعه مدرن، دولت و جامعه مدنی به‌هم‌پیوند و یکپارچه هستند. به این ترتیب چین می‌آید و این یکپارچگی را در روبنا سامان می‌دهد. یعنی دولت نماینده‌های طبقات مختلف را [در قدرت] می‌آورد ولی تحت نظارت حزب کمونیست؛ یعنی همان کاری که کره‌ای‌ها به شیوه‌ای دیگر می‌کنند.

نماینده‌های طبقات می‌توانند تحت یک دولت مقتدر [در بازی قدرت] بیایند که البته این دولت مقتدر هم ابتدا دیکتاتوری کامل بود. ابتدای این مسیر، «سلطه برنامه بر بازار» است اما نه به صورت مداخله‌گر مدل فرمایشی شوروی؛ بلکه به صورت تنظیم‌گر. این جزو گشایش‌هایی است که در شیوه‌های توسعه در حال رخ دادن است که به نظر من، بخشی از دانش مارکسیسم - یعنی مارکسیسم به معنای جامعه‌شناسی توسعه و نه آن مفهوم آیین‌پرستانه مارکسیسم - است.

این تجربه عینی و انکشاف نظری بشر در حوزه اقتصادی در عمل است. اما در حوزه سیاسی، بر پایه ایده گرامشی و دانش نوین شروع به بالندگی می‌کند. [گرامشی] این نظر که ما باید «جنگ مواضع» را جایگزین «جنگ رو در رو» کنیم را طرح می‌کند. یعنی جنگ رودروی طبقاتی کارگر و سرمایه‌دار روند اصل تکاملی جامعه نیست؛ بلکه روند این است که کل جامعه برای اجتماعی شدن قانع شود.

گرامشی، به جای اینکه ترکیب «اراده طبقه کارگر» را به کار ببرد، معتقد است اراده ملی - مردمی [باید شکل بگیرد] و حزب پیشرو باید اراده ملی - مردمی را برای رسیدن به تمدن والا بسیج کند. حزب پیشرو یا به قول خودش «شهریار جدید»، این بسیج اراده ملی - مردمی [را باید محقق کند] و این از زمین تا آسمان با آن بحث جنگ رودروی طبقه کارگر با سرمایه‌داری فرق می‌کند.

درواقع گرامشی «رهبری» را تبدیل به «راهبری» می‌کند. او هژمونی را به عنوان رهبری به کار نمی‌برد بلکه آن را به معنای راهبری به کار می‌برد. [این نکته] از مواردی است که حوزه سیاسی ما باید آن را بیاموزند چون همه در فکر رهبری هستند و این باید به راهبری تبدیل شود وگرنه شرط توسعه را نمی‌توانیم محقق کنیم.

چینی‌ها این کار را انجام داده اند، کره‌ای‌ها هم همین کار را کردند. دولت اقتدار دارد ولی راهبری می‌کند، تنظیم می‌کند اما رهبری نمی‌کند و فرمان نمی‌دهد.

بعد جریان‌هایی که بخصوص از دهه 1970 شکل می‌گیرند، جریان‌هایی هستند که با تکیه به فیزیک جدید (نسبیت انشتین و کوانتوم) سعی می‌کنند که خرد و کلان را با هم بیامیزند. مثلا لوفور که مارکسیست است می‌گوید نظریه مارکس، «نظم دور» است. ما یک زندگی روزمره یا شخصی داریم و «شهر» محل تلاقی این دو است. لوفور می‌گوید که در در کشورهای توسعه‌یافته در طول زمان، تضاد از حوزه تولید به حوزه توزیع آمده است که در واقع این نمونه‌ای از «جنگ مواضع» گرامشی است که به جای اینکه شما بخواهید در حوزه تولید، در کارخانه جنگ رو‌در‌رو کنید، باید بیایید در حوزه «حق شهر» یا در حوزه‌ی توزیع امکانات شهری محیط زیست و غیره، جنگ مواضع کنید.

این جریان آمیختن کلان با خرد، در افرادی مثل بوردیو و گیدنز نیز قابل مشاهده است. از سوی دیگر در دامن سرمایه‌داری عده‌ای می‌خواهند خرد را با کلان، یا اقتصاد نوکلاسیک را با نهادهای اجتماعی بیامیزند. نهادگرایان جدید که اقتصاد توسعه جدیدی را بنیان گذاشتند ازین زمره‌اند.

اما یکی از درخشان‌ترین نظریه‌های مارکسیستی که درباره توسعه وجود دارد، نظریه انتظام Regulation Theory است که سعی می‌کند تمام دانش نوین اجتماعی بشری را ترکیب و با آن سرمایه‌داری را تحلیل کند و برای توسعه هم برنامه بدهد که در واقع موفق هم می‌شود. روش‌شناسی بسیار موفقی دارد اما در ایران اصلا به آن توجه نشده است. یعنی اصلا به هیچ عنوان به آن توجه نشده است. بسیار عینی است و یک نظریه توسعه‌ای را ارائه می‌دهد که هم از نقشه یک میلیونیوم مارکس استفاده می‌کند و هم تا سطوح میانی - یعنی تا سطح جوامع و کشورها - آن را امتداد می‌دهد. این نظریه‌ها و البته نقد و رد نظریه وابستگی توسط واضعان، یا نظریه نظام جهانی والرشتاین و غیره؛ آرام‌آرام تفسیرهای ایدئولوژیک یک بعدی از مارکس را کنار می‌گذارد و به سمت تفاسیر علمی می‌رود.

یکی از درخشان‌ترین و آخرین نظریه‌هایی که وجود دارد نظر «اریک اولین رایت» درکتاب «گذرراه‌های بدیل سوسیالیستی» است. رایت بهترین گشایش‌ها را در فلسفه سیاسی گرامشی ایجاد می‌کند. [او سه کار مهم انجام می‌دهد]. ایده گرامشی از «بلوک تاریخی» و تعریف «جنگ مواضع» را مشخص‌تر می‌کند و مارکسیسم را از شناخت‌شناسی پیشگویانه، به مارکسیسم به مثابه یک «قطب‌نما» برمی‌گرداند. می‌گوید مارکسیسم یک الگوی متصلب برای ساختن جامعه آینده نیست بلکه یک قطب‌نما است. چطور قطب‌نمایی است؟ رایت می‌گوید که ما سه نیرو داریم. یکی نیروی دولت، یکی نیروی جامعه و یکی هم نیروی اقتصادی یعنی بنگاه‌ها. در واقع باید برای رسیدن به توسعه و عدالت، رابطه این سه را تنظیم کنیم. قطب‌نمای ما این است که چگونه و چه قدر قدرت اجتماعی بر دو قدرت دیگر فائق می‌آید، بدون اینکه از اول قصد نابودی آنها را داشته باشد. رایت می‌گوید جامعه مدنی نمی‌خواهد [و نباید] مثل برنامه‌ریزی متمرکز، نیروی خودش را به دولت بسپارد چرا که انحراف آن را در شوروی دیدیم. در شوروی نیروی اجتماعی یا در واقع جامعه مدنی خودش را در دولت منحل کرد. این ایده نظریه استالین بود که می‌گفت دولت آنقدر بزرگ می‌شود که خودش نابود می‌شود؛ به جای این‌که بگوید جامعه مدنی آنقدر بزرگ، یا تولید و حاکمیت آن قدر اجتماعی می‌شود که دولت نابود شود (که در واقع این نظریه مارکس بود).

رایت می‌گوید از آن طرف ما بنگاه‌ها را نمی‌توانیم نابود کنیم. نهاد بازار را نمی‌شود نابود کرد. اما می‌شود قدرت جامعه مدنی را افزایش داد. اگر بخواهیم مثال ساده آن را بگوییم قدرت جامعه مدنی به این گونه افزایش پیدا می‌کند که مثلا در حوزه اقتصاد شرکت‌های تعاونی را شکل می‌دهد یا شرکتی را که محیط زیست را رعایت نکرده یا یک کشور جهان سوم را غارت کرده است، تحریم می‌کنند.

از آن طرف، به دولت برای مسکن اجتماعی یا حفظ محیط زیست فشار وارد می‌آورد و با دموکراسی حوزه سیاسی را اجتماعی می‌کند. دولت هم از آن طرف برای ایفای مسئولیت اجتماعی و حفظ محیط زیست به بنگاه‌ها فشار می‌آورد.

رایت می‌گوید به جز کلیاتی، ما نمی‌دانیم مشخصات دقیق جهان آینده چیست؟ اما ما هر چه جلوتر برویم، مدام جهان آینده روشن‌تر می‌شود. او می‌گوید برای این جلو رفتن، ما قطب‌نمایی داریم که هر چه قدرت اجتماعی بیشتر شود، ما به سوسیالیسم بیشتر نزدیک شده‌ایم. او سوسیالیسم را هم «اجتماعی شدن» می‌داند و معتقد است باید اجتماعی شدن را به جای مفاهیمی چون «اشتراکی شدن» یا «دولتی شدن» که به غلط جای این اجتماعی شدن نشسته‌اند، بگذاریم.

شما می‌دانید که دانش اجتماعی رایت به مراتب از شخصی چون جان رالز که حقوق خوانده است بیشتر است. او به مثابه یک جامعه‌شناس فعال اساسا برنامه‌اش این بود که به این دقایق بپردازد و بسیار هم به سادگی از پس توضیح این مفاهیم برمی‌آید.

می‌دانید که پس از سقوط شوروی رایت تمام کارهایش را کنار می‌گذارد و موسسه‌ای پژوهشی ایجاد می‌کند تا روش‌های مختلف سوسیالیسم در جهان را به بحث بگذارد. او رئیس انجمن جامعه‌شناسان امریکا هم بود. رایت همه دانش بشر را جمع کرده است. ایرادی که پوپر به مارکسیست‌ها می‌گیرد (که در واقع همان حرفی بود که مارکس درباره آشپزخانه آینده می‌زد) این است که شما نمی‌توانید مهندسی اتوپیایی و آرمانشهری کنید. شما می‌خواهید همه جامعه را در یک قالبی که از پیش تعیین کرده‌اید، شکل بدهید و این شدنی نیست. ما باید مهندسی تدریجی کنیم. اما در مقابل به درستی در نقد پوپر می‌گویند که این درست است که نباید مهندسی اتوپیایی کرد، اما آیا وقتی شما می‌خواهید مهندسی کنید، نباید طرحی داشته باشید؟ چطور می‌خواهید مهندسی کنید؟ نمی‌شود که قطعات این ماشینی که می‌خواهیم بسازیم، بدون طرح باشد. باید یک طرح یا مدلی داشته باشیم که قطعه آن ماشین را بسازیم. آن طرح به هر حال آرمانی یا نظری است. اینجاست که رایت طرح را به مثابه قطب‌نما مطرح می‌کند و نه اتوپیا، و دستور کار را اجتماعی شدن قرار می‌دهد.

ادامه دارد...